«شماره اخیر «پیام زن» را در انترنت دیدم و همان بخشهایش كه نصب شده اند خواندم. تعجب كردم كه مكاتبه من با شما نیز در این شماره چاپ شده است.
نخست این نكته را باید بگویم كه من اگر میفهمیدم كه شما نامههای مرا چاپ میكنید، قدری دقت میكردم كه حرفهایم روشنتر و توضیحی میبودند تا حداقل خواندنش وقت خوانندگان را بیهوده ضایع نمیساخت.
باید بگویم كه، متأسفانه دستم جور نشد تا آن نبشتههایی را كه گفته بودم بنویسم و تمام كنم. تنها این قدر توانستم كه طرح خیلی خام و ناهنجار تحت عنوان «یكی از هزاران دردسر» را نیمه تمام بدسترس برخی دوستان بگذارم تا از خطوط كلی و عام واكنش من در برابر كارگزاران فرهنگی شاغل در كانونهای فرهنگی رژیم منحوس خلق و پرچم، آگاهی یابند. میخواستم آن نبشته را بازنویسی و تكمیل كنم و بعد یك نسخه از آن را برای شما بفرستم. اما هنوز موفق به این كار نشدهام.
به هر حال، اكنون به وسیله این نامه میخواهم بحث قبلی را كمی با تمركز بیشتر پیگیری نمایم.
نخست نكات توافقم با شما:
الف: اصلیترین نكته توافقم با «پیام زن» در زمینه خاصی كه صحبتش را دنبال كرده ایم، این است كه شما حق خاینان خلقی و پرچمی را كف دست شان میگذارید و باصراحت و قاطعیت به دهن شان میكوبید و هنوز هم هیچ نرمشی در لحن و هیچ كاهشی در نفرت تان نسبت به آنان دیده نمیشود. ازین كار شما خوشم میآید و به نگاه من كاریست خیلی در خور تمجید و تأیید. درین زمانی كه خیلی از مدعیان مبارزه با خلق و پرچم و مبارزه با كفر و الحاد و این حرفها، همه چیز را زیر پا نهاده اند و با خلقیها و پرچمیها سر از یك گریبان بدر میكنند و زیر قول سفاكترین و خونآشامترین خلقیها و پرچمیهای كثیف را میگیرند و در هر محل و محفل و معامله آنان را شریك میسازند و همه جنایات و قتلها و پستیهای بیكران آنان را به فراموشی میسپارند و... درین حال این كه شما به سر پیمان ایستاده اید و همچنان كه سابق، اكنون نیز لب و لوچه و كام و كچوكك خونالود و گندآلود خلقیها و پرچمیها را به مردم نشان میدهید، به دیده من قابل قدر و ستایش هستید. این كار تان را اگر شیرین لبان نازكدل و ادیبكهای نازك نارنجی نمیپسندند هیچ باكی نیست. آنان بهتر است بروند و از پیشگام بودنهای اشخاص ذلیلی چون سلیمانلایق و بارقشفیعی و اسدالهحبیب و عبداللهنایبی و دیگر و دیگرانش بنویسند و هر دم به خاك مالیدن خویش را به نام «نقد علمی و ادبی» توجیه نمایند. من سالهاست با این روند كاملاً غیر منطقی و غربكاری شده كه هنرمند و شاعر و نویسنده را از آفرینش و اثرش جدا میكنند و طوری به اثر نگاه میكنند كه گویی از آسمان افتیده و هیچ آمیزادی در پیدایشش نقش نداشته است، خیلی بیزار بوده ام. هیچ اثر هنری و شاعرانه و ادبی در جهان نیست كه چكیده و ثمره و حاصل تجارب و داد و گرفتهایی جسمی، روحی، فكری، احساسی و چه و چههایی دیگر انسان در زندگی نباشد. اگر نویسنده و شاعر و هنرمند نمیبود، اثری هم در این زمینهها نمیداشتیم و این یك تقلب محض است كه میگیرند و نویسنده و شاعر و این قبیلها را از آفریدههای شان جدا میسازند و طوری مینمایانانند كه اثر با آفرینندهاش هیچ ربط و پیوند و مناسبتی ندارد. این طرز بررسی كه در غرب به دلایلی در نقد ادبی رواج یافت، در كشور ما در میان تجار فرهنگی به یك دین تبدیل شد و از آن یك چیز خیلی مبتذل درست كردند كه حتی مروجین غربی آن از دیدن و خواندنش شرم خواهند كرد. مقولههایی چون «بیطرفی» و «بیتعصبی» و «علمی نگریستن» را در بررسی كارهای هنری به حد تقدس رسانده اند. در حالی كه بیطرفی و بیتعصبی درین مفهوم خاصش، تنها زمانی ممكن است به كسی دست دهد كه كاملاً از روح و احساس و از تپش قلب و از خون و از گوشت و از پوست و حتا از استخوان تهی شده باشد!! روشن است كه در روی زمین این چنین كسی وجود ندارد و به همین خاطر من هماره میگویم كه نقد ادبی را كه آقایان سنگش را به سینه میكوبند، تنها از سنگ بودهها و سنگ شدهها برمیآید نه از انسان جاندار و روحدار و احساسدار، از مردهها بر میآید نه از آدم زنده.
من آن اثر و كاری را كه به آدم كثیف و ذلیلی چون حسینفخری تعلق داشته باشد، بی این كه خوانده باشم یكه راست به آتش میزنم و یا اگر خیلی هومانیست و عالم و ادیب شوم میگیرم و به كثافتدانی میافگنم. اگر فرضاً آثار آن منابع فساد و خباثت را بخوانم، همیشه با یك دید مملو از نفرت، مملو از خشم و مملو از حس انتقام میخوانم. اگر یك كلمه شاعرانه و انسانی را در نبشتههای ایشان به تفنن به كار رفته، حالم بهم میخورد و احساس تهوع و استفراق برایم دست میدهد. همیشه و هر وقت برای كسانی در حیرت میشوم كه ادعای انسان بودن و مردم دوست بودن و مسلمان بودن و مبارز بودن و عاطفی بودن و شاعرانه بودن و تصوفی بودن و خیلی بااحساس بودن و مخالف كمونیزم و مخالف خلق و پرچم بودن را دارند و در همانحال به هزار فخرفروشی به ارزیابی «بیطرفانه» و «عالمانه» و «ادبیانه» چرندیات كسانی مثل حسینفخری و نبیعظیمی و سلیمانلایق و كاوونتوفانی و اسدالهحبیب و كریممیثاق و دستگیرپنجشیری و دیگر و دیگرانش میپردازند و نه همین بلكه حتا به زغم خویش جانب انصاف را میگیرند و خوبیهایی كار شان را به مردم تشریح و تفهیم می فرمایند و نامش را مینهند ادای مسوولیت عملی و ادبی و انسانی!!
كسی نیست به این آقایان ادبیات شناس بگوید كه نقد ادبی سر تان را بخورد، خون را ببینید كه از انگشتان و لبان و دندانها و زبان و سر و صورت آن قصابان میچكد، خیانت و میهنفروشی و بربادگری شان را ببینید. یك ملت را تباه كردند، یك مملكت را از هستی ساقط ساختند، هزاران هزار انسان نجیب و پاك و معصوم و مبارز و شاعر و هنرمند و دانشمند را كشتند و... چگونه میتوانید ازین همه چشم بپوشید و بگویید كه قصاب را با خون پیوندی نیست؟!
ب: در نكته دیگری كه من با شما در همین زمینه خاص صحبت ما موافقم این است كه از كسانی چون آقای واصفباختری و رهنوردزریاب و پویافاریابی و دیگر شاعران و نویسندهگان همكار با رژیم خلق و پرچم میخواهید كه حساب آن همكاریها و همراهیهایی خویش را پس بدهند و به این نكته اعتراف كنند كه در آن شرایط خونبار با آن چنان یك رژیم فاشیستی و مردمخوار مدارا كردن و همكار بودن نه تنها كدام افتخاری نبود بلكه برای هر انسان با شرف و با احساس و با اصالت مایه شرم و سرافگندگی جاودانی محسوب میگردد.
من هم به این باورم كه نویسندهگان و شاعران و هنرمندانی كه در آن زمان در پناه استعمار قهار و انسانخوار و سیهكار روس و دستپروردهگانش گرم خفتند و با آنان همكاسه و همبزم و هماتحادیه و همكانون و همچی و همچیهایی دگر بودند، به هر دلیلی كه بوده، به هر منطقی كه در پی توجیهاش برآیند، كار نادرست و خلاف مصالح مردم و دشمنشادانه كردند و ازین بابت باید اظهار شرمندهگی و ندامت كنند.
اما بدبختانه، بسیاری از افراد یاد شده نه تنها هیچ ندامتی ابراز نمیكنند، بلكه به آن دوستیها و همنیشینیها و همراهیهایی خویش با ببرك و نجیبگاو و دیگران خیلی افتخار هم مینمایند. اكرمعثمان، رهنوردزریاب، بیرنگكهدامنی و چند تن دیگر، قهرمانان این فن هستند. خیلی هم پرگوی، زبان دراز و تا حدی هم اگر دلكهای نازك شان نرنجد وقیح هستند. هیچ فكر نمیكنند كه با این كار خود را صد بار بیشتر به لجن میكشند. این چه حرفیست كه به پستترین و مفسدترین و خاینترین آدمكهای تاریخ افغانستان اظهار دوستی و آشنایی و وفاداری كن و در عین زمان چنن قیافه بخود بگیر كه گویا مخالف شان هم بودی و ضد شان فعالیت هم میكردی!! این واقعاً خیلی مسخره است كه اینها ادعا دارند كه در عین حالی كه با ببرك و نجیبگاو و فریدمزدك و دستگیرپنجشیری و رفیق بارق و لایق و دیگرانش آشك و بولانی و سمنك و چیزكهایی دیگر میخوردند، در همان حال، در پیشاپیش جنبش مقاومت مردم نیز قرار داشتند و شعر مقاومت میسرودند و داستانهای مقاومت مردم را مینوشتند و غوغاهای تاریخی برپا میكردند!! هر كسی كه در افغانستان مبارزه كرده باشد و معنی مقاومت و جنبش و مردم را درست بفهمد، از خواندن قصههای این قهرمانكهای پنبهای به حیرت خواهد افتید. در ماسكو در فلان شبنشینی با سران حزب كمونیست شوروی تا نیمههای شب جامكوبی كردیم و شب كه خوب پخته شد كاندیدای اكادمیسن فلانی از فرط مستی به جوش آمد و چون رود آرام و بیصدا چارغوك كرده به طرف آشپزخانه خزید و با روسی سكته و شكسته به چایدارباشی گفت كه تواریش مه چای افغانی میخواهم، چای افغانی. چای دم شد و كاندیدای اكادمیسن لكاتك لكاتك خورده چای در دست و شور در دل و جنون در سر به میز نزدیك شد و باز با همان لهجه شیرین و سكته و شكسته به زبان روسی خطاب به حاضرین گفت كه: تواریشها، نگاه كنید شما ودكای روسی مینوشید ولی من چای افغانی مینوشم، چای افغانی! همین گفت و از هیبت نگاه رییس كا، جی، بی بیهوش گردید و به زمین غلتید. مسخره است، واقعاً مسخره. اكرم عثمان و رهنوروردزریاب و پویافاریابی و چند تن دیگر از آن قماش، از شوخیهای خویش در حضور روسها و خادیستها چنان قصه میكنند پنداری كه آنان تمام قلههای سختگذار دلاوری و گردن افرازی و قهرمانی را فتح كرده اند!! كس نیست به آنها بگوید كه ارجمندیها، اكرمجان، زریابجان، پویاجان، بیرنگجان و... شما نازك نارنجیها اصلاً در خواب بوده اید، از نشستن با ببرك خوك و نجیب گاو و بارق گوساله امكان نداشت كه شما به مفهوم واقعی و جوهر اصیل دلاوری و آزادیخواهی و ایثارگری و مروت پی ببرید. شما كه نجیب گاو را به هزار رنگ و نیرنگ به عنوان یك «جوانمرد» و چی و چیها معرفی میكنید، اصلاً باعث خجالت و شرمندگی تمام كسانی در جهان میشوید كه به قلم حرمتی قایلند.
من با پیام زن موافقم كه تا این قماش آدمها از مداریگری و چوچلهبازی دست برندارند و از گذشته اظهار ندامت ننمایند، باید نكوهش شوند، باید انتقاد شوند، باید یگان سیلی و قفاق و چپات و گورمشتی بخورند. با اینها هر قدر تشریفات و تعارفات ادبی و عالمانه و هومانیستی صورت گرفت، ایشان بیشتر از چته برآمدند. نه شرم، نه حیا، نه نزاكت فهمی و نه خیال خاطر دیگران را كردند و هر چه به دهان شان آمد در توجیه همبزمیهای خود با قاتلان مردم افغانستان گفتند. اینها كه آن همه نوازشها و مهربانی و مرحمتهای روسها و خلقی و پرچمی را دیده اند، مدالها و القاب و مقامهای رنگارنگ كمایی كرده اند، عیبی ندارد كه چند صباحی رنج ببرند و از سوی عذابكشیدهها و دردرسیدهها و كشتهدادهها و برباد شدهها یگان قفپایی ورداشته شوند كه كمی بهوش بیایند و دیگر از «جناب رییس جمهور محترم داكتر نجیبالله» با طنطنه و دبدبه یاد نكنند.
پ: نكته دیگری كه من در آن با شما موافقت دارم این است كه نباید به بهانهای كار فرهنگی و ادبی روی همه مسایل دیگر پا نهاده شود. خاصه این گونه فرهنگی بودن و ادبی بودنی را كه یك عده از افغانهای ما رواج داده اند بریدن كامل است از فرهنگ مبارزه و حق طلبی و آزادیخواهی.
رسم شده كه حرفهای شسته و روفته و خنثی و بیخاصیت و بیآزار بزن، میان دوست و دشمن فرق نگذار، به قاتل و ظالم و خاین و غدار نگو كه قاتلی و خاینی و غداری، در مقابل هیچ كس و هیچ گروهی موضع روشن و قاطع نداشته باش، به همه بلی، بلی و آغا آغا بگو، لقب و مقام و رتبههایی ادبی را به هر كس و ناكس بچسبان، نوشتههای حسینفخریگلكوهی پرچمی خبیث را در پهلوی مقالههای دیگران چاپ كن، نالشكهای زیر لحافی را حماسههای رزماوران عصر ما بخوان، هیچ كس را از خود نرنجان، تو تعریف و توصیف مرا كن و من از ترا، در وقتی كه مردم در كوهها متواری شده و علف را نمییابند كه بخورند تو طرز پختن زمردپلو را به مردم توضیح بده، از جنگ نگو، از تجاوز بیگانه یاد نكن، از عوامل بدبختی و تباهی مردم و مملكت حرفی به میان نیاور، عفت كلام را در نظر داشته باش و گلبدین و حفیظاللهامین و ببرك كارمل و نجیبگاو و دیگر دشمنان مردم افغانستان را به پیشوندها و پسوندهای جناب و محترم و جلالتماب و امیرصاحب و رییس جمهور صاحب وغیره یاد كن، خیانت و جنایت و پستی و پلیدی ببین و دم نزن!!
این گونه فرهنگی بودن، جلوه دیگری از بیفرهنگیست كه برخی از عزیزان ما آگاهانه یا ناآگاهانه بدان مبتلا شده اند. اندكی تندی و درشتی را كه در سخنی ببینند، ازش چنان دوری و گریز میكنند چنان كه جن از بسمالله. تمام مقاله و مضمون و مجله و نشریه شان را بخوان اصلاً معلوم نمیشود كه چه به چه است. كلی گوییهایی بسیار كلیشهای، اداهایی بسیار به زعم خود شان متمدنانه و بیتعصبانه، لیلی لیلی گفتن و اما این را نگفتن كه لیلی مرد بود یا زن و زمانی كه شنونده و خواننده به جنسیت لیلی پی نبرد میگویند كه سواد كافی ندارد و گپ ما از سویهاش بالاست!! كس نیست به این فرهنگیهای فرهنگ گریز بگوید كه به حسینفخری لقب داستاننویس برازنده كشور دادن انسانیت را بدنام كردن است، فرهنگ را از بیخ سوزانیدن است، ادبیات را به گنداب افگندن است و...
من درین زمینهها و بسا موارد دیگر با پیام زن موافقم و داد و فریاد شان را درك میكنم و میستایم. اما با قید این كه با همه حرفها و برخوردهای پیام زن درین باب همصدا نمیباشم. اینك میپردازم به چند نكتهای عمده كه مرا از شما دور میسازد. یا به قول دیگر نكات اختلاف با شما را بیان میكنم.
الف: تفاوت مهمی كه در برخورد من و شما به موضوع مورد بحث وجود دارد این است كه شما از روزن مواضع و منافع و مسایل یك سازمان خاص نگاه میكنید و بر آن مبنا به داوری میپردازید، در حالی كه من چنین وابستگی را به یك سازمان مشخصی بدانصورت ندارم. این نكته خیلی مهمی است كه تاثیر اساسی در متفاوت ساختن طرز دید و برخورد من و شما دارد. گرایش ملی و مردمی و بهخواهانه و آزادیجویانه و مصلحانه لزومی ندارد كه همیشه حزبی شده باشد. یعنی فردی میتواند عضو هیچ حزب و تنظیم و سازمان و گروهی نباشد، حتا میتواند با همه احزاب و گروهها در زمینههایی گوناگون مخالفت داشته باشد، می تواند تغییر سازمان بدهد، تغییر عقیده بدهد و ازین قبیل حرفها، اما با وصف این برای من قابل تأیید باشد. مهم این است كه آن فرد در موقعیت خاص انسانی و اجتماعی كه قرار دارد چگونه عمل میكند، عملش در خدمت مردم و برای بهروزی مردم است یا در جهت مخالف با مصالح و منافع مردمی سیر میكند. مهم این است كه آن فرد برای آزادی و سربلندی كشورش فعالیت میكند یا كمر به مزدوری و غلامی بیگانه بسته است. مهم این نیست كه یك شاعر و نویسنده و هنرمند شعارهای سازمان سیاسی را تكرار نمیكند، مهم این است كه تعهد و رسالتش را بعنوان یك هنرمند در قبال مردم خویش بدرستی انجام دهد. این كار را بعضی اوقات میشود در تشكل بخوبی پیش برد و زمانی هم میتوان خارج از حزب و تنظیمی بدان پرداخت و چه بسا كه بهتر و برتر. مهم این است كه هنرمند و فرهنگی ما در كدام صف قرار دارد، در صف مردم یا صف ضد مردمی. این را هم باید روشن كنم كه به باور من صف مردم با سنجشهای سازمانی و نتظیمی همسان نیست. در دیده من صف مردمی یك طیف خیلی وسیع و گسترده را در بر میگیرد كه خیلی فراتر از قالبهای گروههای سیاسی میرود. برای من كافیست كه یك فرد شاعر یا نویسنده یا هنرمند تعلق به دستهها و پادههایی میهنفروش نداشته باشد، هنر خویش را در خدمت دشمنان مردم قرار نداده باشد، مرتكب خیانتی به مردم نشده باشد و... كه من هیچ دشمنی با وی نداشته باشم. كاری به این ندارم كه آن شاعر و هنرمند در یك زمانی عضو سازمانی معینی بوده و بعد از آن سازمان بریده و تغییر عقیده داده و اكنون هم با شما مخالف و ناساز هست. اما برای شما این موضوع اهمیت دارد و بخاطر همین هم كه شده افراد را بر صلیب انتقاد و ملامت میكشید. این را بخصوص در برخورد شما با آقایان واصفباختری و رنگینسپنتا و فاروق فارانی وغیره به خوبی میتوان دید.
شما واصفباختری را نه تنها به این خاطر كه در زمان حاكمیت روس و خلق و پرچم در كابل بود و رییس اتحادیه و انجمن وغیره بود بیوقفه محكوم میكنید و با سنگ ملامت میكوبید، بلكه كینه و دشمنی شما با واصفباختری ریشه در گذشتهها دارد. شما ناراحتید كه چرا واصفباختری به سازمان جوانان مترقی و به جریان شعله جاوید پشت گشتاند و از آن برید. شما ناراحتید كه چرا واصفباختری با عقاید ماركسیستی پیوند گسست و به اسلام و تصوف و این حرفها روی آورد. البته بعد میرسید به این كه چرا واصفباختری از جوهر مبارزه جویی و آزادیخواهی بكلی تهی شد، از پا افتید و بدانگونه كه خودش نمیخواست به «شكست تاك فرو خفته» دچار گردید و به آن حدی از سقوط روحی رسید كه حتی همكاری و مدارا با روس و خلق و پرچم را به خود ننگ ندانست.
به همین ترتیب است برخورد شما با فاروقفارانی و رنگینسپنتا. این دو نفر، آن مسیری را كه واصفباختری طی كرده هرگز و به هیچ صورت نرفته اند. فاروقفارانی و رنگین تا زمانی كه با سازمان رهایی و راوا موافق بودند هیچ عیب و نقصی نداشتند، مبارز بودند، انقلابی بودند، مسوولیتهایی سازمانی را عهدهدار بودند و... اما زمانی كه اختلافات بروز كرد و آنها در مخالفت با جناح حاكم در سازمان كارهایی كردند و رنگین در نشریه صدای افغانستان در آلمان تصویرهایی از رهبر راوا كه در آن وقت زنده بود را چاپ كرد و آن حرفهایی كه باید نمینوشت، اما نوشت و ازین حرفها، از آن وقت شما تیغ و تلوار را به جان فارانی و رنگین برداشته اید و توهین و تحقیر آنها را به حدی رسانیده اید كه رنگین را لقب خلموك دادید و حتی از تاختن به خانم فارانی، كه به آن غایلههای شما هیچ مناسبتی نداشت، هم پرهیز نكردید. این عقده كشیهای سازمانی با مسایل دیگری چون مجله راه و آن مصاحبه با واصفباختری و... گره خورد و با فارانی و رنگین چنان برخورد میكنید كه گویی آنها دشمنان درجه اول مردم افغانستان هستند. در حالی كه این به هیچ صورتی حقیقت ندارد و شما بیشتر و بهتر از دیگران میدانید كه رنگین و فارانی سالهای سال در صف مخالفت با روسها و دیگر دشمنان مردم افغانستان قرار داشته اند و امروز نیز به طرز و شكلی كه خود شان مناسب میدانند برای آزادی افغانستان تلاش دارند. تفاوت در برخورد من و شما این است كه من واصفباختری را به حیث یك انسان حق میدهم كه از ماركسیزم ببرد، به اسلام بگراید، به تصوف غرق گردد. برآمدن واصفباختری از شعله جاوید و رویگردانیاش از آن جریان و آن عقاید، در دیده من هیچ عیبی ندارد. حتا این كه واصفباختری از جوهر مبارزه جویی و آزادیخواهی در شكل فعال اجتماعیش بكلی تهی شد و شكست و افتید برای من یك فاجعهای انسانی محسوب میشود نه یك خیانت قصدی و آگاهانه شخصی واصفباختری. تغییر و تحولات فكری و روحی و شخصیتی یك انسانی مثل واصفباختری برای من خیلی بیشتر دلشكن و رنجبار و گریهآور است به گونهای كه بجای كینهورزی با وی، برایش دلم بیحد میسوزد. واصفباختری شایسته آن همه ذلت و خواری نبود، شایسته آن گونه شكستن و پاشان شدن نبود. به یاد دارم كه سرمد عزیز آن انسانترین شاعران وطنم، آن نماد برترین شعر و عشق و ایثار، و چند تن دیگر از مبارزان خوشنام و سرافراز كشور را كه من میشناختم هرگز و هیچگاهی واصفباختری را با وصف تمام كوتاهیها و لغزشها و افتادهگیهایش به عنوان خاین به مردم یا دشمن مردم نمیشناختند. انتقادش میكردند، اما تعهد و اصالت و پرمایگی در شعر باختری را ارج مینهادند. من هم همان دید و برخوردی را در پیوند با باختری دارم كه سرمد سرمدان و مجیدكلكانی آن قهرمان بیبدیل تاریخ افغانستان داشت.
من امروز واصفباختری را میبینم كه شب و روزش را با چه كسانی میگذراند كه یكی شان حسینفخری است. وقتی این همه خواری و درماندگی و وارونه گشتگی واصفباختری را میبینم گاهی كم میماند گلویم از درد و حتا از خشم پاره شود، اما در همان حال هم نگاه من، خشم من، گلو گرفتهگی من از دوستی با باختری سرچشمه میگیرد نه از كینه و نفرت و دشمنی. من نمیتوانم واصفباختری را با بارقشفیعی و سلیمان لایق و دیگران همردیف و یكسان بدانم. درست به همان ترتیبی كه هرگز و هیچگاهی واصفباختری را و هیچكسی دیگری از همكار بودهها با رژیم خلق و پرچم را حق نمیدهم كه خود را یا از حواریون خود را به مقام رفیع و خیلی بلند و افتخارانگیز شاعران مقاومت در آن زمان بنشانند.
من گفتهام و هزار بار باز میگویم كه یك شعر سرمد، تمام شعرها و دفترها و دیوانهای چاپ شده و چاپ نشدهی شاعران مداراگر و نالشگر و پناه جسته در سایه رژیم را خاك و خاكستر میسازد.
ب: به همین سان برخورد من تا برخورد شما با نشریاتی مثل راه و نوبهار و فریاد و گردانندگان شان تفاوت دارد.
روشنفكرانی چون مسعودقانع (مجمر)، رنگین، فاروقفارانی، داكتر رسولرحیم، معراجامیری، داكترگردیزی، و دهها نفر دیگری كه در كار چاپ و نشر و پخش آن نشریات درگیر بوده اند، همه انسانهای خیلی ارزشمند و قابل قدر و غیر وابسته و آزادیخواه و مثبت و سالم هستند. من به تعلقات حزبی و سازمانی و گروهی شان اصلاً هیچ كاری ندارم. همینقدر میدانم كه عضو هیچ حزب و سازمان ارتجاعی و ضد مردمی نیستند و هدفی دیگر غیر از بهروزی مردم و آزادی كشور و برقراری دموكراسی ندارند. نه مزدور كدام كشوری هستند و نه خود را فروخته اند. برای من همین كافی است و هیچ فرق نمیكند كه سلیقهها و عقاید و تعلقات دیگر شان با من یكی نیست. من هیچ وقت و هیچ زمانی با هیچ یك از ایشان پیوند تشكیلاتی نداشته ام و عقیده و فكر و نگرش من در بسیاری مسایل افغانستان با آنها خیلی فرق داشته است، اما من بعنوان یك انسان كه ادعای عدالت خواهی و آزادهگی را دارم نمیتوانم كسانی را كه با تفاوتهای با روش و سلیقه و افكار من به همان جهت حركت دارند در كنار دشمنان مردم افغانستان بنشانم. برای من فرقی نمیكند كه آنها سازمان شما را قبول دارند یا مخالفش هستند. اما این برای شما خیلی مهم است. من هم شاید با برخی یا بسیاری طرحها و برنامههای آنها موافق نباشم، اما این عدم موافقت باعث نمیشود كه آنها را محكوم كنم و متهم به خیانت سازم و فاتحه شان را بخوانم، چنان كه عین همین برخورد را با شما نیز دارم. ضرور نیست كه حتماً همه خویها و فكرها و موقفهای ما یكسان باشد. آن نشریات را به قتقتك و سمنكپزی و شعرهای پرنوگرافیك خلاصه كردن به نظر من كمی ظالمانه و از انصاف بدور مینماید.
این خواست شما كه باید همه نشریات مثل نشریه پیام زن باشد و غیر از مسایل حاد كشوری و سیاسی و افشای جنایات و دسیسههای دشمنان مردم و... این حرفها باشد، روی دیگری از افراطیگری است در پرهیز از مسایلی كه بوی و رنگ سیاسی و حزبی و شعاری ندارند. این یك نوع محدود سازی سیاست است در یك شكل بسیار خاص آن كه شما در پیامزن پیش گرفته اید و از همگان توقع دارید كه شما را تعقیب كنند یا به مثل شما باشند. برخی از عزیزان ما به عنوان گریز از سیاست به فرهنگیگری و ادبیگری و صوفیگری واین حرفها پناه برده اند و میپندارند كه آن كار شان هیچ وجه و جوهر سیاسی ندارد. در حالی كه پناه بردن و پرداختن به آن چیزها یك حركت كاملاً سیاسی است. شما از جانب دیگر آنها را محكوم میكنید كه چرا از سیاست رویگردان شده اند و چرا مثل راواییها نیستند و نشریات شان چرا مثل پیام زن سیاسی نیست. در حالی كه همان نشریات هم به رنگ و رقم خویش كاملاً سیاسی اند و در صف منافع و مصالح مردم افغانستان. شاید لحن شان، طرز كلام و پرداخت شان و مسایل دیگری از آن نشریات با پیام زن فرق داشته باشد، حتا همان قتقتك و سمنكپزی وغیره نیز به هدف منفی و غرض گریز از مسوولیتهای سیاسی و اجتماعی و انقلابی وغیره نبوده است بلكه تاثیر گرفته از شرایط دور افتاده از افغانستان و زندگی طولانی در اروپا و كشورهای غربی میباشد. این به مفهوم آن نیست كه من هیچ نقص و عیبی در كار آنها و نشریات شان نمیبینم. نه، آنها مسلماً عیب و نقص دارند، اما عیب و نقص شان به حدی بزرگ و بیانتها و عمیق نیست كه به خاطرش آنها را مداوم محكوم كنیم و بدتر از هر چیز دیگر آنها را در ردیف خلقیها و پرچمیها و خادیستها بكوبیم. من خیلی متأسفم كه راه و نوبهار و فریاد از چاپ مانده اند و دیگر بدسترس مردم قرار نمیگیرند، آن نشریات غنیمت بودند، امكان بهبودی و رشد و تكامل و پویایی در آنها بود، میتوانستند روزنی باشند برای انعكاس دادن حرفها و دلواپسیهای یكعده از هموطنان دگراندیش و اندیشمند ما، اما شما نشر و چاپ همان یك شماره و چند شمارهای آن نشریات را یك فاجعه میدانید و هنوز كه سالها از آن میگذرد پشتش را رها نكرده اید.
پ: دوستیابی یا دشمن تراشی؟ این موضوع دیگریست كه من میخواهم با شما در میان بگذارم و گپم میرسد به برخورد شما با كسانی مثل نودرالیاس و به تازهگی ها با نصیرمهرین.
به نظر من، شما با احساسات خیلی میهندوستانه و رزمجویانه و انقلابی كه دارید و در ضمن بر مبنای یك تلقی خیلی خاص خود تان از مسایل، خود را با همه كس درگیر ساخته اید و به جای دوستیابی، برای خویش دشمن میتراشید. رنجآور این است كه شما بسیاری از كسانی را كه در اصل و اساس در صف شما هستند به خاطر مسایل خیلی فرعی از خود دور میسازید و با آنها گپ تان به جنجال و دشمنی میكشد.
پس از پر گفتنهایی قبلی و به همان ارتباط، میخواهم بنویسم كه برای ما لازم است كه نگرش خویش را در بسا زمینهها اصلاح كنیم. بویژه وقتی میل و گرایش به كارهای مردمی و دگرگونی اجتماعی داشته باشیم. من میپندارم كه شاید هم اشتباه باشد كه امروز مردم افغانستان، از همه اقشار و لایههای اجتماعی، از خشونت، از جنگ، از تفرقه، از بزن بزن و بشكن بشكن و همه را كوبیدن و تنها خود را یگانه مرجع و منبع و معیار حق و حقیقت دانستن خسته شده اند. من میپندارم و شاید اشتباه كنم كه مردم افغانستان چه عوامش چه روشنفكرش بطور عموم از دوسیه سازی، از مهرزنی، از ترور شخصیت، از تخریش و تخریش و تخریش خسته شده اند. از ویرانگری، از تخریبكاری، از نفاق اندازی، از تكروی، از تجارت سیاسی، از تندروی و افراطگری و جنگسالاری و این همه حزب بازی و تنظیم و تنظیم و تنظیمهای سرخ و زرد و سبز و سیاه خسته شده اند. ازین همه حماقت و یكدندهگی و كلهشخی و جاهطلبی و خودخواهی و دشمنكامی و بدنامی و جهالت و جنون خسته شده اند. ازین همه فقر و گرسنگی و ویرانی و سوختگی و مرگ و خون و خون و خون خسته شده اند. من میپندارم و شاید اشتباه كنم كه به حق مردم افغانستان، به مبارزه و پیكار و جهاد آزادیخواهانهای شان سخت خیانتها شد، مردم افغانستان فریب داده شدند، كسانی به تقلب و به غدر و به دروغ و بزور بنام رهبر و امیر و لیدر و این و آن برگرده جنبش و توفان و شورش مردم تحمیل گشتند، جنبش مردم را، جهاد مردم را، ناموس مردم را، قهرمانیهای مردم را، افتخارات مردم را، آبرو و حیثیت و وقار مردم را، دین مردم را، دنیای مردم را، خون شهیدان مردم را فروختند. چه فرزندان پاكباز و صالح و آگاه و شریف مردم كشته شدند، همه را پوست كردند، حلال كردند، به دار آویختند، تیرباران و حتا زنده زنده به زیر خاك نهادند. فاجعه، فاجعه، فاجعه. سیاهكاری و پلیدی و شبپرستی و كشتن و كشتن و كشتن قدر كافی كردند و هم اكنون بیشتر از هر زمان دیگر بدان مشغول اند. من فكر میكنم و اما شاید اشتباه كنم كه مردم افغانستان بیچاره شده اند، درمانده شده اند، به بنبست رسیده اند. تنهایی مردم افغانستان رقتانگیز است، حیرانی و راه گمكردهگی روشنفكرش جگرخراش. یكی شعار دادن است و حرفهای تند و تیز گفتن كه من هم میگویم، شما هم میگویید و بسیاری از ما به آن سرگرم و دلخوشیم، و چنان نشان میدهیم كه گویی مردم افغانستان تا هزار سال دیگر هم به همین ترتیب از جنگ و جدال و خونریزی و انقلاب و شورش و ستیز و قیام خسته و دلسرد نمیشوند. اما حقیقت این است كه روح و روان مردم افغانستان، جسم و جان مردم، افغانستان زخمی زخمی و توته توته است. یكی از عوارض رهبری ناسالم و دنبالهرویی كوركورانه، این است كه جنبشها و شورشها و خیزشهای مردم به منزل مقصود نمیرسد و نتایج مطلوب را ببار نمیآورد و دلسردی و مایوسی و تسلیمطلبی و سیاستگریزی و نهیلیزم و پوچیگری و هیچگرایی و مردهوار شدهگی را سبب میگردد.
دفاع ناقص از هر چه كه باشد، از یك عقیده، از یك سیاست، از یك فرهنگ، از یك ملت، از وطن، از آزادی، از هر چه، همواره در پهلوی دستاوردهای نسبتاً مثبت و مطلوب، عوارض بسیار نامطلوب و زیانبار نیز با خود میداشته باشد. دفاع مردم افغانستان از آزادی و میهن و دین و ارزشهای دیگر شان در برابر تجاوز همه جانبه و گستردهای روسها و مزدورانش، از بسا جهات یك دفاع ناقص بود. رهبریاش در كلیت آن بدست عناصر بدسرشت و مزدور افتاد، یك تعداد اندكی از روشنفكران توانستند در بخشهایی از جنبش مردم در انبوهی از پیچیدهگی و مشكلات نقشی موثری ایفا كنند، دیگر افراد و نیروهای سالم كه كیفیتها و ظرفیتهای لازم برای رهبری و همرایی مسوولانه و مستقلانه مردم را داشتند به صد رنگ از میان برداشته شدند،...
باز هم میهراسم كه غلط فهمی نشود. من نمیخواهم ادای مهاتماگاندی شدن و مادرتریزا شدن و مسیح این دوران بودن را در آورم. من نمیخواهم كه در این حمام خون و درین هنگامهای جوشان انفجارها و آتشسوزیها و جولان شمشیرهای خونالود بر فراز سرمان، بیایم و تبلیغ آرامش و سكون و سكوت نمایم. بیایم و تبلیغ بخشش و آشتی با هر كس و هر كی كنم. نه، من انسانگراییهای خیالی و تسلیمطلبانه و دشمنستایانه را كه به سینه خزیدن در پیشگاه دشمن و سر نهادن به پای دشمن را بزرگترین افتخار میداند، به هیچ صورتی نمیتوانم بپذیرم. اما، حرف من بر سر آنانیست كه دشمن نیستند. آنانی كه در هر حالتی كه هستند، با ما یا دور از ما، موافق با ما یا مخالف با ما، همذوق با ما و یا با سلیقه و خوی و روش دیگر، با هر فكر و دین و ایمانی كه هستند، احاد ملتند، مردمند، نه ضد مردم.
به نگرش من، تنها و تنها یك تعداد قلیل در زمره دشمنان شاملند و مستحق همه خشم و نفرت و ستیز و رویارویی و نابودی و سرنگونی، اما دیگر مردم همه مردمند و من نباید با آنان كینتوزی و دشمنی كنم. لازم نیست ما همه اعضای یك حزب و تنظیم باشیم، لازم نیست ما همه حتماً و به هر صورتی به یك طرح و به یك مشی و به یك راه حل اعتقاد داشته باشیم. لازم نیست كه ما همه حتماً و به هر صورتی به كار واحدی مشغول باشیم. خوبست هر كس در هر كار و رشته و پهنهای كه استعداد و علاقه و میلان و صلاحیت دارد به همان كار به خوبی و درستی برسد. این كه درین سالهای پسین كسانی چهل تربوز را به نوك یك انگشت مینشانند بیشتر به شعبدهبازی و چشمبندی و مداریگری شباهت دارد تا به فعالیت مسوولانه در یك رشته و راه مشخص.
یك شیوه دید و یك نوع برخورد را بر همگان تحمیل كردن كار معقول نیست. محدود ساختن انسانها به امور خاصی و برحذر داشتن شان از دیگر امور ریشهدار در زندهگی، كاریست كه خیلیها در گذشتهها كردند و خیری ندیدند. با این مقدمه، اینك یك سخن دیگر را میخواهم بگویم كه من نشریاتی چون راه و نوبهار و نقد و آرمان و مردم نامه، باختر و در دری را كه بیشتر در هواهای ادبی و فرهنگرایانه و به اصطلاح تخصصی نفس میكشند، خیلی اهمیت میدهم و برای شان ارزش قایلم، هر چند كه خودم آدم خشنی هستم و بسیاری از نوشتههایم در آن نشریات قابل چاپ نبوده و نمیباشند. هر چند كه من هم مانند شما با آن مصاحبه واصفباختری و آن حرفهایی كه زده بود و برخی كم حساسیتیهای مبالغه آمیز شان در مقابل كسانی چون رازقرویین و حسینفخری و دیگر و دیگران را نمیپذیرم. من پس از خواندن مصاحبهی واصفباختری و خواندن چند نوشته دیگری از آن قماش، «نیمنگاهی بر شعر و شاعران فارسی دری در افغانستان پس از كودتای ننگین هفت ثور» را نوشتم، اما كاركنان مجله راه را بخاطر انتشار آنمصاحبه سنگسار نكردم و آنان را در صفدشمنان ننشاندم. من پس از دیدن چرندیات حسینفخری در مجله نقد و آرمان شدیدترین ناخشنودی ام را به ناشر و مسوول آن مجله ابراز كردم، اما هیچگاهی بخود حق نمیدهم كه آن شخص شریف و نیكاندیش و عزیر را به هزار و یك بدی و خیانت متهم سازم. من این خصیصه حاتم بخشی برخی از كارگزاران فرهنگی و مسوولین نشریات افغانی را كه به بهانههای مختلف دروازهها را به روی خلقیها و پرچمیها چهار تاق باز گذاشته اند و به اصطلاح عفو عمومی اعلان كرده اند، درست نمیدانم و انتقادش میكنم، اما تا جایی كه بسیاری از دست اندركاران را میشناسم، اكثریت شان انسانهای خیلی خوب و خیرخواه و درستكار و دلبسته به مصالح كشور و مردمند.
دوستان سلام!
فرصتی دست داد، باز سری به صفحه انترنت شما زدم. این بار گزارشی را كه از فحشا در كابل تهیه كرده اید خواندم و از همان دمی كه آن كلمات را مرور میكردم تا اكنون كه این حرفها را مینویسم، از خودم كركم میآید، از هر چه مرد است كركم میآید، از هر چه حزب و تنظیم است كركم میآید. گیج و منگ و حیرانم. ذهنم در اشغال آن زنان است، در اشغال آن زنانی كه در آن «قلعه»ها هستند. آن مردك احمق موش جسامت كه غوثالدین فایق نام داشت پیش نظرم مجسم میشود، آن مردك دیوثی كه بقایی نام داشت در مقابلم هست، آن ملاسالمآخند و قیادی و آغابچه و آن نامردان و نامردان و نامردان همه در برابرم ایستاده اند.
آه، ای خدای من! این چه حالیست در وطن مظلومم؟ چه تعداد، چند هزار و هزاران دختر و بانوی پاكیزه ما را به آن قلعهها كشانده اند؟ در پاكستان چی؟ در ایران در هندوستان در تاجكستان چی؟
ایكاش آن قصهها را كمی با دقت بیشتر و با جزییات بیشتر بنویسید و بصورت جزوه یا كتابی چاپش كنید. خود آن قصهها را بیهیچ حرف و سخن دیگر. همان قصهها خود شان گویاتر از هر گفتنی دیگر هستند.
اگر كلیت و خامه آن تحقیق و مصاحبهها را در دسترس من قرار دهید، من حاضرم وقت زیادی را صرف آنها كنم و بصورت مستقل چاپ شان نمایم. این قصهها را باید گفت، باید نوشت، باید بدست همگان رساند. میدانم كه همه دیده اند و میدانند و ازین حرفها. اما نوشتن شان و باز خواندن شان اثر و معنی دیگر دارد. باور كنید، من چنان تحت تاثیر آن قصهها قرار گرفته ام كه حد و حدودش را نمیتوانم بیان كنم. خشمم را، بغضم را، نفرتم را، دل بدیام را نمیتوانم بیان كنم. واویلا، چه باغوحشی، چه وحشتكدهای! گویی هیچ اثری از انسان و انسانیت نمانده است.
من وقتی آن روایتها را میخواندم، به اندیشه شدم كه آیا بچههای مردم چه حال داشته باشند با آن همه همجنسباز و بچهباز و لواطت كاری كه تفنگ و قدرت هم یافته اند؟! خدا میداند كه چه تعداد از پسران برهنه صورت و نوباوه مردم در قلعهها و تهخانههای ایشان قید و اسیر اند؟
یك چیز را مینویسم و میروم: صد تا شعار و هزار تا دو و دشنام و مرده باد و زنده باد گفتن یك سو است و یك تا از این قصهها را گفتن یك سو.
آفرین بر شما كه رفته اید به آنسوی دیوار آن قلعهها و به پای صحبت آن زنان بدبخت شده نشسته اید.
ب. شنوا
پاسخ ما به نامههای ب. شنوا در شمارههای آینده به چاپ خواهد رسید.