درباره «فاتح جنگ سرد» نوشته عبدالحفیظ منصور
زمانی میهنفروشان پرچمی و خلقی دل و روده شان را پاره میكردند تا به مردم بقبولانند كه ترهكی «نابغه شرق» است و باید اطاعت از او را «وظیفه ملی» خود بدانند كه نشد؛ تجاوزكاران بنیادگرا با هر بیناموسی ممكن كوشیدند به مردم بقبولانند كه گلبدین، ربانی، سیاف، خلیلی و سایر «قیادی»ها مزدورانی خونخوار، غدار و منحرف نه بلكه «امیران جهادی» اند كه نه توسط آیاسآی بلكه به واسطه «ملت جهادپرور افغانستان» بر تخت نشسته اند تا «انقلاب اسلامی» را در ملك خداداد متحقق سازند و فرمان بردن از آنان واجب است كه نشد؛ «قیادی»های جهادی هنوز سرگرم مستی و رذالت در خون و اشك مردم بودند كه شتر گاو پلنگانی انساننما موسوم به طالبان در بزكشی با «برادران جهادی» قدرت را از آن خود كرده و ملاعمر شان را «امیرالمومنین»ی خواندند كه همواره از طریق خواب با پیغمبران در تماس است و حایز كمالات و ملكات بسیار و نیز طلعت مبارك «امیر» را هرگز از حجاب بیرون ننمودند تا از آن مردك بیسواد چیزی بتراشند كه باید در ذهنیت مردم «وزنه» و «ابهت» كسب كند و اولین بار در عمر شان ملایان را جدی گرفته و از امر و نهی «امیرالمومنین» به مثابه وجیبه دینی خود اطاعت كنند كه نشد و مالكان امریكایی بنیادگرایان تخت «امیر» را بر بختش كوبیدند.
و اینك نوبت به كسانی رسیده كه نه گلبدین برای شان بازار دارد و نه ربانی و نه ملاعمر و خود را هم سبكتر و كوچكتر از آن میشناسند كه برای مردم مطرح باشند، پس باید زیر سایهی شتری راه بروند و بگویند سایه از آنان است! مسئله ولی این است كه اول لازم است شتری بسازند، شتری خارقالعاده، شتری كه نه كس دیده و نه شنیده.
گروههای فاشیستی دینی بدون پایه وسیع بین مردم و به شدت منفور ناچار اند برای خود از هیچ «قهرمان» بیآفرینند تا در پرتو او خود را هم باد كرده و منحیث «آدمهای مهم» قالب نمایند.
رساله «فاتح جنگ سرد» كوششی است برای پف كردن احمدشاهمسعود به عنوان مردی افسانوی نه در سطح ملی بلكه در سطحی بینالمللی و تاریخ بشر!
آیا حفیظمنصور در حل مشكل «برادران» موفق است؟
قبل از هر چیز باید از او تشكر كنیم كه ناآگاهانه نكاتی در رساله آورده كه برای ما نو بودند و بیشتر از پیش به قضاوت ما نسبت به «سپهسالار»اش پایه میبخشد.
نویسنده با طمطراقی جهادی اینطور میآغازد:
صاحب این قلم از آغاز به شخصیت مسعود و كارنامههایش ارج خاصی قایل بوده و او را بالاتر از سایر چهرههای مطرح در عرصه سیاسی و آگاه كشور میدانست؛ از این رو ایشان را قابل نقد میانگاشت، چون در او محاسن فراوان و نواقص محدودی میدید و برایش آیندههای بهتر و روشنتری را انتظار داشت، و حتی كار بازار هم بر همین اصل استوار است كه طلا را به نقد میكشند و محك میزنند، نه هر سنگ و چوب را. (ص ۳)
جدی؟ میخواهید بگویید كه هرگز به تبهكاریهای گلبدین، سیاف، ربانی، مزاری، خلیلی نپرداخته اید زیرا آنان را برخلاف مسعود دارای «نواقص فراوان و محاسن محدود» و مساوی به «سنگ و چوب» و خاكروبه میدیدید؟؟ باور نمیكنیم.
در كدام شماره «پیام مجاهد» جنایتكاران مذكور را «سنگ و چوب» نامیده و مردم را از توجه به عوامفریبیهای آنان بر حذر داشته اید؟ تمام «قیادی»ها و قومندانان كلان و خرد بنیادگرا وابسته به تمام باندهای جنایتكار، برای شما «طلا» اند و پدر و برادر.
شما تا لوث «استاد» و باندش و دیگر «سنگ و چوب»ها و لوث نوشتههای «پیام مجاهد» را از سر و صورت تان نشسته اید، نمیتوانید خود را از دایرهی آن «سنگ و چوب»های آغشته به خون مجزا وانمود سازید.
صاحب این قلم طبیعتاً از عهده تجلیل به خوبی بر نمیآید و در عوض به تحلیل و تجزیه میل و رغبت نشان میدهد. (ص ۳)
ما از كجا باید «طبیعت» جنابعالی را میدانستیم كه مثل نویسندگان و مفسران بزرگ عالم «میل و رغبت» به تجلیل ندارد؟ «پیام مجاهد» وغیره كه پر از رنگآمیزی «استاد» و «برادران» است بدون «تحلیل و تجزیه». رساله هم مبین آنست كه «صاحب این قلم» طبق «ضرورت روز» به جای «تجزیه و تحلیل» به «تجلیل» میلان داشته تا در مسابقه رجزخوانی برای «مسعود بزرگ» گوی سبقت از همه «برادران» را ربوده باشد.
«قرنها باید انتظار كشید تا مادر گیتی فرزندی همچو مسعود بزاید.»، «پدیدهی تكرار نشده در تاریخ انسان و كم نظیر در تاریخ معاصر جهان.»، «سیاستمدار برجسته»، «رهبر خردمند سیاسی»، «شخصیت كثیرالابعاد»، «سردار جنگی والامقام»، «سردار برجسته»، «اسطوره مقاومت»، «سردار مقاومت»، «استراتژیست بزرگ»، «درزانداز بین جنرالان شوروی»، «استراتژیست بزرگ عصر» و....
آیا بیشتر از این در «تجلیل» چیزی در چنته «صاحب این قلم» وجود داشت كه از آوردنش شرمیده باشد؟
«سپه سالار» و بنیادگرایان عرب
گفتیم پیروان احمدشاهمسعود در بررسی كارنامه او سعی جانكاه به عمل میآورند تا از وی موجودی افسانهای ترسیم نمایند. غافل از این كه مخلوق كاذب با گذشت زمان جز در ذهن افسانهپرداز خالقان باقی نخواهد ماند. پیش از آینده و حتی در دنیای امروزی هم با توجه به چند مناسبت، زشتی «غول زیبای» آقای منصور بر ملا میشود.
به نظر ما مهمترین و بنیادیترین مسایل كه بررسی زندگی و كار مسعود را روشن ساخته و قضاوت نسبت به وی را آسان میسازد عبارتند از مناسبات وی با عربها، اخوان بینالمللی، سیآیای، آیاسآی و جانیان «ائتلاف شمال».
یك یك مناسبات مذكور را از نظر بگذرانیم:
احمدشاهمسعود به سخن عبدالهعزام، دانشمند و مبارز فلسطینی، پدیدهای بود كه در تاریخ افغانستان تكرار نشده و در تاریخ معاصر جهان كم نظیر بوده است. (ص ۱۹)
مگر عبدالهعزام سلف اسامهبنلادن نبود؟ مگر او چیزی غیر از رابط بین گروههای بنیادگرا با ارتجاعیترین و فاشیستترین دولتهای عربی بود؟ مگر او جنگ مقاومت ضد روسی را میخواست به استقرار دموكراسی و آزادی در افغانستان منتهی شود؟ تفاوت عبدالهعزام با اجنتهای آیاسآی و اسامهها چه بود؟ چرا پیروان مسعود برضد آیاسآی و اجنتهای آن و اسامه و سگهای بومی او گریبان میدرند اما عبدالهعزامها را كه كلید «رهبران جهادی» را در دست داشت، «دانشمند و مبارز فلسطینی» مینامند؟ صرفاً به خاطر آن كه این پدرخوانده فلسطینی، زمانی مسعود را با آن كلمات ستوده بود؟ نقل ستایش از سوی یك دشمن آزادی و دموكراسی، برای مسعود افتخار نه بلكه ننگ و شرمساری است.
حتی نقل گفتهی جنرال نصیرالهبابر هم غنیمت شمرده میشود:
احمدشاهمسعود نسبت به همقطارانش در دروس عسكری از استعداد و لیاقت خوبی برخوردار بود. (ص ۳۵)
اگر چه مقام پدر خواندگی نصیرالهبابر بین «رهبران جهادی» محرز است ولی او آفرینندهی ارشد طالبان هم به شمار میرود. آیا این باعث ناراحتی مداح نیست؟ اگر بگوید: «به هر حال بیان یك واقعیت از زبان فردی سرشناس است.» در این صورت چرا او از آوردن یك چنان نقلقولهایی از سوی بطور مثال دهها گلبدینی و سیافی خودداری ورزیده است؟
از آن مهمتر چرا از بریگیدیریوسف قاید مشهور «رهبران جهادی» و دیگر سران آیاسآی نقلقولها نیآورده كه به یقین كمتر از جنرال بابر در ستایش از «سپهسالار» نمیبودند؟
پاسخ واضح است: آن نقلقولها «راز» را از پرده بیرون میافكند، رابطه و خوشبینی آیاسآی را به مسعود مسجل مینمود چیزی كه باند «سپهسالار» با تمام نیرو میكوشد آفتابی نشود.
«سپه سالار» و اخوان الشیاطین وطنی و تاجیكستانی
به قول خودش تا قبل از كودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ در نقش یك جوان مسلمان غیر وابسته به احزاب اسلامی افغانستان فعالیت داشت؛ اما بعد از آن با انجنیر حبیبالرحمن ـ یكی از پیشتازان نهضت اسلامی افغانستان ـ آشنا گردید كه این آشنایی، مسیر زندگی او و نیز سیر تاریخ افغانستان را دستخوش تحول و دگرگونی ساخت. (ص ۳۴)
پس احمدشاهمسعود ابداً تافتهای جدا بافته از گروه بد نام ضد آزادی، ضد دموكراسی و زن ستیز اخوان المسلمین در افغانستان نیست. گروهی كه در رأس آن منجمله گلبدین، ربانی و سیاف قرار داشتند و دنیا هم از ترورها و تیزابپاشیهای آنان بر زنان خبر دارد.
در زمینه همكاری عملی «سپهسالار» با آدمكشان تنها كمك به تروریستهای تاجیكستانی برملا میشود:
از مجاهدین تاجیكستان پشتیبانی كرد، به آنها پایگاه داد و به تعلیم و تربیه آنها پرداخت. (ص ۶۹)
كمك سخاوتمندانه «سردار والامقام» به كثیفترین گروه تروریستی در كشوری بیچاره! سندی بهتر و قویتر از این دایر بر بند بودن ناف «سپهسالار» با ناف گروههای جنایتكار در سایر كشورها؟ مدركی رسواتر كننده از این دایر بر خصومت مرگبار «سپهسالار» با ارزشهای دموكراسی و حقوق بشر؟ آیا این شاهد دیگری در اثبات ادعای همیشگی ما نیست كه مسعود با تمامی جنایتكاران بنیادگرای وطنی و خارجی از یك خمیر و سرشت بوده و بناءً «قهرمان ملی» و... نامیدن او در تحلیل نهایی هدفی جز توهین، تهدید ملت و دوام حاكمیت «جمعیت اسلامی» ندارد. خاكباد دیروزی «سپهسالار» برای «مبارزه علیه طالبان تروریست» و عربدهجوییهای امروزی سینهچاكان وی برای «مبارزه علیه تروریزم بینالمللی» بیشتر از آن هرزه، دروغین و عوامفریبانه اند كه به تبصرهای بیارزند.
شرح این موضوع هم اهمیت ثانوی مییابد كه چگونه «سپهسالار» مثل «برادران جهادی» در تأمین منافعش به هیچ اصل دینی و غیر دینی پابند نبود. زمانی با آدمكشان تاجیكی در مغازله میافتاد و زمانی هم با طلاق از آنان خود را به آسانی به پای دولت تاجیكستان میانداخت.
«رهبر خردمند» دستآموز آیاسآی
احمدشاهمسعود مثل كلیه «قیادیان جهادی» شیر آیاسآی را خورده، با آن كلان شده و براساس نقشههای آن به افغانستان اعزام شده است:
خشونت حكومت داود خان در برابر نهضت اسلامی باعث گردید كه مسعود تقریباً دو سال را مخفیانه در شهر كابل و شمالی با جمعی از همفكرانش سپری نماید و سپس به پشاور برود... و سرانجام مسعود در آنجا كورس كوتاه مدت نظامی را سپری نمود...
بعد از این دورۀ آموزشی این مجاهدین... به صوب بدخشان، لغمان و پنجشیر در حركت افتادند و تحت فرمان گلبدینحكمتیار ـ بتاریخ ۲۹ سرطان ۱۳۵۴ مسعود با یكدسته همكارانش ولسوالی و دو علاقهداری پنجشیر را به تصرف در آورد اما این آزاد سازی بیش از نیم روز به طول نیانجامید. (ص ۳۵)
این بخش از رساله علاوه بر تأیید مكیدن مسعود از پستان آیاسآی، عیان میسازد كه:
اخوانیها نه بر مبنای به جان آمدن از «خشونت حكومت داودخان» (كدام احمق این خشونت را با خشونت حكومت مسعود و شركا از ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۵ قابل مقایسه میداند؟)، بلكه بر مبنای تحریك و تطمیع و تجهیز دولت پاكستان جهت پیشبرد سیاستهای ضد افغانستانیاش، از سوی آیاسآی جمعاوری، متشكل و به مثابه مزدوران استعمال شدند.
ـ كه «سپهسالار» و گروه اخوانیش نه بر اساس داشتن جای پا بین تودههای مردم بلكه به اتكای كودتای یك جنرال مرتجع و میهنفروش برای «اسلامی كردن» افغانستان تفنگ آیاسآی را در دست گرفته بودند.
ـ كه مردم از ارتجاع و استبداد اخوانِ جیرهخوارِ وارداتی آنقدر نفرت داشتند كه استبداد داوود (۱) را نسبت به آن ترجیح میدادند و بهمین دلیل «سپهسالار» نتوانست «بیش از نیم روز» در زادگاهش باقی بماند و وضع بقیه «برادران» در دو ولایت دیگر فلاكتبارتر از او بود.
ـ كه بعد از آن تار و مار و رانده شدن بینظیر گروه اخوانی، اگر تجاوز شوروی و آیاسآی و بخصوص سیآیای و ۶ بلیون دالرش نمیبود، «سپهسالار»، گلبدین، سیاف، ربانی، خلیلی، محسنی و دوستم «عظیم رهنما» نمیشدند.
از ارتباط «سیاستمدار برجسته» با آیاسآی سوالهای زیادی به میان میآیند:
ـ فرق این گروه با طالبان چی بود؟ آیا هر دو از سوی بیگانگانی كه فقط در پی منافع خود در كشور ما بودند، تشكیل و تمویل و تسلیح نمیشدند؟ چرا ریشه مزدور بودن مسعود و دیگر «رهبران جهادی» كتمان میشود اما از طالبان برجسته؟ (۲)
ـ در آن زمان ذوالفقارعلیبوتو و حزبش شعار میدادند: «اسلام دین ما، دموكراسی سیاست ما و سوسیالیزم اقتصاد ماست». اما مسعود كه از ۴۹ سال عمرش «سی سال تمام آن را در راه مبارزه علیه كمونیزم... به سر رسانید» (ص ۱۹) طبعاً خونیترین دشمن سوسیالیزم و دموكراسی در افغانستان بود ولی با این وجود وقتی توسط حكومت بوتو علیه داوود استخدام میشود، ثابت میشود كه وی و شركا فقط و فقط به منظور انجام عملیات تروریستی علیه رژیم داوود اجیر شده بودند و معنای دیگری نداشت. دولت بوتو با این كار در واقع به «دموكراسی» و «سوسیالیزم»اش هم خیانت كرد. از پاكستانیها شنیده ایم كه دولت بوتو با گروههای چپ افغان تماس گرفته بود تا به آنها علیه حكومت داوود كمك رساند، ولی تمامی آنها مبارزه علیه استبداد داوودی را با اتكا بر پاكستان رد كرده بودند. پاكستان تنها اخوانالشیاطین افغانی را برای خیانت به وطن شان مساعد و مشتاق تشخیص داد.
آیا برای كسانی كه خود را «پهلوان اسلام» میشمردند، اجیر شدن توسط دولتی «سوسیالیست» مرگ نیست؟ این از «اسلامیت» آنان مایه میگرفت یا از سیاست به دهل هر كس رقصیدن برای نیل به قدرت؟ یا شاید در این «حركات غیر اسلامی» تنها گلبدین و دیگران دخیل بودند و مسعود را با دولت پاكستان كاری نبود!؟
البته بوی این نوع اصول فروشی اخوان در دریافت كمك از «چین كمونیست و ملحد» بیشتر بالاست كه فعلاً جای بحثاش نیست.
ولی اصلیترین سوال این است:
برای طرفداران دموكراسی و آزادی، «استبداد داود» بدون تردید استبدادی بود كه دوران دهسال «استخبارات» مخوف او را تداعی میكرد. اما جالب است ببینیم كه درك اخوان پتلونپوش از آن استبداد كه در آخر با استبداد محمدرضاشاه گره خورد، چه بود و چطور تئوكراسی آنان میتوانست بدیل دموكراتیك و بهتری نسبت به حكومت داوود باشد؟
یعنی آقای منصور و «برادران مسئول» باید واضح سازند كه چگونه مسعود و گلبدین و همدستان، آلت اجرای مقاصد پاكستان در افغانستان نه بلكه سركردگانی بودند برخاسته از جنبش اصیل ضد استبداد «پرنس سرخ» و نه نازدانهترین حاصلات پلان، پول و سلاح آیاسآی و سیآیای و به همین دلیل منفور و سیاهروی و محكوم به اشد مجازات نزد تودهها.
«مسعود بزرگ» و سیآیای
مداحان ضمن پرتاب مسعود به عرش، او را «استراتیژیست بزرگ» مینامند، اما فراموش میكنند كه امریكاییان سالها قبل سایه سیآیای را بر سر «استراتیژیست بزرگ» در عملیاتش بر ضد روسها فاش ساخته اند.
هفتهنامه «تایم» مورخ ۱۱ جون ۱۹۸۴ نوشت:

در ۱۱ فبروری ۱۹۹۳ نیروهای مسعود و سیاف وارد منطقه هزاره نشین افشار شدند که بنابر تخمین مردم محل «بیشتر از ۱۰۰۰ غیرنظامی» را کشتند، سر های مردان کهن سال، زنان، کودکان و حتی سگ هایشان را از تن جدا کرده، اجساد شان را در چاه ها انداختند.
«گاردین» ۱۶ نوامبر ۲۰۰۱
سه هفته پیش از آن كه تانكهای شوروی (برای جنگی نابود كننده علیه مسعود) به حركت درآیند، ماهوارههای امریكایی حركات مذكور را تحت نظر داشتند و این، عوامل امریكایی را قادر ساخت تا از تهاجم قریبالوقوع روسها مجاهدین را آگاه سازند. سیآیای به احمدشاه مسعود چهل فرستنده رادیویی قابل حمل داده بود كه دریافت پیامهای وی را ممكن میساخت. همچنین سیآیای در پاسخ به تقاضای مسعود، صدها ماین را قبل از آغاز عملیات «خداحافظ مسعود» (نام رمز عملیات روسها در پنجشیر) در اختیارش قرار داده بود.
عقیم گذاردن عملیات «خداحافظ مسعود» تازهترین و شاید متهورانهترین موفقیت سیآیای در كمك به چریكها به شمار میرود.
كانال امداد سیآیای به چریكها كه به ابتكار كارتر به وجود آمد، توسط ویلیامكلبی در زمان ریگن به پیش برده شد. كلبی فوری دست به كار شد و به مسئولان سیآیای در اروپا هدایت داد تا از بین مهاجران افغان در اروپا عضوگیری كنند. سیآیای دوسیهها و لیستهای پارهای از محصلان و معلمان را ترتیب و به دقت زیر غور و بررسی گرفت. از آن میان آنانی كه كاملاً مورد اعتماد و طرفدار مجاهدین تشخیص داده میشدند از سوی یك پروفیسر امریكایی یا یك مبلغ مسیحی یا یك تاجر عربستانی كه همه جاسوس سیآیای میبودند، به نان چاشت دعوت میشدند. سیآیای حدود پنجاه نفر از آنان را در اروپا و به همین تعداد را به كمك افبیآی در امریكا استخدام كرد كه اغلب آنان محصلان و یكی هم تكسیران در منهاتن، دیگری كارگر در اوهایو و سومی معلم جودو در «سَوت وِست» بود.
سیآیای در مكاتب مختلفش ۱۰۰ نفر افغان مذكور را طی ۹ ماه زیر تربیت گرفت و در بهار ۱۹۸۲ آنان را با نامهای مستعار و هزینهای كلان به صحنه فرستاد.
به تعداد تقریباً ۳۰ افغان در عربستان در شركتهای كوچك كه كالا را به آسیا میفرستند مشغول به كار شدند. ولی اكثر افغانهای استخدام شده در پاكستان وظیفه گرفتند، جایی كه سیآیای دارای شبكهها و امكانات وسیع میباشد.
یك جاسوس افغانی سیآیای اظهار داشت كه به برادران خود كه در داخل با روسها در جنگ اند كمك میرسانیم. به مجردی كه مسعود درخواست ارسال ماین كرد یك شركت امریكایی در آلمان به آن ترتیب اثر داد.
«اسطوره» در کجاو کی و چگونه گلبدین، سیاف، ربانی، خلیلی، خالص، دوستم و... را جنایتکار و و جیره خوار بیگانه و وحدت با آنان را خیانت خوانده است تا قبول شود که خود مستقل عمل میکرد و وابسته نبود؟و نیز «لسآنجلس تایمز» (۹ می ۲۰۰۱) نوشت كه نیروهای مسعود به كمك امریكا علیه روسها میجنگیدند.
چوچه «سپهسالاران» كه علیه آیاسآی كف بر دهان میآورند و «جمعیت اسلامی» خود را مبرا از داغ ننگ سالها تبعیت از آن وانمود میسازند، آیا شهامت دارند ادعاهای سیآیای را محكوم و رد نموده معبود آسمانی را «مستقل» تثبیت نمایند؟
رهبران بنیادگرا و همدستان كه خود را مصرانه «جهادی» مینامند در وابسته بودن به دولتهای پاكستان و سیآیای شهره عالم اند و میزان ارتجاعی و ضد مردمی بودن آنان خیلی بیشتر از دولتهای دست نشانده روسهاست.
تلاش هیستریك سینه چاكان مسعود در تصویر نمودن وی به عنوان «سردار والامقام» فرشته صفتی كه در ماورای سایر رهبران خاین و جنایتكار احزاب اسلامی مقام داشت، تلاش ضد تاریخی مسخرهای است جهت تحمیق مردم و پوشاندن بیمقداری خود شان زیر سایهی شیربرفی عظیمی از «سردار».
«سردار جنگی والامقام» و روسها
درباره مناسبات حسنه دیروز و امروز روسها با «مسعود بزرگ» و باندش «جمعیت اسلامی» حرف فراوان است. حتی گفته میشود او دورههای نظامی در مسكو دیده است كه ما از چند و چون آن اطلاع نداریم. لاكن یك چیز مسلم است كه او در مقاطعی از زندگیش به آن مناسبات حسنه پشت نمود خلاف مناسباتش با آیاسآی و سیآیای و فرزندان آنها (گلبدین، سیاف، ربانی، خالص...) كه تا آخر به آن وفادار ماند و لحظهای از دستور آنها سر نه پیچید.
بروسریچاردسن امریكایی در رسالهاش «اعمال زور و تهدید نابودسازی و خاموشسازی» ترجمه داكتر خلیلاله هاشمیان، مسعود را به سازشهای متعدد كه ضرباتی مهیب به جنگ ضدروسی حساب میشد، متهم كرده است. چند نقلقول از آن:
مسعود از جانب خود تقاضای پرداخت رشوتی بمبلغ حدود ۳۵۰۰۰۰ (سه صد و پنجاههزار) دالر را نمود و آنرا بمقابل امضای قرارداد مصالحه در ماه فبروری ۱۹۸۳ دریافت نمود. این توافق در نوع خود دومین قرار داد عدم تعرض بود كه مسعود با اولیای امور نظامی شوروی امضاء كرده بود.
مناسبات ما با گوریلاهای مسعود آنقدر دوستانه و گرم بود كه آمران گوریلاها جوقه جوقه در مركز قطعۀ ما بدیدن ما میآمدند. دعوت مجللی هم برایشان ترتیب شده بود. مسعود قوماندان گوریلاها و قوماندان ما بین هم قرار داد بسته بودند كه بیكدیگر ضرر نرسانند. بعد ازین قرار داد، زندگی ما بسیار مسالمتآمیز شده بود.
به قطعات و گروههای تنظیمهای دیگر اجازه داده نخواهد شد كه در منطقۀ شامل درین مذاكرت بمنظور فیر و حمله بالای سپاه شوروی و حكومت افغان داخل شده به عملیات تروریستی یا سبوتاژ (پایپلین) لولههای نفت بپردازند. اگر تلاشهائی توسط اعضای مسلح تنظیمهای دیگر برای تطبیق فیر و حمله صورت بگیرد، جانب شوروی اظهار آمادگی مینماید تا بقطعات مسلح پنجشیر باثر تقاضای آنها توسط قوای توپخانه و هوائی كمك نماید.
در ماورای این سرحدات، سپاه شوروی و قوای مسلح پنجشیر حق دارند تا عملیات نظامی بمنظور امحای قطعات مسلح و گروههای مسلح مربوط به تنظیمهای دیگر را كه بمقابل سپاه شوروی و قوای پنجشیر عملیات نظامی خود را منقطع نساخته اند، انجام بدهند.
«برادری» و توطئهگری «سپهسالار»با گلبدین

تا نشانی از جنایتكاران حزب گلبدین و ربانی در این جهان باقیست، این عكس هم به تنهایی به مثابه سند روسیاهی «كثیرالابعاد» و «عظیم راهنما» به شمار خواهد رفت.
از «برادركشی»ها و توطئههای بیحساب گلبدین و مسعود علیه یكدیگر همه آگاه اند ولی مطابق رساله، سابقه نزاع به سال ۵۴ بر میگردد سالی كه هر دو «برادر» در حفاظ پدر آیاسآی بودند، «برادر حكمتیار» قصد داشت كه كار «برادر مسعود» را یك طرفه سازد. این كه هر دو ضمن محبت «جهادی» همیشه قبر یكدیگر را میكندند، جای شكی نیست. لیكن در رساله برای آن كه مسعود باید به هر حال «ابر مرد» نشان داده شود داستان اینطور بیان میشود:
احمدشاه مسعود در سال ۱۳۵۴ به اثر دسیسه گلبدین حكمتیار در پاكستان در بالاحصار پشاور برده شد، خود میگفت: از آغاز عادتش بر این بود كه دو تفنگچه با خود حمل میكرد، محافظین یك تفنگچه وی را گرفتند، اما هرگز فكر نمیكردند كه او تفنگچه دیگری هم با خود دارد وقتی مسعود داخل بالاحصار وضع را وخیم تشخیص داد، (قبل بر آن دو همكارش بنام انجنیر جانمحمد و شیرولی را نیز به همین دسیسه شهید كرده بودند) تفنگچه خود را عیار كرد و افسران پاكستانی را تهدید نمود و این تهدید موجب آن شد كه از بالاحصار پیشاور سالم خارج گردد. (ص ۸۴)
پس «سپهسالار» كم از جیمزباند نبود! ولی نویسنده نمیداند كه این كاریكاتور جیمزباند ساختن از ممدوح به استثنای مشتی اقارب و حواریون «مسعود بزرگ»، اكثر خوانندگان را به خنده انداخته و او را بیشتر به زمین میزند.
حتی طفلكها سوال خواهند كرد:
۱) آیا از بین بردن مسعود توسط آیاسآی مشكل بود كه او را در مقرش ـ بالاحصار پشاور ـ بیاورند ولی باز هم بتواند از چنگ شان فرار كند آن هم با تفنگچه دومی؟
۲) تفنگچه دومی را در كجایش پنهان كرده بود كه افراد آیاسآی نتوانستند آن را ببینند؟
۳) آیا برای تروریستی كار كشته مثل گلبدین صدها راه آسان و خاموشانهی سر به نیست كردن كم بود كه وی را در مركز آیاسآی ببرد تا بعد همه بگویند كه او با گلبدین به آنجا رفت و دیگر برنگشت و قضیه فاش شود؟ اگر گلبدین را این قدر خر و كودن بدانیم آیا آیاسآی نیز به همان اندازه ابله بود كه برای كشتن یك مامور افغانیاش تا این سرحد ملانصرالدینوار حركت كند؟
۴) آیا مسعود خوش داشت اسلحه و جیره از آیاسآی دریافت دارد و تعلیمات ببیند اما شرم داشت به بالاحصار پشاور برود و این تنها «به اثر دسیسه گلبدین» بود كه به آنجا كشانده شد؟ آیا نویسنده تمام ملت را از «جمعیت اسلامی» میپندارد كه خواهند پذیرفت مسعود آن قدر خل و بیچاره و بیخبر از دنیا بود كه نمیدانست سر و كارش در پاكستان با كیست؟
۵) یكبار كه مسعود از دام گلبدین و آیاسآی جست، آیا دیگر آنها (گلبدین و آیاسآی) هیچگاه در صدد نبرآمدند سر این اجنت جوان شان را زیر بالش كنند؟ آیا از تفنگچه دومی همیشه ناپیدای وی میترسیدند؟!
بهراستیكهجیمزباندساختیكجهادیغیرازایننمیتواند باشد!
اما این صحنهی جناییـ پلیسی به خامه آقای عبدالحفیظمنصور، برجستهتر از همه آن سوال بنیادی را بر میانگیزد كه:
انسان را از روی دوست یا دوستانش میتوان شناخت. با وصف سگجنگیهای متعدد بین «جمعیت اسلامی» و «حزب اسلامی»، چرا گلبدین تا آخر برای احمدشاهمسعود منحیث «برادر جهادی»، «برادر قیادی»، «نیروی مؤثر جهادی»، «وزیر خارجه» و «صدراعظم» مطرح بود؟
با در نظر داشت این كه فكر «برادركشی» هیچگاه از كله دو «برادر» رخت برنبست و برعكس «در طول جهاد این دو پارچگی عمیقتر از پیش شده رفت، تا این كه بعد از سرنگونی رژیم داكترنجیباله، به درگیری تمام عیاری مبدل شد و فاجعه خونینی را ببار آورد» (ص ۴۷) همدستی و سازش بین دو «قیادی» تشنه به خون یكدیگر، توجیه ناپذیر میشود و تقلاهای «جهادی پسند» عبدالحفیظمنصور برای مردمِ به دور از جرم و خیانت جهادی در حكم فقط شوخیهای پوك اند نه بیش.
شخصیت پردازان مسعود هرگز قادر نبوده و نخواهند بود كه به سوالهای ذیل نیز پاسخی در خور اعتنا بدهند:
ـ مسعود چرا گذاشت مخالفتش با گلبدین در كابل «به درگیری تمام عیاری» انجامیده و «فاجعۀ خونینی ببار آورد»؟
اگر عقبنشینی از كابل در هنگام رسیدن طالبان به پایتخت «درایت نظامی مسعود را به نمایش گذاشت»، چرا، «نابغه سیاسی و نظامی» در برابر گلبدین هم از یك چنین «درایتی» كار نگرفت و برعكس در حمام خون و غارت و بیناموسیهای دهشتناك، تا آخر با گلبدین زد كه منجر به «فاجعۀ خونینی» شد؟ آیا جاری شدن خون و چور و بیعفت شدن دهها هزار از مردم بیگناه كابل به ترك كابل و توقف جنگ با گلبدین و خلیلی و دوستم نمیارزید؟
«سپهسالار» خون میریخت یا آب؟
اگر مسعود «از خونریزی خوشش نمیآمد» (ص ۲۶) آیا در ظرف پنج سال جنگ با طالبان، به خاطر كسب قدرت خون نه بلكه آب ریخت؟
دروغتر از ادعای فوق اینست كه:
احمدشاهمسعود در این كار یك هدف انسانی نیز داشت كه جزء فطرت او بود و قطعاً برای كسب پیروزی در جنگ راضی نبود، تا جان افراد تحت امر خود را به خطر اندازد. (ص ۱۱۴)
«جوانمردی» یا قله «نامردی»؟
«شخصیت كثیرالابعاد» را رشتههای ناگسستنیای با آن خاینان پیوند میداد:
مسعود نه تنها با اسرا با عطوفت و جوانمردی رفتار میكرد، بلكه دشمن در حال فرار را مورد حمله قرار نمیداد. وقتی گلبدین حكمتیار از چارآسیاب به سوی سروبی عقبنشینی مینمود. راهش را باز گذاشت و به جتهایی كه آمادۀ حمله بر كاروان حكمتیار در فضا بودند، دوباره دستور نشست داد.... وی در برابر همه دوستانش كه اصرار بر حمله بالای حكمتیار داشتند، ایستاد و آن را خلاف مروت و جوانمردی خواند. (ص ۲۹)
درست گفته اند كه برادرها با هم جنگ كنند و احمقها باور!
نقلقول فوق گواه دیگری در اثبات این ادعاست كه
آیا «سیاستمدار برجسته» در میدان چكهپاو یا بودنهبازی با گلبدین روبرو بود كه باید به «جوانمردی» و ازین قبیل «اصول» خود را ملزم میدید یا این كه باید دست نامردترین، بیمروتترین و بیعطوفت ترین دشمن وطنش را از آن كوتاه سازد؟
او چرا به این «عامل آیاسآی»، «فاسد» و «لوچك» (۳) فرصت داد به سلامت خود را از مهلكه بیرون كشد؟
«جوانمردی»، «عطوفت» و این چیزها نه بلكه صرفاً علایق «مكتبی» و «اخوانی» و ضرورت «اخوت جهادی» موجب شده بود كه او از نابودی «برادر حكمتیار» چشم بپوشد. و متعاقباً «صدراعظم» اعلام نمودن گلبدین ادعای گوشت و ناخن بودن دو «قیادی» را برای هزارویكمین بار به كرسی نشاند.
لابد این «صدراعظم» ساختن نیز حاكی از جذبه «جوانمردی» و «مروت» ارزیابی میشود. اما مردم افغانستان «جوانمردی» «سپهسالار» را نسبت به گلبدین و نصب وی منحیث «صدراعظم» بر كشوری كه داغ ۱۵ سال جنایتها و خیانتهایش را بر پیكر داشت، جز اوج «نامردی» و خیانت برخود حساب نخواهند كرد.
علایق با گلبدین و دیگر «سران مجاهدین» چنان پولادین بود كه هیچ عاملی نمیتوانست بر آن خلل وارد آورد، حتی جاسوس پاكستان بودن آنان:
احمدشاهمسعود... سپردن قدرت به سران مجاهدین را یك اشتباه جدی تلقی میكرد.... با ورود مجاهدین به كابل دو تعبیر از جهاد شكل گرفت، یكی حفظ اصالت جهاد و استقلال كشور كه مسعود از آن نمایندگی میكرد، دیگری وابستگی به پاكستان و نداشتن طرح ملی كه حكمتیار، طالبان، مولوینبی و جلالالدین حقانی در آن راستا عمل میكردند. (ص ۶۶)
كنه مسئله همین است. «سپهسالار» نه اینكه هرگز نخواست «احزاب جهادی تضعیف گردند» بلكه تا جان داشت در راه تقویت و در قدرت بودن باندهای جنایتكار كوشید.
نسبِ بنیادگرایی «سپهسالار»
به قول خودش تا قبل از كودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲، در نقش یك جوان مسلمان غیروابسته به احزاب اسلامی فعالیت داشت؛ اما بعد از آن با انجنیر حبیبالرحمن ـ یكی از پیشتازان نهضت اسلامی افغانستان ـ (شاخه محصلین نهضت را جوانان مسلمان میخواندند.) (۴) آشنا گردید كه این آشنایی مسیر زندگی او و نیز سیر تاریخ افغانستان را دستخوش تحول و دگرگونی ساخت.... انجنیر حبیبالرحمن... احمدشاه مسعود را در بخش جلب و جذب افسران قوای هوایی توظیف نمود. (ص ۳۴)

آقای حفیظمنصور، حالا كه «مكتب» نیست، پیكرههای كیها باید روزی به دادخواهی از این سه بیباز خواستگار بر سر دار به رقص در آیند؟
قضاوت اكثریت روشنفكران و حتی عامه مردم ما نسبت به گروهی كه حبیبالرحمن با جنایتپیشگانی بدنام چون گلبدین، سیاف و ربانی درست كرده بود روشن است: گروهی تروریست، مرتجع، ضدزن، تیزابپاش و دشمن خونی دموكراسی كه زیر نام اسلام و قرآن همان جامعهای را میخواستند ایجاد كنند كه از ۷۱ تا ۷۵ مزهاش را زن و مرد و پیر و جوان ما چشیدند و هولآورترین جامعه در كره زمین به شمار میرفت.
و بلی «سیر زندگی او و نیز سیر تاریخ افغانستان» بطور باور نكردنیای «دستخوش تحول و دگرگونی» شد: «سپهسالار» و خانواده و گروهش به صدها ملیون دالر دست یافتند ولی افغانستان «دگرگون» نه كه به امر جنرالعبدالرحمن توسط سگهایش واژگون شد، حمام خون شد، غربال شد و خاكستر شد و تحت قیمومیت امریكا درآمد.
عبدالحفیظ خان منصور، تو با «برادران» از این «دگرگونی» قهقهه شادی و مباهات سر میدهید، اما ملت سوگوار ما به آرزوی رسیدن زمان حسابدهی و انتقام از شما روز شماری میكنند.
یك لحظه فرض كنیم حبیبالرحمن و مسعود هر دو «خوب» بودند. سوال میشود كدام برادران «بد» بودند؟ ربانی؟ سیاف؟ گلبدین؟ مزاری؟
عبدالحفیظمنصور یا هر جارچی دیگر اگر هر كدام از سه خاین را «بد» بگوید، رگ و پی «سردار والامقام» را با رگ و پی او میدوزند چرا كه بیش از ۲۰ سال وحدت با هر یك از آن ددمنشان از عهده هیچ كس ساخته نبود مگر این كه تار و پود ایدئولوژیك و سیاسی و فرهنگیاش با او تنیده شده باشد.
«مكتب» (۵) و «استاد»
احمدشاهمسعود نه تنها در برابر استاد ربانی بحیث یك افسر مطیع عمل كرد، بلكه هر دو واقف بودند كه به یك دیگر نیازمندند. (ص ۵۹)
باركاله! به منكرش لعنت. ولی دقیقتر این بود كه گفته میشد نه صرفاً ربانی بلكه كلیه سر جنایتكاران به یكدیگر نیازمند بودند و هستند و خواهند بود. و به همین دلیل مكرراً متذكر شده ایم كه احمدشاهمسعود را در جایگاهی ماورای گلبدین، ربانی، خلیلی، سیاف، محسنی، خالص وغیره نشاندن به مداریگری ناشیانه میماند تا تكیه بر واقعیات.
در گذشته عدهای «شورای نظار» را جدا از ربانی و باندش میانگاشتند. اما باید از عبدالحفیظخان منصور سپاسگزار بود كه این ادعا را هم از توطئههای گلبدین قلمداد میكند:
گلبدین حكمتیار رقیب سرسخت احمدشاه مسعود پیوسته میكوشید كه شوراینظار را سازمان جدا از جمعیت اسلامی افغانستان قلمداد نماید، تا بتواند رابطه میان استاد ربانی و مسعود را تیره سازد. (ص ۵۸)
لیكن نویسنده صاحب مطمئن باشد كه مردم هرگز گول آن «توطئه» گلبدین را نخوردند زیرا سیل اسلحه و پول آیاسآی را میدیدند كه «استاد» به «سپهسالار» میرساند به اضافه سنی و غیر پشتون بودن هر دو!
«كثیرالابعاد» و دموكراسی و حقوق زن
علیالرغم صحبت از رنگ و غذا و ورزش مورد پسند «قهرمان ملی» در هیچ جایی از رساله نقلقولی مستقیم از «اسطوره» راجع به دموكراسی و حقوق زن آورده نشده است.
مسعود همیشه میگفت: «یگانه آرزویم آنست تا در بازسازی كشورم سهیم شوم.» (ص ۱۲۰)
كدام «برادر قیادی» اكت «آرزوی بازسازی» را نمینماید؟ مگر «برادر سیاف» اعلام «بازسازی كابل كمونیست» به «كابل اسلامی» را نكرد؟ مگر برادران طالب ضد بازسازی بودند؟ لیكن فرق یك فرد شریف و مردمدوست و میهنپرست این است تا «یگانه آرزویش» را نه بازسازی بیچاره و بیزبان و بیدشمن بلكه تأمین دموكراسی و حقوق زنان تشكیل دهد كه فراوان دشمن دارد. فاشیستهای دینی ریختن خون طرفدار «بازسازی» نه بلكه خون مبارز راه دموكراسی و حقوق زنان را مباح میدانند.
«كثیرالابعاد» و مداخله پاكستان
مسعود به استقلال عمل سخت پابند بود و سیاست مداخلهگرانۀ نظامیان پاكستان را غلط و به زیان جهاد میانگاشت و استدلال میكرد كه آنها نسبت به اوضاع افغانستان ناآگاه اند و از راه دور قضاوت میكنند كه از صواب بدور است. (ص ۱۱۹)
دیدیم كه مسعود در آیاسآی بر ضد وطنش تعلیم دید و تجهیز گردید و فرستاده شد و سپس هم در دوره جنگ ضد روسی از طریق «استاد دانشمند و با وسعت نظر ربانی» (ص ۳۸) بعد از گلبدین بیشترین پول سیآیای را صاحب میشد و در عملیات نظامی نیز مركز فرماندهیاش بود.
در عین حال در دوره حاكمیت خون و خیانت ۵ ساله جهادی، «دانشمند با وسعت نظر»، جنرال حمیدگل رییس آیاسآی را مشاورش ساخته بود و از او خواست در افغانستان بماند تا بدین ترتیب آیاسآی نه «از راه دور» بلكه از نزدیك سر رشته را در كف با كفایتش گیرد!
مخالفت «سپهسالار» با این میهنفروشی و پستی كجا بود؟ آیا پا در میانیهای پرزیدنت اسحقخان و اعجازالحق (پسر جنرال ضیاالحق) و دیگر پدر خواندههای پاكستانی برای برطرف ساختن شكررنجیهای بین «سپهسالار»، گلبدین و ربانی از یاد كسی میرود؟ تار جنایتكاران جهادی نه تنها در دست آیاسآی قرار داشت، بلكه ایران و عربستان نیز خریدار آنان بودند. «اسطوره» با رژیم ایران مستقیم رابطه داشت و با عربستان از طریق سیاف.
«اسطوره» در كجا و كی و چگونه گلبدین، سیاف، ربانی، خلیلی، خالص، دوستم و... را جنایتكار و جیرهخوار بیگانه و وحدت با آنان را خیانت خوانده است تا قبول شود كه خود مستقل عمل میكرد و وابسته نبود؟ صرفنظر از اینها اگر «نظامیان پاكستان نسبت به اوضاع افغانستان از نزدیك و بیشتر آگاه» (معیار «سپهسالار» از میزان آگاهی چه و چه اندازه بود؟) میبودند، آنگاه «سیاست مداخلهگرانه» شان «از صواب بدور» نمیبود؟
نه، نه به زور فلم این و آن فلمساز وابسته به رژیم ایران، نه به زور شعر این و آن شاعر تسلیمطلب و اخوانی و نه با ترور و تهدید ممكن نیست، خون «سپهسالار» را جدا از خون و ذات سایر «قیادیان» خاین و هزار و یك رشته او را با استخبارات پاكستان، عربستان و ایران، بریده نشان داد.
«سپهسالار» و میهنفروشان پرچمی
نجیب با تشدید پالیسی جنگاندن یك قوم علیه قوم دیگر... همچنان كودتای ناكام تنی كه اساس آن را مسایل قومی میان گلبدین حكمتیار و شهنوازتنی تشكیل میداد، ملیتهای دیگر افغانستان را به عكسالعمل واداشت كه در نتیجه نبیعظیمی، آصفدلاور، بابهجان و جنرال مومن و دهها جنرال دیگر به احمدشاهمسعود دست همكاری دادند. (ص ۶۲)
آیا چند جنرال میهنفروش نماینده ملیتهای دیگر بودند كه «دست همكاری دادن» آنان به «سردار» را بتوان «عكسالعمل ملیتهای دیگر افغانستان» نام نهاد؟ اگر ملیتهایی معین از سوی آن جنرالان نمایندگی میشدند، پس نه آنان میهنفروش و مزدور شوروی بودند و نه دولت متبوع شان؟
اگر ادعا شود جنرالان نامبرده از زندگی و اعمال پر خیانت گذشتهی شان «اظهار ندامت» كردند بفرمایند این كار در كجا، كی و چگونه انجام گرفته است؟
دم نقد نبیعظیمی در كتابی با چشم پارگی و وقاحت پرچمیوار به دفاع علنی و صریح از حزب میهنفروش و اربابش، به دهان آقای منصور میكوبد.
اگر «سپه سالار» حقیقتاً مخالف قومگرایی بود تا اندازهی كه برای اثبات آن گروپهای ستم ملی و «سازا» و «سفزا» را در ولایت تخار «قلع و قمع» كرد (ص ۵۴) چرا رجوع جنرالهای غیرپشتون را به گروهش نه تنها لكهای نپنداشت بلكه آنان را ستون فقرات باندش ساخت كه تا امروز هم پا برجای اند؟
«اندیشه» و كمكهای خارجی
سیاستهای مستقلانه احمدشاهمسعود در برابر كشورهای كمك دهنده باعث آن گردید تا وی امكانات زیادی از خارج كشور بدست نیاورد. (ص ۶۳)
درست است كه او در مقایسه با گلبدین به درجه دوم از سیآیای پول میگرفت. آیا كل شكوه همین است كه مقام اول باید از وی میبود؟ تفاوت مقدار كمك سیآیای و آیاسآی به گلبدین و مسعود بسیار ناچیز بود. پس این كه «كمك دهندگان بخصوص پاكستان برای یك فرمانده تاجیك آینده خوبی پیشبینی نمیكردند. لذا كمكهای وافر را بدان بیهوده میانگاشتند» (ص ۶۳)، بیشتر «ناشكری» و ناز زیاده از حد در برابر آیاسآی و سیآیای است تا شكایتی جدی مقابل ارباب چه رسد به این كه آن را حمل بر «سیاستهای مستقلانه» كرد.
مگر رییس جمهور شدن «استاد دانشمند» و وزیر دفاع شدن خودش توسط آیاسآی جبران اشتباه آیاسآی را نسبت به «كثیرالابعاد» و دستهاش نكرد؟ چه حسننظری بهتر از این میشد از آیاسآی نسبت به «مكتب» و «استاد» انتظار داشت؟ چه «آینده»ای مهمتر از ریاستجمهوری و وزارت دفاع باید آیاسآی برای عمالش «پیشبینی» میكرد؟
پشتیبانی پاكستان و روسیه و تاجیكستان به او انكارناپذیر است. جمهوری اسلامی ایران هم از اول تا آخر سرمشق و منبع الهامش بود و نمایندگان رژیم مثل داكتر چنگیزپهلوان و رضادقتی... هیچگاه او را از مشورهها و كمكهای شان محروم نمیداشتند به شمول فرستادن مواد از طریق هوا (ص ۱۰۳). و تبلیغات برای «سردار والامقام» در مطبوعات ایران آنقدر گسترده بود كه شاعرانی ظاهراً غیر رژیمی مانند علیسپانلو و پرویز خائفی را كه سوگ ملت ما را با چشمان كلوخی نگریستند، ناگهان به مویه كردن نفرتانگیز برای «شیر پنجشیر» واداشت.
اگر حواریون «سپه سالار» بتوانند «سیاست مستقلانه» او را با حتی یك كشور كمك دهنده ثابت بسازند، كل ادعای شان سرچشم.
«اندیشه» و طرح بنینسیوان
احمدشاه مسعود با حمله نظامی بر كابل كه منجر به تصرف آن شهر گردید، طرح بنینسیوان را كه در صدد انتقال قدرت به یك گروه بیطرف بود عقیم ساخت. (ص ۶۴)

بخاطر آن همه خون ها و آن همه ویرانی های دیگر نه بلکه بخاطر صرفاً حتی راکت باران سینمای زیبای بهارستان باید گردنک «کثیرالابعاد» و شاطران می شکست و بشکند.
اگر «سپه سالار» تشنه قدرت نبود، اگر به جلوگیری از ریخته شدن خون دهها هزار اهالی كابل علاقه میگرفت، اگر كوچكترین باوری به ماهیت تبهكارانهی «رهبران و قومندانان جهادی» میداشت، اگر واقعاً گلبدین را «فاسد» و «لوچك» میشناخت، چرا از طرح بنینسیوان ترسیده و آن را عقیم ساخت؟
شما آقای عبدالحفیظمنصور و همدستان هر قدر میتوانید و میخواهید پهلوان خود را هوا بدهید و ملیونها دالر از دارایی ملت اسیر ما را در مراسم رنگارنگ از او حیف و میل كنید و مشخصاً عقیم ساختن طرح بیننسیوان را «درایت سیاسی ـ نظامی» او بنامید.
دولت پاكستان هیچگاه نمیخواست طرح صلحی در افغانستان پیاده شود كه حاكمیت مزدوران بنیادگرایش را حذف یا سست سازد. بنابراین نقش بر آب كردن طرح بنینسیوان توسط «سپهسالار» مستقیماً منطبق بود با نیات و منافع آیاسآی و چاكران. این نكته در مقاله اسلمافندی افغانستانشناس نیز پیداست:
نه، نه به زور فلم این و آن فلمساز وابسته به رژیم ایران، نه به زور شعر این و آن شاعر تسلیمطلب و اخوانی و نه با ترور و تهدید ممكن نیست، خون «سپهسالار» را جدا از خون و ذات سایر «قیادیان» خاین و هزار و یك رشته او را با استخبارات پاكستان، عربستان و ایران، بریده نشان داد.«او (داكتر نجیب) بطور سری نمایندهاش را نزد برادر فقیدم كرنیل ارحامافندی در سوات فرستاد و از او خواسته بود ترتیب پناهنده شدنش را در پاكستان بدهد زیرا تصمیم دارد تمام امور و اختیارات حكومت را به ظاهرشاه بسپارد. برادرم مسئله را با جنرال حمیدگل رییس وقت آیاسآی در میان گذاشت كه رد شد به این دلیل كه یك چنان اقدامی سبب ناخشنودی جنگاوران ضد شوروی افغانستان خواهد شد كه از مهمان نوازی آیاسآی برخوردار اند. خندهآورتر این كه بعدها این جنگاوران ضدشوروی ضد پاكستان شدند... اگر پیشنهاد (نجیب) پذیرفته میشد سلسلهای از فجایع منجمله ظهور طالبان رخ نمیداد...» (۶)
عامل شكست طالبان، «سردار مقاومت» یا «جهان»؟
برعكس انتظار، نویسنده زوال طالبان را از بركت و منوط و مربوط «اندیشه» جلوه نمیدهد:
وقتی من از او پرسیدم، كه روی چه دلایلی امید به شكستاندن قوای برتر طالبان و القاعده دارد، در حالی كه جهان از جبهه متحد حمایت لازم بعمل نمیآورد؟ گفته: كاری كه ما انجام دهیم حفظ و گسترش مقاومت است، ولی برای شكستاندن طالبان جهان باید متوجه شود و من فكر میكنم افراطیگری، اعمال تروریستی و پامال كردن حقوق بشر توسط این گروه بزودی جهان را متوجه این پدیده مینماید و به عكسالعمل وامیدارد. و آن گاه است كه باید طالبان از میان بروند. (ص ۸۱)
تنها جایی كه «سردار مقاومت» را «متواضع» مینمایاند و «شكستاندن» (۷) طالبان را كار او و در حد توان او نمیداند! منتها «پیشبینی» «سردار» خارقالعاده است: «اعمال تروریستی» (حادثه ۱۱ سپتامبر) و «عكسالعمل جهان» (بمباران امریكا و استقرار نیروهایش در افغانستان و بالاخره «شكستاندن طالبان»)!
«اندیشه» علیالرغم گز كردن از آسمانها، حق داشت باندهای داخل «ائتلاف شمال» را در برانداختن طالبان عاجز ببیند زیرا در خلوت خود حساب جنایتكاریهای «برادران جهادی» را به مراتب بیشتر از طالبان مییافت و بنابراین غلبه بر آنان و پذیرفته شدن از طرف مردم را ناممكن. پس منجی را باید در جای دیگری غیر از مردم افغانستان جست. و در چشم «اسطوره» و خدمه، ستارهی این منجی تنها در بمباران و استقرار نیروهای امریكا سوسو میزد كه بدون تردید به محض آن كه این ستاره از بالای سر شان دور شود، بخت آنان به سیاهی خواهد گرایید.
كی بیشتر كشته است «سپه سالار» یا قومندان عبدالحق؟
از وی پرسیده شد كه چند سال داری؟ در پاسخ گفت: "برای هر انسانی اندازه و طول عمر چندان اهمیت ندارد، بلكه مهم اینست، كه این عمر در چه راهی و چگونه صرف شده است. (ص ۳)
بنیادگرایان و فرصتطلبان و بزدلان همه عمر «سپه سالار» را از تولد تا مرگ عمر مشعشع یك «اسطوره» نایاب در تاریخ میخوانند. ولی ما مكرراً اعلام میداریم كه عمر وی به مثابه یك بنیادگرا صرف استقرار رژیمی استبدادی مذهبی و درین راستا صرف همدستی با جانورصفتترین آدمكشان تاریخ افغانستان و جنگهای ویرانگر با «برادران دینی»اش شد كه در جریان آنها هزاران نفر از دم تیغ كشیده شدند و چهره «اسطوره» از خون آنان سرخ است.
اگر طرفدران «سپه سالار» چنگ و دندان نشان دهند، باز آن سوال خرد و خواركننده كه مانند تبری بر جمجمه شان میخورد، طنین میاندازد:
«سپه سالار» چرا، چرا، چرا ۲۵ سال با دژخیمان بنیادگرا ساخت؟؟
در نشریهای به نام "The Crossline Afghanistan Monitor" شماره اول سپتامبر ۲۰۰۲ چاپ سویس به نقل از قومندان عبدالحق فقید نوشته شده است:
«زمانی گفت كه او (عبدالحق) امید بازگشت به افغانستان را ندارد زیرا بیش از حد آدم كشته است آن هم در جامعهای كه دشمنی خونی تا نسلها فراموش نمیشود.»
چه اعتراف جانانهای!!
عبدالحق كه تعداد كشتههایش به یكصدم كشتههای مسعود نمیرسد، حتی بازگشت به وطن را نمیتوانست پیشبینی كند اما «سپهسالار» كه تنها در افشار كابل هزاران نفر را در خانههای شان مدفون ساخت، اگر نصف عبدالحق وجدانش تكان میخورد باید فوری خود را به دار میزد یا كم از كم كشور را ترك میگفت.
همچنان باید از یاد نبرد كه قومندان عبدالحق با مشاهده جنایتكاریهای «برادران» از سمتش استعفأ داد. اما «كثیرالابعاد» در برابر تبهكاریها و بیناموسیهای «برادران» خودش و سایر «تنظیمهای جهادی» سكوتی مرگكی اختیار كرده بود و سینه از مقام برنداشت كه نداشت.
اگر عبدالحق از انتقام صدها نفر میترسید، مسعود میبایست از قهر و خشم صدها هزار بازماندهی قربانیانش بیمناك میبود. ولی گویا او بیشتر از آن در عالم «امارت» خود و باند جنایتكارش غرق بود كه خون و دود كابل قلبش را بسوزاند.
«سپهسالار» و طالبان
دو روز بعد وقتی به نیویارك حملات القاعده صورت پذیرفت، جهان به خود لرزید و هشدارهای مسعود را با شرمندگی به یاد آورد. (ص ۱۸)
كدام «هشدارها»؟
«سپهسالار» نظیر كلیه «برادران» از ظهور طالبان «هشدار» نداد بلكه مژده داد زیرا آنان هم غیر از «امارت و شریعت غرای محمدی» خواستی نداشتند.
لیكن درین مورد قلمبدست جهادی «سیاستمدار برجسته عصر ما» را به مثابه سیاستمداری به غایت كودن میشناساند:
وقتی گروه طالبان ظهور كردند، احمدشاه مسعود هر چند آگاه بود كه این گروه وابسته به پاكستان است و آن كشور میخواهد حزب اسلامی حكمتیار را توسط آنها تعویض نماید، ولی مانند همه ناظرین دیگر عواقب كار را پیش بینی درست نتوانست و هرگز بدین باور نبود كه طالبان روزی بسی خطرناكتر از حكمتیار در برابرش قد علم نمایند. بنابرین طالبان را یك گروه نامنسجم، ناآگاه به مسایل سیاسی ـ نظامی محاسبه نمود و كمك به آنها را در برابرگلبدین حكمتیار ترجیح داد كه در اثر همین كمكهای نظامی و مالی، طالبان بسرعت از سپینبولدك تا حومه شهر كابل رسیدند و روی همین باور بود كه خود با دو محافظ در میدان شهر به داخل قرارگاه طالبان رفت و پیشنهادات آنها را در باب تأمین صلح و تطبیق قوانین شرعی پذیرفت. ولی از آنجایی كه طالبان برنامهای غیر از جنگ نداشتند، این گفتگوها بینتیجه ماند و حملات طالبان از چند طرف به كابل آغاز گردید تا این كه احمدشاه مسعود بتاریخ ۵ میزان ۱۳۷۵ مجبور گردید، نیروهایش را از كابل عقب بكشد.
این عقبنشینی باز هم درایت نظامی مسعود را به نمایش گذاشت. (ص ۷۲)
زنده باشی حفیظ خان كه پرده «اسرار مگو» را میدری!
تا به حال كه میگفتیم مسعود تافتهای جدا بافته از سران خیانتكار جهادی و طالبان نیست عدهای ابراز شك نموده و آن را «اتهام» و برخوردی «به دور از واقعبینی» میانگاشتند. اینك آگاهی مییابیم كه درك «نابغه جنگ و سیاست» تاریخ بشر از تخت و بخت براندازانش آنقدر ملانصرالدینی بوده كه آنان را برای رسیدن پشت دروازههای كابل «كمكهای نظامی و مالی» میكرد!

آقای حفیظ منصور، این ویرانگران و رهزنان آیا رهبری هم داشتند یا همین طور جنایتكاران مادرزاد برخاسته از پنجشیر و حومه بودند؟
ما از كمكهای مادی «سپهسالار» به طالبان آن هم به این مقیاس كه آقای منصور فاش نموده چندان خبر نداشتیم و تصور ما این بود كه اساساً پاكستان و غرب به آن مزدوران نوخاسته شان كمك میرساندند.
اما با این افشاگری بیسابقه پی میبریم كه این خود «كثیرالابعاد» بود كه در دست وحشیانی بیشاخ و دم یا به زبان «سپهسالار» «گروه نامنسجم، ناآگاه به مسایل سیاسی ـ نظامی»، شمشیر مینهاد تا «منسجم» شده و وحشتبارتر بر مردم ستم و رذالت روا دارند! اینست «برجستگی سیاسی» فردی كه:
كسی را در افغانستان در ردیف او قرار دادن خطا نه، بلكه جفاست! (ص ۹۴)
«سپهسالار» طالبان را وابسته به پاكستان و پاكستان را بازیگر اصلی تعویض گلبدین با طالبان میشناخت و با اینهم به طالبان بیدریغ كمك میكند! اما نویسنده این غوطهور بودن «سپهسالار» در گنداب خیانت برادری با گلبدین و نظایرش و حال با طالبان را مورد انتقادی ولو جهادی قرار نمیدهد بلكه آن را با ملایمت و شفقت سیاست «ترجیح طالبان نسبت به حكمتیار» نام میگذارد!
تنها وقاحت مسلح در سرزمینی فلكزده، به یك دلال مطبوعاتی فاشیستهای دینی اجازه میدهد كه مقایسه مسعود را با انسان دیگری «جفا» بگوید ولی «ترجیح» یك باند پلید تروریستی به باندی پلید و تروریستی دیگر را توسط او خیانت نخواند.
كی با جنایتكاران جهادی تا آخر كنار آمد و كمك كرد؟ «سپهسالار»!
كی «شریعت» طالبان قرونوسطایی را پذیرفت و به آنان كمك كرد؟ «سپهسالار»!
لذا نتیجهگیری یك كودك هم جز این نیست كه «سپهسالار» با هر دو گروه همچون یك روح در دو بدن بود و فقط گاهگاهی بنابر اقتضای شهوتِ غصب بلامنازع قدرت بود كه «جوانمردی»ها جایش را به شكم دریدنهای «نامردانه» میداد!
بدون شك بین طرفین اصل «احترام متقابل» و «درك متقابل» حاكمیت داشت كه «سپهسالار» تنها با دو محافظ به پیشواز طالبان شتافت و با پذیرفتن «قوانین شرعی» به سلامت بر گشت! یگانه «اختلاف» باید روی تقسیم قدرت و موقعیت شخص «سپهسالار» بوده باشد، یعنی همان مرض اصلی همهی جهادیهای جنونزدهی مقام. اگر جز این باشد، آقایمنصور باید مجدداً خطر كرده به افشاگری دیگری دست یازد.
فرجام كمك «سپهسالار» به طالبان نشان داد كه چگونه گاهی اهریمن خالقش را میدرد.
اما نویسنده كه بناست به هر قیمتی او را «یك سردار جنگی والامقام» تصویر نماید، مینویسد:
این عقبنشینی باز هم درایت نظامی مسعود را به نمایش گذاشت زیرا بدون این كه كدام قطعه از نظامیان خود را از دست دهد و یا افسری عالیرتبهاش كشته شود... همه نیروهای او از كابل خارج گردیدند. (ص ۷۲)
آقای رسالهنویس، خیانت نظامیان حتی نظامیانی با «درایت» و «نبوغ» مسعود، همان زمانی میشكفد كه از تحلیل و ارزیابی درست اوضاع عمومی و نیروهای خود و دشمن عاجز میمانند. به استناد گپ خود تان، «سپهسالار» دچار اشتباه كمك به دشمن قویتر از خود شد كه دوانده شدن از كابل نتیجه ناگزیر آن بود.
خود را به سلامت بیرون كشیدن ولی مردم كابل را به دست وحشیانی مذهبی رها كردن بزرگترین خیانت، «ناجوانمردی»، «بیمروتی» و «بیعطوفتی» است. برای یك فرمانده مردمی و صدیق، حفظ جان و مال مردم بسیار مهمتر و اولیتر از «از دست دادن كدام قطعه از نظامیان و كشته شدن افسری عالیرتبه» مطرح میباشد.
معذالك چون مسعود «سردار جنگی والامقام» بود، بناءً كمك او به طالبان و قبول پیشنهادات شان و بعد جنگ و گریز با آنان و همدستی مجدد با گلبدین، دوستم و خلیلی، همه و همه «لیاقت» بود و «استعداد» و «درایت» و «نبوغذاتی» و... چرا كه بتتراشی از كسی كه در ازدواج و طلاق بیحساب با «برادران» به سر برده باشد، چنین میطلبد!
اراكین «مكتب» این نكات را چگونه تفسیر خواهند كرد:
هنگامی كه «سپهسالار» به پیشنهادات طالبان گردن نهاده و خودش هم یك وزیر شان میشد دیگر زمینه نزاع با «گروه نامنسجم» از بین میرفت، «سردار مقاومت» سردار مصالحت میشد، «امارت اسلامی» استوار میگشت و «عارف شب زندهدار» اجر ادای ۲۴ ساعت «نماز تهجد»ش را میدید و «دعا و تضرع» (۸) را به معیت نمایندگان پاكستان، ایران و عربستان انجام میداد!
بنابرین از لحاظ ایدئولوژیك و سیاسی بین «اندیشه» و طالبان فرقی وجود نداشت. پرچمداران «كثیرالابعاد» كه طالبان را «تروریست» و «مزدور پاكستان» و... مینامند، تف را سر بالا میاندازند.
غیر از تجاوزكاران جمعیت اسلامی و شركا، دیگر كدام «ناظرین» بودند كه «عواقب كار را پیشبینی درست» نتوانستند؟ نیروهای دموكراسیطلب و ضد بنیادگرا سرشت طالبان را همانند سرشت جهادیها شناختند و دچار توهم نشدند.
ما طالبان را مزدوران و «خنجر دیگری از پشت بر مردم ما» خواندیم. ولی «نابغه نظامی ـ سیاسی» آنان را كمك كرد به این امید كه شاید مانند گلبدین سرخوركاش نباشند!
پس كی در پیشبینی دچار حماقتی رقتانگیز شد؟
برای آنانی كه از غرض و مرض تطهیر بنیادگرایان رنج نبرند تنها همین فاكت كافی است كه حباب «برجستگی سیاسی سردار جنگی والامقام» و «مردمدوستی» وی بتركد.
صفت «جوانمردی» هم زیاد به «اندیشه» نمیچسبد. او شوق داشت گلوی «برادر حكمتیار» توسط طالبان بریده شود. بناءً كلهاش را مار نگزیده بود كه با «جوانمردی» بگذارد دشمنی از گیرش خطا برود كه میخواست طالبان حسابش را برسد.
هكذا «سردار» نه از سر «جوانمردی» بلكه به علت حاد شدن تضادش با طالبان بود كه نخواست برادر یاغیاش را بكشد بلكه او را به تخار منتقل سازد. (۹)
اگر «سپهسالار» كارهایش را مبتنی بر «جوانمردی» و «مروت» پیش میبرد، در آن صورت كمك به طالبان برای امحای گلبدین كمال «ناجوانمردی» و حیلهگری و دورویی او (و صفات ذاتی كلیه دژخیمان بنیادگرا) نبود؟
آیا «سپهسالار» از فرط تبهكاریهای جهادی واقعاً به مرگ راضی بود؟
مجاهدین در كابل چنان به بیبند و باری پرداختند كه مسعود بار بار از این كه قبل از رسیدن به شهر كابل شهید نشده بود، اظهار اندوه و تاسف میكرد و باری از فرط خشم و نارضایتی پوستر خودش را كه در میدان خواجهرواش نصب شده بود، پاره نمود و آنرا سردسته دزدان و غارتگران خواند. (ص ۶۸)
این ادعا به دلایل زیر دروغ و مكارگی است:
ـ اگر «بیبند و باری» واقعاً او را آزرده ساخت در اوج تبهكاریها و بیناموسهای «بیبند و باران»، «دزدان» و «غارتگران» جمعیتی به جای محاكمه و تیرباران صحرایی دهها تن و زندانی ساختن صدها تن از آنان، چرا سه نفر مظلوم، بیواسطه و بیدادرس را خودسرانه و بدون محاكمه در پاركزرنگار به دار آوریخت؟ این كار هیچ معنی دیگری نداشت جز این كه به مردم زهر چشم نشان دهد و «بیبند و بار»های شرفباختهاش را بیشتر تشجیع و وچ كند.
ـ اگر «سپهسالار» واقعاً از «بیبند و باری»ها به اندازهای دچار خشم و درد بود كه مرگش را آرزو میكرد، چرا موضوع را با مردم سراسر كشور در میان نگذاشت تا حسابش را از «بیبند و بار»ها جدا كند و ثابت سازد كه «سردسته دزدان و غارتگران» بودن را برای خود عار میداند؟
ـ اگر او واقعاً خود را «سردسته دزدان و غارتگران» یافته بود، چرا از این موقعیت ننگین و خاینانه دست نكشید و مثل قومندان عبدالحق استعفا نداد تا صداقتش را در ضدیت با «غارتگر» و «دزد» تثبیت مینمود؟
ـ اگر او راست میگفت چرا به جای پاره كردن پوستر، دهها جنایتكار خواهر و مادر نشناس از باند خودش را به دست خانوادههای قربانیان نسپرد تا در ملاءعام پاره پاره و چنواری كنند و به سایر برادران جهادی شان هم اخطاری باشد كه دیگر جلو بیناموسیها و غارتگریهای شان را بگیرند؟ چرا از خانوادههای قربانیان عذر نخواست و آنان را به اقامه دعوا علیه «بیبند و بار»ها و «غارتگران» و «دزدان» جنایتپیشه فرا نخواند؟
ـ اگر پاره كردن پوستر، اعتراف به سردسته دزدان و غارتگران بودن و تأسف از شهید نشدن صمیمانه میبود، چرا، چرا «سپهسالار» با گلبدین، ربانی، سیاف، خلیلی، دوستم وغیره سردستههای «دزدان» و «غارتگران» به مبارزه برنخاست و برعكس آنان را به عالیترین مقامات گماشت، نسبت به آنان «جوانمردی» به خرج داد، حفظ شان كرد و با آنان اتحاد بست كه تا امروز ادامه دارد و ماشین خیانت و جنایت شان شدیدتر از پیش فعال است؟
شماری از شیرینترین جملههای رساله
آیا آنچه امروز راجع به مسعود میگویند و از او تحسین میدارند، بر او بسنده است و یا این كه مسعود بسی فراتر از آن حق دارد؟ (ص ۴)
به عقیده ما «بسی فراتر از آن» مستحق است تا «بزرگ» دانستن او آنطور كه باید و شاید در كله مردم حقنه شود؛ اضافه كردن حرف «رح» به نامش كافی نیست، مجلسی از «امت مسلمه» باید دایر شود تا پسوند شایستهتری برایش انتخاب گردد؛ مثل بخش صحت، تعلیم و تربیه وغیره بودجه «سپهسالار» و خاندان در بودجه دولت منظور شود؛ طالبان مردم را دره و كیبل میزدند تا به مسجد بروند، شما از كلاشینكوف كار بگیرید تا مردم در مراسم مختلف برای «اندیشه» شركت كنند؛ خادیها باید به خانههای مردم در اقصی و اكناف كشور هجوم برند و ببینند كه پوستر «سالار شهیدان» دیوارها را مزین ساخته یا نه؛ كسانی كه مانع آوردن عكس «اسطوره» در نوتها شدهاند باید محاكمه شوند و...
و شخص شما آقای عبدالحفیظمنصور كه اگر فكر میكنید حق مطلب ادا نشده، چه بهتر كه در یك چهارراهی كابل، «مسعود بزرگ» گویان با یك گیلن پترول خود را آتش زنید تا اندكی انفلاقات درونی و ارادت واقعی تان نسبت به آن «بزرگ» را بیان نموده باشید كه انشأاله «برادران» «ائتلاف شمال» هم به شما تأسی خواهند جست و مطمئن باشید كه مردم با شور و شعف بی پایان برای تان كف زده و به یاد تان نقل و نبات پخش خواهند كرد!
مرگش جهان را لرزاند. (ص ۵)
لرزیدن جهان پرآشوب در مرگ یك بنیادگرای وطنی جای مكث دارد ولی در لرزیدن پشت تمامی «برادران» جمعیت شكی نیست. میدانیم و میدانید و مردم افغانستان و دنیا میدانند كه اگر كمك و حملات امریكا نمیبود گلیم تان جمع بود و فاتحه تان خوانده.
او از ۴۹ سال عمرش، سی سال تمام آن را در راه مبارزه علیه استبداد، كمونیزم و تروریزم به سررسانید. (ص ۱۹)
چومبه، محمدرضاشاه، فرانكو، سوهارتو، خمینی، موبوتو، پینوشه و قصابانی دیگر هم خود را قهرمان «مبارزه علیه استبداد، كمونیزم و تروریزم» نامیده و جنایتهای شان را زیر این شعار میپوشانیدند و در برابر امریكا و غرب خوشرقصی مینمودند. اما تاریخ شایستهترین جایگاه آنان را در زبالهدانش تعیین كرد. «مكتب» چطور از این قاعده مستثنی خواهد بود؟
و نمیدانیم گلبدین، خلیلی، دوستم و... از كدام «ایزم» سهگانه فوق نمایندگی میكردند كه «سپهسالار» طی «برادركشی» با آنان كابل را قتلگاه دهها هزار باشندهاش ساخت؟
یكی از دوستان ایرانی از وی پرسید كه آباد كردن این خانه در نزد مردم سوال ایجاد نمیدارد كه بسیاریها شكم شان گرسنه است و شما خانهای آباد داشته اید؟ (ص ۲۳)
آن ایرانی اگر مشاور رژیم ایران برای «سپهسالار» نبوده باشد، جهالت و بیخبری وی از دنیا مسلم است. ساختن و نساختن یك خانه چه قیمت دارد؟ ایرانی باید از صدها ملیون دالر «سپهسالار» و دیگر سردمداران جمعیت از درك قاچاق زمرد و لاجورد و نیز مواد مخدر در بانكهای خارجی میپرسید كه حساب عریض و طویل آنها به احمدولیمسعود معلوم است كسی كه از اول تا آخر از لندن شور داده نشد.
اما جواب «سپهسالار» جالبتر از سوال ایرانی مذكور است:
نمیخواهم اولادهایم در خارج زندگی كنند. این خانه را برای آن آباد كردهام كه در همین جا زندگی كنند! (ص ۲۳)
یعنی اولاد «سردار» حق دارند به زندگی كردن در خارج بیندیشند و قبلهگاه صاحب به منظور راضی نگهداشتن آنان در یكی از دهات فقیر كشور چنان خانه مجللی آباد میكند كه حتی فكر خارج رفتن را از مخیله آنان بزداید!
طرح «سردار» برای اولاد سایر امرا و قومندانان باند جمعیت كه عشق زندگی در خارج در دل داشتند چه بود؟ آباد كردن همانگونه خانههای مجلل یا اعزام شان با جوالی از دالر به خارج؟
احمدولی برادرش نقل میكند كه یك مرتبه از وی خواسته تا بگذارد احمد (پسرش) به لندن آید و در آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد، اما مسعود با شدت این مطلب را رد نمود و گفته است، كه میان پسر من و پسر دیگران چه فرقی وجود دارد كه آنها در داخل باشند و احمد در خارج (ص ۲۴)
آقای نویسنده، كی نخواهد فهمید كه این حرفهای ساختگی برای خر ساختن و مصرف داخلی است. عملاً چه شد؟ ارجمندی كه «از دیگران فرق نداشت» به كجا فرستاده شد تا «دیپلمات شود» (۱۰) در حالی كه هزاران كودك پنجشیری روی مكتب را هم ندیده اند؟
آشهایی كه بیگانگان و سگان شان برای ملت در زنجیر افغانستان پخته اند، بیشمار و وحشتناك اند.
هر چند مسعود یك سردار برجسته بود، ولی از خونریزی خوشش نمیآمد و نسبت به آینده خانوادهها سخت اظهار نگرانی مینمود. (ص ۲۶)
عدم علاقه به خونریزی و «سخت اظهار نگرانی» ایشان «نسبت به آینده خانوادهها» را دهها هزار خانوادهای كه لااقل یكی از اعضای شان را در مسابقه «برادركشی» بین مسعود و یاران از دست داده اند عمیقاً درك میكنند! داغ تیرباران شدن ۳۰ روشنفكر انقلابی در پنجشیر در جریان جنگ ضد روسی به امر «سردار» در دل خانوادهها و دوستداران شان تازه است؛ واسكت بریدن روشنفكران ضد بنیادگرا در هرات توسط «جمعیت اسلامی» از خاطر هیچكس نخواهد رفت؛ كشتگان افشار و دیگر نقاط كابل ننگ ابدیست بر پیشانی «سردار».
این سیاست (رویه ملایم و انسانی با اسرای جنگی)، احمدشاهمسعود را از اعتبار خاصی برخودار نمود، تا حدی كه مقامات عالیرتبه رژیم كابل به دیدنش میرفتند و راضی بر میگشتند. (ص ۴۴)
آفتاب آمد دلیل آفتاب!
دوستی و اعتماد متقابل بین «سپهسالار» و رژیم پوشالی! ساخت و پاخت «جمعیت اسلامی»اش با میهنفروشان پرچمی!
مناسبات طوری حسنه بود كه شخص «مقام عالیرتبه» داكترنجیب نیز تلاش داشت او را ببیند اما «سپهسالار» به علت ترس از آیاسآی از این كار منصرف شد. لاكن در مدتی كه «داكترصاحب» مهمان دفتر مللمتحد در كابل بود، «اندیشه» منظماً به دیدار او میشتافت تا از رهنماییهایش مستفید شود. (۱۱) بناءً بیجهت نیست كه در سراسر فعالیتهای جهادی، لكه زد و بند او با روسها و پوشالیان خودنمایی دارد. آیا متولیان «مكتب» برای توجیه این روابط خاینانه هم به آیت و حدیث متوسل خواهند شد؟
سازمان استخباراتی پاكستان در طول جهاد روی انجنیر گلبدینحكمتیار سرمایهگذاری كرد و بدین باور بود كه سرنوشت آیندۀ افغانستان بدست حكمتیار رقم خواهد خورد. (ص ۵۸)
آری، پدر و پیر و پیشوای «برادران قیادی» كه مسعود و «برادران» را همزمان تعلیم داد و پروراند صرفاً یك اشتباه و «ناجوانمردی» را مرتكب شده كه گلبدین نزدش نازدانهتر از «رهبر خردمند» بود و بر گلبدین بیشتر از او سرمایهگذاری كرد. در غیر آن «رهبر خردمند» هیچ مشكل و دعوایی با آیاسآی نمیداشت و وفادارانهتر از گلبدین به پاكستان و استخباراتش سر میداد.
در این دوره مسعود... انتظار داشت كه نظامیان پاكستان به اشتباهات گذشته خود مبنی بر حمایت از گلبدین حكمتیار اعتراف نموده و در صدد جبران آن برآیند. (ص ۹۹)
تو به من كه من به تو!
یعنی آیاسآی جای پدر را دارد و خوب است و دینی و اسلامی. كوتاهیاش صرفاً این است كه گاهی هر دو پستان را در دهان گلبدین میگذارد و نمیداند كه یكبار بر مسعود گرمتر دست بكشد تا ببیند كه گلبدین از یادش میرود یا نه!
«نظامیان پاكستان» باید چند در صد جیره سیآیای را به مسعود بالا میبردند تا از تخمهای چشم «سپهسالار» میافتادند و «اشتباه كار» نامیده نمیشدند؟ صرفاً اگر به جای گلبدین، «سپهسالار» را روی كلك خود مینشاندند، همه چیز نیك و عالی بود؟!
آخ كه اكتهای «ضد پاكستانی» بنیادگرایان چقدر كاذب، وقیحانه، ریاكارانه و عوامفریبانه بود و هست.
باری، جا دارد مجدداً یاد آور شویم: حفیظ خان منصور زنده باشی كه حقیقت بدخویی سالهای اخیر «سپهسالار» و «استاد» بر ضد پاكستان را دانسته یا ندانسته آشكار ساختهای.
«قهرمان» كه باید هرو مرو «قهرمان» بماند پس عشق او به وحدت همهی سرجنایتكاران و حتی عبدالملك «واقعبینی» نبوغآسا جلوه داده میشود و نویسنده را «جذباتی» میسازد:
این تصامیم (ادامه جنگ با طالبان و وحدت با عبدالملك) در هیچ مؤسسه تحقیقاتی اتخاذ نگردید و در كنار ساحلها از سوی متخصصین طرح ریزی نشد... این قدرت واقعبینی ایشان را در دشوارترین اوضاع به نمایش گذاشت، آنجا بود كه بخوبی مفهوم واقعبینی را دریافتم و آن یكی از عطایای الهی برای مسعود بود كه نظیرش دیگر سراغ نمیشود. (ص ۱۰۷)
ولی روز «سپهسالار» بگردد كه از این «عطایای الهی» در برخورد به طالبان هم برخوردار نبود تا آن وحوش را كمك نمیكرد كه ظرف چند هفته به كابل برسند و او را به پنجشیر بدوانند!

«كثیرالابعاد» با قاضی حسیناحمد كسی كه برای او و كلیه «برادران قیادی» جای پدر را دارد و ضیأالحق تمام باندهای اسلامی را به او سپرد تا چگونگی وابستگی جهادی به آیاسآی را هم به آنها بفهماند!
و ما امیدواریم دیگر هیچ جنگسالاری بنیادگرا از آن نوع «عطایای الهی» نصیب نبرد كه به منظور نیل به قدرت از معاملهگری با غداران خونریزتر از خودش رو گردان نباشد.
اما این قدر شكسته نفسی خوب نیست آقای منصور. از آن «واقعبینی» و آن «عطایای الهی» اتفاقاً شما هم بهره برده اید: شما با آن كه حقایق خیره كنندهای نظیر این كه «سپهسالار غذاهای پاك را خوش داشت» را به اطلاع جهانیان رسانیده اید، اما خدا اجرت بدهد كه در هیچ جایی از رساله گردنت را نبسته، دروغ نبافته و ننوشته ای كه «اندیشه» ارزشهای دموكراسی و برابری حقوق زنان با مردان را نیز مثل «غذاهای پاك» خوش داشت. «واقعبینی» و راستگویی بهتر از این؟
پشت گپ نگرد آقای منصور كه خودت هم بین «برادران پدیده تكرار نشده» هستی!
در دوران آتشبس پنجشیر، شبكه استخباراتی مسعود فرصت یافت، تا میان جنرالان شوروی درز ایجاد نماید و آنها را بدو دسته طرفداران چرنینكو و اندروپوف تقسیم نماید كه البته دادن هدایا از جمله زمرد به برخی از این افسران در این معامله مفید تمام شد. (ص ۱۱۰)
ما فكر میكردیم دو دستگی در اردوی شوروی ناشی از اوضاع داخلی و خارجی آن كشور بود و نه «هدایا»ی یك بنیادگرای به قدرت نرسیده. زیرا حكومت پوشالی كل كشور را به آنان هدیه كرده بود كه «هدایا»ی هر چند گرانبهای یك فرد با آن قابل مقایسه نبود. ولی در اینجا نویسنده بیشتر از آن كه به ترسیم عظمت پهلوانش نظر داشته باشد، میخواهد با گردش مختصر قلم به قضیه غارت سنگهای قیمتی به ارزش صدها ملیون دالر پرداخته و به مردم بگوید: «این هم حساب زمردها. مسعود بزرگ همه را برای درزاندازی بین هئیت حاكمه شوروی مصرف كرده است، دستهای احمدولی و دیگران پاك اند و والسلام!»
اما مردم این «حسابدهی»ها را جز مسخرهگیهایی توهینآمیز نمیدانند. حالا كه مسعود دیگر نیست، مردم حساب صدها ملیون دالر سنگهای قیمتی این كشور را از حلقوم خاندان «سپه سالار» و نزدیكترین جمبورههایش كشیدنی اند.
تا آن زمان نویسنده میتواند بفرماید كه به كدام جنرالهای شوروی و به چه مقدار زمرد صله داده شده است و مجموعاً چند در صد كل زمرد به یغما رفته از افغانستان خیانت شده را تشكیل میدهد؟ امید افشای نام و نشان جنرالهای شوروی را «ناجوانمردی» و بدقولی تشخیص ندهید!
«جنبه انسانی» به خاطر چی؟
در سالیان بعد از خروج عساكر شوروی از افغانستان استخبارات پاكستان بار بار از مسعود تقاضا نمود تا جاده سالنگ را مسدود نماید؛ اما احمدشاهمسعود جنبه انسانی قضیه را اهمیت میداد و خود صریحاً به خبرنگاران گفت، كه رژیم كابل افراد خود را به هر طریقی میتواند اكمال نماید، ولی با این كار مردم عادی صدمه میبیند. لذا از این كار اجتناب ورزید. (ص ۱۱۱)
آیا كار «سردار جنگی والامقام» در ۲۳ سال عمر «جنگی»اش فقط یكبار «جنبه انسانی» به خود گرفت؟
در زمان طالبان كه دهانه سالنگ را بست، «جنبه انسانی» قضیه كجا رفته بود؟ در سالهای ۷۱ ـ ۷۵ و در روزهای هموار كردن مناطق افشار كابل چرا «جنبه انسانی قضیه» هیچگاه از نیفه «سپه سالار» بیرون نشد؟
مسعود در واقع رهبر و امید همه شهرنشینان كابل بود. (ص ۱۱۱)
این در واقع نمك پاشیدن بر زخمهای مردم كابل است كه ۴ سال زجر فاجعهآفرینیهای «سردار والامقام» و «برادران»اش را كشیدند. این حقیقت تلخ را هیچ دهل و نغارهی شخصیتسازی برای او گم نخواهد توانست.
«سپه سالار» و مطالعاتش و دموكراسی
از میان كتابها بعد از قرآن و حدیث سرگذشت سرداران جنگی را مطالعه میكرد، و... میگفت، مقدمه ابنخلدون را چند بار مطالعه نموده است... اگر قرار باشد كه سه كتاب را با خود به همراه ببرم، قرآنمجید، مثنوی معنوی و شاهنامۀ فردوسی را برمیگزینم. (ص ۲۱)
از اینرو بیجهت نیست كه چنانچه یادآور شدیم در سراسر رساله «فاتح جنگ سرد» یك صفحه هم درباره اعتقاد «سپهسالار» به دموكراسی و حقوق زن نمییابیم. (۱۲) او نمیدانست كه كتابهاینامبرده به آگاهیاش از دموكراسی، حقوق زن، سیر تاریخ از قدیم تا امروز، سؤاستفاده سیاستمداران و حاكمان ضد مردمی از دین و مذهب و... كمكی نمیكردند. آیا یگانه منبع كمالات و نبوغ او كتابهای فوقالذكر بودند؟
بدا به حال ملت غمزدهای كه مطالعات روزمرهی یك مدعی رهبری آن محدود به چند متن دینی و اشعار عرفانی و قرنها قبل باشد! البته بنابر رساله، «اسطوره» نابغه مادرزاد بود ولی یك نابغه مادرزاد هم اگر اینقدر از مطالعه بیگانه بماند دانش و بینشی وسیعتر از یك ملای بیسواد مدرسهای نخواهد داشت.
راستی آقای حفیظمنصور، مگر مشاوران ایرانی لزوم مطالعه كتابهای معین را به «سپهسالار» گوشزد نمیكردند؟
به سبب عدم اعتقاد و آگاهی «سپه سالار» از دموكراسی هست كه اعوانش اولاً میكوشند از دموكراسی سخنی نگویند و اگر به خاطر فریب و خوشآمد غرب و «نیاز روز» مجبور به این كار میشوند در دُم «دموكراسی» شان كلمه «اسلامی» را هم گره میزنند كه بعد طبق میل و ضرورت شان آن را تفسیر نمایند.
و حال به بهانه «حسن ختام»، عباراتی از نویسنده زبردست جهادی «همیشه در صحنه» را میآوریم كه شاید جای ملال ناشی از آن همه تقدیس مهوع از «كثیرالابعاد» را تبسمی بر لبهای خوانندگان بگیرد.
به ظاهر خود نیز توجه میكرد، لباس پاك و نظیف میپوشید... غذاهای پاك را خوش داشت. (ص ۲۰)
مگر عامه مردم و نیز برادران رقیب و مثلاً ملا عمرخان و گلبدین و افراد فاقد «طرح ملی»، لباس كثیف و قورزده و غذاهای ناپاك و پر مگس را خوش دارند؟
از میان كتابها بعد از قرآن و حدیث سرگذشت سرداران جنگی را مطالعه میكرد. از جمله بارها دیده شده بود كه «حیات مردان نامی» اثر ژاندارك را میخواند. (ص ۲۱)
پس درین مورد فرقی با ملاعمر، اسامه، گلبدین وغیره برادرانش ندارد. گویا مسابقهای است بین بنیادگرایان كه نه خود شان غیر از قرآن و حدیث كتابهای دیگری را میخوانند و نه طبعاً به پیروان شان چنین اجازهای میدهند. با وجود این چشم ملت روشن كه «بارها دیده شده» كه «اندیشه» كتاب «حیات مردان نامی» (۱۳) را میخواند! پس بحری او را از گلبدین و ملاعمر جدا میسازد!
كلاه پكول میپوشید كه اكثراً بزرگتر از سرش میبود (چه نمای باعظمتی!) ... و عوام او را "كج كلاه" میخواندند كه برای او سخت زیبنده بود. (ص ۲۲)
اگر راست میفرمایید حفیظخان، خوبست به «برادران» حالی نمایید كه عوض «مسعود بزرگ»، «مسعود كجكلاه» چیغ بزنند كه «زیبنده»اش است. ثانیاً این كه عوام او را چیزهای دیگری هم میخواندند كه شما جرئت نقل آنها را ندارید. نیز نمیدانید كه «كج كلاه» خواندن مفهوم اظهار محبت عوام به او نبود زیرا «كج كلاه» در اصطلاح و فرهنگها نیز به معنی آدمی است كه كلاهش را از سر خودپسندی و كبر و یا ناز و تظاهر كج بر سر میماند. حالا باید بگویید كلاه كج ماندن «سپهسالار» ناشی از تفرعن او بود یا تظاهرش؟
تشنج شانه چپ داشت، و بسیاری اوقات آن را تكان میداد و بسیاری از دوستانش با تقلید از آن شانه خود را تكان میدادند. (ص ۲۲)
پس «بسیاری از دوستان» او چه آدمهای باوقار و زرنگی اند كه فكر میكردند در شانه زدنك «سپهسالار» نیز «سیاست» و «تاكتیك جنگی» مهمی نهفته است!
از سگرت و نصوار بدش میآمد و چرسنوشی را بشدت بد میگفت، و عادت داشت بجای استعمال كلمه "من"، "آدم" را استعمال نماید. (ص ۲۴)
سایر «برادران» به شمول ملاعمر هم این چیزها را «بد» میگویند. اما بر دنیا پوشیده نیست كه طی دو دهه اخیر بنیادگرایان مروجان اصلی هروئین و چرس و هزار فساد و رذالت دیگر در افغانستان و پاكستان بوده اند.
اما حكایت «استعمال كلمه آدم به جای من»، شاید بسیار شیرین باشد كه ما ولی نتوانستیم از آن سر در بیاوریم. آیا بطور مثال وقتی «سپهسالار» میگفت: «آدم میگوید» منظورش این بود كه «من میگویم»؟
علاقۀ فراوان با بازی و ورزش داشته و همیشه در رأس همسالان در مسابقات قرار میگرفته، (مگر سردار والامقام میشود غیر از رأس جایگاه دیگری داشته باشد؟) كه بنابر طبیعت كودكانه، برخی اوقات منجر به درگیری میان طرفین میگردید. (ص ۳۳)
اگر عبدالحفیظ منصورها در جامعهای باسواد و با معرفت جرئت میكردند با این همه ادا و افاده ادعای نویسندگی نمایند به یقین چندین بار جزا میدیدند كه در نتیجه شاید از نوشتن تا آخر عمر دست شسته و به خاطر تبلیغ «قیادیان جهادی» به جستجوی راههای دیگری میپرداختند. اما فقط در جامعهای بنیادگراگزیده و پر از شاعران و نویسندگان خادی ـ جهادی اند كه فرصت مییابند تركتازی كنند.
این جمله «كه بنابر طبیعت كودكانه...» یعنی چه؟ یعنی اگر كسی از همبازیهای آن دوران ذات «كثیر الابعاد» مدعی شود كه «سپهسالار» در یك «درگیری» به وی مثلاً امپلقی نواخته، باید بلافاصله «ارشاد» شود كه این كار فقط «بنابر طبعیت كودكانه»ی «مسعود بزرگ» بوده است و نباید چیزی از آن به دل گیرد؟!! یا شاید منظور از حكایت این باشد كه دست «اسطوره» حتی در نونهالی و در بازی و ورزش به غلط بالا نرفته چه رسد به آن كه به خون انسان آغشته شود؟؟
دلچسپ خواهد بود كه از نویسنده «تحلیلگر و نه تجلیلگر» بشنویم كه تعلیم این حكایتاش از «رهبر خردمند سیاسی» چه بوده است.
همیشه با وضو بسر میبرد و نماز تهجد را قضا نمیكرد. (ص ۴۰)

آیا مسئول كتابسوزان در اولین روزهای ۸ ثور صدیقچكری جنایتكار بود؟ پس «سپهسالار» و پادوانش در آن روزهای چنگیزی و هلاكوخانی چه میكردند اگر خود را در شعلههای برخاسته از جشن كتابسوزی شان گرم نمیكردند، عبدالحفیظ خان منصور؟
مگر سایر «برادران» و بخصوص برادر حكمتیارها و سیافها و ملاعمرخانها و برادر بنلادنها همیشه با وضو به فعالیتهای تاریخساز خود برای «امت مسلمه» و «اسلام عزیز» مشغول نبوده و نیستند و نماز تهجد و چندین نوع نماز دیگر را قضا میكنند؟
دنیا خیلی تغییر كرده آقای حفیظمنصور. «همیشه با وضو و نماز تهجد بسر بردن» را شما و برادران اساساً برای ترساندن مردم یاد مینمایید تا یكی از معیارهای فاشیزم مذهبی تان را در مورد «مسلمان خوب» بودن از یاد نبرند. و گر نه دیدیم كه پیروان «سپهسالار» سرانجام كسی را به ریاست دولت قبول كردند كه همیشه با وضو به سر نمیبرد و چه بسا از نماز تهجد هم اطلاعی نداشته باشد.
و علاوتاً «برادران» قبلالذكر را شاهد هستیم كه چگونه مورد انزجار مردم ما بوده و حتی از طرف «برادران» ایرانی هم رانده شده اند با وصف آن كه در زمینه وضو و نماز تهجد وغیره به «مسعود بزرگ» احتمالاً نمره متوسط هم نمیدادند!
او دارای چهرۀ جذاب، صورتی زیبا و فاقد ریش انبوه بود كه برایش یك چهره استثنایی و دلچسپ داده بود. (ص ۲۵)
بلی برای آن كه مبادا مردم «سپهسالارِ» زمین و زمان و تاریخ بشریت را به این و آن حیوان بیزبان تشبیه كنند، باید چهره وی هم «استثنایی و دلچسپ» خوانده شود!
نمیدانیم چه چیزی مانع شده كه عبدالحفیظ منصور گپ را خلاصه كرده و مینوشت: باد سپهسالار هم رایحهای خوش بود!
آیا جملات قصار فوق «حسن ختام» بودند؟
فكر نمیكنیم. دوستی در ایمیلی به ما نوشت:
«دیدن هیچ جملهی نویسنده رساله مرا به خنده وانداشت. مرا این فكر غرق كرد كه عبدالحفیظ منصور كه مثل داكتر اكرمعثمان هنوز املای درستی ندارد، وزیر اطلاعات و كلتور و رییس رادیو و تلویزیون وطن بیچاره و برباد ما میشود و همدستان «فاسد» و «لوچك»اش هم بر كرسیهای وزارت و سفارت و ریاست تكیه میزنند و خاد پنجشیری ـ جمعیتی ـ جهادی شده، قرار است ضامن بقا و تداوم این ستم و شناعت و سیاهروزی بر مردم ناكام ما باشد...
من به تیرهبختی مردمم گریستم، میگریم و گریان خواهم بود تا اگر آن قدر عمر كنم كه شاهد آزادی آنها از اسارت چنگیزیان عصر اتم باشم.»
و ما كه دیگر چندان اشكی نداریم برای این همه ناشادیها از دست سگان بیگانه در افغانستان بریزیم، با دیدن شعرهای قهارعاصی و افسررهبین در رساله نتوانستیم دچار خشم و نفرتی تازه نشویم. ما تنها براساس یك شعر قهارعاصی حكم كردیم كه او باید بنیادگرا باشد و حالا متوجه میشویم كه این «سپهبدِ» واصفباختری و كلیه انجمنیهای خادی ـ جهادی، شاعر رسمی جمعیت اسلامی بود كه حتی در باب فیصلههای «سپهسالار» «شعر» ساخته و در «پیام مجاهد» به چاپ میرسانیده (ص ۱۰۵).
ازین هم متأثر هستیم كه برخورد به تقریباً هر پدیدهای در سرزمین خادی و جهادی و طالبیزده خواهی نخواهی به مردار خوری و خودفروختگی اغلب شاعران و نویسندگان انجمنی ارتباط میگیرد.
حاجت به تذكر نخواهد بود كه تثبیت تعلق قهارعاصی به باند جنایتپیشه جمعیت تازگی و شگفتی ندارد؛ دفاع متشنجانه واصف و تسلیمطلبان و خادی و جهادیهای «محضر»ش از قهارعاصی هم عجیب و غریب نیست؛ بدبختی آنجاست كه فاروق فارانیها در برابرواصف چهار زانو میزند تا او درباره شاعران خاین خادی و جهادی افادهفروشی نموده آنان را به وجد و مستی در آورد.
باری، ما چه زنده باشیم و چه نباشیم، این شبهای بدمستی تبهكاران بنیادگرا و دلالان مطبوعاتی آنان رفتنی اند و فردایی فرا رسیدنی است كه در آن نه از جلادان پوشالی، طالبی و جهادی اثری باشد و نه از نویسندگان و شاعران مزدور و بیوجدانی كه مصمم اند با دفاع و ستایش از دژخیمان دو دهه اخیر، حقیقت را پوشانیده به مردم خیانت روا دارند.
یادداشت ها:
۱) و البته وطنفروش بودن اخوان و وطنفروش نبودن داوود هم مطرح بود.
۲) «سپهسالار» بعد از گلبدین بیشترین سهم از جیره سیایآی را از طریق آیاسآی نصیب میشد و از آن دستور، نقشه و سیاست میگرفت. پدرخوانده بریگیدیریوسف در كتابش «دام خرس ـ قصهی ناگفتهی افغانستان» تصریح نموده است:
«در سال ۱۹۸۷ فیصدی سهمیه احزاب بدینقرار بود:
حكمتیار ۱۸ ـ ۲۰%، ربانی ۱۸ ـ ۱۹%، سیاف ۱۷ ـ ۱۸%، خالص ۱۳ ـ ۱۵%، نبی ۱۳ ـ ۱۵%، گیلانی ۱۰ ـ ۱۱% و مجددی ۳ ـ ۵%.» (پ.ز. شماره ۳۵)
تنها یك در صد تفاوت با «برادر حكمتیار»!
۳)«در هنگام خشم زشتترین كلمات او "فاسد" و "لوچك" بود.» (ص ۲۴)
۴) و مردم آنان را «اخوان الشیاطین» میخواندند!
۵) یونسقانونی در سالگرد «كثیرالابعاد» گپ را خلاصه كرده و صاف و ساده فرمود: «مسعود باید به عنوان یك اندیشه، یك مكتب و یك تفكر مورد ارزیابی قرار گیرد»!
او نمیداند كه مسعود، «مارشال»، داكتر عبداله، خودش و شركا در حمام خون جان و هستی و عفت مردم بین سالهای ۷۱ و ۷۵ در كابل به حد كافی «مورد ارزیابی» قرار گرفتند!
۶) روزنامه «نیوز» ۲۰ اكتبر ۲۰۰۲
۷) نویسنده كم همتا از این سلیقههای ادبی جهادی كم ندارد كه اگر به آنها میپرداختیم سخن طولانیتر میشد.
۸) «به دستیارانش تأكید كرده بود كه در هنگام پیروزی دعا و تضرع به حضرت اقدس الهی را فراموش نكنند و تضرع و نیایش را به یادش آورند.
احمدشاهمسعود یك عارف شب زندهدار بود و همیشه با وضو به سر میبرد و نماز تهجد را قضا نمیكرد....» (ص ۲۰)
۹) «استاد ربانی و حكمتیار را به تخار منتقل ساخت» (ص ۷۴)
۱۰) «او میخواست، پسرش در آینده دیپلمات شود» (ص ۲۴)
۱۱) فرانسپرس در گزارشی در ۲۲ می ۱۹۹۶ نوشت: «... گاهی اوقات رهبران مجاهدین به ملاقات او (نجیب) رفته به تحلیلهایش درباره وضع در افغانستان كه گویا از درخشانی و اعتبار بسیاری بر خوردار است، گوش میدهند.
آنانی كه به ملاقات وی میروند شامل احمدشاهمسعود قهرمان جنگ ضد شوروی و مرد نیرومند نظامی رژیم برهانالدین ربانی در كابل میباشد.»
۱۲) تنها در آخرین سطرهای رساله بر مبنای «داری دارم» آمده است: «مسعود همیشه میگفت: "یگانه آرزویم آن است تا در باز سازی كشورم سهیم شوم"» و نویسنده «باهوش» و «موقع شناس» علاوه مینماید: «برای آبادی افغانستان تشكیل یك حكومت مردمی بر اساس انتخابات آزاد و احترام به حقوق بشر و احترام به حقوق زنان را اساس كار میدانست»!
دولت امریكا و متحدانش میتوانند با توسل به همین جمله ثابت سازند كه «ائتلاف شمال» به دموكراسی باور راسخ دارد!!
اما مردم حدود احترام «سپه سالار» به «حقوق بشر» و «حقوق زنان» را در تجاوز به دختر، زن و بچه كابل و در دود و خاكستر شدن شهر از سوی افراد شرفباخته او دیده و هیچگاه از یاد نمیبرند.
۱۳) هر كس این كتاب را میشناخت ما را آگاه سازد! ژاندارك نویسنده هم بوده و دنیا خبر نداشت!