و آوازخوانان افغانی غیرسیاسیترین آوازخوانان جهان!
در دنیا آوازخوانان متعهد و مردمی نامداری بودهاند كه ضمن سرودن غم مردم و مقاومت و پیكار شان، گاهگاهی هم متناسب به حال و اوضاع و چه بسا علاقهی هزاران هوادار شان خواندنهایی عاشقانه و مطلقاً غیرسیاسی و اجتماعی نیز ارائه داشتهاند. اما فرهادمهراد آوازخوان بزرگ ایران كه در ۸ سنبله ۱۳۸۱ در ۶۰ سالگی خاموش شد، با صدای حزین بینظیرش در هیچكدام از آهنگهایش چه در دوران شاه و چه بخصوص رژیم خمینی و خامنهای، دلش هرگز یاری نداده كه از عشق و سرمستی و شادی و بیخیالی بسراید.

او به مثابه هنرمندی آگاه نه فریب شاه و روشنفكران و صدها نشریه «آریامهری» را خورد و نه با به قدرت رسیدن رژیم جنایتكار خمینی متزلزل شد. او نگذاشت هنر و شخصیتاش به هیچ عنوان و به هیچ بهانهتراشیهای مزورانه و سازشكارانه با رژیمی فاشیستی دینی لكهدار شود.
چشم فرهاد مثل چشم تقریباً تمامی آوازخوانان وطنی ما از سنگ و كلوخ نبود كه آنهمه جنایتپیشگیهای روسها و مزدوران خلقی و پرچمی و پلیگونها را ببیند اما خمی بر ابرو نیاورده و فقط در پی این باشد كه چطور هنر خنثی و خسیاش را به گوش شنوندگان سوگوار در كشوری اشغال شده برساند. قلب فرهاد از سلطه حاكمیت خونآشام و فقدان آزادی و دموكراسی در كشورش میسوخت و در برابر تبلیغات كركنندهی رسانههای رژیم، ایران را به درستی بیدادگاه مخوف و بیروزنی و مغروق گردابی هولناك و سیاه ترسیم مینمود كه هر عشق و امید را در خود سر به نیست میسازد.
او در «اسیر شب» میموید:
جغد بارون خوردهای تو كوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر
جون میكنه
من اسیر سایههای شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمان
پا به
پای سایهها باید برم
شب به شب تا مرز تاریك جنون
دلم از تاریكیها
خسته شده
همهی درها بروم بسته شده
ترانههای فرهاد آئینهای اند كه چهره حكومت شكنجه و خون و زندان را در آنها میتوان دید و نافذترین سوگسرودهای ایرانِ شاهی به شمار میروند كه تصنیفهای شهیارقنبری و موزیك به یاد ماندنی اسفندیارمنفردزاده آنها را ماندگار ساخته اند.
هنگامی كه صفیر گلولههای چریكهای فدایی خلق در سیاهكل آغاز مبارزه مسلحانه را اعلام داشتند و بخصوص پس از آنكه مبارزان با قهرمانیهای افسانوی در جریان نبرد یا زیر شكنجه ساواك یا میدانهای تیرباران جان باختند و ایران تكان خورد، فرهاد نه «عرفانگرا» شد نه همانند روشنفكران بزدل و بیوجدان و مزدور به تخطئه قیام پرداخت و نه دل بیقرار و ملتهبش از شهادت آن قهرمانان تنها با نوشتن داستان یا شعری نامفهوم و بی سر و ته میتوانست آرام گیرد باز هم همآوای مردمش آهنگ معروف «جمعه»(١) را خواند:
جمعهها خون جای بارون میچكه
جمعهها غم دیگه بیداد میكنه
و بدینترتیب با سلاح هنرش در كنار مردم و پیشتازان پاكباز آنان قرار گرفت.
او كه استیلای ظلمت خونین را بر میهنش میدید و میخواست با كلام شاعر ملی ایران احمدشاملو، خفقان را رسوا نماید، آنگاه به «شبانه»های شاملو روی میآورد. فرهاد با دزدیده شدن انقلاب ایران توسط دژخیمان بنیادگرا، دهسال نتوانست بخواند. و در یك فرصتی كه آخرین البمش با نام «خواب در بیداری» را عرضه كرد در آن شعرهایی از داكترشفیعكدكنی و اخوانثالث را خوانده است. او در همین البم این قطعه از شكسپیر را انتخاب كرده است:
كیست كه بتواند آتش بر كف دست نهد
و با یاد كوههای قفقاز خود را
سرگرم كند؟
یا تیغ گرسنگی را با یاد سفرههای رنگارنگ كُند كند
یا
برهنه در برف دیماه فرو غلتد
و به آفتاب تموز بیاندیشد
نه، هیچكس،
هیچكس
چنین خطری را به چنان خاطرهای تاب نیاورد
از آن كه خیال
خوبیها درمان بدیها نیست
بلكه صد چندان به زشتی آنها میافزاید.
گفته میشود كه فرهاد تنها خستگی و پلشتی و پستی و نومیدی و درهای بسته را میبیند. این درست است اما فراموش نباید كرد كه زیر سایهی رژیمهای تبهكار شاهی و شیخی به جای سخن گفتن از گل و بلبل و آه و ناله سر دادن به خاطر رخسار معشوق بیوفا كه در واقعتخدیر مردم و نوعی همراهی با دژخیمان است، از فضای رعبآور و گلوگیر گفتن، خود به معنی نساختن و همزبان نشدن با دشمن و ایستادن در برابر آنست.
داكتر شفیعی كدكنی گفته است: «شاملو همیشه عظمتی دارد كه نه یأسش آن یأس معمولیست و نه امیدش آن امید بزك نمیر بهار میآید.» این سخن نغز در مورد فرهاد هم مصداق دارد. یأس او بازتاب خشم و نفرت خود او از گند و عفن رژیمهای خون و خیانت است. او مخاطبانش را دعوت نمیكند كه خودفریبی و مردمفریبی كرده به قلندری و عرفانگرایی رو آورند، در خود فرو روند و دست روی دست نهند. برعكس او هشدار میدهد كه نكبت و طاعون مستولی بر وطن را از یاد نبرند. یكی از دوستدارانش مینویسد: «با آنكه ترانههایش غمانگیز اند ولی نیروی خاصی میدهند.»
با توجه به فرهادها، فلمسازان، نقاشان و سایر هنرمندان سیاسی و مبارز كشور همجوار ما ایران، به این حقیقت تلخ و آزاردهنده برمیخوریم كه تقریباً كلیه هنرمندان مشهور افغانستان طی ۲۵ سال اخیر به شدتمنفعل، خنثی، عقبمانده، غیرسیاسی، شدیداً محافظهكار و در خدمت رژیمهای پوشالی پرچمی و خلقی یا تروریستهای بنیادگرا بودهاند. آوازخوانان ما علیه روسها چیزهایی خواندند اما با فاشیزم «ائتلاف شمال» و طالبی آشكار یا نهان كنار آمدند و بسیاری از آنان از سر ناآگاهی یا ترس یا هر دو برای «احمدشاهمسعود» دست كم یك «مجرایی» دادهاند!
هیچ سینماگر این كشور از خیانتها و تبهكاریهای جلادان «ائتلاف شمال» فلمی نساخت و فقط طالبان را هدف قرار دادند كه رضایت باندهای جهادی را نیز در بر داشت و دارد. فلم «اسامه» كه به شهرت جهانی دست یافته، تنها وحوش طالبی را هدف قرار داده و هیچ اشارهای به جنایتهای برادران كثیفتر آنان در «ائتلاف شمال» ندارد. كه البته این به هیچ وجه مسئلهی منابع جایزهدهنده به فلم مذكور را تشكیل نمیداده است، در حالیكه مبارزه علیه «ائتلاف شمال» مسئلهی حیاتی و مماتی مردم ما به حساب میرود. آقای صدیقبرمك با این فلم كه به یاری ایرانیان طرفدار «سپهسالار نابغه» درست شده، در حقیقت به نوبه خود دَینش را به تبهكاران بر سر اقتدار ادا كرد و در خاك پاشاندن بر سر چهار سال تاریخ خونخواری و تجاوز و بیناموسی «ائتلاف شمال» سهیم شد. علاوه بر این، مردم ما از وی میپرسند كه با وصف آنهمه درآمدهای هنگفت از قبل نمایش و فروش فلم «اسامه»، چرا دخترك بیپناه و گدایی چون مرینهگلبهاری و دیگر بازیكنان چشم و گوش بسته و معصوم آن بینصیب ماندهاند؟
به همین گونه دست نقاشان و مجمسهسازان ما نیز برای ترسیم استبداد مذهبی بیمانند «قیادیان جهادی» هرگز به حركت درنیامد.
آوازخوانان مبارز ایران با پذیرفتن هر خطری صریحاً شعار واژگونی رژیم ولایت فقیه را سر میدهند ولی هنرمندان ما میكوشند اول یك پنجه آواز برای «سردار كثیرالابعاد» سر دهند و بعد بفرمایند كه «سیاست كار ما نیست»! اكثر آوازخوانان ما برای «كابل جان» خواندند ولی هیچكدام جرئت ننمود بگوید خون كابلیان را كدام خاینان بر خاك ریخته و شهر را به ویرانهای وحشتزا بدل ساختند.
با یاد فرهاد و فرهادهای ایران، هیولای خموشی و ذلت اغلب هنرمندان خود ما بیشتر و وهمآورتر عرض اندام مینماید.
هنرمندان ما چه وقت سلاح شان را به منظور نبرد علیه بنیادگرایی و برای دموكراسی و آزادی از نیام برخواهند كشید؟
«شبانه»ی احمدشاملو را كه یكی از زیباترین ترانههای فرهاد است تقدیم خوانندگان عزیز مینماییم.
شبـانـه
(۱)
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
كوچه به
كوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون
جا كه شبا
پشتِ بیشهها
یهِ پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو
میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میكنه
مویِ پریشون...
(۲)
یهِ شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تهِ اون
دره
اون جا كه شبا
یكه و تنها
تك درختِ بید
شاد و
پُرامید
میكنه به ناز
دَستشو دراز
كه یه ستاره
بچكه مثِ
یه
چیكه بارون
به جایِ میوهش
نوكِ یه شاخهش
بشه آویزون...
(۳)
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ
زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
كه شبِ
سیا
تا دمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میكشن
تو
خیابونا
سرِ میدونا:
«- عمو یادگار!
مردِ كینهدار!
مستی یا
هشیار
خوابی یا بیدار؟»
مستیم و هشیار
شهیدایِ شهر!
خوابیم و
بیدار
شهیدایِ شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون
كوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد
_____________________________
(۱) شهادت اولین گروه از فداییان در روز جمعه اتفاق افتیده بود.