...و حریرپوشان‌ شیاد و ژولیده‌ فكر

نگاهی به‌ كتاب‌ «كرباس‌ پوشهای‌ برهنه‌پا» از داكتر حسن ‌شرق‌

كیست‌ كه‌ از خواندن‌ خاطرات‌ یك‌ رجل‌ سیاسی‌ لذت‌ نبرد بخصوص‌ كه‌ وی‌ در دوره‌های‌ عطف‌ تاریخ‌ یك‌ كشور به‌ سر برده‌ باشد؟ و باز هم‌ موضوع‌ اهمیت‌ می‌یابد كه‌ صاحب‌ خاطرات‌ متعلق‌ به‌ سرزمینی‌ باشد كه‌ تاریخش‌ به‌ علت‌ سلطه‌ی‌ جنایتكارترین‌، فاسدترین‌ و ارتجاعی‌ترین‌ دولت‌های‌ تاریخ‌ بشری‌، هیچگاه‌ مدون‌ نشده‌ یا اگر هم‌ كتاب‌هایی‌ به‌ نام‌ تاریخ‌ نوشته‌ شده‌ عموماً چیزهای‌ كم‌ ارزش‌ و غیرعلمی‌ بوده‌ كه‌ فقط‌ بنابر خوش‌آیند و میل‌ حكمروایان‌ به‌ رشته‌ تحریر درآمده‌ و طبعاً سركاری‌ و دستكاری‌ شده‌ اند. در این‌ میان‌ فقط‌ «افغانستان‌ در مسیر تاریخ‌» از غلام‌محمدغبار است‌ كه‌ همچون‌ ستاره‌ای‌ بین‌ انبوه‌ متون‌ تاریخی‌ وطن‌ می‌درخشد.

جلد کتاب حسن شرق   title of the book by Hassan Sharq
جلد کتاب حسن شرق

یكی‌ از پدیده‌های‌ قابل‌ توجه‌ ۲۰ سال‌ اخیر به‌ بازار آمدن‌ ده‌ها عنوان‌ كتاب‌‌ تاریخ‌ و خاطرات‌ سیاسی‌ است‌ كه‌ اگر نویسندگان‌ آنها میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ یا بنیادگرایان‌ و مرتجعان‌ رنگارنگ‌ نمی‌بودند شاید می‌توانستند پرتوی‌ بر تاریك‌ سرای‌ تاریخ‌ میهن‌ ما بیافکنند. ولی‌ متاسفانه‌ كتاب‌های‌ مذكور به‌ اندازه شخصیت‌ نویسندگان‌ آنها آنقدر سبک مغزانه، مغرضانه‌ و مملو اند از قلب‌ حقایق‌ جهت‌ توجیه‌ خیانت‌های‌ خود نویسندگان‌ یا گروه‌ مربوطه‌ كه‌ خواننده‌ پس‌ از مرور آنها تنها می‌تواند به‌ این‌ نتیجه‌ برسد كه‌ قلمزنانِ پوشالی‌ و بنیادگرا در وقاحت‌ چه‌ موجودات‌ بیمانندی‌ می‌باشند.

«كرباس‌پوش‌های‌ برهنه‌ پا» («رازهای‌ نهفته‌ ـ جریانات‌ پشت‌ پرده‌ و انكشافات‌ تكاندهنده‌») از داكتر حسن ‌شرق‌ چاپ‌ سبا كتابخانه‌ (پشاور) نیز از‌ كتاب‌هایی‌ است‌ كه‌ برخلاف‌ نام‌ تجارتی‌ آن‌، هیچ‌ رازی‌ از «رازهای‌ نهفته‌» و یا «جریانات‌ پشت‌ پرده‌» را عیان‌ نمی‌نماید بلكه‌ چنانچه‌ خواهیم‌ دید تلاش‌ مذبوحانه ایست برای پرده افکندن دیگری بر «رازهای‌ نهفته‌» و «جریانات‌ پشت‌ پرده‌» تا تاریخ‌ خیانت‌های‌ خود، سردار‌ داود و حتی‌ سران‌ میهنفروش‌ پرچمی‌ و خلقی‌ كماكان‌ نهفته‌ بمانند که مبادا در مقابل‌ «رفقا»‌ مرتكب‌ «بی پاسی»‌ شود و نتیجتاً خودش‌ هم‌ در مواردی‌ افشاتر.

كتاب‌‌ را ورق‌ می‌زنیم‌.

تملق‌ در برابر اخوان‌

جلد كتاب‌ رنگ‌ سبز مورد پسند جنایتكاران‌ اخوانی‌ دارد. آیا این‌ تصادفی‌ است‌ و صرفاً ناشی‌ از سلیقه‌ بد و مبتذل‌ ناشر؟

كتاب‌ را كه‌ «تورق‌» كنی‌ می‌رسی‌ كه‌ نه‌. این‌ امری‌ تصادفی‌ نیست‌. از آن‌ گذشته‌، به‌ «اهدایه‌»ای‌ كه‌ در زیر بسم‌اله ‌الرحمن ‌الرحیمِ جلی‌ آمده‌ توجه‌ كنیم‌:

«اگر تو این‌ نقش‌ چكه‌های‌ فرو لغزیدۀ خون‌ دیدگانم‌ را بپذیری‌، بتو ای‌ مجاهد برهنه‌ پای‌ راه‌ آزادی‌، بتو ای‌ مجاهد صحرانورد كوه‌نشین‌، بتو ای‌ كرباس‌پوش‌ ناترس‌ كه‌ جان‌ دادی‌ و جهانی‌ را از طلسم‌ كمونیزم‌ برهانیدی‌ اهدا میكنم‌.»!

می بینیم كه‌ حسن‌شرق‌ كمتر از نرشیرنگارگر «شاعر» نیست!

در «اهدایه‌»ی‌ غرای‌ فوق‌ دست‌ كم‌ دو دروغ‌، یك‌ تملق‌ نفرت‌انگیز و یك‌ ارتجاع‌‌ مضمر است‌. دروغش‌ آنجاست‌ كه او هیچگاه‌ در عشق‌ به‌ «مجاهد برهنه‌ پا» نمی‌سوخته‌ است‌. عشق‌ اول‌ و آخر ایشان‌ را رسیدن‌ به‌ مقام‌ و قدرت‌ در هر رژیم‌ ضد مردمی‌ تشكیل‌ می‌داد. اگر او ذره‌ای‌ به‌ «كرباس‌پوشان‌»، «برهنه‌ پایان‌» و «صحرانوردان‌ كوه‌نشین‌» می‌اندیشید ولو جانش‌ را هم‌ می‌گرفتند غلام‌بچه‌ داود نمی‌شد چه‌ رسد به‌ همكاری‌ با رژیم‌ پوشالی‌.

این‌ دروغ در عین حال چاپلوسی‌ای‌ است‌ برای جنایتكاران‌ بنیادگرا. و ضرورتش‌ از آنجا بر‌خاسته‌ كه‌ او سقوط‌ رژیم‌ دست‌نشانده‌ و رویكار آمدن‌ مزدوران‌ پاكستان‌ و ایران‌ را قریب‌الوقوع‌ می‌دید و هوس‌ مجدداً به‌ مقامی‌ دست‌ یافتن‌ در چپه گرمک نوین را در سر می‌پروراند كه‌ لازمه‌اش‌ تحبیب‌ بنیادگرایان‌ به‌ هر شكل‌ ممكن‌ بود.

و بوی‌ پوسیده‌ترین‌ و مبتذل‌ترین‌ ارتجاعش‌ در كلمات‌ «رهانیدن‌ جهان‌ از طلسم‌ كمونیزم‌» بالاست‌. این‌ تركیب‌ و اصطلاح‌ در نوك‌ زبان‌ كلیه‌ جنایتكاران‌ بنیادگرا، مرتجعان‌، عوامل‌ رنگارنگ‌ بیگانه،‌ دستگاه‌های‌ استخباراتی‌ غرب‌ و دولت‌های‌ نوكرش‌ و رژیم‌های‌ تبهكار در سراسر دنیاست‌. حقیقت‌ انكارناپذیر است‌ كه‌ امروز بر دهان‌ آوردن‌‌ كفِ‌ «طلسم‌ كمونیزم‌» و «ضد كمونیزم‌»، در درجه‌ اول‌ کرنش در برابر‌ امریکا و مخلوقات بنیادگرای آن و همداستانی‌ با‌ رژیم‌ ایران‌ می‌باشد. نویسنده‌ای‌ با معرفت‌ و شجاع و آزادیخواه، شوروی‌ و دولت‌ دست‌نشانده‌اش‌ را «كمونیست‌» نگفته‌ و از صفاتی‌ استفاده‌ خواهد كرد كه‌ ماهیت‌ ضد مردمی‌، تجاوزكارانه‌ و پوشالی‌ آنها را بنمایاند. دست نشاندگان مسکو خود هم‌ مایل‌ بودند اتهام «كمونیست‌» بخورند اما هیچگاه‌ نمی‌خواستند میهنفروش، منحط و پوشالی‌ نامیده‌ شوند. شوروی‌ و احزاب‌ وابسته‌ به‌ آن‌ از سوی‌ كمونیست‌ها در خود آن‌ كشور، در افغانستان‌ و در سراسر جهان‌ به‌ عنوان‌ بدترین‌ خاینان‌ به‌ امر كمونیزم‌ محكوم‌ و طرد شده‌ و می‌شوند. پس‌ اگر غرض‌ و مرض‌ تقرب‌جویی‌ به‌ غرب‌ و یا ناآگاهی‌ رقت انگیز در كار نباشد، چرا باید فاشیست‌ها و میهنفروشانی‌ فرومایه‌ و خاینان‌ به‌ یك‌ ایدئولوژی‌ را مصرانه‌ و جاهلانه‌ منسوب‌ به‌ آن ایدئولوژی‌ نمود که سرفرازترین و پاک ترین انسانها در افغانستان و دیگر کشورها در راه آن، قهرمانانه جان باخته و می بازند؟ همانطوری که نمیتوان و مسخره است جنایت های مشتی بنیادگرایان و اسلامیست ها را به حساب مسلمانان و دین اسلام به طور کلی گذاشت و یا به خاطر جنایت های دولت اسرائیل در حق فلسطینیان، به دشمنی دیوانه وار با دین یهود و یهودیان به طور کلی برخاست یا به علت اعمال فشار و زورگویی های قدرت های غربی در برابر کشورهای عقب مانده، عَلَم شرم آور جدال با "دموکراسی غربی" را برافراشت؛ به همینگونه نمیتوان و مسخره است که با توجه به آنچه بر افغانستان از سوی شوروی و سگانش رفت، به هیستری ضد کمونیستی دچار شد و آن را معادل فاشیزم دانست مکتبی که در جنگ دوم جهانی ماهیت ضد بشری اش در نظر و عمل ثابت شد و اتفاقاﱠ کمونیزم را نخستین و بزرگترین دشمن اش می انگاشت.

اما بنابر ضرورت پیش گفته، «صدراعظم‌» سابق‌ بر خود فرض‌ می‌دانست‌ كه‌ با هر ضجه‌ و زاری‌ ممكن‌ ثابت‌ سازد كه‌ ضد كمونیست‌ است‌ و «مسلمان‌». پس‌ بایستی‌ اصطلاحات‌ اخوانی‌ ـ امریكایی‌ پسند را به‌ كار گیرد تا خدا بركت‌ دهد و در دولت‌ آینده‌ مطرح‌ گردد.

و دروغ‌ دوم‌ ایشان‌ اینست که اگر وی‌ واقعاً از «طلسم‌ كمونیزم‌» بیزار ‌بود چطور شد كه‌ حلقه نوكری «كمونیست‌ها» را به‌ گردن‌ انداخت‌؟

خیانت‌ شرق به‌ طبقه‌اش

نویسنده‌ ده‌ها صفحه‌ را به‌ شرح‌ دوران‌ تار كودكی‌ و نوجوانی‌اش‌ اختصاص‌ داده‌ یعنی‌ كه‌ او از چاه‌ عمیق‌ تنگدستی‌ و دربدری‌ و از دامن‌ پدر و مادری‌ فلكزده‌ به‌ بالا و بالاها خزیده‌ و بناً به‌ طور طبیعی‌ به‌ اكثریت‌ مردم‌ تعلق‌ خاطر دارد و نه‌ طبقات‌ بالا و حكمروا! و روزگار سیاهش‌ را كوشیده‌ قسمی‌ بنویسد كه‌ دل‌ سنگ‌ را آب‌ سازد. با این‌ حال‌ از یاد نمی‌برد كه‌ اخوان‌ نباید بر او خرده‌ گیرد. به‌ همین‌ سبب‌ پدرش‌ را كه وی را رها كرده‌ و در اندیشه‌ی ادای‌ هیچ‌ مسئولیتی‌ مقابل‌ او و سایر اعضای‌ خانواده‌ نبوده‌، عامیانه‌ می‌ستاید چرا كه‌ ستودن‌ پدری‌ شب‌ و روز نشسته‌ در گوشه‌ی‌ مسجد و ظاهراً دنیا و مافیها را فراموش‌ كرده‌، توجه‌ مثبت‌ جنایتكاران‌ مذهبی‌ را در بر دارد. او در حالیكه‌ می‌نالد «ما در زندگی‌ پدر بی‌ سرپرست‌ شده‌ بودیم"(١) و رنج‌هایی‌ كه‌ متحمل‌ شده‌ به‌ رنج‌های‌ یك‌ یتیم‌ می‌ماند، باز هم‌ برای‌ دادن‌ تصویری‌ اخوانی‌پسند از پدر، او را همانند هر فرد عامی‌ و در عین‌ حال‌ عوامفریب‌، این‌ چنین‌ در هاله‌ای‌ مقدس‌ می‌پیچاند:

«پدرم‌ را تا بیاد دارم‌ شغل‌ و پیشۀ مخصوصی‌ نداشتند كه‌ درآمد آن‌ تكافوی‌ زندگی‌ عادی‌ و معمولی‌ ما را بنمایند زیرا روزهای‌ تمام‌ حتی‌ تا نیمه‌های‌ شب‌ در مسجدیكه‌ خودش‌ بدست‌ خود و كمك‌ چند پیشوای‌ دیگر آباد كرده‌ بود به‌ عبادت‌ خداوند مشغول‌ می‌بودند.

او بیاد خدا و عشق‌ به‌ وحدانیت‌ خداوندی‌ به‌ همه‌ آرزوهای‌ نفسانی‌ و خواهشات‌ جسمانی‌ پشت‌ پا زده‌ و مانند زاهدان‌ پرهیزگار و تارك‌ دنیا بعبادت‌ خداوند مشغول‌ و از هركس‌ و همه‌ چیز حتی‌ فرزندان‌ و نزدیكان‌ علاقه‌ دنیوی‌ را بریده‌ و روزها تا شام‌ و شامگاهان‌ تا نیمه‌های‌ شب‌ در مسجد مشغول‌ خواندن‌ درود بروح‌ پیغمبر اسلام‌ و عبادت‌ خدا می‌بودند و بحق‌ اعتلای‌ افغانستان‌ و آرامی‌ مردم‌ خود دعا می‌كردند امروز قبر شان‌ زیارتگاه‌ خاص‌ و عام‌ است‌.»(۲)

‌وای از روزیكه‌ اكثر پدران‌ در افغانستان‌ چنین‌ كنند!

این وعظ‌ها وعظ‌های‌ خاینان‌ بنیادگرا و غیر بنیادگرا اند كه‌ می‌خواهند‌ مردم‌ به‌ نام‌ «عشق‌ به‌ وحدانیت‌ خداوندی‌» و از این‌ قبیل‌ نه‌ تنها درد ستمكاری‌ و وحشت‌ آنان‌ را تحمل‌ كرده‌ و آه‌ نكشند بلكه‌ «بحق‌ اعتلای‌» جباریت‌ خونچكان‌ آنان‌ دعا نیز كنند. ولی‌ همین‌ جنایت‌پیشگان‌ یاد گرفته‌ اند كه‌ فرزندان‌ و بستگان‌ خود شان‌ را به‌ جای‌ كنج‌ مسجدها و مدرسه‌های‌ دینی نشاندن‌، جهت‌ تحصیل‌ به‌ اروپا و امریكا بفرستند.(۳)

آقای‌ حسن‌شرق،‌ اگر ریاكاری‌ نیست‌ و ملنگ‌ شدن‌ و تارك‌ دنیا شدن‌ را واقعاً سربلندی‌ و مبارك‌ترین‌ شیوه‌ زندگی‌ می‌دانید، چرا خود مثل‌ یك‌ پسر خلف‌ راه‌ قبله‌گاه‌ صاحب‌ را دنبال‌ نكرده‌ و گوشه‌ی‌ مسجد را به‌ جای‌ داكتر شدن‌ و تكیه‌ بر مقامات‌ ارشد ترجیح‌ ندادید؟ چرا ارجمندی ویس شرق را به مدرسه و مسجد نفرستادید؟

زندگی‌ ملنگی‌ و خانقاهی‌ و طفیلی‌ و تفكر «عرفانی‌» مال‌ شما توده‌ها، و زندگی‌ پر نشاط‌ و تنعم‌ و حكومت‌ فرعونی‌ مال‌ ما!

این‌ بوده‌ و هست‌ شعار تمام‌ ستم‌پیشگان‌ در افغانستان‌ همیشه‌ در بند در گذشته‌ و حال‌. مهره‌های‌ كلان‌ طبقات‌ حاكم‌ وطن‌ ما چنان‌ با اندیشه‌ی‌ «بزرگ‌ سازی‌» خود منفجرند كه‌ پدر و نكه‌ و نبیره‌های‌ شان‌ را هم‌ باید «به‌ جای‌ رسیده‌» قلمداد كنند. زهی‌ حقارت‌!

بین خود ما باشد، ما پرسیدیم‌ و دانستیم‌ كه‌ قبر قبله‌گاه‌ صاحب‌ هیچگاه‌ زیارتگاه‌ عام‌ چه‌ كه‌ حتی‌ خاص‌ هم‌ نبوده‌ و نیست‌. و باز بفرض چنین می بود، این چه افتخار و سودی به حال شما می داشت؟ چه فایده که قبر پدر «زیارتگه» باشد ولی بر سنگ گور پسر حک خواهد بود: «حسن شرق که با بوسه زدن بر پای قاتلان پیشوایش صدراعظم پوشالی اشغالگران شد»؟

گفتیم‌ كه‌ نویسنده‌ به‌ قول‌ خودش‌ كودكی‌ را در تگدی‌ و پس‌ پا خوردن‌ و محرومیت‌های‌ گوناگون‌ گذرانده‌ تا اینكه‌ به‌ مكتب‌ می‌رود و فاكولته‌ و سرانجام‌ ضمن‌ آشنایی‌ با دربار سلطنتی‌ به‌ خدمت‌ داودخان‌ درمیآید و بعداً كارش‌ تا به‌ «صدراعظم‌» شدن‌ نجیب‌ می‌كشد. به‌ این‌ ترتیب‌ او از طبقه‌ی‌ بینوایی‌ كه‌ از آن‌ برخاسته‌ بود بریده و دل‌ در گرو دربار و داود و مقام‌ می‌سپارد.

آقای‌ شرق‌، اگر به‌ محرومان‌ وفادار می‌ماندید و وجدان‌ شما ذره‌ای‌ به‌ خاطر تنوری‌ كه‌ مردم‌ فراه‌ و سایر ولایات‌ در آن‌ می‌سوختند، معذب می‌بود، از فرو رفتن‌ در آغوش‌ داود و دربار و پوشالیان‌ ننگ‌ می‌داشتید. اما شما به‌ مردم‌ ستمكشیده پشت‌ كردید تا به‌ دسترخوان‌ طبقه‌ی‌ حاكم‌، داود و سگان‌ مسكو راه‌ داده‌ شوید و شدید.

پس‌ این‌ همه‌ زارنالگی‌ از دوران‌ كودكی‌ و جوانی‌ برای‌ شما افتخار نه‌ بلكه‌ دقیقاً خواری‌ و سرافكندگی‌ دارد. زندگی‌ شما نمونه‌ بارز زندگی‌ فردیست‌ كه‌ چگونه‌ به‌ اصل و طبقه‌اش‌ خیانت‌ می‌ورزد تا خادم‌ طبقات‌ فرادست شود.

شما نه‌ تنها به‌ طبقه‌ خود كه‌ به‌ شخصیت‌های‌ صدیق‌ و مبارزی‌ هم‌ پشت‌ كردید كه‌ راه‌ زندگی‌ شرافتمندانه‌ را نشان‌ می‌دادند. از محمدعمرخان‌ معلم‌ ریاضی‌ یاد می‌نمایید که:

«محمدعمرخان‌غندمشر كه‌ معلم‌ ریاضی‌ ما بود و در عین‌ زمان‌ خدمات‌ داخله‌ نیز تدریس‌ مینمود.... در بسیاری‌ از نكات‌ تاریك‌ زندگی‌ روشنی‌ می‌انداخت‌ و در حل‌ مسایل‌ ریاضی‌ همیشه‌ مثال‌های‌ سیاسی‌ می‌آورد. میگفت‌: جمع‌ نمودن‌ اعداد هم‌ جنس‌ را جمع‌ میگویند كشمش‌ و نخود با هم‌ جمع‌ نمیشود، در زندگی‌ شخصی‌ و در حیات‌ نوكری‌ هر روز دیده‌ می‌توانید كه‌ انسان‌های‌ شریف‌ با مردم‌ پست‌ و دنی‌ یك‌ جا نمی‌شود اكثریت‌ یكدسته‌ اقلیت‌ و دسته‌ دیگر را از بین‌ می‌برند و خود هم‌جنس‌ می‌شوند و باز هم‌ جمع‌ می‌گردند و این‌ را جمع‌ اداری‌ و جمع‌كننده‌ آن‌ را متاسفانه‌ زمامدار می‌نامند.

ضرب‌ را اینطور تعریف‌ میكرد:

رهبری‌ وزارت‌ دفاع‌ فكر كردند سویه‌ طلاب‌ این‌ مكتب‌ پایان‌ است‌ (منظور صدراعظم‌ صاحب‌ در اینجا و سرتاسر كتاب‌ از "پایان‌"، پائین‌ است‌) برای‌ اینكه‌ كس‌ به‌ حرفهایم‌ پی‌ نبرد اینجا مرا فرستاده‌ اند ای‌ كاش‌ ازین‌ جمعیت‌ صد نفری‌ ده‌ نفر بحرفهایم‌ گوش‌ داده‌ و به‌ احساساتم‌ پی‌ برند. ۱ ضرب‌ ۱۰ مساوی‌ ۱۰ آنوقت‌ امید دارم‌ كه‌ اینها خود ضرب‌ ۱۰ مساوی‌ ۱۰۰ ولی‌ آنروزها زنده‌ نخواهم‌ بود كه‌ باز اینها ضرب‌ ۱۰ و باز ضرب‌ ۱۰ شوند.

امیدوارم‌ امواج‌ صداهای‌ از نظر افتاده‌ و گم‌ شده‌ من‌ روزی‌ در فضای‌ كشورم‌ میان‌ وطن‌ دوستان‌ انعكاسات‌ به‌ وجود آورند و روح‌ مرا تكان‌ دهند و نام‌ مرا زنده‌ نگه‌ دارند.

معلم‌ باوجدان‌ و وطن‌پرست‌ سالی‌ بعد از اردو رانده‌ شد و سال‌های‌ زیادی‌ در نظر افتاده‌ و گم‌ نام‌ زندگی‌ می‌كردند.»(۴)

و شما‌ كه‌ از عمرها پیروی‌ نكرده‌ و با آنان‌ عهد نبستید و بلکه به‌ دربار و داود و نجیب‌ میهنفروش‌ اقتدا كردید، نه‌ «باوجدان‌» ماندید و نه‌ «وطنپرست‌».

این‌ لكه‌ در شخصیت‌ تان‌ را با هیچ‌ استدلالی‌ پاك‌ نمی‌توانید همانطوری‌ كه‌ همكاران‌ شما داكتر اكرم‌عثمان‌، رهنوردزریاب‌، واصف‌باختری‌ و... با هیچ‌ تقلایی‌ نتوانستند دمبل‌ بوگرفته‌ی‌ نوكری‌ برای‌ روسها و سگان‌ آنان‌ را در تن‌ شان‌ پنهان‌ دارند.

روشنفكران‌ دو راه‌ بیشتر ندارند یا تصمیم‌ به‌ مبارزه‌ آزادیخواهانه‌ می‌گیرند و پذیرای‌ هر دشواری‌ و حتی‌ مرگ‌ می‌شوند یا اینكه‌ به‌ پستی‌ سازشكاری‌ با رژیم‌ ستمگر رو آورده‌ روزگار می‌گذرانند.

شما خود با اشاره‌ به‌ عمرغندمشر می‌نویسید:

«ای‌ بسا از چنین‌ شخصیت‌هایی‌ كه‌ استعداد و نبوغ‌ خویش‌ را در اثر اینكه‌ قهراً بفقر و تنگدستی‌ كشانیده‌ شده‌ اند به‌ ناكامی‌ از دست‌ داده‌ و به‌ گوشه‌های‌ عزلت‌ به‌ گمنامی‌ جان‌ سپرده‌ اند زیرا حكومت‌های‌ شخصی‌ مانع‌ از آن‌ می‌شدند تا شخصیت‌های‌ ملی‌ و صاحب‌ نفوذ به‌ استثنای‌ خاندان‌ خود شان‌ تبارز نماید. اگر شخص‌ قد بلند كرده‌ و یا شهرتی‌ یافته‌ اند و دارای‌ محبوبیتی‌ شده‌ اند آن‌ را به‌ نظام‌ خویش‌ خطر پنداشته‌ خواهی‌ نخواهی‌ بشكل‌ از اشكال‌ نبوغ‌ و استعداد آن‌ را برای‌ بقای‌ نظام‌ خویش‌ یا استخدام‌ كرده‌ و یا به‌ ناكامی‌ و بیچارگی‌ آن‌ را زبون‌ و از بین‌ برداشته‌ اند.»(۵)

و شما و همكاران‌‌ آنقدر خنثی‌ و بی‌مسلك‌ بودید كه‌ برای‌ هیچ‌ رژیمی‌ خطری‌ به‌ شمار نمی‌رفتید و به‌ همین‌ لحاظ‌ نه‌ تنها از بین‌ برده‌ نشدید بلكه‌ صرفاً مستعد آن‌ بودید تا به‌ زبونی‌ نصب‌ شدن‌ به‌ مقام‌های‌ بالا یكی‌ از پی‌ دیگر آلوده‌ شوید.

دیدار با غبار و محمودی

حكایت‌ می‌كند كه‌ پس‌ از قرائت‌ یك‌ معروضه‌ معمولی‌ در محضر وزیر معارف‌ فیض‌محمدذكریا درباره‌ اینكه‌ چانس‌ تحصیل‌ خارج‌ باید به‌ مستحقان‌ داده‌ شود، از فاكولته‌ طب‌ اخراج‌ می‌شود.

این‌ حادثه‌ هر محصل‌ عقب‌مانده‌ و محافظه‌كار را می‌توانست‌ به‌ شدت‌ تكان‌ داده‌ و او را متوجه‌ سازد كه‌ چه‌ رژیم‌ فاسدی‌ بر كشور حاكم‌ است‌. اما آقای‌ شرق‌ به‌ مثابه‌ یكی‌ از محصلان‌ ابرمرتجع‌ هرگز تكانی‌ نخورده‌ و سیاسی‌ نمی‌شود ولی‌ از قضا یك‌ همصنفش‌ به‌ او توصیه‌ می‌كند تا به‌ دیدن‌ غبار و داكترمحمودی‌ كه‌ وكلای‌ شهر كابل‌ بودند، برود.

معرفی‌ كوتاه‌ داكتر محمودی‌ فقید را مرهون‌ غبار هستیم‌ و حالا فکر دیدن چند صفحه‌ درباره‌ی‌ جوانبی‌ از شخصیت‌ و پیكار مبارز نامدار میهن غلام محمدغبار خواننده را به هیجان می آورد. لیكن‌ نویسنده، خواننده را ناامید می سازد. او به علت ارتجاع ذاتی و همرنگی با اخوان به خود اجازه نمی دهد بیش‌ از ۷ سطر به‌ آن‌ دو اختصاص دهد و آن‌ هم‌ تقلیل‌ آنان‌ در حد وكیلان‌ معمولی‌، بی‌حس‌ و بی علاقه به مسایل مردم.

تصویر رهبر جنبش‌ آزادیخواهانه‌ در آینه‌ی‌ خدمتگزار داود، نجیب‌ و روسها:

«نزد داكتر صاحب‌ محمودی‌ رفتم‌ و موضوع‌ را بوی‌ بمیان‌ گذاشتم‌ او گفت‌ بایستی‌ به‌ انداختن‌ اصل‌ علت‌ بدبختی‌ مردم‌ افغانستان‌ قیام‌ و مبارزه‌ نمود و تا روزیكه‌ این‌ نظام‌ وجود دارد هر روز انتظار چنین‌ حوادث‌ پیش‌بین‌ ناشده‌ را باید كشید. داكتر صاحب‌ شما خوب‌ میفرمائید اما اكنون‌ ظالمانه‌ مرا اخراج‌ كرده‌ اند و چه‌ گونه‌ از عمل‌ غیر قانونی‌ آنها اطاعت‌ نمایم‌ از آنرو همكاری‌ شما را انتظار دارم‌. فهمیده‌ نتوانستم‌ كه‌ چیزی‌ كرده‌ نمیتوانست‌ و یا نخواستند او چیزی‌ نداشت‌ كه‌ بگوید و منهم‌ امیدی‌ بماندن‌ از آنرو با عصبانیت‌ خارج‌ شدم‌.

و از آنجا بخانۀ محترم‌ میر غلام‌محمدغبار میروم‌.

جناب‌ آقای‌ غبار همدردانه‌ و مهربانانه‌ گفت‌ شما حق‌ بجانب‌ هستید اما من‌ بشما كمك‌ كرده‌ نمی‌توانم‌ پشت‌ گردن‌ خاریده‌ خارج‌ شدم‌»(۶)

فردی كه‌ با شور و حرارت از جزئیات‌ دیدارها با درباریان‌، داود، روسها و سگان‌ می‌نویسد، وقتی‌ نام‌ دو رهبر جنبش‌ و قربانی ولینعمتانش به‌ میان‌ می‌آید، دستش‌ می‌شكند تا چیزی‌ بیش‌ از این‌ بنویسد. مع الوصف باید خوشحال‌ بود كه‌ به‌ خیر گذشت‌ و او چند حرف ارتجاعی‌ و خاینانه‌ را به آن دو نسبت نداده است. هر چند به‌ احتمال‌ قوی‌ هر دو نكات‌ ارزنده‌ بیشتری‌ به‌ او گفته‌ اند كه‌ طبیعتاً توقع‌ بازگو كردن‌ صادقانه‌ آنها از یك‌ مهره‌ی‌ رژیم‌های‌ سفاك‌ بیهوده‌ است‌.

به‌ هر صورت‌ با همین‌ چند كلمه‌ هم‌ آن‌ دو مبارز به‌ كنه‌ مسئله‌ توجه‌ نموده‌ و خواسته‌ اند به‌ جوانی که اخراجش از فاکولته معادل پایان دنیا بود، بفهمانند كه‌ اگر واقعاً رنج‌ می‌برد و بی‌عدالتی‌ رذیلانه‌ای‌ را لمس‌ كرده‌ باید به‌ سرچشمه‌ ـ رژیم‌ حاكم‌ ـ بیندیشد كه‌ تا وقتی‌ برپاست‌، فساد خواهد بود و حق‌تلفی‌ و پامال‌ شدن‌ توده‌ها.

ملت‌ ما به‌ «جلالتماب‌ ریگن»‌ شما احترام‌ ندارند قبل‌ از همه‌ به‌ این‌ دلیل‌ ساده‌ كه‌ ملت‌ افغانستان‌ هنوز در کوره ی خیانت‌ و رذالت‌ بنیادگرایانی كه‌ ریگن‌ و اخلافش‌ بر پایه ی منافع‌ خود آفریده‌ و به‌ قدرت‌ رسانیدند، کباب می شوند و این‌ بدترین‌ خیانت‌ ممكن‌ به‌ «ملت‌ مجاهد» است. خیانتی‌ كه‌ طبعاً برای‌ شما و كلیه‌ كسانی‌ كه‌ قبله‌ شان‌ را امریكا می‌سازد، حكم‌ محبتی‌ بیكران‌ را دارد.

اگر پوست‌ ارتجاع‌‌ و آستانبوسی‌ حاكمان‌ آقای‌ شرق‌ كلفت‌ نمی‌بود‌ دیدارش با دو مبارز پیشتاز كافی‌ بود كه‌ دگرگون‌ شده‌ و به مبارزه علیه رژیم ستم پیشه سوگند خورد. اما او مثل‌ هر روشنفكر حقیر كه‌ افق‌ فكرش‌ از نوك‌ بینی‌اش‌ فراتر نرفته‌ و پریشانی‌ و مشکل خودش‌ را مهمترین‌ مسئله‌ گیتی‌ می‌داند، نه‌ تنها ظرفیت‌ و شعور درك‌ صحبت‌های‌ غبار و محمودی‌ را نداشت‌ بلكه‌ از برخورد روشنگرانه‌ آنان‌ دلخور و عصبانی‌ هم‌ می‌شود!

آقای شرق، از محمودی‌ و غبار كه‌ شدیداً و شب‌ و روز زیر تعقیب‌ سگ های دیوانه ی ضبط احوالات مخوف خاندان مرشد تان‌ قرار داشتند و كوشش‌ می‌شد طی‌ توطئه‌ای‌ از سر راه‌ رژیم‌ برداشته‌ شوند، انتظار داشتید چه‌ كاری‌ برای‌ شما انجام‌ دهند؟ می‌خواستید آن‌ دشمنان آشتی‌ناپذیر رژیم‌ از دستك‌ شما گرفته‌ و پیش‌ وزیر معارف‌ سر خم‌ كرده‌ استمداد می‌جستند؟ آن وقت آنان جانانه ترین شخصیت ها می بودند؟ به فرض غبار یا محمودی حاضر به این کار می شدند، این‌ برای‌ شما مفید بود و مسئله ی شما حل می شد یا برعكس‌ به‌ عنوان‌ پیرو او زنجیر و زولانه‌ شده در سرای‌ موتی‌ یا دهمزنگ‌ می‌افتادید؟ مطمئنیم که اگر برای‌ خبرچینی‌ نزد آنان‌ نرفته‌ باشید، ولو‌ پیشنهاد می‌كردند كه‌ با شما یكجا برای استرحام نزد وزیر معارف‌ می‌رفتند، بنابر ماهیت‌ ارتجاعی‌ تان‌ زهره‌ترق‌ شده‌ و دو پای‌ دیگر هم‌ قرض‌ كرده‌ از خانه‌ی‌ شان‌ می‌گریختید!

آنان‌ به‌ اكثریت‌ و به‌ علت‌العلل‌ تیره‌بختی‌ می‌اندیشیدند و جوانان‌ را بر همین‌ اساس‌ آگاهی‌ بخشیده‌ و تربیت‌ می‌كردند و نه‌ اینكه‌ مسئله‌ی‌ مشکل یك‌ محصل‌ را با رنج‌های‌ جهنمی‌ مردم‌ مقایسه‌ كرده‌ و آن‌ را فاجعه‌ روز بخوانند. آنان‌ بسیار خوددار و شكیبا هم‌ بودند در غیر آن‌ با مشاهده ی روحیه‌ و موضع‌ پوسیده تان كاش‌ با یك‌ سیلی‌ جانانه‌ شما را رخصت‌ می‌كردند تا دیگر هرگز مشكلات‌ شخصی‌ یك‌ روشنفكر را مشكلات‌ توده‌ها نپنداشته‌ و زمین‌ را به‌ آسمان‌ خورده‌ تلقی‌ نمی‌كردید.

خاطره نویس كه‌ از دیدار با دو بزرگمرد آنطور بی‌اهمیت‌ و مغرضانه‌ می‌گذرد، روزی از ضربه‌ی قمچین‌ یك‌ گادی‌وان‌ به‌ «آگاهی‌» رسیده‌ و دوره‌ی بعدی زندگی‌ خود را مدیون احسان‌ او می‌داند(۷) و وقتی هم داود وزیر دفاع‌ وقت زیر عریضه‌اش‌ می‌نویسد كه‌ می‌تواند به‌ درس‌ ادامه‌ دهد، یكدل‌ نه‌ صد دل‌ مرید داود می‌شود زیرا «قضاوت‌ عادلانه‌ی‌ او بود كه‌ مرا بسوی‌ او كشانید و هرگز هیچ‌ پیشآمدی ‌ نتوانسته‌ بود ارادت‌ مرا دربارۀ او كاهش‌ دهند.» (۸)

وجدان‌ آدم‌ باید چقدر گم‌ و ناآگاهی‌ و حقارتش در چه‌ سطح‌ نفرتباری قرار داشته‌ باشد كه‌ «قضاوت‌ عادلانه‌»ی یك‌ حكمروای‌ مستبد را در مورد یك‌ مسئله ی‌ پیش‌ پا افتاده‌ی‌ شخصی، با تمام‌ وجود ببیند، مفتون او شده ولی در دیدن‌ بی‌عدالتی‌های‌ او علیه‌ ملیون‌ها هموطنش‌ كور مادرزاد مانده و او را ساده و سبکسرانه بر دو پیشتاز مردمی ترجیح دهد.

سیلی‌های‌ تاریخ‌ بر حسن‌شرق‌

آقای‌ شرق‌ به‌ مثابه‌ یك‌ غلام‌ حلقه‌ بگوش‌ خاندان‌ سلطنتی‌ می‌خواهد به‌ دفاع‌ از پلیدترین‌ عناصر آن‌ بپردازد تا نمك‌حرامی‌ نكرده‌ باشد. او ابایی‌ ندارد راجع‌ به‌ محمدهاشم‌ بگوید:

«به‌ دورۀ‌ ۱۷ ساله‌ای‌ محمدهاشم‌ امنیت‌ عام‌ و تام‌ در سرتاسری‌ (املای‌ خود صدراعظم‌ صاحب‌ است‌. پ‌.ز) افغانستان‌ حكم‌ فرما بوده‌، وضع‌ اقتصادی‌ نسبتاً شكل‌ یافته‌ و حكومت‌ و مردم‌ افغانستان‌ در حالیكه‌ همسایگانش‌ به‌ جنگ‌ اشتراك‌ كرده‌ و یا آزادی‌ خود را از دست‌ داده‌ بودند تا در بحفظ‌ بیطرفی‌ و دور ماندن‌ از جنگ‌ گردیدند.»(۹)

و درباره‌ شاه‌محمودخان:

«شاه‌محمودخان‌ شخصی‌ دموكرات‌ و ملی‌ و بسپورت‌ علاقمند بودند.»!

یعنی‌ ملاعمر هم‌ اگر به‌ سپورت‌ علاقمند می‌بود از سه‌ نمره‌ی‌ «صدراعظم‌» پوشالی‌ یك‌ نمره‌ را حایز می‌شد! در پاسخ به كوشش‌ بیشرمانه‌ی‌ نویسنده‌ به‌ منظور تطهیر دو دژخیمِ نادرشاه‌ و ظاهرشاه‌، ببینیم در جلد دوم‌ تاریخ‌ غبار چه نوشته می شود‌:

«حكومت‌ بعد ازین‌ حادثه‌ (ترور نادرشاه‌) پلان‌ سابق‌ ادارۀ داخلی‌ را توسیع‌ كرد كه‌ بنای‌ همان‌ حكومت‌ نظامی‌ و جاسوسی‌، كانترول‌ سری‌ افراد و مناطق‌، تولید تبعیضات‌ و تفرقه‌های‌ زبانی‌، نژادی‌، منطقه‌ای‌ و مذهبی‌، انسداد دروازه‌های‌ افغانستان‌ بر رخ‌ دنیای‌ خارج‌، تخریب‌ معارف‌ و فرهنگ‌ قرار داشت‌... حكومت‌ تمام‌ روشنفكران‌ مبارز افغانستان‌ را در زندانها افگند و در تبعیدگاههای‌ منزوی‌ و خاموش‌ اعزام‌ نمود. فرد فرد بقیه‌السیف‌ آنان‌ در پایتخت‌ و ولایات‌ كشور تحت‌ مراقبت‌ پلیسی‌ قرار گرفت‌. باینصورت‌ زمینه‌ مبارزه‌ ملی‌ برای‌ تقریباً پانزده‌ سال‌ دیگر تخریب‌ گردید. در طی‌ این‌ مدت‌ هیچكس‌ آزادانه‌ بخارج‌ كشور سفر كرده‌ نمیتوانست‌ و روشنفكران‌ در داخل‌ كشور قادر برفتن‌ بی‌ اجازه‌ از ولایتی‌ بولایتی‌ نبودند. تمام‌ مكاتبات‌ اینگروه‌ بعنوان‌ داخل‌ و خارج‌ مملكت‌ در پوسته‌خانه‌ باز و مطالعه‌ میشد... و سخن‌ از سیاست‌ استعماری‌ انگلیس‌ راندن‌ و یا از آزادی‌ و مساوات‌ حرف‌ زدن‌ دیگر بمثابۀ "خیانت‌ دینی‌ و جنایت‌ ملی‌" بشمار میرفت‌.»(۱۰)

«دوایر جاسوسی‌ اهالی‌ كشور را تحت‌ تهدید دایمی‌ قرار داده‌ بود. حتی‌ وزرای‌ كابینه‌ از رئیس‌ ضبط‌ احوالات‌ افغانستان‌ میترسیدند... افغانستان‌ بیك‌ خانۀ شخصی‌ خانوادۀ حكمران‌ مبدل‌ شد كه‌ مردم‌ افغانستان‌ برده‌ و بندۀ آن‌ شمرده‌ میشدند و دارایی‌ عمومی‌ ملی‌ مال‌ مطلق‌ این‌ خاندان‌ بحساب‌ میرفت‌. كلید خزانه‌ پس‌انداز كشور در دست‌ ارگ‌ سلطنتی‌ بود... تمام‌ خوراك‌ و پوشاك‌ و سیر و سفر خاندان‌ شاهی‌ ازین‌ بودجۀ مكتوم‌ پرداخته‌ میشد و سه‌ صد نفر زن‌ و مرد این‌ خانواده‌ بپول‌ زحمتكشان‌ افغانستان‌ زندگی‌ شاهانه‌ داشتند. در بودجه‌ بعلاوه‌ تمام‌ مصارف‌ دو كرور روپیه‌ (بیست‌ ملیون‌ افغانی‌) بنام‌ "اختیارات‌ شخصی‌ صدراعظم‌" تخصیص‌ داده‌ میشد كه‌ حساب‌ و سند مصرف‌ بكار نداشت‌. همچنین‌ تمام‌ بودجه‌ نظامی‌ در اختیار شاه‌محمود بود كه‌ هیچ‌ قانونی‌ از او حق‌ بازپرس‌ و محاسبه‌ نداشت‌. شورای‌ نام‌ نهاد فقط‌ مقدار عایدات‌ و مصارف‌ سالانه‌ دولت‌ را حق‌ شنیدن‌ و امضا كردن‌ داشت‌ و بس‌»(١۱)

«این‌ خاندان‌ فرداً فرداً در تمام‌ افغانستان‌ هر جا باغی‌ و زمینی‌ بهتر یافتند بانواع‌ وسایل‌، تهدید و اجبار، بخشش‌ و هدیه‌، رشوت‌ و مصادره‌ تملك‌ می‌نمودند. در تمام‌ شركتها و بانكها سهم‌ حاصل‌ مینمودند.... گر چه‌ مراكز پول‌ این‌ خاندان‌ در امریكا و لندن‌ و پاریس‌ و سویتزرلند وغیره‌ است‌، معهذا در داخل‌ كابل‌ تنها از پول‌ افغانی‌ محمدهاشم‌خان‌ بیست‌ و پنج‌ ملیون‌ روپیه‌ به‌ برادرزاده‌گانش‌ (محمدداود و محمدنعیم‌خان‌) داده‌ شد و این‌ غیر از اراضی‌ و باغها و عمارات‌ او بود.»(١۲)

«بعلاوۀ این‌ صفات‌، محمدهاشم‌خان‌ و شاه‌محمودخان‌ كه‌ اینك‌ عنان‌ اداره‌ كشور افغانستان‌ را در دست‌ داشتند، هر دو از علوم‌ جدید و قدیم‌ جهانی‌ بی‌بهره‌ بوده‌ در هیچ‌ رشته‌یی‌ مطالعه‌ و اندوخته‌ئی‌ نداشتند، لهذا از دیدن‌ رجال‌ دانشمند و عالم‌ رم‌ مینمودند و اشخاصی‌ را جمع‌ میكردند كه‌ سویه‌ علمی‌ آنان‌ از خود شان‌ نازلتر باشد و یا خود را نازلتر معرفی‌ كرده‌ بتوانند... اگر گلوله‌های‌ روشنفكران‌ افغانی‌ نبود این‌ شخص‌ هزاران‌ نفر دیگر از مردم‌ كشور را به‌ خاك‌ و خون‌ میكشاند.»(١۳)

آقای‌ حسن‌شرق‌، باور نمیکنیم از دیدن‌ این‌ عبارات‌ احساس‌ شرمساری‌ ‌كنید. شما در تحریف‌ تاریخ‌ و کتمان سیاهكاری‌های‌ ذوات‌ «همایونی‌» و نیمه‌ همایونی‌ بیشتر از آن‌ عادتی‌ شده‌اید كه با برخورد به‌ این‌ حقایق‌ سرخ‌ شوید!

عبارات ذیل، روی آقای شرق را بیشتر می پندانند:

«محمدهاشم‌خان‌ برای‌ حفظ‌ سلطنت‌ خاندان‌ خود در داخل‌ كشور سیاست‌ "تصفیه‌" و "امحا" را در مورد تمام‌ قوت‌های‌ مبارز ملی‌ در پیش‌ گرفت‌ و از طرف‌ دیگر در تقویه‌ و جلب‌ كلیه‌ قوه‌های‌ ارتجاعی‌ و استثمارگر بحیث‌ رفیق‌ و سهیم‌ سلطنت‌ پرداخت‌. سلطنت‌ با قوة‌ كور نظامی‌، عده‌ از روحانیون‌ طرفدار خود، عدة‌ ملاكین‌، اشراف‌ كهنه‌، عده‌ از تجار عمده‌ و دلال‌ و سرویس‌ جاسوسی‌، در جبهة‌ مقابل‌ مردم‌ قرار داشت‌.»(١۴)

«در سیاست‌ داخلی‌ محمدهاشم‌خان‌ پالیسی‌ اختناق‌ عمومی‌ را پیشه‌ كرد و خواست‌ افغانستان‌ را به‌ دورة‌ امیرعبدالرحمن‌ قرن‌ نزدهم‌ رجعت‌ دهد بنابر آن‌ زندانها را وسعت‌ بخشید... محمدهاشم‌خان‌ بغرض‌ تخویف‌ ملت‌ افغانستان‌ علاقه‌ای‌ دور افتاده‌ شمال‌ و جنوب‌ افغانستان‌ را بشكل‌ تبعیدگاههای‌ سیاسی‌ درآورد تا مردم‌ بچشم‌ خویش‌ حالت‌ زار مقهورترین‌ حكومت‌ را به‌بینند و عبرت‌ گیرند.»(١۵)

و حالا غلامِ‌‌ داود و روسان‌ و سگ‌های‌ شان‌ ما را ارشاد می‌فرماید كه‌ ارتكاب‌ تبهكاری‌های‌ فوق‌الذكر همه‌ و همه‌ برای‌ رضای خدا و تامین‌ «امنیت‌ عام‌ و تام‌ در سرتاسر افغانستان‌» و نیات‌ بهیخواهانه‌ی‌ شاه‌محمود «دموكرات‌ و ملی‌ و علاقمند به سپورت» بوده‌ است‌!

لگد تاریخ‌ بر حسن‌شرق‌ها ادامه می یابند:

«ایندولت‌ كلیه‌ اقدامات‌ و اساسات‌ مثبت‌ دوره‌ امانیه‌ را از بین‌ برده‌، امتیازات‌ فیودالی‌ را اعاده‌ كرد، قانون‌ نیمه‌ مشروطه‌ را منسوخ‌ و آزادیهای‌ نسبی‌ سیاسی‌ و مساوات‌ حقوقی‌ را از بین‌ برد، سنگ‌ بر فرهنگ‌ ملی‌ زد و تیر بر سینة‌ مبارزین‌ ضد استعمار خارجی‌ و ضد استبداد داخلی‌ انداخت‌ و خواست‌ نظام‌ اجتماعی‌ قرون‌ وسطایی‌ را تحكیم‌ كند. بعد از كشته‌ شدن‌ نادرشاه‌ دولت‌ سیاست‌ او را در جهت‌ سركوبی‌ قیامها و مبارزات‌ آزادیخواهان‌ با شدت‌ تعقیب‌ نمود... با مشی‌ تبعیت‌ از استعمار برتانیه‌ مانع‌ انكشاف‌ مثبت‌ صنایع‌ ملی‌ می‌گردید.»(١۶)

تصویر مورخ‌ آزادیخواه از کابلِ هاشم خان‌، پس‌ از بازگشت‌ از تبعیدگاهش‌ (فراه‌)، كه‌ بلافاصله‌ آدم‌ را به‌ یاد كابلِ‌ طالبان‌ وحشی و جنایتكاران‌ «ائتلاف‌ شمال‌» می‌اندازد:

«هنگامی‌ كه‌ نگارنده‌ از تبعیدگاه‌ خود به‌ كابل‌ برگشتم‌، كابل‌ و كابلیان‌ از شناخت‌ من‌ برآمده‌ بودند. در ایام‌ عید برعكس‌ سابق‌ در صد نفر یك‌ نفر می‌توانست‌ لباس‌ نو در بر كند، نام‌ سراچه‌ مهمان‌ و ضیافت‌های‌ موسمی‌ از قاموس‌ زبان‌ متداول‌ افتاده‌ بود، تمام‌ تفرج‌ها، پهلوانی‌ها، چوب‌بازی‌ها، قصه‌خوانی‌های‌ بازار، با تمام‌ میله‌های‌ موسمی‌ مردم‌ و اصناف‌ مختلف‌ شهر كابل‌ منسوخ‌ شده‌ بود. از هیچ‌ محله‌ كابل‌ صدای‌ ساز و آوازی‌ شنیده‌ نمی‌شد... من‌ بچشم‌ خود می‌دیدم‌ كه‌ بعد از تاریكی‌ شب‌ مردان‌ آبرومندی‌ محجوبانه‌ دست‌ گدایی‌ دراز می‌كنند... رژیم‌ بر سر اقتدار از دیدن‌ این‌ وضع‌ مردم‌ لذت‌ ... می‌برد و بواسطه‌ این‌ فقر جوانان‌ را بورطة‌ انحرافات‌ اخلاقی‌، دزدی‌ و قمار و اگر ممكن‌ میشد به‌ شغل‌ جاسوسی‌ میكشاند...

دیگر محال‌ بود كسی‌ از غدر انگلیس‌، از خیانت‌ جاسوسان‌ هند انگلیسی‌ در داخل‌ كشور و از رشوت‌ و ستمگری‌ حكومت‌ تكلم‌ نماید. یك‌ راپور ضبط‌ احوالات‌ زندگی‌ (افسران‌ اردو و مامورین‌ پائین‌ رتبه‌) را در اختیار خود داشت‌... در نزد دولت‌ شرف‌ شخصی‌، عزت‌ نفس‌ و وظیفه‌شناسی‌ مفهوم‌ نداشت‌... بطور عموم‌ مردم‌ خود را محروم‌ از همه‌ حقوق‌ و محزون‌ و مایوس‌ احساس‌ میكردند. گو اینكه‌ سپاه‌ بیگانه‌ئی‌ مملكت‌ شان‌ را اشغال‌، و اختیارات‌ شان‌ را سلب‌ كرده‌ باشد...

دیگر كشور و شهرها مال‌ مردم‌ افغانستان‌ نبود، بلكه‌ بازیگاه‌ خاندان‌ حكمران‌ و جاسوسان‌ هندوستانی‌ استعماری‌، ملاكین‌ عمده‌ و تاجران‌ بزرگ‌، مامورین‌ عالیرتبه‌ و كاركنان‌ ضبط‌ احوالات‌ محسوب‌ میشد...

مقارن‌ این‌ روزهای‌ سیاهی‌ كه‌ ملت‌ میگذشتاند، محمدهاشم‌خان‌ افغانستان‌ را چنان‌ زیر كانترول‌ جاسوسی‌ و مراقبت‌ شدید قرار داد گو اینكه‌ افغانستان‌ نه‌ یك‌ كشور مستقل‌ و بیطرف‌، بلكه‌ پارچه‌ئی‌ از دارالحرب‌ و یا قسمتی‌ از قلمرو هندو انگلیسی‌ است‌...»(١۷)

«حكومت‌ محمدهاشم‌ صدراعظم‌، افغانستان‌ را برای‌ سیزده‌ سال‌ دیگر بیك‌ محبس‌ و مسلخ‌ عمومی‌ مبدل‌ كرده‌، در ظلمت‌ وحشتناكی‌ ساكت‌ و خفه‌ نگهداشت‌»(١۸)

آری مشاهده‌ی‌ چنین‌ فضایی‌ «مانند پیكان‌ آتشینی‌ دل‌ و دماغ‌» روشنفكری‌ متعهد و آزادیخواه‌ را می‌درد، اما روشنفكری‌ ناشرافتمند و خودفروخته‌ فضای‌ غیر انسانی‌ و قبرستانی‌ را وضعی‌ ترسیم‌ می‌نماید كه‌ در آن‌ «امنیت‌ عام‌ و تام‌ در سرتاسر افغانستان‌ حكمفرما بود»، آنهمه‌ جنایتكاری‌ و آزادی‌كشی‌ و چاكری‌ رژیم‌ به‌ انگلیس‌ را «انضباط‌ و دسپلین‌ نهایت‌ شدید»‌ می‌نامد. هاشم‌خانی را می‌ستاید که آزادیخواهان‌ او را «جانی‌ اعظم‌» و نادرشاه‌ را «نادر قصاب‌» لقب داده بودند.

او شاه‌محمودی‌ را «دموكرات‌ و ملی‌» میخواند که پس‌ از شنیدن‌ خبر عمل‌ فداکارانه‌ی‌ محمدعظیم‌ علیه‌ سفیر انگلیس‌، خطاب‌ به‌ هاشم‌خان‌ گفته‌ بود:

«شما باید این‌ بار مردم‌ كابل‌ را چنان‌ جزا بدهید كه‌ تا زنده‌ باشند فراموش‌ نكنند.»(١۹)

و وقتی‌ یك‌ وزیر در مورد عدم‌ مسئولیت‌ میرسیدقاسم‌ در كشتن‌ نادرشاه‌ توضیحی‌ می‌داد، صدراعظم‌ «دموكرات‌» گفت‌: «اگر چه‌ سند قوی‌ راجع‌ به‌ میر نداریم‌ ولی‌ چون‌ محكمه‌ حكم‌ كرده‌ باید كشته‌ شود.»(۲۰)

و چون‌ دروغگو حافظه‌ ندارد، یك‌ صفحه‌ بعد تف‌ «دموكرات‌» نامیدن‌ شاه‌محمودخان‌ به‌ روی‌ خود داكتر صاحب‌ می‌افتد. صدراعظم‌ «دموكرات‌ و ملی و علاقمند بسپورت»اش حتی‌ اجرای‌ درامه‌ای‌ با مضمون‌ بسیار رقیق‌ انتقاد از دولت‌ را تحمل‌ نمی‌تواند:

«تعبیر غلط‌ مدعوئین‌ آن‌ شب‌ و اشتراك‌ اشخاص‌ غیرمحصل‌ در اتحادیه‌ محصلین‌ وسیله‌ آنرا فراهم‌ داشته‌ تا شخصاً صدراعظم‌ وقت‌ هدایت‌ حبس‌ همه‌ آنهایی‌ را كه‌ در تدویر درامه‌ اشتراك‌ كرده‌ بودند صادر نمایند.»(۲١)

محصلان برای آزادی رفقای شان «بعد از مطالعه‌ عریضه‌ صدراعظم‌ هدایت می‌دهند تا همه‌ محصلینی‌ كه‌ عارض‌ و در عریضه‌ امضا كرده‌ اند حبس‌ شوند.»(۲۲)

غبار، شقاوت‌ صدراعظم‌ «دموكرات‌» علیه‌ مردم‌ شمال‌ را با ستمكاری‌ چنگیزی‌ مقایسه‌ می‌كند:

«چنگیزخان‌ كه‌ به‌ سمرقند مارش‌ مینمود چنین‌ امری‌ بقشون‌ خویش‌ صادر و گفته‌ بود كه‌ حشریهای‌ بومی‌ بغرض‌ كشتن‌ هموطنان‌ سمرقندی‌ خویش‌ پیاده‌ در جلو سپاه‌ مغل‌ حركت‌ كنند و گر به‌ پای‌ سواره‌ مغل‌ نرسند كشته‌ شوند. تفاوتی‌ اگر بین‌ این‌ دو امر است‌ اینست‌ كه‌ چنگیزخان‌ در قرن‌ سیزدهم‌ چنین‌ امری‌ صادر كرده‌ بود و آنهم‌ در مورد یك‌ مفتوحه‌ و بیگانه‌، در حالیكه‌ شاه‌محمودخان‌ در قرن‌ بیستم‌ سنت‌ مرده‌ چنگیزخان‌ را احیا نمود اما در مورد مردمی‌ كه‌ خودش‌ را هموطن‌ آنان‌ وانمود میكرد.»(۲۳)

وزرای‌ مزدور در ارتباط‌ با اعضای‌ محبوس‌ حزب‌ وطن‌ تصویب‌ كردند كه‌ چون‌ آنان‌ «خاطر والاحضرت‌ صدراعظم‌ را رنجانده‌ اند، آنقدر در محبس‌ بمانند تا رضائیت‌ والاحضرت‌ حاصل‌ شود.»!(۲۴)

اتفاقاً مدافع‌ استبداد نیز در جایی‌ كه‌ از برچیده‌ شدن‌ بساط‌ «دموكراسی‌»‌ شاه‌محمودی‌ سخن‌ می‌گوید، به‌ طور غیرمنتظره‌ می‌نویسد:

«به‌ اینصورت‌ زمامداران‌ دربار نشان‌ دادند كه‌ آزادی‌ و استبداد هر دو در آستین‌ قدرت‌ شان‌ پنهان‌ بود گاهی‌ یكی‌ را پیش‌ میكشند و زمان‌ دیگر، یكی‌ دیگر را، تا مردم‌ را بشكلی‌ از اشكال‌ خاموش‌ نگه‌ دارند.»(۲۵)

و بنابرین هیچکس یکی از اینگونه زمامداران شیطان صفت را "دموکرات و ملی" نامگذاری نمی نماید مگر اینکه خود با شیر استبداد و تزویر کلان شده باشد.

شیفتگی‌ «فقیر بچه‌» به‌ دیكتاتور

تاریخ‌ سرسپردگی‌ آقای‌ شرق‌ به‌ داود كه‌ شهره‌ عام‌ و خاص‌ است‌ به‌ سال‌های‌ دور برمی‌گردد و خواننده‌ با آشنایی‌ به‌ چگونگی‌ و پیشینه‌ی‌ روابط‌ او با داود، شخصیت‌ این‌ فرد را بهتر درمی‌یابد؛ روشنفکری كه‌ در شرایط‌ اوج‌ جنبش‌ آزادیخواهانه‌، حاضر به‌ پذیرش‌ هر چیزی‌ است‌ تا خود را به‌ دولت‌ فروخته و در سایه‌ی‌ این‌ خیانت‌، زندگی‌ آسوده‌ و مصونی‌ را پیش‌ برد. آقای‌ شرق‌ از جوانی‌ آرزو داشت‌ عقده‌هایش‌ را با رسیدن‌ به‌ دربار و قدرت‌ بگشاید.

در روزهایی‌ كه‌ غبارها و محمودی‌ها و جویاها و دیگران‌ با تحمل دشواری‌های‌ مرگبار از مبارزه‌ علیه‌ استبداد دست‌ برنمی‌داشتند، حیدرعدالت‌ دست‌ او را گرفته‌ پیش‌ داود می‌برد. اگر چه‌ او با اغلب رهبران‌ جنبش‌ به‌ شمول‌ غبار و محمودی‌ دیده‌ بود اما هیچكدام‌ برایش‌ جاذبه‌ای‌ نداشته‌ و تنها داود است‌ كه‌ او را سحر می کند:

«طرز دید و صحبت‌ محمدداود درباره‌ آینده‌ افغانستان‌ بیشتر از دیگران‌ مرا تحت‌ تاثیر آورد، زیرا از سابق‌ هم‌ گرویده‌ و علاقه‌مند به‌ او شده‌ بودم‌.»

چرا؟ چرا و چطور «از سابق هم» گرویده‌ی‌ آن‌ خودكامه‌ی‌ مغرور و خونریز شده‌ بودید؟ او چه‌ فرمود كه‌ بیشتر از حرف‌های‌ مثلاً داكتر محمودی‌ عمق‌ و ماهیت‌ مردمی‌ و مترقی‌ داشت‌ و شما را جادو كرد؟

هیچ‌! همه‌ می‌دانند كه‌ داود نمی‌توانست‌ و نه یاد داشت‌ كه‌ با «طرز دید و صحبت‌»هایش‌ یك‌ تحصیلكرده‌ی‌ نسبتاً باهوش‌ را جلب‌ كند. لیكن‌ چرا حرف‌های‌ محمودی‌ها، حسن‌شرق‌ را خسته‌ و عصبانی‌ اما حرف‌های‌ داود فریفته‌اش‌ می‌سازد؟ زیرا كه‌ در طرف‌ محمودی‌ها نه‌ پول‌ است‌ و نه‌ مال‌ و نه‌ مقام‌ و نه‌ جاسوس‌پروری‌ و تنها سرمایه‌ و معیار عبارتست‌ از شرافت‌‌ و نهراسیدن‌ از مشكلات‌ و مرگ‌ در راه‌ مبارزه‌ی‌ ضد استبدادی‌. اما در طرف‌ داود هم‌ مال‌ و منال‌ است‌ و هم‌ قدرت‌ و هم‌ تضمین‌ آینده‌. پس‌ كاملاً طبیعی‌ است‌ كه‌ فردی‌ مثل‌ حسن‌شرق‌، به‌ داود دل‌ و دین‌ بازد. زاغ‌ با زاغ‌ كند پرواز!

صحنه‌ی‌ دیدار جالب‌ است‌:

«خوشبختانه‌ معروضه‌هایم‌ مورد پسند و خوشنودی‌ او (داود) شده‌ گفتند گمان‌ نمیكنم‌ برای‌ خدمت‌ به‌ مردم‌ افغانستان‌ میان‌ نظرات‌ ما تفاوتی‌ وجود داشته‌ باشد اما چه‌ میشود اگر در این‌ راه‌ ما اشتراك‌ مساعی‌ مشترك‌ داشته‌ و بدینوسیله‌ بتوانیم‌ دوستان‌ خود را با یكدیگر معرفی‌ و با مخالفین‌ خود محتاط‌ باشیم‌ من‌ بكمال‌ احترام‌ برایش‌ پیشنهاد كردم‌ كه‌:

پدرم‌ كه‌ مرد فقیر بود از من‌ خواهش‌ كرده‌ بود كه‌:

اگر كسی‌ نزد تو امانتی‌ میگذارد به‌ امانت‌ او خیانت‌ نكن‌ و بزرگترین‌ و با ارزش‌ترین‌ نوع‌ امانت‌ راز یك‌ انسان‌ است‌ كه‌ نزد دوست‌ خود آشكار میكند...

درود و رحمت‌ خداوند بروح‌ پاك‌ محمدداود كه‌ بجواب‌ این‌ معروضه‌ام‌:

از جای‌ خود می‌خیزند و در مقابل‌ غلام‌حیدرعدالت‌ مرا به‌ آغوش‌ گرفت‌ میگوید قسم‌ به‌ خداوند كه‌ چنین‌ دوستی‌ را از خدا میخواستم‌ تو امانت‌ نگهدار مرد فقیر نزدیك‌ترین‌ رازدار زندگی‌ من‌ خواهی‌ بود...»(۲۶)

شما به‌ اقتضای‌ ماهیت‌ تان‌ حق داشتید مجذوب داود شوید اما نگفته‌اید كه‌ چه‌ چیز شما دیكتاتور را توانست‌ واله و شیدا نماید، زیرا آن‌ بیانات‌ ملایی‌ و پوك‌ و عامیانه‌ شما را‌ وی‌ از هر نوكر قدیم‌ و جدید خود مکرراً شنیده‌ و نمی‌توانست‌ برایش ارزشی‌ داشته‌ باشد؟

پس‌ چه‌ نقطه ای در شما، دل مهمترین‌ و پرنخوت‌ترین‌ عنصر سلطنت‌ را تسخیر میکند که در اولین دیدار، با قسم‌ و قرآن‌ شما را «رازدار زندگی‌» خود بنامد؟

هیچ‌ رازی‌ ملكوتی‌ و آسمانی در بین‌ نیست‌‌. سوانح‌ شما را حیدرعدالت‌ قبلاً به‌ داود رسانیده‌ بود. و او (داود) می‌دانست‌ كه‌ جوانی‌ محرومیت‌ كشیده،‌ مرتجع،‌ بی غرور و مقام‌طلب‌ را می‌تواند بنده ی خود سازد. او می‌دانست‌ شما از آن‌ روشنفكرانی‌ بودید كه‌ به جنبش و به‌ رهبران‌ دلیر و تسلیم‌ناپذیرش‌ مثل‌ غبار و محمودی‌ و همرزمان‌ شان‌ پشت‌ كرده‌ و برای‌ نزدیك‌ شدن‌ به‌ دربار از هر چیز خود تیر هستید. آن‌ خودكامه‌ در درك‌ خود از شما چندان به‌ خطا نرفته‌ بود.

بعد از فراخوانده‌ شدن‌ از خوست به‌ كابل‌ توسط داود می نویسد:

«پس‌ من‌ هم‌ خزان‌زده‌ برگی‌ بیش‌ نیستم‌، كه‌ از شاخ‌ درختی‌ فرو افتیده‌ و اصالت‌ بنیادی‌ خود را در گوشه‌ای‌ از گوشه‌های‌، كلبه‌های‌ محقر اناردره‌ باقی‌ گذاشته‌ام‌ و اكنون‌ بسوی‌ سرنوشتی‌ كه‌ سراسر آصیب‌ پذیر و به‌ اراده‌ دیگران‌ بسته‌ روانم‌.»

بالكل‌ درست‌. زانو زدن‌ مقابل‌ سلطنت‌ یعنی‌ «اصالت‌ بنیادی‌» تان‌ را در جهنم‌ اناردره‌ گذاشته‌ و با تگدی‌ «اصالت‌ درباری‌» و عرضه‌ی‌ خود به‌ آن‌ «كم‌اصل‌» شدید. و این‌ همانست‌ كه‌ گفتیم‌: خیانت‌ به‌ مردم گرسنه‌ و پابرهنه‌ای‌ كه‌ از بین آنان بالیده بودید.

انتخاب‌ بین‌ مبارزه‌ و همكاری‌ با رژیم‌های‌ خیانتكار برای‌ روشنفكران‌ این‌ سرزمین‌ فراوان‌ اتفاق‌ افتیده‌ و كم‌ نبوده‌ اند آنانی‌ كه‌ شق‌ دوم‌ را برگزیده‌ اند: داكتر اكرم‌عثمان‌، نبی‌مصداق‌، رهنوردزریاب‌، اعظم‌دادفر، نرشیرنگارگر، واصف‌باختری‌، خلیل‌اله‌هاشمیان‌ و...

با این‌ تفاوت‌ كه‌ شما به‌ نوكری‌ سلطنت‌ علناً تفاخر مینمایید ولی‌ افراد فوق‌ مایلند سازش‌ خود را با روسها و سگان‌ و دژخیمان‌ بنیادگرا با هزار لفاظی بپوشانند، توجیه‌ نمایند یا بیشرمانه‌تر از همه‌ آن‌ را «نوعی‌ مبارزه‌ از درون‌» وانمود سازند.

لیکن شما آقای‌ شرق‌ با وصف‌ آنكه‌ چپ‌ و راست‌ خود را مرید داود می‌خوانید، آنقدر همت‌ نداشتید كه‌ تا آخر به‌ او وفادار مانده‌ و راهش‌ را ادامه‌ دهید یا لااقل‌ خود را به‌ قاتلان‌ او عرضه‌ ندارید. در این‌ زمینه‌ با داكتر اكثرم‌عثمان‌ همگون‌ اید. او هم‌ برای‌ داود گلو می‌درید اما در مقابل‌ چوكی‌، آسان و آرام و ارزان‌ خود را زیر پای‌ قاتلان‌ پیشوایش‌ انداخت‌.(۲۷) نه شما حق‌ ندارید از نام‌ داود برای‌ تان‌ هویتی‌ ساخته‌ و در پناه‌ آن‌ قرار گیرید. شما با سازش‌ و خدمت‌ به‌ روس‌ها و سگان‌ و جنایتكاران‌ بنیادگرا كه‌ او (داود) مخالف‌ شان‌ بود، به‌ خفتبارترین‌ صورت‌ ممكن‌ به‌ داود و سیاست‌ها و خاطره‌اش‌ خیانت‌ كرده‌ اید.

شما اگر از نشستن‌ به‌ چوكی‌ صدارت‌ پوشالی‌ شرم‌ می‌كردید این‌ قدر فایده‌ داشت‌ كه‌ مردم‌ می‌گفتند داكتر حسن‌شرق‌ به‌ خون‌ یك‌ مستبد قهار كه‌ معلم‌ اول‌ و آخرش‌ بود وفادار ماند و تسلیم‌ روسها و سگان‌ و اخوان‌ نشد.

ولی‌ شما منحیث یک پوزك‌زن‌ مقابل‌ بنیادگرایان‌، و بی غیرتی که از خوردن مردارِ‌ قاتلان‌ پیر و پیشوایش ابا نورزید، منفور و محكوم‌ بوده‌ و لذا اینقدر خود را دو آتشه «داودیست‌» نشان‌ دادن‌، مصداق‌ همان‌ مَثَل‌ پس‌ از باد رفتن‌ چهار زانو نشستن‌ است‌.

حسن‌شرق‌ و كارنامه‌ داود

یك‌ رسم‌ كثیف‌ مورخان‌ و نویسندگان‌ سركاری‌ افغانستان‌ این‌ بوده‌ و هست‌ كه‌ می‌كوشند ذره‌ ذره‌ «خدمات‌» و «كار»های‌ ستمگرترین‌ حكمفرمایان‌ را راست‌ و دروغ‌ و به قلم آورده، آنان‌ را «دوستدار» مردم‌ و مردم‌ را «دوستدار» آنان‌ جا زنند بدون‌ اشاره‌ای‌ به‌ جنایت‌های‌ ایشان. از همین‌ رو عجیب نیست كه‌ مردم‌ ما تصویری‌ كه‌ از مثلاً سلطان‌محمود و احمدشاه‌ابدالی‌ و... تصویریست‌ مالامال‌ از لشكركشی‌های‌ فاتحانه‌ی‌ طبعاً به‌ سود توده‌های‌ ما و كشورهای‌ مفتوحه! و تصویری که از عبدالرحمن، حبیب اله، بچه سقو، نادرشاه، ظاهرشاه و داود دارند نیز عبارتست از اداره‌ با كفایت ، ایجاد مكتب‌ و سرك‌ و پل‌ و پلچه‌، تامین‌ امنیت‌ و آرامش‌! همانطور كه‌ بر ماست‌ تا بدون‌ توجه‌ به‌ فقر و عقب‌ماندگی‌های‌ ترسناک قرون‌ وسطایی‌، به‌ «كوه‌های‌ شامخ‌ و سر به‌ فلك‌ كشیده‌» ببالیم‌، جا دارد آن‌ امیران‌ و زعما را هم‌ مایه‌ سرفرازی و ستاره‌های‌ درخشان‌ تاریخ‌ و رهبران‌ خود بیانگاریم‌!

از دید خاینانه ی اینان هیچ وزیر و صاحب مقام رژیم های تبهکار و ضد ملی نیست که نتواند «خدمتگزار صدیق وطن» نامیده شود.

این‌ نیاز حاکمیت ها بوده است تا به‌ وسیله‌ی‌ روشنفكران‌ مزدور به گوش مردم پف کنند که از اول چنین‌ بوده‌ و تا آخر چنین‌ خواهد بود؛ در تقدیر تان‌ است‌ كه‌: فرمان‌ از دولت و سكوت‌ و اطاعت‌ از شما و دنیا جز به‌ همین‌ روال‌ نمی‌گردد و كسی‌ كه‌ علیه‌ دولت قرار گیرد یاغی‌ و باغی‌ است‌ و مهدورالدم‌!

این‌ ذهنیت‌ وقتی‌ با جرثومه‌ قومپرستی‌ درمی‌آمیزد حاصلش‌ آن‌ می شود كه‌ بچه‌ سقو به‌ مثابه‌ «عیار»، «جوانمرد»، «روستایی‌ صادق‌» و... پالش‌ داده می شود كه‌ اگر به‌ محمودغزنوی و اخلافش می لافیم، چرا از لافیدن به «امیران» نوع‌ بچه‌ سقوی‌ و نوع گلبدین، مسعود، ربانی و... خود غافل‌ باشیم‌ آخر آنان هم‌ امیرصاحبان ما بودند!

فاشیست های مذهبی و سایر مرتجعان به مرده شویی همدیگر پرداخته و حتی کثیفترین و بدنام ترین نمایندگان شان را پس از مرگ منحیث "رهبر جهادی"، "اولاد وطن" و ازین قبیل می آرایند. آیا کسی شک دارد که مثلاً وقتی نکبت گلبدین، سیاف، قانونی یا ... با مرگ طبیعی و یا طناب قانون برای همیشه از سر مردم ما پایان یابد، صبغت اله مجددی، ربانی، خلیلی و... که تا دیروز به خون یکدیگر تشنه بودند، (و مجددی، گلبدین را "بچه ی ..." و خلیل اله هاشمیان او را "حکمتغار" می نامید)، بر سر جنازه های آنان حاضر نشده و به ارواح شیطانی آنان دعا و درود نفرستند؟

و حالا آقای‌ حسن‌شرق‌ با پیروی مو به‌ مو از آن‌ آموزگارانش‌، داودخان‌ را دوستدار «طبقه‌ روشنفكر وطن‌ عزیز»، عاشق‌ مردم‌ افغانستان‌ و دموكراسی‌ و... رنگ‌ می‌نماید،(۲۸) در حالیکه در اشاره‌ به‌ ستمكاری‌ها، اختناق‌ عبدالرحمان‌ خانی‌ و ضبط احوالات وی‌ قلمش‌ می خشکد. اگر از ذهن‌ آقای‌ حسن‌شرق‌ قصه های وحشتناک ضبط احوالات فرار کرده باشد، از خاطر مردم ما هنوز نرفته اند. داود در زمینه‌ استیلای‌ رژیمی‌ پلیسی‌ و سركوبگر و آزادی‌كش‌، راهرو راسخ‌ عبدالرحمن‌ و هاشم‌ بود. برای‌ آقای‌ شرق‌ آسان‌ است‌ كه‌ «كار»ها و «پلان‌»های‌ داود را قطار كند ولی‌ از ضبط‌ احوالات‌ وی‌ نه‌ گوید، كه‌ نام‌ منحوسش‌ مرادف‌ مرگ‌ و شكنجه‌ و پوسیدن‌ آزادیخواهان‌ و مخالفان‌ در غیرانسانی‌ترین‌ شرایط‌ بود و این‌ خود كشور بلاكشیده‌ را به‌ اندازه‌ی جنایتكاری‌های‌ عبدالرحمن‌ و هاشم‌ دهه‌ها به‌ عقب‌ می‌راند و راند. سخن‌ گفتن‌ یكجانبه‌ از «ترقیات‌» تحت جباریت‌ داودی كه‌ ملت‌ ما در بند شكنجه‌ی‌ روحی‌ و جسمی‌ بود، خاینانه‌ترین‌ نوع‌ توجیه‌ ستمگری، آزادی‌ ستیزی‌ و دموكراسی‌ ستیزی‌ است‌ و به‌ توصیف‌ تابوت‌ قربانی‌ای‌ می‌ماند كه‌ از زخم‌های‌ شكنجه‌اش‌ هنوز خون‌ روانست‌.

اگر در دوران‌ داود پوهنتون‌ و سرك‌ و شفاخانه‌ و... احداث‌ شدند همه‌ چیزهایی‌ بودند كه‌ بدون‌ آنها زندگی‌ و تامین‌ رفاه‌ برای‌ او و خاندان‌ و طبقه‌اش‌ دشوار و حتی‌ ناممكن‌ بود. اما ایجاد دستگاه‌ عریض‌ و طویل‌ قین‌ و فانه‌ و تعقیب‌ و اعدام‌ ضبط‌ احوالاتش مطلقاً برای‌ حفظ‌ دیكتاتوری‌ و خفه‌ كردن‌ هر گونه‌ صدای‌ مخالفت‌ و اعتراض‌ مردم‌ بود. بدین ترتیب آن‌ حداقل‌ كارها و آنهم‌ عموماً در كابل‌ را به‌ مثابه‌ شاهکار‌های‌ داود به‌ رخ‌ كشیدن‌ و مردم‌ را مرهون‌ «لطف‌ و مرحمت‌» او دانستن‌ و زیر زدن‌ استبداد وقیحانه ی هاشم‌خانی‌اش‌، جز سفیده‌ مالی‌ روی‌ سیاه‌ استبداد داودی‌ معنی‌ دیگری‌ ندارد.

اینکه «حكومت‌ داكتر محمدیوسف‌ در افغانستان‌ اولین‌ حكومتی‌ بود كه‌ در زمان‌ حكومت‌ او تظاهرات‌ محصلین‌ به‌ جبر و قوه‌ اسلحه‌ جارحه‌ و ناریه‌ خاموش‌ می‌گردد»،(۲۹) افتخاری‌ برای‌ داودخان‌ نمی‌بخشد. در زمان‌ وی‌ همانند زمان‌ عبدالرحمن‌خانی‌ و هاشم‌خانی‌، افغانستان‌ گورستانی بود كه‌ فریاد آزادیخواهان‌ پیش‌ از آنكه‌ به‌ گوش‌ توده‌ها برسد با اعدام‌ و در سیاهچال‌ها خفه‌ می‌شد. داود مردم‌ ما را شایسته‌ آزادی‌ و دموكراسی‌ نمی‌انگاشت‌. او دورنمای‌ انتشار جراید و فعالیت‌ احزاب‌ را «برای‌ مردم‌ افغانستان‌ كه‌ به‌ دموكراسی‌ چندان‌ تجربه‌ ندارند پیش‌ از وقت‌ و مضر تلقی‌ می‌كرد.»(۳۰) مخالفت‌ او با حتی‌ همان‌ شبه‌ دموكراسی‌ یا به‌ قول‌ نوراحمد جان‌ اعتمادی(۳١) «دموكراسی‌ تاجدار» آنقدر شدید و عمیق‌ بود كه‌ او را از ظاهرشاه‌ بیزار می‌سازد: «من‌ به‌ اعلیحضرت‌... صادقانه‌ عقیده‌ داشتم‌ اما ازینكه‌ او عاقبت‌ چنین‌ نشریه‌ها و درگیری‌های‌ بعدی‌ آنها را و مساعد شدن‌ زمینه‌ مداخله‌ افكار خارجی‌ها و به‌ وجود آمدن‌ تفرقه‌ها را در میان‌ مردم‌ افغانستان‌ بخوبی‌ می‌دانند و از آن‌ جلوگیری‌ نمی‌كنند من‌ در اعتماد و علاقه‌ خود درباره‌ او باید تجدید نظر نمایم‌ و ازینكه‌ او را بخوبی‌ درك‌ نكرده‌ بودم‌ متاسفم‌.»(۳۲) شاگرد غرق در خیانت‌ به‌ پیشوایش‌ كه‌ می‌كوشد جبران‌ مافات‌ نماید، قولی‌ از او در مورد دموكراسی‌ می‌آورد كه‌ معلوم‌ نیست‌ ساخته‌ و بافته‌ی‌ خودش‌ است‌ یا واقعاً داود بیان‌ داشته‌ است‌. شاگرد بی‌وفا می‌نویسد: «من‌ گفتم‌ مردم‌... از انحلال‌ اتحاد به‌ محصلین‌ مصادره‌ای‌ اخبارهای‌ ملی‌ غیرقانونی‌ شدن‌ احزاب‌ و بندی‌ شدن‌ تعدادی‌ از منورین‌ خصوصاً طبقه‌ای‌ روشنفكر شدیداً از حكومت‌ ناراض‌ شده‌ اند.

او (داود) گفت‌ بدبختانه‌ ما دموكراسی‌ را تا آنجائی‌ دوست‌ داریم‌ كه‌ منافع‌ ما را دست‌ ناخورده‌ حفظ‌ كند.»(۳۳)

در دشمنی‌ داود با دموكراسی‌ تردیدی‌ وجود ندارد و تلخی‌ این‌ حقیقت‌ را مردم‌ ما در زندگی‌ زیر سلطه ی‌ سهمناك‌ صدارت‌ و جمهوریت‌ وی‌ چشیده‌ اند و تائید و عدم‌ تائیدش‌ از سوی‌ حسن‌شرق‌ها بی‌بهاست‌. ولی‌ جمله‌ آخری‌ متناقض‌ با جمله‌های‌ پیشتر، در درجه‌ نخست‌ نشاندهنده‌ی‌ آنست‌ كه‌ اعتماد به‌ حرف‌های‌ فردی‌ كه‌ خود را اول‌ به‌ دربار فروخت‌، بعد به‌ روسها و سگان‌ شان‌ و امروز از جنایتكاران‌ بنیادگرا دل می رباید، چقدر مشكل‌ است‌.

داود، قهرمان؟ ‌

قدرت‌طلبان‌ عاری از اعتبار و نفوذ بین‌ توده‌ها، سهل و كوتاه‌ رسیدن‌ به‌ حکومت را در تكیه‌ به‌ نیروی‌ مسلح‌ و كودتای‌ نظامی‌ می بینند. كودتاها همیشه‌ كار مشتی‌ افسران‌ نظامی‌ است که در بسیاری‌ موارد به‌ مثابه‌ آلتی‌ در دست‌ یك‌ طبقه‌ حاكم‌ (یا بخشی‌ از آن‌) به‌ ضد طبقه‌ حاكم‌ دیگر (یا بخشی‌ از آن‌) مورد استفاده‌ قرار می گیرند. از اینجاست خط فاصلی سرخ بین انقلاب و عملی جدا از مردم - کودتا. انقلاب‌های‌ راستین‌ با اتكا به‌ و برای‌ بهروزی‌ توده‌های‌ مردم‌، و برانداختن‌ حكومت‌های‌ ستمگر و ضد مردمی‌ بخصوص‌ درهم‌ شكستن‌ متكای‌ عمده‌ آنها ـ نیروی‌ مسلح‌ ـ انجام‌ می‌گیرند. به‌ قول‌ آقای‌ شرق‌ «كودتا مبارزه‌ سیاسی‌ نه‌ بلكه‌ قمار سیاسی‌ می‌باشد.»(۳۴) پس‌ فقط‌ عده‌ای‌ جاه‌طلب‌ و ماجراجو می‌توانند بخت‌ خود را در نیل‌ به‌ قدرت‌ سیاسی‌ نه‌ از طریق‌ مبارزه‌ی‌ پیگیر، خستگی‌ناپذیر و با اتكا به‌ توده‌ها، بلكه‌ قمار زدن‌ با پشتوانه‌ مهمترین‌ وسیله‌ سركوب‌ ـ اردو ـ بیازمایند.

یکی هم به‌ علت‌‌ همین‌ بدنامی‌ كودتاست كه‌ اولین‌ و آخرین‌ ناله‌ی‌ احزاب‌ میهنفروش پرچم‌ و خلق،‌ «انقلاب‌ ۷ ثور» نامیدن کودتای ۷ ثور بود. این‌ تلاش‌ آنقدر افتضاح‌ داشت‌ كه‌ حتی‌ خبرگزاری‌ «تاس‌» در اعلام‌ خبرش‌ آن‌ را كودتا نامید نه‌ انقلاب‌ و امروزه‌ پوشالی ‌زادگانی‌ چون ظاهرطنین‌ نیز كودتا گفتن را به‌ صلاح‌ تشخیص‌ می‌دهند. آقای شرق راستی یاد تان رفته که شما هم ابا داشتید از اینکه کودتای سرطان تان را کودتا بنامید؟

او در تعریفش‌ از كودتا می‌افزاید كه‌ «در صورت‌ كشف‌، عاملین‌ آن‌ (كودتا) خائن‌ بوطن‌ و در صورت‌ موفقیت‌ قهرمان‌ ملی‌» قلمداد می‌شوند.

آیا او غیر از خودش‌ كسی‌ را سراغ‌ دارد كه‌ داود را «قهرمان‌» گفته‌ باشد؟ یا به‌ استثنای‌ انگشت شمار نویسندگان‌ خاین‌ كسی‌ را می شناسد كه‌ سرمیهنفروشان‌ از تره‌كی‌ تا نجیب‌ را «قهرمان‌» نه‌ كه‌ حتی‌ فضله‌ قهرمان‌ خطاب کند؟

مردم‌ ما داغ‌ زخم‌های‌ دوران‌ صدارت‌ داود و خاندانش‌ را هنوز در تن‌ داشتند؛ مردم‌ لقب‌ «دیوانه‌» را حمل‌ بر «اختلال‌ عصبی‌ و عقلی‌»اش نمی‌كردند بلكه‌ به‌ درستی‌ از آن‌ عدم‌ تحمل‌ و بی‌رحمی‌ او نسبت‌ به‌ آزادیخواهان و مخالفانش را می‌فهمیدند. از اینرو با آنكه‌ از استبداد و فساد سلطنتی‌ به‌ جان‌ آمده‌ بودند، اینقدر حس‌ می‌توانستند كه‌ كودتای‌ ۲۶ سرطان‌ ربطی‌ به‌ آزادی‌ و سعادت‌ آنان‌ نداشته‌ و راهیست‌ جهت‌ جلوگیری‌ از سیلاب‌ خشم‌ شان بر ضد سلطنت‌؛ بیرون‌ كشیدن‌ آبرومندانه و صحیح‌ و سلامت‌ شاه‌ و خانواده از صحنه‌ و تعیین‌ مقرری‌ و سپردن‌ تمامی‌ دارایی‌های‌ نقدی‌ و منقول‌ دربار به‌ آنان‌،(۳۵) و تداوم‌ همان‌ خرك‌ و درك‌ گذشته‌ حاكمیت‌ ملاكان‌ و سرمایه‌داران‌ وابسته‌ به‌ كشورهای‌ بیگانه‌ به‌ ریاست‌ خودش‌ و عده‌ای‌ دیگر از «اعضای‌ خاندانی‌».

تعجبی‌ ندارد كه‌ چنانچه در هنگام‌ استعفای‌ داود از صدارت‌ به‌ جز داكتر حسن‌شرق‌ هیچ‌ چوكره‌ مهم‌ دیگری‌ از او تاسی نجست، مادامیکه خود با خانواده‌اش‌ قتل عام می شد، هم تنها بود و بعدها نیز هیچكس‌ لایش‌ را بالا نكرد.

داود، دوست مردم؟

نویسنده‌ کوشیده كودتای‌ سرطان‌ را كودتایی‌ با شركت‌ جان‌نثاران‌ غیر پرچمی‌ و خلقی‌ داود در اردو و خارج‌ آن‌ نشان‌ دهد و نیز «ثابت‌» سازد كه‌ مسكو و واشنگتن‌ هر دو از آن‌ بی‌اطلاع‌ بودند تا به‌ دو هدف‌ برسد: یكی‌ اینكه‌ داود وابسته‌ به‌ شوروی‌ یا امریكا نبود و دوم‌ اینكه‌ خودش‌ هم‌ خاص‌ از برای‌ خدا با روس‌ها و دست‌پروردگان‌ وطنی‌ آنان‌ ارتباط‌ داشت‌ و لاغیر!

او باز فراموش‌ می‌كند كه‌ مردم‌ ما داود را نه‌ مزدور امریكا و شوروی(۳۶) بلكه‌ كسی‌ می‌شناختند كه‌ به‌ خاطر سر پا ماندن‌ به‌ كمك‌ روس‌ها تكیه‌ داشت(۳۷) و در آخر به‌ ژاندارم‌ امریكا در منطقه‌ ـ ایران‌ ـ رو آورد كه‌ دیگر دیر شده‌ بود. ولی‌ ادعای‌ «غافلگیر» شدن‌ امریكا و شوروی‌ با كودتای‌ سرطان‌ همانقدر ساده‌لوحانه‌ است‌ كه‌ مثلاً ادعا شود «آی‌اس‌آی‌» پاكستان‌ از كودتای‌ دو جاسوس‌اش‌ شهنواز ـ گلبدین‌ آگاه‌ نبود یا مسكو از كودتای‌ ۷ ثور سگانش‌!

در آن‌ هنگام‌‌ تقریباً نظیر امروز کشور پر بود از ایادی‌ امریكا در بالاترین‌ سطوح‌ دولتی‌. آیا سردار نعیم‌ها، ملكیارها، وحید عبداله‌ها، غلام ‌حضرت‌ كوشان‌ها،(۳۸) معصومه‌ عصمتی‌ وردك‌ها، هاشم‌ میوندوال‌ها،(۳۹) صالحه ‌امین ‌اعتمادی‌ها و... برای‌ «سی‌آی‌ای‌» كار نمی‌كردند؟

در جریان‌ بودن‌ «كی‌جی‌بی‌» ازین هم عیان تر است. غیر از عوامل‌ پرچمی‌ و خلقی‌ آن‌، شما خود می‌فرمایید كه‌ تره‌كی‌، ببرك‌كارمل، اكبرخیبر و لایق‌ در ملاقات ها با شما و داود گفتند كه‌ كودتا را «عمل‌ خاینانه‌ و ضد منافع‌ ملی‌» دانسته‌ و حتی‌ اظهار داشته‌ بودند كه‌ «هركس‌ به‌ این‌ راه‌ اقدام‌ كند ما طرف‌ مقابل‌ آنها قرار خواهیم‌ داشت‌»؛(۴۰) محمدخان جلالر عامل‌ قدیم‌ و مشهور «كی‌جی‌بی‌» عضو كابینه‌ شد؛ جاسوس‌ دیگر «كی‌جی‌بی‌» جیلانی‌باختری‌ نیز توسط‌ خود تان‌ به‌ كابینه‌ آورده‌ شد؛ عبدالحمیدمحتاط‌، سرورنورستانی‌، پاچاگل‌وفادار كه‌ فرماندهان‌ كودتا بودند همه‌ به‌ عضویت‌ در «كی‌جی‌بی‌» افتخار می‌نمودند. شوروی‌ اینان‌ و احزاب‌ دست‌نشانده‌ی‌ خلق‌ و پرچم‌ را در افغانستان‌ داشت‌ كه‌ داودِ بی‌حزب‌ و بیگانه‌ از مردم‌، برای‌ كودتا مجبور به‌ اتكا بر آن‌ شد.

لذا ابلهانه است‌ كه‌ «داكتر جان‌»(۴۱) مدعی‌ می‌شود كودتای‌ ۲۶ سرطان‌ «خالص‌ ملی‌ و مستقل‌ و وطنپرستانه‌» بود و امریكا و شوروی‌ از آن‌ بی‌خبر.

برای‌ امریكا نه‌ نام‌ دولت‌ (سلطنتی‌ یا جمهوری‌) بلكه‌ مهم‌ این‌ بود كه‌ چقدر رام‌ و زیر نفوذش‌ می‌توانست‌ باشد. پس هنگامی‌ كه‌ تركیب‌ كودتاچیان‌ و گرایش‌ روزافزون‌ آنان را به‌ سوی‌ شوروی‌ دید، پشت‌ كودتای‌ میوندوال‌ ایستاد. بعد هم‌ كه‌ داود با شاه‌ ایران‌ نزدیك‌ شد، مثل‌ هر مستبد بی‌ پایگاه‌ بین‌ مردم‌، به‌ آسانی‌ ساقط‌ گردید. اگر او شهزاده‌ای‌ ستمگر و كابینه‌اش‌ پر از آن‌ همه‌ افراد مرتجع و بیكاره‌ و نالایق‌ نمی‌بود، مردم‌ در دفاع‌ از او و آرمان‌هایش‌ فراوان‌ خون‌ می‌دادند.

"صدراعظم" اسبق چند بار از خستگی مردم‌ افغانستان‌ از چهل‌ سال‌ سلطنت‌ حرف‌ می‌زند. اما‌ نمی‌داند ـ یا می‌داند و به‌ روی‌ خود نمی‌آورد ـ كه‌ مردم‌ خیلی‌ بیشتر از ظاهرشاه‌ از داود این‌ مخوف‌ترین‌ چهره‌ خاندان‌ و حتی‌ از خود شما كه‌ از اول‌ تا آخر بر ركابش بوسه‌ می‌زدید، خسته‌ و متنفر و كینه‌دار بودند. و ازینرو‌ سقوط‌ داود را هرگز سقوط‌ ترجمان‌ آمال شان‌ تلقی‌ نكردند. شاید از دلایل‌ بی‌غیرتی‌ شما و داكتر اكرم‌عثمان‌ و دیگران‌ در قبال خون داود یكی‌ هم‌ این‌ باشد كه‌: «چه‌ فایده‌، پشت‌ كسی‌ را محكم‌ بگیری‌ كه‌ در كل‌ كشور هزار نفر طرفدار ندارد.»

نویسنده با احساسات‌ به‌ یاد می‌آورد كه‌ گویا هنگام‌ رفتن‌ به‌ توكیو برای‌ سفیر شدن‌، داود به‌ او می‌گوید: «بگذار یكی‌ دوستانم‌ زنده‌ بماند تا روزی‌ به‌ مردم‌ افغانستان‌ بگوید كه‌ محمدداود شما را دوست‌ می‌داشت‌.»

بلی‌ دوست‌ می‌داشت‌ به‌ شرطی‌ كه‌ به او نگویند بالای‌ چشمش‌ ابروست‌! فرمانروای‌ خودکامه و توجیه گر جنایت های خاندانش هیچگاه‌ نمی توانست دوست‌ مردم‌ باشد وقتی‌ مثلاً فرزند فرزانه ی میهن ما غلام‌محمدغبار و یارانش‌ را با تعقیب‌ و آزار طاقت‌فرسا در سیاهچال‌های‌ دهمزنگ‌ به‌ تحلیل‌ می برد.

پس‌ از آنكه‌ غبارِ بی‌باور به‌ ادعاهای‌ «ترقی‌خواهانه‌» داود دعوت‌ برای‌ همكاری‌ را رد كرده‌ و خواستار آزادی‌ حزب‌ وطن‌ و جریده‌ وطن‌ می‌شود، داود خشم آلود تهدید می‌كند: «حكومت‌ به‌ نشر جریده‌ و به‌ حزب‌ غیرحكومتی‌ اجازه‌ نمی‌دهد. جریده‌ وطن‌ و حزب‌ وطن‌ از طرف‌ این‌ حكومت‌ منحل‌ است‌ و شما كه‌ همكاری‌ با حكومت‌ را رد می‌كنید، در منزل‌ خود باشید و حكومت‌ مراقب‌ خواهد بود.»(۴۲)

این‌ غضب‌ فرعون‌منشانه‌ علیه‌ یك‌ فرد و یك‌ گروه‌ نه‌ بلكه‌ علیه‌ تمامی‌ آزادیخواهان‌ و ابتدایی‌ترین‌ ارزش‌های‌ دموكراسی‌ بود.

فرق‌ یك‌ مسلمان‌ مرتجع‌ با یك‌ بنیادگرا

گفتیم‌ كه‌ از اهدای‌ كتاب‌ تا آخرین‌ صفحه‌ی‌ آن‌ پر است‌ از قسم‌ و قرآن‌ خوردن‌ نویسنده‌ در مسلمان‌ بودنش‌. و در این‌ باب‌ آنقدر چیغ‌ می‌زند كه‌ خواننده‌ می‌اندیشد اگر وی‌ از والدین‌ هندو و گبر و نصارا هم‌ به‌ دنیا می‌آمد و به‌ اسلام‌ می‌گرایید، لزومی‌ به‌ این‌ همه‌ تظاهر نبود زیرا خواننده‌ را به‌ مسلمان‌ بودنش‌ بیشتر مشكوك‌ می‌سازد تا مطمئن‌. ولی‌ به‌ نظر ما او به‌ خاطر دو هدف‌ عمده‌ است‌ كه‌ به‌ طرز خنده‌آوری‌ استغاثه اسلامی می‌نماید: یكی‌ انكار پرچمی‌ و خلقی‌ بودنش‌ كه‌ آنان‌ را «كمونیست‌» می‌خواند و دوم‌ همنوایی‌ با بنیادگرایان‌ كه‌ دین‌ جز لاینفك‌ آزادیخواهی‌ و پیشرفت‌ است‌ و بدون‌ سایه‌ی‌ دین‌ نمی‌توان‌ به‌ استقرار حكومتی‌ مردمی‌ و ترقی‌پسند نایل‌ آمد. امتزاج‌ دین‌ با دولت‌ همان‌ حلقه‌ایست‌ كه‌ در تحلیل‌ نهایی‌ كلیه‌ مرتجعان‌ و به‌ اصطلاح‌ لیبرال‌های‌ غیر بنیادگرا را با جنایت‌سالاران‌ بنیادگرا پیوند می‌دهد. مثال‌ بارز آن‌ مجمعی‌ از احزاب‌ و افراد غیر بنیادگرا اما ابر مرتجع‌ و وابسته‌ است‌ كه‌ به‌ وحدت‌ با احزابی‌ بنیادگرا و رهبری‌ جنایت‌سالاری‌ چون‌ یونس‌قانونی‌ تن‌ داده‌ اند. در آن‌ میان‌ مخصوصاً سر و

كله‌ی‌ تاج‌محمدوردك‌ قدیمی‌ترین‌ دوست‌ داود بیرقی‌تر از همه‌ خودنمایی‌ دارد. كسانی‌ كه‌ ماهیت‌ ضد ملی‌ و ضد دموكراتیك‌ این‌ گونه‌ عناصر غیر بنیادگرا را نمی‌فهمیدند، تصور می‌كردند او در آن‌ حدی‌ از خواری‌ و پستی‌ فرو نخواهد رفت كه‌ از پذیرفتن‌ معاونیت‌ یونس‌قانونی‌ رو برنتابد. بین‌ سرشت‌ تاج‌محمدوردك‌ها و حسن‌شرق‌ها هیچ‌ فرقی‌ وجود ندارد. اگر یونس‌قانونی‌ به‌ حسن‌شرق‌ هم‌ چشمک بزند، به‌ فرق‌ دویده‌ در خدمتش‌ می درآید. اینطور نیست‌ «داكتر جان‌»؟ آیا از شما می‌توان‌ انتظار داشت‌ كه‌ از خیانت‌ «صدراعظم‌» شدن‌ روس‌ها و نجیب‌ خجالت‌ كشیده‌ و در آخر عمر داغ‌ خیانت‌ همدستی‌‌ با بنیادگرایان‌ را بر جبین‌ تان‌ نه‌ افزایید؟ باور نمی‌كنیم‌! مگر شما از اكرم‌عثمان‌ها یا تاج‌محمدوردك‌ها چیزی‌ بیشتر دارید؟

به وعظ‌ آقای‌ شرق‌ و دیگر مرتجعان‌ مذهبی‌ و غیرمذهبی‌ را كه‌ حكومت‌ پرچم‌ و خلق‌ به‌ علت‌ «بی‌دینی‌» آنان‌ پایدار نماند، نه تاریخ صحه می گذارد و نه تجربه کشور ما. در دو قرن‌ و نیم‌ اخیر هیچ‌ فرمانروا یا حكومتی‌ در افغانستان‌ به‌ علت‌ غیر دینی ‌بودن‌ واژگون‌ نشده‌ است‌، هر چند استعمار و ارتجاع‌ داخلی‌ هیچگاهی‌ از زدن‌ اتهام‌ «بی‌دینی‌» به‌ حكومت‌ها و حاكمان‌ مورد دسیسه ی شان‌ غافل‌ نبوده‌ اند.

اگر شاه‌امان‌اله‌ مطلق‌العنان‌ نمی‌بود، روشنفكران‌ آگاه‌ را از خود نمی‌راند، به‌ تامین‌ عدالت‌ اجتماعی‌ در جامعه‌ می‌پرداخت،‌ اداره‌ كشور را از وجود وزرا و والیان‌ فاسد پاك‌ می‌ساخت‌ و به‌ جای‌ توجه‌ به‌ «نوآوری‌ها»ی‌ بی‌ارتباط به زندگی توده ها و گاه‌ مضحك‌، به‌ حل‌ حیاتی‌ترین‌ مسایل‌ مردم‌ تمركز می‌داد، بدون‌ تردید با حمایت‌ وسیع‌ آنان می توانست به رویایش‌ برای‌ ظهور افغانستانی‌ مدرن و آباد تحقق‌ بخشد طوری‌ كه‌ هیچ‌ تبلیغ‌ هرزه ای مثل‌ «برگشتن‌ وی‌ از دین‌» و هیچ‌ چوبدست هرزه‌ای‌ مثل‌ «حبیب‌ اله ‌خادم‌ دین‌ رسول‌اله‌» نمی‌توانست‌ علیه‌ حكومتش‌ کارگر افتد. و اگر مرتجعان دینی‌ جرئت‌ می‌كردند مقابل‌ اصلاحات‌ بیاستند، بلافاصله‌ با نیروی‌ پر توان‌ مردم‌ نابود می‌شدند. تاریخ‌ گواه‌ آنست‌ كه‌ تمامی‌ اقوام‌ در تقریباً تمامی‌ ولایات‌ كشور، تبلیغات‌ انگلیس‌ و سگ‌های‌ بومیش‌ مبنی‌ بر «لادینی‌» امان‌اله‌ را نادیده‌ گرفته‌ به‌ دفاع‌ از وی‌ و بر ضد بچه‌ سقو برخاستند كه‌ اگر ترس‌ و بی اعتمادی به خود و محافظه‌كاری‌ شاهانه‌ی‌ وی‌ در كار نمی‌بود مسلماً پشكل‌ ارتجاع‌ - بچه‌ی‌ سقو- را دوباره‌ به‌ روی‌ خود استعمار پرتاب‌ می‌كرد

مزدوران‌ اخوانی‌ به‌ رهبری‌ گلبدین‌ و احمدشاه مسعود علیه‌ حكومت‌ داودِ «كمونیست‌» و «برگشته‌ از دین‌» به‌ شورش‌ مسلحانه‌ روی‌ آوردند ولی‌ دیدیم‌ كه‌ به‌ دست‌ خود مردم‌ در همان‌ اولین‌ روز چنان‌ دوانده‌ و تار و مار شدند كه‌ اگر پدر «سی‌آی‌ای‌» و پدر «آی‌اس‌آی‌» به‌ داد شان‌ نمی‌رسید، دیگر ابداً سر بلند نمی‌توانستند.

اگر داغ‌ میهنفروشی‌ و جنایتكاری‌، مشخصه‌ اصلی‌ حكومت‌ها‌ از تره‌كی‌ تا نجیب‌ نمی‌بود و شوروی‌ به‌ كشور تجاوز نمی‌كرد، آنها می‌توانستند بقا داشته‌ باشند و آنگاه به‌ قدرت‌ رسانیدن‌ فاشیزم‌ دینی‌ نیز آسان‌ نبود و این توطئه ی خاینانه با تكیه‌ بر نیروی‌ مردم‌ خنثی‌ می‌شد.

البته‌ سواستفاده‌ از دین‌ برای‌ هر دیكتاتور و حتی‌ روشنفكرِ مرتجع و مرتد‌، مطرح‌ بوده‌ و هست‌ تا اولی‌ به منظور كسب‌ «مشروعیت‌» دیكتاتوری‌اش‌ و دومی‌ برای‌ «وجیه‌المله‌» و باب‌ دندان‌ شدنش‌ برای‌ دولت‌هایی‌ نظیر دولت‌ فعلی‌ افغانستان‌ به‌ كار گیرد. برای‌ زمامدار و روشنفكر مرده و هلاک قدرت‌ و مقام‌، هیچ‌ عیبی‌ ندارد كه‌ خود را با زرورق‌ دین‌ بپیچاند و به‌ نمایش‌ گذارد. و ناگفته‌ پیداست‌ كه‌ وقتی‌ تاریخ‌ ورق‌ خورد و بنیادگرایان‌ زیر گیوتین‌ تاریخ‌ بروند، دیكتاتور و روشنفكر مذكور اولتر و جوشانتر از همه‌ ملاق‌ (معلق‌) «سكیولاریستی‌» و حتی‌ «ضد مذهبی‌» خواهند زد.

حال‌ آقای‌ شرق‌ و همفكران‌ بازی‌ با كارت‌ اسلام‌ را در پیش‌ گرفته‌ اند زیرا علاوه بر آلودگی‌ با هزار و یك‌ وابستگی‌، مرتجعان‌ بزدلی‌ هستند كه‌ نه‌ تنها از مبارزه‌ علیه‌ مافیای‌ «ائتلاف‌ شمال‌» اعراض‌ می‌كنند بلكه‌ خاكسارانه‌ پیشبند اسلامی‌ شان‌ را به‌ کمر می بندند، به‌ دهل‌ جنایت سالاران رقصیده‌ و كار با آنان‌ را بی‌شرافتی‌ نمی‌دانند.

و بر همین‌ مبناست‌ كه‌ او در آخرین‌ تحلیل‌ در همراهی‌ با بنیادگرایان (خیانت‌ به‌ ارزش‌های‌ ایدئولوژیك‌ گذشته‌ اش) و ضدیت‌ با مردم‌ (وفاداری‌ به‌ آنچه‌ كه‌ بود) پای‌ می‌فشرد.

حسن‌شرق‌ و دموكراسی‌

كسی‌ كه‌ قهرمانانش‌ را سران‌ جنایتكار «ائتلاف‌ شمال‌» تشکیل دهد، معلوم‌ است‌ كه‌ چقدر باید آتش‌ ضد دموكراسی‌اش‌ تیز باشد اگر چه ادعا نماید:

«براستی‌ كه‌ آزادی‌ مذهب‌ و عقیده‌ و آزادی‌های‌ فردی‌ در هند هر بیننده‌ را گرویده‌ و هر شنونده‌ را مشتاق‌ دیدن‌ این‌ كشور زیبا و پهناور می‌سازد. بدین‌ مدت‌ كوتاه‌ شخصاً به‌ دیموكراسی‌ هند بیشتر از هر نظام‌ دیگر گرویده‌ و علاقمند شده‌ بودم‌.»(۴۳)

و البته‌ پیشوا هم‌ طبق‌ معمول‌ جز این‌ نمی‌اندیشید:

«بعد از بازگشت‌ (از هند) راپور مطالعات‌ خود را به‌ محمد داود تقدیم‌ كردم‌ او بعد از مطالعه‌ با اظهار رضایت‌مندی‌ گفت‌ این‌ نوشته‌ مشابه‌ نظریات‌ و معلوماتی‌ میباشد كه‌ خودم‌ درباره‌ هندوستان‌ از سالها به‌ اینطرف‌ به‌ آن‌ معتقد بودم‌.»(۴۴)

این‌ها باید تظاهر و ریا باشند زیرا:

- كسی‌ كه‌ واقعاً علاقمند دموكراسی‌ هند شود می‌تواند به‌ خاطر نیل‌ به‌ آن‌ زیر رهبری‌ داود رود كه‌ با استبداد، دیوانگی‌ درباری‌ و ضبط‌ احوالاتش، در عداد نابخشودنی‌ترین‌ قاتلان‌ دموكراسی‌ است؟

- به سختی میتوان قبول‌ كرد كه‌ اصلاً آن‌ حرف‌ از‌ داود‌ باشد. و اگر احیاناً اینطور باشد آنگاه‌ او هم‌ دروغ‌ شاخداری‌ تحویل‌ داده‌ است‌. هر دو دوره‌ی‌ حكومتش‌ صفحه‌ی فراموش‌ ناشدنی‌ای‌ در كتاب‌ سیاه‌ تمسخر و خیانت‌ به‌ دموكراسی‌ در افغانستان می باشد.

خوب‌ بود آقای‌ شرق‌ به‌ جای‌ تكرار دیانت‌داری‌، تقوا، شراب‌ ننوشیدن‌، وطندوستی، روشنفكر دوستی‌ وغیره ی داود‌، صفحه‌ای‌ می‌نوشت‌ حاكی‌ از احترام‌ او برای‌ برقراری‌ دموکراسی در افغانستان‌.

واقعیت‌ اینست‌ كه‌ داود با صدارت و جمهوری اش، خون‌ دموكراسی‌ حتی نوع‌ هندی‌ را در این‌ سرزمین‌ سر كشید و شما آقای‌ شرق‌ نیز با آویختن‌ تان‌ به‌ پای‌ او و اشغالگران‌ و سگان‌ و فاشیست‌های‌ دینی‌، خود را از آن‌ خون‌ سیرآب‌ ساختید.

شما از ابتدا تا انتهای‌ كتاب‌ آنچنان‌ عق‌آور اسلام‌نمایی‌ می‌فرمایید كه‌ به‌ هر موجودی‌ شباهت‌ می‌یابید به‌ جز یك‌ «علاقمند» به‌ دموكراسی‌ هند. چهره‌ای‌ كه‌ خود از داود می‌تراشید نیز بر سرشت‌ او به‌ مثابه‌ دشمن‌ دموكراسی‌ صحه‌ می‌گذارد. او پس‌ از دیدار با نورمحمدتره‌كی‌ و شنیدن‌ سوال‌های‌ احمقانه‌اش‌، اظهار می‌دارد كه‌ تره‌كی‌ و رفقایش‌ به‌ خدا علاقه‌ای‌ ندارند و تاسفش‌ از اینست‌ كه ‌ «اعلیحضرت‌ چگونه‌ به‌ این‌ اشخاص‌ بی‌علاقه‌ بوطن‌ و دین‌ اسلام‌ اجازه‌ فعالیت‌ در كشور مسلمان‌ داده‌ اند.» (۴۵)

درك‌ این‌ نكته‌ برای‌ یك‌ معتقد به‌ دموكراسی‌ در حكم‌ الفباست‌ كه‌ «علاقمندی‌» به‌ دین‌ مسئله‌ای‌ مطلقاً خصوصی‌ به‌ شمار می‌رود و اندازه‌ «علاقمندی‌» افراد را به‌ دین‌، معیار قراردادن‌ فاحش‌ترین‌ و ناصادقانه ترین و خطرناك‌ترین‌ نوع‌ بی‌اعتقادی‌ به‌ دموكراسی‌ می‌باشد زیرا دموكراسی‌ را از ستون‌ اصلی‌اش‌ یعنی‌ سكیولاریزم‌ (جدایی‌ دین‌ از دولت‌ و سیاست‌) عاری‌ می‌سازد. و دموكراسی‌ بدون‌ سكیولاریزم‌ متاعی‌ بی‌ارزش‌ و شیر بی‌ یال‌ و دمی‌ است‌ كه‌ حتی‌ ملاعمرخان‌، گلبدین، سیاف و یونس‌قانونی‌ هم‌ خوش‌ دارند ركلام‌ آن‌ را در پس‌ و پیش‌ خود بیآویزند.

«دموكراسی‌» شما آقای‌ شرق‌ و سرور تان‌ داود از همین‌ قماش‌ دم‌ بریده‌ی‌ آن‌ بود. بناً ابراز «علاقمندی‌» شما و همفكران‌ به دموكراسی‌ هند، کاذب و عوامفریبانه است.

چند دروغ‌ دیگر

حالا كه‌ صحبت‌ از دروغ‌ شد، خوبست‌ به‌ چند دروغ‌ كلان‌ دیگر آقای‌ شرق‌ نیز اشاره‌ نماییم‌.

- مدعیست‌ كه‌ حین‌ یك‌ گلگشت‌ در پغمان‌ همراه‌ سیدعبداله‌ (والی‌ كابل‌ و وزیر داخله‌ و مالیه‌) خبر سرنگونی‌ نظام‌ شاهی‌ در عراق‌ را شنیدند‌ كه‌ غیر از خودش‌ از چشمان‌ سیدعبداله‌ نیز اشك‌ شادی‌ جاری‌ شد!

بفرض‌‌ شما از طفولیت‌ «جمهوری‌خواه‌» بودید اما كدام‌ ابله‌ می‌تواند باور كند كه‌ سیدعبداله‌، نوكر خانه‌زاد «خاندانی‌» از برچیده‌ شدن‌ نظام‌ شاهی‌ در عراق‌ خوشحال‌ شده‌ باشد؟ مگر او از بركت‌ چاكری‌ به‌ سلطنت‌ به‌ هر چه‌ می‌خواست‌ نرسیده‌ بود؟ گیریم‌ او اشك‌ ریخته‌ باشد، این‌ نه‌ از شادی‌ بلكه‌ حتماً از تصور لرزاننده‌ی‌ روزی‌ بوده‌ كه‌ در افغانستان‌ هم‌ اگر سلطنت‌ با انقلابی‌ از پائین‌ (و نه‌ چون‌ كودتای‌ سرطان‌ از بالا و توسط‌ قسی‌ترین‌ پاسدار آن‌) برافتد، او و امثالش‌ باید از ثروت اندوزی و خیانت‌های‌ شان‌ به‌ این‌ محروم‌ترین‌ ملت‌ روی‌ زمین‌ حساب‌ پس‌ دهند.

- گفته‌ می‌شود كه‌ علاوه‌ بر تره‌كی‌ و كارمل‌ «در ۱۳۵۲ داود با حزب‌ افغان‌ ملت‌ غلام ‌محمد فرهاد، گل‌ پادشاه ‌الفت‌، عبدالروف ‌بینوا، عبدالحی‌ حبیبی‌، حسن‌ ولسمل‌، میوندوال‌ رهبر حزب‌ مساوات‌، اعضای‌ شعله‌ جاوید و ح‌. د. خ‌ نیز ملاقات‌هایی‌ داشتند.»(۴۶)

در اینكه‌ ذوات‌ مذكور از ملاقات‌ با داود به‌ خود می‌بالیدند جای‌ شكی‌ نیست‌ زیرا همه‌ میهنفروش‌، مرتجع‌ یا سازشكار بودند. اما ادعای‌ ملاقات‌ «اعضای‌ شعله‌ جاوید» با وی‌ اتهام‌ كثیفی‌ بیش‌ نیست‌. هر هموطن‌ با اندك‌ آگاهی‌ از جریانات‌ سیاسی‌ آن‌ زمان‌ می‌داند كه‌ «شعله‌ جاوید» موضع‌ قاطعی‌ علیه‌ سلطنت‌ و عضو «دیوانه‌»ی‌ آن داشت‌. داود نیز آنقدر ساده‌ و بی خبر نبود و می‌دانست‌ كه‌ «جریان‌ دموكراتیك‌ نوین‌» بهیچوجه‌ حاضر به‌ ملاقات‌ با وی‌ نخواهد بود. از جانبی‌ جریان‌ مذكور توسط‌ سازمانی‌ مخفی‌ «سازمان‌ جوانان‌ مترقی» رهبری‌ می‌شد و دسترسی‌ به‌ نماینده‌ی‌ سازمانی‌ مخفی‌ آنهم‌ از طریق‌ داكتر حسن‌شرق‌ ناممكن‌ بود. این‌ اتهام‌ به‌ جریانی‌ كه‌ افتخار پیكاری‌ بی امان با میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و اخوانی‌ را داشت‌، نمی‌چسبد. اگر آقای‌ شرق‌ دروغ‌ نبافته‌، چرا نام‌ عضو «سازمان‌ جوانان‌ مترقی‌» را كه‌ با داود دید، نیاورده‌ است‌؟

- اینكه‌ «داود بعد از كودتا فعالیت‌های‌ احزاب‌ را غیرقانونی‌ نموده‌ بودند برای‌ شوروی‌ها خوش‌آیند و مزه‌دار نبود»(۴۷)

چرا «خوش‌آیند و مزه‌دار نبود»؟ یاد تان‌ رفت‌ كه‌ كودتای‌ ۲۶ سرطان‌ با تكیه‌ روی‌ نظامیان‌ میهنفروش انجام‌ گرفت‌ و از نصف‌ بیشتر اعضای‌ كابینه‌ پرچمی‌ و خلقی‌ بودند منجمله‌ محمدخان‌جلالر، عبدالحمیدمحتاط‌ و جیلانی‌باختری‌ اعضای‌ ارشد «كی‌جی‌بی‌» علاوه‌ بر خود تان‌ كه‌ بنابر منابع‌ متعددی‌ برای‌ «كی‌جی‌بی‌» كار می‌كردید؟ با كودتای‌ داود، دو حزب‌ مزدور به‌ قدرت‌ دست‌ یافتند و فروش‌ كشور به‌ شوروی‌، مساعدتر شد. امروز اگر فعالیت احزاب غیر قانونی شود، برای باندهای جنایتکار "ائتلاف شمال" که در قدرت اند چه اهمیتی دارد؟ روس ها از "غیر قانونی‌ شدن‌ فعالیت‌ احزاب‌" چه‌ زیانی‌ می‌دیدند و چرا کودتای شما برای‌ شان‌ «خوش‌آیند و مزه‌دار نبود»؟ چه‌ باید می‌شد كه‌ «مزه‌دار» می‌شد؟ آنان‌ خوش‌ بودند كه‌ دولتی‌ وابسته‌ به‌ سركردگی‌ داود داشته‌ باشند و نه‌ میهنفروشانی‌ رسوا نظیر تره‌كی‌، ببرك‌ یا نجیب‌. لیکن وقتی‌ "لازم" دیدند، كودتای‌ ۷ ثور را كردند تا دوباره‌ وضع‌ را برای‌ شان‌ «مزه‌دار» كنند.

- با توجه‌ به‌ دروغ‌ شماره‌ ۳ است‌ كه‌ خاطره‌ زیر هم‌ راست‌ به‌ نظر نمی‌آید:

«به‌ حوت‌ ۱۳۵۴ پوزانف‌ سفیر اتحاد شوروی‌ ... به‌ من‌ پیشنهاد كردند كه‌ تعدادی‌ از صاحب‌منصبان‌ اردو و شخصیت‌های‌ سیاسی‌ كه‌ با سیاست‌ و روابط‌ نیك‌ میان‌ دو كشور علاقه‌ خاص‌ دارند در صورت‌ تمایل‌ شما سفارت‌ شوروی‌ حاضرست‌ آنها را به‌ شما معرفی‌ نمایند تا به‌ مشوره‌ شما مبارزه‌ نمایند.

به‌ جواب‌ او گفتم‌.... بخاطر داشته‌ باشید كه‌ نتیجه‌ چنین‌ مداخلات‌ پس‌ منظر شومی‌ به‌ روابط‌ میان‌ دو كشور ببار خواهد آورد.»(۴۸)

«كی‌جی‌بی‌» چرا خر شود و فقط‌ یكسال‌ پیش از كودتای‌ خودش‌، عوامل‌ جدیدش‌ (قدیمی‌ها را شما می‌شناختید و معرفی‌ آنان‌ كه‌ مطرح‌ نبود) را از طریق‌ شما به‌ داودی كه‌ می‌خواست‌ از مسكو فاصله‌ بگیرد، بشناساند؟ از آن‌ مهمتر «كی‌جی‌بی‌» چگونه‌ می‌خواست‌ فكر مداخله‌اش‌ را اینطور صریح‌ به‌ آگاهی‌ داود برساند؟

اگر ادعا راست‌ باشد پس پوزانف‌ شما را "از خود" می‌انگاشت‌ و متیقن بود كه‌ از موضوع‌ حتی به‌ داود هم نمی‌گویید. حوادث‌ بعدی‌ و «صدراعظم‌» شدن‌ تان‌ ثابت‌ نمود كه‌ شما برای‌ «كی‌جی‌بی‌» آدم‌ «مزه‌دار»ی‌ بودید و همچنین‌ این‌ را مسلم‌ می‌سازد كه‌ شما بهیچوجه شهامت‌ صحبت‌ با آن‌ لحن‌ با پوزانف‌ را نداشتید.

- «ملاقاتی‌ كه‌ بسال‌ ۱۹۸۱ به‌ آقای‌ ورنسوف‌ سفیر شوروی‌ در دهلی‌ زمانیكه‌ خود سفیر هند بودم‌ داشتم‌ و اوضاع‌ و آینده‌ پرآشوب‌ افغانستان‌ و جرئت‌ و شهامت‌ افغان‌ها را و عدم‌ توجه‌ عادلانه‌ و عالمانه‌ حكومتی‌ و صاحب‌منصبان‌ شوروی‌ را بوی‌ در میان‌ گذاشتم‌...»(۴۹)

اشغالگران‌ نه‌ اینكه‌ شما را نكشتند، تحت‌ نظر نگرفتند، دارایی‌های‌ تان‌ را ضبط‌ نکردند، ممنوع‌الخروج‌ نشدید بلكه‌ برای‌ عیش‌ و پول‌اندوزی‌ به‌ خارج‌ فرستادند، و با این‌ هم‌ آنقدر دل‌ و گرده‌ دارید كه‌ از «جرئت‌ و شهامت‌ افغان‌ها» و «عدم‌ توجه‌ عادلانه‌» به‌ آنان‌ بگویید؟؟

این‌ درست‌ به‌ لاف های کودکانه ی داكتر اكرم‌عثمان‌ در دفاع‌ از مقاومت‌ و محكومیت‌ شوروی‌ می‌ماند كه‌ در افشای‌ آن‌ها نوشتیم‌. اگر حرف‌های‌ او درست‌ می بودند آنوقت‌ باید «كی‌جی‌بی‌» او را زده‌ زده‌ به‌ كابل‌ می‌فرستاد. شما هم‌ آقای‌ شرق‌ آنقدر حق‌ ناشناسی‌ به‌ خرج‌ نداده‌ اید ورنه‌ ورانسوف‌ در دهلی سیلی‌ای‌ به‌ شما حواله‌ كرده‌ و بی درنگ شما را با آل‌ و عیال‌ از سفارت‌ بیرون‌ كرده‌ به‌ كابل‌ می‌فرستاد و به‌ سگانش‌ در كابل‌ هدایت‌ می‌داد تا همه‌ی‌ تان‌ را مستقیماً به‌ پلچرخی‌ ببرند. مگر از اشغالگران جز این میتوان توقع داشت؟

- «ملت‌ مجاهد افغانستان‌ جلالتماب‌ ریگن‌ را بحیث‌ یك‌ مرد آزادیخواه‌ عالم‌ بشریت‌ و دوست‌ مردم‌ افغانستان‌ آنهم‌ در زمان‌ مصیبت‌ احترام‌ می‌كنند.»(۵۰)

این مجیزگویی‌های‌ مهوع‌ را برای‌ تثبیت‌ تان‌ نزد «سی‌آی‌ای‌» نگهدارید. یك‌ پادو‌ تجاوزكاران‌ و پوشالیان چطور به‌ خود حق‌ می‌دهد از «ملت‌ مجاهد افغانستان‌» نمایندگی‌ نماید؟

ملت‌ ما به‌ «جلالتماب‌ ریگن»‌ شما احترام‌ ندارند قبل‌ از همه‌ به‌ این‌ دلیل‌ ساده‌ كه‌ ملت‌ افغانستان‌ هنوز در کوره ی خیانت‌ و رذالت‌ بنیادگرایانی كه‌ ریگن‌ و اخلافش‌ بر پایه ی منافع‌ خود آفریده‌ و به‌ قدرت‌ رسانیدند، کباب می شوند و این‌ بدترین‌ خیانت‌ ممكن‌ به‌ «ملت‌ مجاهد» است. خیانتی‌ كه‌ طبعاً برای‌ شما و كلیه‌ كسانی‌ كه‌ قبله‌ شان‌ را امریكا می‌سازد، حكم‌ محبتی‌ بیكران‌ را دارد.

ما پیوسته‌ تاكید ورزیده‌ ایم‌ كه‌ امریكا به‌ خاطر به‌ صحنه‌ آوردن‌ مافیای‌ جنایت‌پیشه‌ی‌ بنیادگرایی‌ در افغانستان‌، یك‌ عذرخواهی‌ رسمی‌ و صریح‌ را از مردم‌ ما قرضدار است‌. اگر عذرخواهی‌ بیل‌كلنتن‌ در مورد دخالت‌ «سی‌آی‌ای‌» در كودتای‌ مرداد علیه‌ حكومت‌ قانونی‌ داكتر مصدق‌ در ایران‌ ریاكارانه‌ نیست‌، در آنصورت‌ پرزیدنت بوش‌ هم‌ باید از پرورش‌ و رها كردن‌ سگان‌ دیوانه‌ی‌ بنیادگرا به‌ جان‌ مردم‌ ما که تا امروز ادامه دارد، رسماً پوزش‌ بطلبد تا مناسبات‌ بین‌ امریكا و افغانستان‌ متساویانه‌ تلقی‌ شده‌ و با مناسبات‌ بین‌ تجاوزكاران‌ روسی‌ و دولت‌های‌ پوشالی‌ شان‌ در كابل‌ شباهت‌ نداشته‌ باشد.

- «ازینكه‌ شوردنازی‌ مرا برای‌ ملاقات‌ خود (به‌ سفارت‌ شوروی‌) احضار نموده‌ بود سخت‌ ناراحت‌ و دلگیر شده‌ و همیشه‌ خود را نفرین‌ میكنم‌ كه‌ چرا با چنین‌ پیش‌آمدی‌ از اطاق‌ خارج‌ و بخانه‌ باز نگشته‌ بودم‌».(۵١)

آدم فکر می کند با این دروغ فقط قصد خنداندن خوانندگان را دارید. شما نمی‌دانستید كه‌ قبول‌ مقام‌ سفارت‌ و صدراعظمی‌ در شرایط‌ اشغال‌ به‌ معنی‌ بدل‌ شدن‌ به‌ سگ‌ تجاوزكاران‌ است‌ و فقط‌ باید به‌ اشاره‌ آنان‌ حركت‌ كرد؟ شما اگر به‌ كرامت‌ تان‌ پابند می‌بودید، زندان و مرگ را بر قبول‌ سفارت‌ و صدارت‌ ترجیح‌ می‌دادید. پس‌ باید از همان‌ آغاز همكاری‌ با روسها و سگان‌ و قبول‌ دهها بار تحقیر و اهانت‌ شدن‌، خود را نفرین‌ كنید نه‌ صرفاً از زمان تحقیر شدن توسط شوردنازی‌.

فردی که در شرایط سوختن‌ مردمش‌ در جهنم‌ بنیادگرایان‌ آنقدر بی‌وجدان‌ شود كه‌ مسعود، اسماعیل‌، حقانی‌، ملانسیم‌ آخندزاده‌، فرید گلبدینی‌ وغیره‌ را «قهرمانان‌ و دلباختگان‌ راه‌ آزادی‌» خطاب کند، به طور قطع فاقد غروری است که دروازه‌ را به‌ روی‌ ارباب‌ روسی زده‌ و از اتاق‌ خارج‌ شود. داكتر اكرم ‌عثمان‌، واصف ‌باختری‌، رهنورد زریاب‌ و... كجا آن‌ حیثیت‌ را داشتند كه‌ شما می‌داشتید. هم‌ اكنون‌ اگر داكتر عبداله، آمنه‌ افضلی‌ یا امیر اسماعیل‌ یا مسعوده ‌جلال‌،‌ خلیلی، ... یا حتی‌ جنایتكاران‌ درجه‌ دوم‌ از شما بخواهند كه‌ كابل‌ آمده‌ و زیر دست‌ شان‌ كار كنید، قسم است كه‌ به‌ فرق‌ خواهید دوید زیرا خاطر جمع هستید كه‌ چنانچه‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ شما را از خود می دانستند،(۵۲) خاینان بنیادگرا هم‌ علی‌رغم‌ «كمونیست‌» نامیدن‌ شما، از شما نفرت ندارند. از داود می ترسیدید كه‌ آنان‌ را به‌ كمك‌ مردم‌، پای‌ لچ‌ و بی‌تنبان‌ دوباره‌ به‌ سوی‌ صاحبان‌ پاكستانی‌ شان‌ رانده‌ بود. ولی‌ آدم‌ پشت‌ كرده‌ به‌ داود یا هر آدم‌ بی‌مسلك‌، مرتد، خاین‌ و مقام‌طلب‌ می‌تواند وارد مافیای‌ شان‌ شود.

داود آنقدر غرور و شخصیت‌ و پرنسیپ‌ داشت‌ كه‌ ولو کشته می شد احمدشاه‌مسعود و تورن‌ اسماعیل‌ و سایر جنایت‌سالاران‌ را «قهرمان‌» نمی نامید. اما شما و اکرم عثمان که از بی‌عرضه‌ترین‌ خاینان‌ به‌ داود هستید همانطوری که از پابوسی‌ تجاوزكاران‌ روسی‌ و سگ‌های‌ شان‌ سر باز نزدید، از آرامیدن زیر چتر «قهرمان‌» گفتن جنایت‌سالاران نیز عار ندارید‌.

«رازهای‌ نهفته‌» نهفته‌ بادا!

عنوان‌ فرعی‌ كتاب‌ آقای‌ شرق‌ است‌: «رازهای‌ نهفته‌ ـ جریانات‌ پشت‌ پرده‌ و انكشافات‌ تكان‌دهنده‌».

خواننده‌ در پایان‌ حسرت‌ می‌كشد كه‌ نویسنده‌ لادین‌ یا به‌ هر دینی‌ كه‌ می‌بود می‌ بود، هر قدر می‌توانست‌ شراب‌ می‌خورد،(۵۳) رشوه‌ می‌گرفت‌، پول‌ می‌اندوخت‌ و در هر فساد و عادت‌ دیگری‌ غرق‌ می‌بود اما حالا كه‌ «خاطرات‌» می‌نویسد اگر نه‌ همه‌ ایكاش‌ پاره‌ای‌ از «رازهای‌ نهفته‌ و جریانات‌ پشت‌ پرده‌» را برملا می‌نمود. او از هیچ‌ راز حكومت‌ داود، روسها و پوشالیان‌ پرده بر نگرفته است‌. اگر چه‌ «حق‌» دارد آنها را مسكوت‌ و مدفون‌ بگذارد زیرا با افشای‌ هر «راز‌» و «جریان‌ پشت‌ پرده‌» و «انكشاف‌ تكان‌دهنده‌» تیره‌گی‌ روی‌ خودش‌ در نوكری‌ به‌ دربار، روس‌ها و پوشالیان‌ آفتابی‌تر و مستندتر می‌شد. با اینهم‌ خواننده‌ فكر می‌كند اگر او حقایقی‌ تاریخی‌ را می‌نوشت‌ از بار گران‌ آنهمه‌ شركت‌ مستقیم‌ و غیر مستقیم‌ در خیانت‌ها و جنایت‌ها بر شانه‌هایش‌ می‌كاست‌.

ولی‌ حیف‌ كه‌ زیاد می‌داند و هیچ‌ نمی‌گوید. از فساد و خورد و برد دربار، سیاست‌ها و توطئه‌های‌ آن‌ علیه‌ مردم‌ و آزادیخواهان‌ چیزی‌ نمی‌گوید؛ اجنت های افغانی درجه‌ یك‌ «كی‌جی‌بی‌» و «سی‌آی‌ای‌» را نام‌ نمی‌گیرد؛ اعضای‌ كابینه‌های‌ هر دو دوره‌ی‌ داود را با فساد مالی‌ و بخصوص‌ وابستگی‌ شان‌ به‌ دستگاه‌های‌ جاسوسی‌ سایر كشورها نه‌ اینكه‌ معرفی‌ نمی‌كند بلكه‌ بر عده‌ای‌ از آنان‌ می‌كوشد پرده‌ی‌ «خوشنامی‌» بیاندازد؛(۵۴) نام های‌ اعضای‌ بلند رتبه‌ی‌ ضبط‌ احوالات‌ داود را در داخل‌ و خارج‌ كشور برملا نمی‌نماید؛ به‌ ادعای‌ سیدقاسم‌رشتیا در «ارزش‌ آزادی‌: تراژدی‌ افغانستان‌» که در ۱۹۷۱ با دو افسر پرچمی‌ موافقتنامه‌ای‌ را به‌ امضا رسانید، برخوردی‌ ندارد، آیا سكوت‌ را علامت‌ رضا قبول‌ كنیم‌؟؛ سخن‌ گفتن‌ از جزئیات‌ زندان‌ و شكنجه‌ داكتر محمودی‌ و شكنجه‌ و اعدام‌ عبدالرحمن‌لودی‌ (كبریت‌) و زندان‌ و تبعید و مرگ‌ تدریجی‌ غلام‌محمدغبار، سرورجویا و سایر آزادیخواهان را بر خود حرام‌ می‌داند، در حالیكه‌ وقتی‌ آن‌ قهرمانان ملی در سیاهچال‌ها با تحمل‌ رنج بارترین و غیر انسانی‌ترین‌ شرایط‌ در دنیا عمر می باختند، حسن ‌شرق‌ بازوی‌ راست‌ د اود بود و فرمان‌ می‌راند؛ ماشین‌ جنایت‌ خاد را همانطور مهر و لاك‌ شده‌ می‌ماند، در حالیكه‌ می‌توانست‌ به‌ عنوان‌ «صدراعظم» اسنادی از تاریخ‌ هولناک آن را ارائه‌ دارد. این‌ مخصوصاً مهم‌ بود زیرا در حال حاضر میهنفروشان بنیادگرا در همسویی‌ با پرچمی‌ها و خلقی ها قصد دارند اسناد جنایت‌ها و مناسبات‌ شان‌ با «ائتلاف‌ شمال‌» و در درجه‌ اول‌ شورای‌ نظار، و گروه‌های‌ وابسته‌ به‌ «كی‌جی‌بی‌» مانند‌ گروه‌ محبوب‌اله‌ كاشانی‌، دستگیر پنجشیری‌، ستم‌ ملی‌ وغیره‌ را از بین‌ ببرند اگر تا كنون‌ از بین‌ نبرده‌ باشند.

قصه‌ كوتاه‌ آقای‌ شرق‌ كه‌ اگر اندكی‌ وجدان‌ تان‌ برای خدمت‌ ناچیزی‌ به‌ ملت‌ خیانت‌ شده‌ از سوی‌ دوستان‌ روسی‌ و پوشالی و بنیادگرای تان‌ بیدار می بود، به‌ جای‌ اثری‌ مملو از عریضه‌ مسلمانی‌ خود به‌ جنایت‌پیشگان‌، تمجیدِ دیر شده‌ ی داود، شرح‌ خنده‌آور كودتا(۵۵) و امثالهم، كتابی‌ از شما می‌داشتیم‌ پر از مدارك‌ واقعاً «تكان‌ دهنده‌» و‌ جدید از خیانت‌ها و تبهکاری های بیشمار دربار، دوران‌ داود، میهنفروشان و گروه‌های‌ وابسته‌ به‌ آنان‌، افشای‌ بروكرات‌های‌ بالا رتبه‌ و اشراف‌ آلوده‌ به‌ هر فساد كه‌ به‌ بهای‌ تیره‌بختی‌ مردم‌ ما برای‌ خود زندگی‌ افسانوی‌ درست‌ كرده‌ بودند به‌ شمول‌ نوراحمد جان ‌اعتمادی‌، صفرجان ‌نورستانی‌، رسول‌ جان‌ ضبط‌ احوالات‌، كبیر جان‌ سراج‌، عبداله‌ جان ‌ملكیار و «جان‌»های‌ دیگر. ولی‌ گویی‌ قرارداد ازلی‌ و مقدس‌ بین‌ كلیه‌ فرمانروایان‌ وطن‌ پامال‌ شده‌ی‌ ما همین‌ بوده‌ و است‌ كه‌ در هیچ‌ شرایطی‌ و تا آخرین‌ نفس نباید «رازهای‌ نهفته‌»ی‌ یكدیگر را كه‌ بوی‌ خون‌ و خیانت‌ و خفت می‌دهند برای‌ مردم‌ آشكار سازند. و شما‌ به‌ این‌ قرارداد همچون‌ متبرك‌ترین‌ امر زندگی‌ تان‌ متعهد مانده‌ و نمونه‌ تپیك‌ افرادی‌ هستید كه‌ برای‌ حلال‌ كردن‌ خود نزد طبقات‌ حاكم‌ كاسه‌ی‌ داغتر از آش‌ می‌شوند، میمون‌وار به‌ تقلید از اشراف‌ می‌پردازند (حتی‌ در نامگذاری‌ فرزندان‌ شان!‌) و بیشتر از آنان‌ در راه‌ خیانت‌ به‌ مردم‌ چهار نعل‌ می‌كنند.

مشكلات‌ املایی‌ «صدراعظم‌»

وقتی‌ كتابی‌ با محتوای‌ ارزنده‌ای‌ را تا آخر می‌خوانیم، معمولاً اشتباهات املایی‌ و انشایی‌ آن‌ را متوجه‌ نمی‌شویم زیرا آنقدر جدی‌ و تكراری‌‌ نمی‌باشند كه‌ خواننده‌ را آزار دهند. اما كتاب‌ «صدراعظم‌» صاحب‌ ملك‌ شغالی‌ شده‌ چنان‌ آكنده‌ از غلط‌های‌ املایی‌ و انشایی‌ است‌ كه‌ انسان‌ تعجب‌ می‌كند چطور یک ناشر با دانشی‌ متوسط‌ نخواسته آنها را هر چند سرسری ویراستاری کند. شاید ناشر تصور می کرد، یک «صدراعظم» ممکن نیست در حد کودکان مکتبی املا و انشا داشته باشد!

نمونه‌هایی‌ از فاحشترین‌ غلط‌ها كه‌ در یك‌ جا و دو جا نه‌ ـ كه‌ آنها را می شد آسان‌ به گردن «چاپ» و «تایپ» بی زبان انداخت - بلكه‌ در سراسر كتاب‌ تشریف‌ دارند و نشاندهنده‌ی‌ سطح‌ فارسی‌ نویسی‌ فقیربچه‌ ای كرباس‌پوش‌ اند كه‌ با پیوستن‌ به‌ ارتجاع‌ و تجاوزكاران‌ حریرپوش‌ شد ولی‌ شاریدگی فكری‌ و حتی‌ سوادش‌ كماكان‌ بر جا ماند:

اسب‌ را اسپ‌ می‌نویسد
شیهه‌ را شهین‌
پائین‌ را پایان‌
شرمنده‌ را شرمانده‌
تلقی‌ را طلقی‌
آسیب‌ را آصیب‌
عبدالاله‌ را عبدالالله
‌در جمله ی‌ «حكومت‌ موسی‌شفیق‌ كه‌ بیشتر از اخلاف‌ خود، محمدیوسف‌، میوندوال‌ و ...»، «اسلاف‌» را به جای «اخلاف» می گیرد!
هراس‌ را حراس‌
مصونیت‌ را مصئونیت‌
سلب‌ را صلب‌
برخاست‌ را برخواست‌
بالمواجه‌ را باالمواجه‌
بالفعل‌ را باالفعل‌
بالقوه‌ را باالقوه‌
قساوت‌ را قصاوت‌
در ص‌ ۱۷۳ مراد «صدراعظم‌» از «تظلم‌» همان‌ ظلم‌ كردن‌ است‌!
بپاخاسته‌ را بپاخواسته‌
سر عزت‌ و غرور خویش‌ را سری‌ عزت‌ و غرور خویش‌ را...
هتك‌ را حتك‌
جبهه‌ را جبه‌
بفهمانند را بدانانند
هورا را حورا
به‌ كاربرد غلط‌ «ی‌» و «الف‌ و ی‌» و «ذ» در تقریباً هر صفحه‌ از ۳۰۷ صفحه‌ی‌ كتاب‌ جلوه‌نمایی‌ دارد كه‌ از آنها می‌گذریم.

یادآوری غلط‌های‌ فاحش‌ املایی‌ خواست و کار ما نیست. اما چه‌ كنیم‌، با افرادی‌ مواجهیم كه‌ یكی‌اش‌ مثل‌ داكتر اكرم‌عثمان‌ با وصف‌ نوکری روس‌ها و پوشالیان‌ و جنایت‌سالاران‌ مذهبی‌، خود را عقل‌ كل‌ ادبیات‌ و سیاست‌ و جامعه‌شناسی‌ وغیره‌ می‌داند و مطبوعاتچی‌های‌ خادی – جهادی نیز پوقانه‌اش‌ را حتی‌الوسع‌ پف‌ می‌كنند، و دیگری مثل داكتر حسن‌شرق‌ كه‌ به رغم آن گذشته اش‌، حیا نكرده‌ و در قالب‌ «ابرمرد سیاست‌ و دیپلماسی»‌ خود را زیر پای‌ جلادان بی‌ناموس‌ بنیادگرا می‌اندازد. شاید اشاره‌ای‌ گذرا به‌ بعضی مشكلات‌ املایی‌ به‌ اینان‌ كمك‌ كند تا وزن واقعی شان را شناخته و خود را به‌ مردم‌ سوگوار ما، خیلی‌ گران‌ عرضه‌ نفرمایند.

و حرف‌ آخر اینكه‌ آقای‌ شرق‌ از شما قبلاً ممنون‌ خواهیم‌ بود اگر تصمیم‌ بگیرید («تصمیم‌ شرط‌ اول‌ موفقیت‌ است‌»!!) به‌ ما پاسخ‌ دهید می‌توانید غلط‌های‌ املایی‌ و انشایی‌ تان‌ را (كه‌ به‌ آن‌ نپرداختیم‌) نادیده‌ بگیرید. فقط‌ به‌ این‌ سوال‌ها جواب‌ بدهید: چرا فساد دربار ظاهرشاه‌ و داود و فساد و خیانت‌ و جنایت‌ پوشالیان‌ و خاد را با نام‌ و نشان‌ افشا ننموده‌ اید؟ چرا اسرار قهرمانان‌ جنایت‌سالار تان‌ را مسكوت‌ گذارده‌اید؟ چرا رفیق بازی‌ كرده‌ و دزدی‌های‌ كاركنان‌ تمام‌ یا اكثر سفارت‌خانه‌ها را قلم‌ قلم‌ ننوشته‌ اید؟ آیا پیش‌ یا پس‌ از انتشار كتاب‌ تان‌، خاینان‌ بنیادگرا با شما تماس‌ گرفتند و پیشنهاد منصب‌ و مقامی‌ را كردند؟ جاسوسان‌ امریكا در كشور كی‌ بودند و كی‌ هستند؟ راستی،‌ آیا بالاخره‌ فهمیدید كه‌ گلابزوی‌، محتاط‌ و سرورنورستانی‌ عمال‌ «كی‌جی‌بی»‌ بودند یا نه‌؟ با توجه به سوگند خوردن‌های‌ شما در كتاب‌، وابستگی‌ به‌ روسیه‌ خوب‌ نبود، اكنون‌ چطور آیا وابستگی‌ به‌ امریكا و همكاری‌ با جنایت‌سالاران‌ خوب‌ است‌؟ آیا در گفتگوها با داكتر خلیل‌اله‌هاشمیان‌ و نرشیرنگارگر و جنرال رحمت اله صافی به‌ نتیجه‌ نرسیده‌اید كه‌ برای‌ مردم‌ غیور افغانستان‌ همان‌ حكومت‌ محترم‌ امیرالمومنین‌ و علمای‌ كرام‌ مناسب‌ و سودمند است‌؟ و...

می‌دانیم‌ و می‌دانید که از چقدر «رازهای‌ نهفته‌» آگاهید لیكن‌ از آنها پرده‌ برنمی‌دارید چون‌ نه‌ به‌ شخص‌ شما حیثیتی‌ می‌ماند و نه‌ به‌ خاندانی‌ كه‌ چاكرش‌ شدید و نه‌ به‌ دوستان‌ روسی‌ و پرچمی‌ و خلقی‌ و امریكایی‌ تان‌.

آیا برای‌ ملت‌ افغانستان‌ آن‌ روز تاریخی فرا خواهد رسید كه‌ شما در كنار یاران جنایت‌پیشه‌ی‌ مذهبی‌ و میهنفروش تان‌ به‌ محاكمه‌ كشانیده‌ شده‌ و چاره‌ای‌ نداشته‌ باشید جز اعتراف‌ به‌ تمام‌ خیانت‌ها و افشای‌ تمام‌ «رازهای‌ نهفته‌»؟ حتماً. هیچ‌ ملتی‌ ستمگران‌ خاینش‌ را نبخشیده‌ است‌.




یادداشت ها:

۱) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۴

۲) همانجا ص ۳ – ۴

۳) غیر از سرجنایتکارانی مثل اسماعیل، مسعود، فهیم و... حتی حضرت علی ها هم که تا دیروز بینی خود را پاک نمی توانستند اکنون نه فقط ارجمندی ها را برای تحصیل به خارج می فرستند بلکه خود هم انگلیسی می آموزند!

۴) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۳۴ – ۳۵

۵) همانجا ص ۳۵

۶) همانجا ص ۴۱

۷) همانجا ص ۴۲

۸) همانجا ص ۴۳

۹) همانجا ص ۴۳ – ۴۴

۱۰) تاریخ غبار ج ۲، ص ۱۷۴

۱۱) همانجا ص ۱۷۵

۱۲) همانجا ص ۱۷۶

۱۳) همانجا ص ۱۷۷

۱۴) همانجا ص ۱۷۸

۱۵) همانجا ص ۱۷۹

۱۶) همانجا ص ۱۹۸

۱۷) همانجا ص ۱۹۸ – ۲۰۵

۱۸) همانجا ص ۲۳۷

۱۹) همانجا ص ۱۵۶

۲۰) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۲۶۷

۲۱) همانجا ص ۴۷

۲۲) همانجا ص ۴۷

۲۳) تاریخ غبار ج ۲، ص ۷۹

۲۴) همانجا ص ۲۵۳

۲۵) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۵۲

۲۶) همانجا ص ۵۰ – ۵۱

۲۷) باید باز تاکید نماییم که ما، بین داود و بنیادگرایان علامت تساوی نمی گذاریم: داود وطنفروش، جاسوس، مزدور و بی شرافت نبود اما بنیادگرایان جنایت سالار هستند. و نکبت داکتر اکرم عثمان و شما آقای شرق یکی اینست که لااقل در برابر جنایت سالاران اسلامی هم به دفاع از داود برنخاستید.

۲۸) او در پاره کردن پیراهنش برای داود که از بزرگترین ملاکان و سرمایه داران بود، تا گفتن این دروغ پیش می رود که وی را مخالف «ملاکین و سرمایه داران با آرگاه و بارگاه» می نامد و «به حکومت داود تقریباً پای های فئودالیزم رو به پاشیدن بودند.» افغانستان ملک طلق داود و خاندانش به شمار می رفت. علاوه بر چندین باغ بزرگ در کابل، ملیون ها دالر اندوخته هایش را غیر از حسن شرق، کی انکار می تواند؟

ممکن آقای شرق افسانه ی «ضد ملاک و سرمایه دار» بودن داود را با الهام از لقب پوچ و بر پایه ی «پرنس سرخ» اعطایی روسها آورده باشد! اما مردم ما می گویند که اگر داود هم میتوانست «سرخ» باشد پس لعنت بر هر چه «سرخ» است!

۲۹) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۸۲

۳۰) همانجا ص ۷۴

۳۱) آقای شرق همه جا نوراحمداعتمادی را به سبک درباریان و پادوان شان «نوراحمدجان» می نامد!

۳۲) کرباس پوش های برهنه پا... ص ۷۴

۳۳) همانجا ص ۵۳

۳۴) همانجا ص ۱۰۴

۳۵) ظاهرشاه در مصاحبه ای با بی بی سی (۲ سپتامبر ۲۰۰۵) از تنگدستی در ایتالیا نالیده که بهیچوجه قابل قبول نیست. اگر مقرری داود کافی نبود، آیا کمک های ملیونی شاه ایران و عربستان – به اعتراف خودش – هم احتیاجات ملوکانه را برآورده ساخته نمی توانستند؟

۳۶) البته اگر در مورد وابستگی داود از روی داکتر اکرم عثمان و شما کسی به قضاوت بنشیند، بیگمان نسبت به او هم مظنون خواهد شد.

۳۷) «کمونیست» نامیدن داود چونان «کمونیست» و «کمونیستی» نامیدن میهنفروشان پرچمی و خلقی کودتای۷ ثور از سوی فاشیست های مذهبی و روشنفکران مرتجع و وابسته به رژیم ایران بیشتر از آنکه نمایانگر سواد سیاسی و اعتقاد واقعی آنان باشد برای نمایش هم کلامی و طنازی شان در چشم امریکاست. مخصوصاً در این روزگار که می دانند پابندی به بینش، تحلیل و ترمینولوژی دولت امریکا یا اصولاً غرب راه دستیابی به چوکی و مقام و ثروت و مطرح شدن است!

۳۸) پشت چراغان کردن خانه و چاپلوسی هایش مقابل پوشالیان در دوران تره کی (بنابر مجله «آیینه افغانستان») نگردید. موقعیت «حساس» غلام حضرت کوشان ایجاب می کرد تا از آن خوشرقصی ها برای نابغه شرق انجام دهد اما دل و دماغش تا آخر عمر پیش «سی آی ای» بود. نگاهی سطحی به هفته نامه «امید» به سرپرستی پسر خلفش، غمبرزدن های او برای جمعیت اسلامی و «آمرصاحب کثیرالابعاد»، مضامین و ماهیت نویسندگان اصلی هفته نامه، موضوع را ثابت می سازد.

۳۹) صرفنظر از اینكه میوندوال سال ها در امریكا تحصیل و در سفارت افغانستان كار كرد و صرفنظر از سند ارتباطش با "سی آی ای" كه روزنامه «دان» پاكستان در زمان صدارتش انتشار داد، تاریخ دورتر هم چهره ی پاكی از او به یاد ندارد. بر اساس تاریخ غبار، وی در راس ریاست مستقل مطبوعات همراه نویسندگان خودفروخته صلاح الدین سلجوقی، برهان الدین كشككی، صبورنسیمی، اكبراعتمادی وغیره وظیفه داشت علیه جراید حزبی «وطن»، «انگار»، و «خلق» كه صدای مردم دربند ما به شمار می رفتند، توطئه چیده و سرانجام همه را توقیف كند كه كرد.

۴۰) بر اساس نظر حزب پدر شان هیچکدام از سرمیهنفروشان نه تنها مخالف کودتا نبودند بلکه آن را یکی از راه های رسیدن «زحمتکشان» به قدرت می دانستند. اکت های دایر بر «مخالفت» آنان با کودتا به خاطر تحمیق داود و شما و رد پا گم کردن بود چرا که دستور از کرملین چنین بود که بهتر است کودتای «پرنس سرخ» حتی الامکان مهر روسی نخورد.

۴۱) حسن شرق را داود معمولا «داکتر جان» خطاب می کرد و شاگرد بی وفا به این لطف آموزگار دیکتاتورش بسیار می نازد. ولی نگفته که او داود را چه خطاب می کرد، «جان نثار»، «غلام خانه زاد» که وزیران و دیگر پادوان، محمدرضاشاه ایران را؟

۴۲) تاریخ غبار ج ۲، ص ۷۸

۴۳) كرباس پوش های برهنه پا... ص ۱۰۰

۴۴) همانجا ص ۱۰۰

۴۵) همانجا ص ۷۸

۴۶) همانجا ص ۱۰۷

۴۷) همانجا ص ۱۲۱

۴۸) همانجا ص ۱۳۹

۴۹) همانجا ص ۱۸۸-۱۸۹

۵۰) همانجا ص ۱۹۱

۵۱) همانجا ص ۲۸۴

۵۲) ص ۲۶۱، سیدمحمدگلابزوی، شهنوازتنی و یعقوبی به گورباچف پیشنهاد می کنند که نجیب استعفا دهد و داکتر حسن شرق رئیس جمهور شود زیرا حزب ما از او ترسی ندارد.

۵۳) آقای شرق به دفعات از شراب نوشی روسها و دست پروردگان تذکر می دهد که «ثابت» نماید خودش لب به شراب نزده و نمی زند تا تصدیق مسلمان بودنش را از تبهکاران دینی دریافت دارد و در حدی پیش می رود که این شعر اسماعیل سیاهروی را شعارش می داند:

شکر باید کرد اسماعیل کز بیدانشی
یاوه گوی هرزه شد گوزک شد و بی دین نشد

۵۴) از کنار گلابزوی، سروری، شهنوازتنی، سرورنورستانی، عبدالحمیدمحتاط، محمدخان جلالر و جیلانی باختری که هویت شان به عنوان مهره های «کی جی بی» به همگان آشکار است به آرامی رد شده و کلمه ای در مورد جاسوس بودن شان نمی نویسد و درباره جیلانی باختری معصومانه ابراز می دارد که او را «نمی شناخته» که پرچمی بوده و در وزارت برای حزبش فعالیت می کرد!

عزیزاله واصفی را عامیانه «حق شناس» و «جاه طلب» می نامد اما رشته ای از روابط خارجی او را که به او جرئت می بخشید تا به مخالفت با داود برخیزد، به دست نمی دهد. موسی شفیق را منحیث «عالم» و «یک مسلمان و ضد کمونیزم» می ستاید اما گویی از روابط جناب «عالم» با اخوان و «سی آی ای» روحش هم خبر ندارد. درباره محبوب اله کوشانی تنها به خادی و پادو نجیب اله بودنش اشاره می نماید لیکن از مناسبات وی با روسها و «کی جی بی» چیزی نمی نویسد.

یگانه افشاگری ها عبارتند از اینکه داکتر اناهیتا، عبدالوکیل و داکتر نجیب دار و ندار سفارت در هند، لندن و تهران را چور کردند. نورمحمدنور ۲۶۵ هزار دالر سفارت در امریکا را زد که مسلماً مقدار دزدی خاینان مذکور خیلی بیشتر از این بوده است. و نیز مستشار خاین در سفارت افغانستان در لندن را معرفی می نماید که در ۱۳۶۸ پول حاصل از فروش یک و نیم تن لاجورد درجه اول در لیلام لندن را زده است.

اما مقداری را که مثلاً داکتر اکرم عثمان و گلابزوی و دیگران از سفارتخانه بالا رفته اند سرپوشیده می گذارد.

۵۵) «صدراعظم» صاحب اسبق منظره ای از تدارک کودتا به دست می دهد که گویی نه در کشور اردویی تربیت و تسلیح شده ی مسکو وجود داشت، نه احزاب مزدور شوروی با نفوذ فراوان در آن و نه صدها جاسوس «کی جی بی» در سطوح مختلف. از همه جالبتر اشاره به رمزی است در تماس های تلفنی یعنی پنهان کاری اکیداً مراعات می شد!

آخرین مطالب