خاینان جلاد خلقی و پرچمی و جهادی در حجلهی «جبهه ملی» هماغوش شدند.
پیامبران وحشی و خودبین
ملعونیان دی
بیننگ، بیندامت
در سایهی شمایل آقا
نام خدا به لب زده
با مُد میروند
دیروز
آن توبرهی خجالت تاریخ
دیروز
آتش از دهانهی بودا که میگذشت
خوکها که خون خلق مرا نوش مینمود
«راکت میان حنجره مرد جا گرفت»(١)
حرامیان مسند کور مست میشدند
گفتند:
بکوب بکوب
این فارم ملحدان سیاه را(۲)
اینک
آن شرم وامانده خونریز
بار لجن بدوش
با ملحدان عقد نکاح تنگ بسته است
دیروز
زخمیترین شهادت امروز
قابیل روزگار
با آن کتاب کهنهی کشتار
بر سایه روشنان خیال جال میتند
ما درد را به گوشهی تقویم
تکرار میکنیم
ما در سکوت مبهم خود را فریفتهایم
در چشم شور فاجعه کس میخ حق نکوفت
ما در هوای حسرت هرزه
یک لقمه بیشتر
آیین من فراتر از مذهب فلان
یا خون من غلیظتر از خون اب تان
شب دوره میزنیم
جز عاشقیِ که از دل تبعید برآمده
با درک درد به بام دل ِ خلقها نشست
با یک فغان ساده سکوت را بهم شکست
من کوه نییم که جامهی سنگی به تن کنم
من آب نییم که کام شب و روز تر کنم
بنشینم و آسودگی گیرم
انسانم از دریچهی روشن
توفانم از بحیرهی آتش
و کسی هم
هر شب به یاد کوچهی فقر ناله میکند
ما انبوه «نکتهدان»
آزردگان تعفن اخوان
پف پف کنان حقارت شب را
نوشیده رفتهایم
در خویشتن حقیقت درد را
کتمان کردهایم
مردم
دریای خون کابلیان را شما مگر
از یاد بردهاید
بیعفتی به حرمت «مُسکا» و «شکریه»(۳)
دشنامهای بیوطنی و گریز و بند
بوی کباب جمجمه در اوج یک بهار
احساس هفت جد مرا زنده میکند
آوارها گواهی بیمکث میدهند
من شاهد شهادت خویشم
سر سوی آسمان بدوانید
ویرانگران مهندس آبادی گشته اند
از استخوان مان به هوس قصر ساخته اند
با فقر مان به سفرهی سیرِ نشسته اند
با خون مان زیارت و لب
مسجد و قبا
آذین کرده اند
بیمایهگان وحش
بر پلهی عدالت تقدیر
پشتارهی نساب رذالت را
از «هفت» تا به «هشت»(۴)
بنوشته اند به مصلحت خود
«تبرئه»
نامردمان ِ چند
بدریده اند گلو قلم را به «آشتی»
نه
تاریخ را بریده نمیخوانم
آخر حروف بستهی دست را ورق زنید
با کپه خاک خون وطن گفتگو کنید
از پشت یک دریچهی ویران
در پای یک رسانهی بیرنگ
کم صدا
یک بار لااقل بنشینید
لحظهای
خم کوچههای زخمی و آن کودکا ن فقر
چون سادگی شعر من نیشخند میزنند
ما را پدر کشتی و اینک به آشتی(۵)
نه نه
هرگز نمیشود
قوغ کورههای خفته اندر ضمیر شان
ویتنام را به خاطرهها زنده میکند
ای آخرین جرعهی جرئت صدای دل
ای «نه»ی ماندگار
با این همه شقاوت دوران چه میکنید
یک راه
از قهقرای آتش ظلمت جهیدن است
بینان و پر شکوه
ایستاده مردن است
یک راه
آهسته از کنار فجایع گذشتن است
با زر و بیشکوه
آسوده خفتن است
بیاشک گریستن است
این یک زوال زندگی و
آن طلوع عشق
«م. آژن»
توضیحات: