
سوسِلورمِری
سوسِلورمِری (Sue Silvermarie) دارنده كتاب شعرهای روایی «حكایات معلمانم از بخش الزمیر» سراینده ایست كه گزیده شعرهایش وسیعاً انتشار یافته است. او در منطقه روستایی «وادیهای پنهان» ویسكانسن جنوب غربی ساكن است.
سو نوشتهها، اجراها و كارش را به مثابه یك فعالیت عمیق معنوی میداند. او با داشتن مدرك MSW از جانب «انجمن ملی شعر درمانی» به عنوان فردی كه با شعر مداوا مینماید، مفتخر گردیده است. او شامل كمتر از صد فردی میباشد كه در سطح ملی به چنین لقبی دست یافته است.
او همچنان پیشقدم بكار برد درمان شعری برای افرادی با مسایل روانی است.
«من از ۳۰ سال به اینسو برای زنان و بخاطر زنان شعر میسرایم. با این شعر روحم را با زنان "راوا" پیوند میدهم تا تلاشی باشد برای پیمان مقاومت برضد تمامی مظاهر ستم و بزرگداشت راز عشق به عطوفت به مثابه قدرتمندترین نیرو بر روی زمین»
«سو»
قبل از شلاقكاری مرا تا كمر در خاك كردند
صد و یكبار با چوب زدند
چون كه برقع پوشیده بودم
ملا از منظرهی خونم دریغ نمود
وقتی خانوادهام مرا به خانه آورد، بیهوش بودم
آنان را از معالجهام باز داشتند
وقتی فردای آنروز مردمُ، كسی را تعجبی نبود
از هژدهمین بهار زندگیام سه روز گذشته بود.
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
بخاطر دارم كه در راه بازگشت از مكتب، با دوستانم میخندیدم
در چهارده سالگی آرزو داشتم معلم شوم
بخاطر دارم كه برای آینده شعر میسرودم
در كنار دریچهای باز بسوی آسمان مخملی، خواب میدیدم
آنگاه ناممكن بود باور كنم
بعد از تسخیر شهرمان توسط طالبان چه خواهد شد.
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
پانزده سال داشتم كه آنان آمدند، دنیای باز و بیكران خفه شد و
به مرز گرسنگی و ترس مداوم فرو غلتید
من و خواهرانم پس ماندهی ناچیز برادرانمان را خوردیم.
برادرانم میتوانستند به درس و كار بروند
كار دفتری مادرم را گرفتند
زمانی كه كاكایم او را همراهی میكرد
او در نوبتش برقع همسایه را میپوشید
تا نان بیابد. مادرم كتابهایمان را فروخت
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
جوانترین خواهرم سه سال بیمار بود
پدرم او را به شفاخانه برد، اما
به او گفتند تا خواهرم را دور اندازد
او در آستانهی درد جان داد
آن زمان بود كه خشمم همه را به مخاطره انداخت
به نام او مكتب مخفیای به راه انداختم
تا پنج دختر كوچك خواندن و نوشتن فراگیرند و من
زندگی مان را به خطر انداختم
اینكار را دوباره خواهم كرد. این راهی بود برای اشباح
تا برای زمانی چند، دست و آواز داشته باشند.
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
وقتی فرمانی دیگر صادر شد كه تمامی خانههای زندار
كلكینهای شان را قیرگون نمایند، ما پول نداشتیم
پدرم را از خیابان گرفته و به زور ملیشا ساختند
برای مادرم چیزی نماند تا بفروشد
آنان آمدند و تهدید مان كردند
كتابهای پنهان مكتب را پشت بسترم یافتند
مرا پیش ملا انداختند، هیچ نگفتم
او در را بست و به من تجاوز كرد.
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
از آنجایی كه قحطی و افسردگی عادت ماهوار را كاهش میدهد
در اول درباره طفل چیزی نمیدانستم
عمهام دارویی در كاسهی مخفی در سقف خانهاش داشت
وقتی طفلم را پس میانداختنم، او در كنارم بود
فرمان نو مبنی بر منع صدا هنگام رفتار
عمه را حین ترك خانه بازداشت كردند
او كفش بیصدا به پا نداشت
آنان او را به روی سرك میزدند تا پسر وحشت زدهاش
با قربانی كردن من، جلو او ایستاد.
ملا همه چیز را دریافت.
من در كنار گوشهای ناشنوتان ایستادهام
او جرمم را مبنی بر سقط جنین اعلان نمود
كه اثباتی بود بر بیبند و باریم
جرایمم جنایات او را پوشاند
و هیچ كس كاری نمیتوانست مگر دعا برای زنده ماندنم
این دعا خواست من نبود. من آماده مرگ بودم
من برای خودم عزاداری نمیخواهم
دوازده ملیون زن و دختر زنده، خشم شما را طلب اند
چادرهای تان را بالا زنید، و گوشهای تان را باز كنید.