
راجع به احمدظاهر بیشتر از هنرمند دیگری در افغانستان نوشته و گفته شده است. طبعاً همه وی را صرفا از لحاظ صدای افسونگرش برجسته میسازند و بس. مثلاً «دانشنامه آریانا» که نویسندگانش عموما «دکتر» اند مینویسد: «او آهنگهایی بامفهوم و جاندار را برای شنوندگان عرضه داشت. احمد ظاهر بیشتر کوشش میکرد تا از بهترین، زیباترین و معتبرترین اشعار در آهنگهای خود استفاده کند و از این روی علاقه او به حافظ، مولانا، سعدی، خیام، بیدل، پروین بهبهانی (منظور دانشنامه سیمین بهبهانی است(١)) عشقری وغیره شعرای زبردست زبان فارسی بوده است.»
«دانشنامه آریانا» مثل هر فرد و نشریه مرتجع و محافظهکار، آگاهانه از همان شاعران «زبردست» نام میبرد که به استثنای سیمین بهبهانی مورد قبول تمام حکومتهای ارتجاعی از ظاهرشاه تا حکومت جنایتسالاران به سرکردگی کرزی میباشند.
رزاق مامون در کتاب «احمد ظاهر چگونه ترور شد؟» (که زحمت بیفایدهای بود چون مردم افغانستان -به استثنای میهنفروشان پرچمی و خلقی- میدانند که رژیم حفیظ اله امین قاتل اوست و به امید روزی اند که سران آن تنها به خاطر همین جنایت محاکمه صحرایی شوند) از ترانههای آزادیخواهانهی احمدظاهر کلمهای ننوشته است. این طبیعی است.
ویبلاگ ایرانی mzu.miharblog.com از «استعداد، خوش ذوق و پرکار» بودن احمدظاهر یاد میکند که «در حادثه ترافیکی دیده از جهان فرو بست».
و از پوهاند جاوید است که: «احمدظاهر در انتخاب شعر برای آهنگهایش سخت گیر بود. وقتی شعری را برای آهنگی بر میگزید، با اهل ادب مشورت میکرد و پس از شنیدن اظهار نظرهای مختلف کار را شروع میکرد.»
به حرف آقای جاوید به هیچوجه نمیتوان باور داشت زیرا اول احمدظاهر به آن اندازه در انتخاب شعر وسوسه نداشت که هر روز به «محضر» استادان شعر و ادب بنشیند؛ دوم او از آنقدر سواد و قریحه برخوردار بود که در گزینش شعر مطلوبش درنماند؛ و سوم
شاعران فوق که خود سازشکار و خادم رژیم پوشالی و عاجز و مستعفی از سرودن شعر مقاومت بودند چگونه ممکن بود مشوق احمد ظاهر در سرودن لاهوتی و شفا و یزدی باشند؟
احمدظاهر نه فرصتش را داشت و نه ضرورتش را که به «اهل ادب» ادعایی و ارتجاعی داکتر جاوید رو بیآورد؛ روحیه انسانی و آزادی طلبانهی خودش او را در انتخاب شعر رهنمون بود.
بلی،
که در چندین نمونه ثابت میشود:احمد ظاهر شعر معروف «صبر خدا» از معینی کرمانشاهی را که تا به آن زمان از حنجره هیچ آوازخوانی (حتی در ایران) شنیده نشده بود، خواند. جالب است که تا امروزهم هیچ کسی جرئت خواندن «صبر خدا» را نکرده است؛ «زندگی آخر سرآید بندگی در کار نیست» ابوالقاسم لاهوتی و «کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت» فرخی یزدی را با آهنگ های بسیار زیبایی سرایید؛ قسمتی از منظومه «آبی، خاکستری، سیاه» و «باران شیشه پنجره را شست» حمید مصدق و «یاغی» از داکتر هوشنگ شفا را سرود؛ «به داغ نامرادی سوختم» بهترین شعر خلیلاله خلیلی شاعر مرتجع، اخوانی و درباری را خواند؛ از بین صدها کار داریوش هنرمند آزادیخواه ایران «زندانی» او را انتخاب کرد؛ و...
اینها همه نمیتوانستند تصادفی باشند. این واقعیتها مخصوصاً در ارتباط با احمد ظاهر بسیار معنادار اند که در ملوثترین شرایط خانوادگی و اقارب و دوستانش میزیست و بعد با تسلط رژیم میهنفروشان پرچمی و خلقی آن شرایط با زنجیرهای خونبار داود ترون و اسداله امین و دختر حفیظ اله امین گره خورد و او را به تباهی تا مرز قتلش کشانید. علاوتاً احمد ظاهر متاسفانه از داشتن دوستی خوب، آگاه و صادق محروم بود. (۳)
آیا مسحور جمال که خود طوق خاد را به گردن داشت، میتوانست او را به تمرکز روی هنر انقلابی فرابخواند؟ چنانچه گفتیم شاعران و نویسندگان انجمنی و به قول داکتر جاوید «اهل ادب» آن زمان که در بغل رژیم پوشالی غنوده بودند، چطور میتوانستند ناصح صدیق احمد ظاهر باشند که زندگی متعادلی اختیار کرده و برای ادامه هنر یکسره رزمنده، او را به خروج سریع از کشور ترغیب کنند؟با جواب این سوالها که مطلقاً منفی است، در مییابیم که احمد ظاهر در گردابی از روابط ناپاک دست و پا میزد و به همین جهت روی آوردن نسبی او به برخی از شعرهای عصیانگر و مترقی، ارج و اهمیت بیشتری کسب میکند. او با صدای روحنوازش تحسین گرم مردم را با خود داشت و با کشته شدنش توسط رژیم وطنفروش در قلب مردم جا گرفت. ولی اگر فراختر و مصممتر در راه فریاد دردهای مردم گام میگذاشت و به تمام آنچه برای سرکردگان رژیمهای مختلف خوانده بود تف میکرد، به افتخار لقب نخستین هنرمند نامدار سیاسی ملتش هم نایل میآمد. شاید جای خالی صدای احمد ظاهر پر شود و چه بسا صداهایی خوشتر از صدای او را بشنویم. لیکن تعیین کننده این است که کدام آهنگساز یا آوازخوان جنبه ممنوع و مغضوب او را اساس کار دانسته و توسن هنرش را تا آخر در همان شاهراه خواهد راند.(۴)
به هرحال، احمد ظاهر اگر چه نه سیاسی بود و نه با مبارزه سروکار داشت اما با بیقراری و احساسات ابتدایی به سوی اشعاری معترض میگرایید که اگر تکامل میکرد، تعلقش با خاندان و رشتههای اشرافی ارتجاعی سستتر و با مردم عاشق آوازش گسترش و عمق یافته و چنانچه در یک کامنت برای شکیب مصدق آمده چه بسا داریوش و فرهاد و لیوانلی و ویکتور خارای افغانستان میشد. خیانت و خون پرچم و خلق که نینواز(۵) را به پیوستن به قیام بالاحصار تا جان باختنش کشانید و محشر سیاه ٣٠ ساله که شکیب مصدق را آگاهی بخشیده، چرا ممکن نبود احمدظاهر با دلنشینترین صدا را به مبارزترین هنرمند نیز متحول سازد؟
دور نخواهد بود روزی که شاهد ظهور هنرمندانی استقلال طلب، دموکراسیخواه و دشمن بنیادگرایی جهادی و طالبی باشیم تا دنیا هم ببیند که هنر و هنرمندان این سرزمین آفت زده فقط به شاعران و آهنگسازان و آواز خوانان انقیاد طلب، خنثی، حکومتی و بزدل خلاصه نمیشود.
معینی کرمانشاهی
اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول، كه اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین، زمین و آسمان را، واژگون مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم. برای خاطر تنها یكی مجنون صحرا گرد بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را كو به كو، آواره و دیوانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، که در همسایه صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، نه طاعت میپذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده، پاره پاره از کف زاهد نمایان، تسبیح صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان، سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم.
که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این علم عالم سوز دم کش، بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، به عرش کبریائی، با همه صبر خدائی، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد.
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
عجب صبری خدا دارد
بند هایی از شعر «یاغی» سرودهی داکتر هوشنگ شفا
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست
نغمه ام دلگیر و افسرده ست
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گویا ز دنیا رخت بربسته ست
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده ست
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیریست؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نشاطی، فریادهایی تازه می جویم
من بهر آیین و مسلک، کو کسی را از تلاشش باز می دارد_
عاصی ام دیگر
من تو را در سینه ی امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک، تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من
که یکجا، یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گل های وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من
که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بی تابم
که بر ساحل صدف های پُری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پُر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پُر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند، این خموشی و زمین گیری؟
اینک آن هم بستری با دختر خورشید
و این هم خوابگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
تصنیف ترانه «میهن»
به زیر چتری که بودیم
نی از من و نی از تو شد
به میهن که سرودیم
نی از من و نی از تو شد
در این معامله بازار
میان نوکر و بادار
مرگ به سیر، به خروار
هم از من و هم از تو شد
تفنگ، وحشت و کشتار
جنازه های بیشمار
صدای بم و انفجار
از من و هم از تو شد
او های چوکی نشینان
جهان به کام شما شد
سر بریده ما خشت خانه های شما شد
چگونه خسته و ناامید
در این دیار بمانیم
ترانه ها که فنا شد
وطن که دشمن ما شد
وطن گلخنت لاله زار نیست
به جز کشتن و انفجار نیست
وطن کو کجا شد شکوه ات؟
فروختند و رفت سنگ و کوه ات
به خانه خانه دشمنی
به خانه خانه یک بمی
برای روز انتحار
دلاوران محکمی
یکی نشد برادران و خواهران
برادران مرده اند خواهران خسته اند
یادداشت ها:
١- با درنظرداشت نفوذ متعفن رژیم جنایتکار ایران بر روشنفکران میهنفروش افغانستان، جای تردید است که حتی «پروین بهبهانی» اشتباهی معمولی چاپی باشد. اینان که قلم شان میشکند و زبان شان میخشکد از فرخی یزدی و لاهوتی مورد علاقه احمدظاهر بگویند، از ذکر نام سیمین بهبهانی که شهامت بر زبان آوردن نام شاعران و نویسندگان جانباخته را دارد منطقا باید ابا ورزند تا مبادا رژیم خون آشام ایران برنجد، رژیمی که به شماری از سلسله جنبانان روشنفکران مذکورجیره میدهد.
٢- ببرک وسا در محفل بزرگداشت احمد ظاهر در هامبورگ (۲۰۰۹) میفرماید: «به سیاست ریشخند میکردیم، از سیاست دور بودیم. انسانهای سیاسی نبودیم. پای ما را گاهی اگر به سیاست میکشیدند ما کوشش میکردیم خود را کنار بکشیم.»
موسیقیدان مشهور ما نمیداند که این همه ابرازات سیاست ستیزانه هیچ افتخاری نداشته و ضمن توجیه مماشات خودش با رژیم مافیایی، بازماندن راه پای گنجشکک برای هر هنرمند عامی و بیشعور است که به ساز هر رژیم جانی و مزدور برقصد و به این بهانه که «سیاسی» نیست با هر جنایتسالاری جور بیاید. مگر روزگار به روی آقای ببرک وسا سیلی سختی زد و ثابت نمود که او با ساختن آهنگ سرود ملی مافیای حاکم در افغانستان، نه تنها خود را از «سیاست کنار نکشید» و آن را «ریشخند» نکرد بلکه با خاینانهترین سیاست و خاینترین سیاستمداران درآمیخت و هنرش را به آنان فروخت؛ درست مثل عبدالباری جهانی که با گفتن شعر سرود به اصطلاح «ملی»، دُر شعرش را در پای خوکان ریخت؛ یا جناب فرهاد دریا که چهره رژیم اخوانی کرزی را رنگ و لعاب میزند، از سوی رسانههای مافیایی به نام «هنرمند ملی کشور» تبلیغ میشود و یونس قانونی جلاد در مقر ولسی جرگه از او تمجید مینماید که لکهی ننگین تازهای بر جبین این هنرمند است که هوای ریاست جمهوری را با پشتیبانی امریکا و مافیای جهادی در سر می پروراند.
٣- بدبختانه جنبش انقلابی نیزدر آن حدی گسترده و فعال نبود که با هنرمند بینظیر تماس گرفته با او به تفاهمی میرسید، او را از غرق شدن در مناسبات عجیب و غریب هرزه و هوسناک بر حذر داشته، هنرش را نقد نموده و او را حتیالامکان کمک کند.
۴- شکیب مصدق و مسعود حسنزاده، ظاهرا راه هنر با پیام و محتوای اجتماعی را در پیش گرفته اند. شکیب مصدق که برپایه نوشتهاش در شرایط تسلط جنایتکاران بر کشور، خواندنهای صرفاً عاشقانه وجدان او را معذب نگه میداشت با یاری شعر و موزیک حسنزاده دنبال هنر فریادگر را گرفت: «همه چیز خوب بود بجز وضعیت امنیتی اقتصادی و غیره در کشور که روز به روز رو به وخامت میرفت (...) آیا این نوع آهنگ نیاز امروزی جامعه ما است؟؟؟ (...) در وضعیت کنونی مردم به موسیقی دیگری هم غیر از جریان جاری نیاز دارند. مردم باید بدانند که حقوق شان پایمال میشود مردم باید بدانند که همه قربانی یک مشت مافیای اختلاسگر و سودجو میشوند. مردم باید حقشان را فریاد بزنند و برای این هدف چه بهتر از موسیقی که امروز از هر چیز دیگر موسیقی میتواند تاثیر گذارتر باشد.»
در شرایط اشغال و بدمستیهای اراذل بنیادگرا که داکتر سمیع حامد و فرهاد دریا مردم سوگوار ما را با شعار «با یک تن اتن کی میشود» به رقص و همدلی با مافیای حاکم بر سر هفتاد هزار جنازه در کابل دعوت میکنند و بیوجدانی را در حدی میرسانند که زبان جنایتسالاران شده و میسرایند که «گر جهنم ساختم، فردوس هم میسازمت» (آیا دژخیمان بنیادگرا که وطن را جهنم ساختند، حالا در پی فردوس ساختن آن اند؟) یا «درخت دوستی بنشان» (مردم که غمگسار و دوست هم اند، پس دوستی با کی؟ با سیاف و محقق و گلبدین و عمر و ربانی و عبداله و سایر جنایتکاران؟)، این نویدی مغتنم است. یادآوری دیگری که درمورد حسنزاده میسزد این که او در نوشتهای شکیب را انتقاد میکند چرا مطلبش را برای انتشار به «کابل پرس» فرستاده است. در دورانی که بسیاری با انتشار نوشتهیشان در «کابل پرس» ذوق زده میشوند، این اشاره حسنزاده ازاستغنای او و داغی بودن «کابل پرس» حکایت میدارد. ولی به هرحال گمان نمیرود برای شکیب جز پرخواننده بودن آن سایت، نکته دیگری مطرح بوده باشد. همان طوری که در کار حسنزاده با «صدای امریکا» جز اجبار «غم نان» ضرورتا چیز دیگری نمیتواند دخیل باشد.
با این که شکیب مصدق به علت تهدید جانی نسبت به خود و خانوادهاش اروپا رفته است، اگر وجدان تکانخوردهاش بیدارتر گشته و از راهی که برگزیده برنگردد و در برابر هیچ جنایت سالار سر فرود نیاورد، میتواند مصدر آفرینشهای ارزنده و ماندگاری شود. آینده نشان خواهد داد که این دو هنرمند از هنر سرکاری و از سمیع حامدها، خالده فروغها، قهار عاصیها، شبگیرپولادیانها و بقیه «اهل ادب» اخوان و معامله گر، قاطعانه گسسته اند یا نه.
٥- فضلاحمد ذکریا (نینواز) بزرگ ترین آهنگساز افغانستان، نیز یک جنبهی ممنوع دارد: سهم و شهادتش در قیام بالاحصار به رهبری «گروه انقلابی خلق های افغانستان». کلیه افراد و منابع رسمی و اخوانی، ذکر این جنبهی باشکوه شخصیت نینواز را با وقاحت نوع رادیو بیبیسی - که در معرفی اشخاص از ذکر سابقه پرچمی یا خلقی و یا اخوانی آنان بدون آن که خمی به ابرو بیاورد غولآسا می جهد- زیر میزنند تا او را همیشه هنرمندی کاملا غیر سیاسی و پوسیده و ملاخور معرفی دارند.