کار انتشار نوشته در سایت به پایان رسیده بود که اطلاع یافتیم عطا محمد «جایزه ادبی واصف باختری» را اعلام داشته است. این اقدام وی نیز جز کتمان لکههای خون و فساد بر پیکرش و چور نهایی شرف و حیثیت واصف و هر دریافتکنندهی جایزه مذکور، معنایی ندارد. و مساویست به اعلام جایزهی مثلا «استقلال و وطندوستی» از سوی پرچمیها و یا جایزه «کوشندگان اجرای عدالت برای زندانیان سیاسی» از سوی خامنهای و ابراهیم رییسی معروف به آیتالله قتلعام!
«پیام زن» سالها قبل ماسک واصف باختری و عدهای از پیروان جهادی و واواکیاش را پاره نموده است. ازینرو با توجه به شخصیت و مواضع سیاسی او و دلدادگانش -که اغلب به مثابه پیچ و مهرههای دولت مسخشده اند- در واقع اسبهای مرده اند که نباید جدی گرفت.
دلیل پرداختن فعلی به آنان دریافت سند تازهای است که انجمنیها(۱) زیر خاکش کرده بودند که هرچند مردم ناکام ما گرفتار کرونا و صاعقههای پیهم اند و خیانت امریکا و سگهایش تا سرحد نصب دوباره مخلوقات بوگرفتهی طالبیاش پیش رفته، آگاهی خوانندگان از آنها را لازم دانستیم تا پیشاهنگان به موازات ایستادگی علیه میهنفروشان طالبی و جهادی، افشا و طرد شاعران و نویسندگان تابع آنان را که با دشمنان اند، نباید از یاد برند.
قهرمانتراشی بیگانگان و اجیران بومیشان در افغانستان، نه تفنن بلکه از وجوه ضروری حاکمیت آنهاست تا سیمای قهرمانان واقعی قدیم و معاصر را از ذهن مردم زدوده و نگذارند جنبش آزادی ما از خون و رزم آنان نیرو بگیرد.
مافیای مسلط بر کشور ما اژدهای سهسر (اقتصادی، سیاسی و فرهنگی) است. پراندن دو سر اولی بدون سر فرهنگی ره به جایی نخواهد برد. افغانستان از معدود کشورهایی به شمار میرود که ادب و هنر آن نیز بوی مافیای جهادی گرفته است. خلق افغانستان تنها با کسب توشهای از فرهنگ دموکراتیک، عدالتجویانه و ضداستبداد دینی و غیردینی خواهد توانست جسم و جانش را از بردگی برهاند.
واصف باختری و همفکرانش روبروی این خواست ایستادهاند. مردم هر قدر در بیداد امپریالیزم و عوامل دینی و غیردینی آن بسوزند، این مردان و زنان بیغم و الم، در اقلیم «ادبی ناب» خود دنیا را فراموش میکنند. سیلاب انحطاط میهنفروشانهی پرچم و خلق و جهادیها، هر نطفه و نمودی از مردمدوستی و پیکار در راه عدالت اجتماعی در آنان را، مصادره کرد.
واصف باختری و دلقکانی پیر و جوان که بیاعتنا به فاجعههای جاری و آمدآمد پرهول طالبان، او را «امیرالشعرا»ی خود ساخته و اسپندکنان دورش غمبر میزنند، به این رسواییهای خود چگونه خواهند نگریست؟
«حقیقت انقلاب ثور» مورخ ۶ جدی ١٣۵۹:
از درافشانی بیربط و بیمعنی و ذکر اساطیر و نقل از اندیشمندانی سترگ، «استاد» نیتی داشته: همکاران پرچمی را کمسواد دیده و با این فاضلنمایی کوشیده فراتر از معرفت آنان چیزی بگوید تا میدان را ببرد! در عین صفحه به شعر «وداع» اسدالله حبیب بنگریم که اگر یک شاگرد ما هم آن را به جریده مکتب «راوا» بدهد، چاپ نخواهد شد. اما اعضای «شورای مرکزی انجمن» عبدالله نایبی، دستگیر پنجشیری، صادق فطرت (ناشناس)، فرید مزدک، روان فرهادی، نجمالدین کاویانی، آقا و خانم زریاب، و... چون زیاد متفاوت از داکتر اسدالله حبیب(۲) نبودند، پس یکچنان افادهفروشیهای «استاد واصف»، کارگر میافتاد. پوشالیان، در داخل و خارج از او استفاده برده و با استاد استاد گفتن یک شعلهای برجسته ولی پشتکرده به آرمان را طوری در لجن میهنفروشی خود غوطه دادند تا تهماندهی نازک حیثیتاش محو شده و بتوانند او را در زعامت امور ادبی بگمارند. و معلوم نیست که اگر پرچمیها در اثر کشمکشهای قومی درونی بخار نمیشدند، به چه مقامات ارشد دیگری «عز تقرر» مییافت.
اگر چه مقایسه شخصیت و دیدگاه احمد شاملو با واصف باختری اهانتی به شاملو خواهد بود، برای درک فاصله زمین و آسمانی بین آنان ببینیم که واصف با رویکار آمدن ببرک کارمل، نابودی حفیظالله امین و آغاز اشغال شوروی (نوشته فوق) پایکوبی میکند اما شاملو در نخستین شماره «کتاب جمعه» روشنفکران را به «فریاد از حنجرههای خونین» و نبرد علیه «توفانی روبنده و طاعونی» خمینی فرامیخواند.
«پیشوای بزرگ شعر معاصر و بزرگترین ادیب و ادبیاتشناس افغانستان»(۳) به منظور مات کردن رقبای پرچمی در عرصه مارکسشناسی، برای «فلسفی و ژرف» وانمودن بهاصطلاح ناامیدی خود، به مارکس بیچاره هم اتهام «یأس» میبندد:
«گاهی ابرمردانی به شکوهندگی و صلابت آن که "فقر فلسفه" را نوشت تلخی یأس فلسفی را در کام جان خویش احساس کردهاند. و مگر او نبود که باری به آرنولد روگه نبشت: "این دنیای ددمنش و بیاثر مایه لذت افراد مبتذل و محدودالفکر است."»
در آن جا کسی نبود بپرسد: استاد، شما که از مارکس بریده و دوران مارکسیست بودنتان را «جنایت» نامیدید(۴)، حال چطور او یکباره «ابرمرد شکوهنده و باصلابت» شده؟
جمله فوق در هیچ نامهی مارکس به روگه وجود ندارد. و اگر هم میداشت باید فحوای آن تدقیق میشد. مارکس عمرش را به آزار و تبعید و تعقیب در اروپا گذراند، سه فرزندش را فقر ربود و... اما وی که قبل از همه یک نابغه انقلابی بود به نومیدی تن نداد و هیچگاه از نوشتن و فعالیت سیاسی دست برنداشت. برعکس تهمت «پروفیسر واصف»(۵) وقتی آرنولد روگه در نامهای به مارکس (۱۸۴۳) از فقدان جنبش انقلابی در آلمان و نومیدی فراگیر انقلابیها شکوه کرد مارکس پاسخ داد:
«دوست عزیزم، نامهٔ شما مرثیهای فاخر است، آوازی برای مجلس ترحیم که نفسِ آدم را میبرد؛... بگذارید مردگان مردگانشان را دفن کنند و برای آنها ماتم بگیرند. از سوی دیگر، اینکه نخستین کسانی باشیم که زنده به زندگی نو وارد میشویم، رشکبرانگیز است؛ سرنوشت ما باید چنین باشد» (برگرفته از سایت انگاره.)
و در همین نامه، مارکس عبارتی دارد که اتفاقا در شبکههای اجتماعی نیز به چشم میخورد:
«وضعیت ناامیدکننده جامعهای که در آن زندگی میکنم مرا سرشار از امید میسازد.»
لاکن جعل «یأس» در مارکسشناسی قلابی «پیشوا» در برابر این حدیث دلش رنگ میبازد:
واصفِ رمیده و لرزیده از ابهت تسخیرناپذیری داوود سرمدها، ضیأالحق هرویها، نادرعلی پویاها، ضیا گوهریها و... بایست خود را عزیزدل پرچمیها میکرد. مگر او سلطانپور، مینا اسدی، شاملو، سیمین بهبهانی و... بود که با نشستن گلوله بر قلب فداییان خلق، جگرش بسوزد و الهامبخشترین شعرهایش بشکفند؟
در تاریخ کم دیده شده که از شاعری سستاراده و «با قدرت و نه بر قدرت ارتجاعی» کاری صمیمانه و مفید بتراود، زیرا سرخی و بانگ احتمالی شعرش را زردی رویاش زایل میسازد. ما نمیدانیم که واصف چقدر از اینگونه بیانها داشته(۶) ولی برای شناخت بیشتر او همین هم کافیست.
حقیقت اینست که «شخصیت کثیرالوجوه چند بعدی» در پی استعفا از مبارزه انقلابی، به پرچمیهای دستنشانده شادباش گفت و وقتی آنان همزمان با خروج شوروی خود را بیمادر و پدر یافته و چهار نعل به «سیا» التجا برده و با پادوان تنظیمی و غیرتنظیمی آن اللهاکبر گویان پیمان اخوت بستند، او هم به قصد سرخمی به اخوانالشیاطین، بلافاصله انجمن را تاپه اسلامی کوبیده و متعاقبا به امریکا رفت تا به «سیا» ثابت نماید که خلف وعده نکرده و جنایتِ «سرود روستا»، «حماسه شعلهها» و امثال آنها را دیگر مرتکب نشده است. اما شاید سادهلوحانه نفهمد که با سفیر شدن دختر عطامحمدیاش(۷) («فرزانه بانویی» بیمانند در قرنهای اخیر که نه کس دیده و نه شنیده)، معتبرترین تضمین را به «دوستان بینالمللی»، ارایه نموده و نیازی به محکمکاری در اثبات وفاداری به دو مرجع تقلیدش ندارد.
معامله واصف باختری با سرتبهکاران «مراحل تکاملی» داشته که اگر به چشم سر نمیدیدیم، با وجود آگاهی از سست عنصریاش باور نمیتوانستیم؛ تصور میکردیم همانطوری که در یکی از محفلهای رقص و سماع مریدانش در اروپا، مانع «شاعر ملی» نامیدنش شده، نامگذاری مکانی در بلخ به امر عطا محمد چور را هم حتما به مثابه آخرین میخ بر تابوتش دانسته از آن جلو میگیرد که سخت در اشتباه بودیم. میزان بیحیایی و شهرتطلبی خودش و شرکا چنان سنگکی نشده که از نفرینِ مردمِ خون و خیانتدیده از فرعونهای جهادی چرت شان خراب شود. عطامحمد که از قتل چند واواکی به دست طالبان خود را وامدار رژیم آخوندی حس میکرد، جاده ابومسلم را در مزارشریف به نام آنان کرد و برای جذب واواکیها چهارراهیای را واصف باختری نام ماند. اما وجدان «شاعر درد و بیداری» مرده بود که به چورآغا بگوید: با این نامگذاری، من در حد حامد کرزی رسوا و کوچک و محکوم خواهم شد که میدانهوایی کابل را با نامش ملوث نمود. موجه است که این نامگذاریها از سوی دولت مستقل و دموکراتیک افغانستان آینده برای حرمتگذاری به خون دلیران جانباختهی مشروطیت، شاعران و نویسندگان انقلابی در پولیگونها و جبهات جنگ مقاومت ضدروسی که مرگ را بر تعظیم به خاینان پوشالی و اخوانی ترجیح دادند، یا با معناتر از همه، به نام نامی هنرمندان شهید ایران باشد و نه هرگز به نام من که به قول برادر لطیف ناظمی، درحصارنای غربت / سالها بیهوده پوسیدیم.
ما نوشته بودیم:
«خالد حسینی مثل صدیق برمک بر چهار سال خون و خیانت دژخیمان چشم فروبست تا اداره بوش را راضی سازد. و اجرش را هم گرفت. اگر نویسنده به مردم زجرکشیده افغانستان و مبارزه ضدمافیای دینی تعلق میداشت، حضور در کاخ سفید را با انزجار رد میکرد. عتیق رحیمی هم اگر احمدشاه مسعود و همدستان چنگیزیاش در "ائتلاف شمال" را به مثابه جلادان و مزدوران افشا مینمود، هرگز به دریافت گنکور موفق نمیشد.... اگر عتیق رحیمی فراموشی خون دهها هزار کابلی را بیشرافتی میانگاشت، از فرانسه میخواست که "لقب قهرمان را از یکی از سرقاتلان مردمم -مسعود- پس بگیرید تا من گنکور را بپذیرم."»(۸)
تو «خورشید دانایی خاور» هم اگر منش ساخت و پاخت با خاینان را بیشرافتی میانگاشتی، نه منیژه جان با «سکوتهای شهودی»اش سفیر میشد نه چهارراهی و حتی دکانی به نامت و نه ستایشهای کراهتآور «پاسداران» و کارمندان افغانی آن مقدم راهت.
خلاف اشاره رهنورد زریاب و حمزه واعظی به «شکستهنفسی» و «عزت نفس اولیایی» واصف، او از عزت نفس و شخصیتدوستی بیگانه بود که ننگ چهارراهی به نامش توسط یکی از خونپرترین سران مافیا را پذیرفت.
بحث این نیست که چرا چشمه سرودههای جاندار واصف بعد از گسست از «شعله جاوید»، خشکید. کم نیستند شاعران و نویسندگان توانای ایرانی سابقا چپ که با پابندی به دموکراسی و روشنگری و مبارزه بر ضد بنیادگرایی، آثار گرانقدری آفریده، به پژوهشهای ارزندهای پیرامون تاریخ، ریشه ادیان و استبداد دینی، علتهای پسماندگی و پیشرفتگی جوامع، حقوق زنان، و... همت گمارده و آنها را از راه انترنت پخش میکنند. مسئله واصف این است که بعد از مقاطعه با نخستین «نامزد»ش (سیاست)(۹) نامزد سیاست دیگری شد، سیاست لیسیدن ساطور قصابان جهادی و خامنهای، کور مادرزاد شدن در دیدن حماسههای انقلابیون ایران، کوردستان، ترکیه، افغانستان و... و شاشیدن بر تمامی ارزشهای انسانی تا آن گرگصفتان دینی نرنجند.
ارتجاع ایران و افغانستان زکریای رازی را به عنوان طبیب، دانشمند، کاشف الکل، کیمیاگر بیهمتا و... میستایند تا نمود و تجلی فلسفه مادی، نقدش به دین، وحی، پیامبران و... آن نابغه هیچ یا کمتر نمایان باشد.
مثلی که «ناراحتی به خصوص، اندوه و یأس ژرف و فراگیر» با سفرهای شاعر از امریکا به اروپا و در میان خانواده و مداحانِ همیشه در صحنه به هوا میرود!
در مورد واصف باختری برعکس، ارتجاعِ مافیایی نظم و نثر چنان مذهبی و بیمارگونه او را میپنداند که بیننده یا شنونده حفرههای همکاری او با خاینان پرچمی و جهادی را ندیده یا اغماض کند. اما این تقلایی عبث است. حباب آسان میترکد. تاریخ آن خاینان طوری داغ بر جگر مردم نگذاشته که با کتمان یا تقلیل آن به «اشتباه برادران دینی»، از حافظه جمعی زنان و مردان افغانستان رخت ببندد.
مضاف بر آنچه آمد:
۱
واصف به خود اجازه میدهد از «شعر مقاومت» حرف بزند:
«یک عده شاعران ما در خارج کشور، شعر مقاومت افغانستان را در برابر متجاوزان روس و ملعبههای دستشان در افغانستان، پیریزی کردند، اما یک کاخ بسیار استوار به نام شعر مقاومت در داخل کشور بر افراشته شد. شعر مقاومت در داخل افغانستان هم بسیار با شدت و حدت، با تمام سنگینی و صلابت خود وجود داشته، همان طوری که ما در شعرهای پرتو نادری، قهار عاصی، افسر رهبین، لیلا صراحت روشنی، عبدالسمیع حامد و در شعرهای دهها شاعر مشهور یا کمتر بهشهرترسیده میبینیم.»(۱۰)
به به! سرمست و خرم سر در آخور پرچم و روسها داشتن ولی مقاومت آنهم از نوع «بسیار با شدت و حدت، با تمام سنگینی و صلابت»ش! اگر این معجزه نیست چیست؟ معجزه شاخ داره یا دم؟
این سوالها که «مقاومت» با کدام روحیه؟ اگر سر «مقاومت» داشتند چطور شمهای حمیت در خود ندیدند که از فعالیت تحت رهبری جاسوسانی چون دستگیر پنجشیریها، عبدالله نایبیها و اسدالله حبیبها عار کنند؟ اگر «انقلاب» همان «انقلاب شکوهمند ثور به ویژه مرحله نوین و تکاملی آن» بود و «ارزش نگهدارش» هم «روزنامه گرامی حقیقت انقلاب ثور»، پس «کاخ» چرا و بر چه مبنایی باید «برافراشته» میشد؟ اگر «کاخ بسیار استوار» خیالبافی، لاف یا خودفریبی نیست، چطور شد که نه «استاد» و نه دیگر مقاومتچیها از صاحبان «انقلاب شکوهمند»، به خاطر این نمکحرامی یک شماتت لفظی هم ندیدند و نشنیدند؟
اینها و دهها سوال مشابه حل اند وقتی اعجاز هرکولی و «سردارانه»(۱۱) کارش را کرده باشد!
معجزه با دعای «شخصیت بزرگ فرهنگ و دانش» ادامه مییابد:
«خوشبختانه به رغم تمام تلاشهایی که از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۱ از سوی مجریان مشی فرهنگی دولت وقت برای منحرف ساختن مسیر اصلی شعر افغانستان صورت گرفت، به فضل و رحمت خداوند و به همت و دلیری و احساس مسوولیت و عشق به زادگاه، عشق به فرهنگ خودی و زبان مادری، شعر ما به جای این که دچار انحطاط شود و راه قهقرا بپیماید، رشد کرد، بالید و به گل و شگوفه نشست که شما هر لحظه ثمرهای آن را به دست آورده میتوانید.»(۱۲)
یک نی که صد چهارراهی به نامت میشد و قیرگونی روی کرزی را کسب میکردی باز هم بیشرافتیای نادر شمرده نخواهد میشد به شرطی که خواست و دست خونآلود یک فاسد و دزد جنایتسالار مثل عطا محمد در کار نمیبود و بدینترتیب یکی از نازدودنیترین ننگهای زندگی خودت و نوچههای واواکیات در تاریخ ثبت نمیشد.
با این حرفهای ملانصرالدینی چه میتوان کرد؟ آخر «سرسلسله و استاد معظم»(۱۳) از ١٣٥٩ تا ١٣٧١ خودت در راس چند نشریه و سازمان فرهنگی «ملعبههای متجاوزان روس» تشریف داشته و چپ و راست تولیدات آنان را به چاپ میرساندی و «مجریان فرهنگی» بالانشین با قوتیابی روزافزون جنگ مقاومت، بیشتر از آن وحشتزده در جان خود بودند که «انحراف مسیر اصلی شعر» در ذهن شان جایی را اشغال کند و با دیدن کار مطیعانه و سربهزیر شما هم شکی نداشتند که کهکشان شعر، از مسیرش منحرف نمیگردد! آنان به جای «مسیر شعر»، شب و روز به «مسیر» فرار برای زنده ماندن و افتادن زیرپای مهاجمان جانشین خود میاندیشیدند. لیکن شماها بودید که به جای غم توفیدن آتش جهنمیتر بر خرمن هستی مردم و به «قهقرا و انحطاط» رفتن ویرانگرتر «زادگاه»، با فرومایگی خاصی نگران «بالیدن» شعر بودید و در این امر ملکوتی، گویا «فضل و رحمت خداوند» همراهتان بود ورنه اوباش گلبدینی، محققی، سیافی و شوراینظاری که همه واله و شیدای شعر و شاعری بودند، پیش از هر عملیات «فیسبیلالله»، بر سر شما میریختند که چرا شعر افغانستان به «گل و شگوفه»(۱۴) نهنشسته است!
چند شعر خلیلالله خلیلی(۱۵) مرکوب جنایتسالار برهانالدین ربانی و دیگر «شاعران» تنظیمی ایرانی و پشاوری را تنها افراد مرتجعتر از خود آنان «شعر مقاومت» نام مینهند.
شاعر و نویسندهای که جنایات چهل ساله، استخوانش را نسوزانده و از آتش آن، اخگر شعر و داستان نجهیده باشد، با وصف تبحر عالمتاب در فنون ادبی، اثرش ارزشی ندارد زیرا «شیپور نه بلکه لالایی»(۱۶) شمرده میشود. پرتو نادری تعریف شعر مقاومت را آورده:
«شعر پایداری در ذات خود شعر سیاسی است، برای آن که در برابر تجاوز و استبداد حاکم میایستد، سیاست حاکم را نمیپذیرد. مردم را به دگرگونی وضعیت سیاسی حاکم فرا میخواند.»
حالا «شکوهستان شعر»(۱۷)، نمونههایی منطبق با این تعریف از خود و دلدادگاناش علیه اشغال شوروی و چهار سال خون و خیانت بعدی و ندای خیزش مردم علیه اشغال امریکا و متحدان و آدمکشان پرورده «آیاسآی» و «واواک» ارایه نماید تا «رشد، بالیدن و به گل و شگوفه نشستن»، «ثمرهای» لحظهای وغیره موالید عجیب و غریب آن، به پف کردنهای یک آدم متوهم و چرسی و کمی مریض شباهت نداشته باشد.
تو جناب پرتو نادری منحیث یک جهادی حق داری سینهزن خستگیناپذیر مسعود قاتل هزاران اهالی افشار باشی و عکسش را در سراسر تنت خالکوبی کنی اما حق نداشتی به سیما و یاد و کتاب داوود سرمد با حضور دشمنان کثیف آرمان وی خیانت و اهانتی چنین پست روا داری. او عمرش را وقف یکپارچگی افغانستان و ضدیت قاطع با قومپرستی پشتونی و غیرپشتونی کرده بود.
دریغا دریغا که دوستدارانی شرافتمند و متعهد داوود سرمد جانباخته آنجا نبودند که تو و دیگر بهاصطلاح سخنرانان مرتجع خودفروخته را زده زده بیرون میانداختند تا اندکی حرمت یک انقلابی قهرمان ادا شده باشد.
در افغانستانی که اکثر روشنفکرانش زیر تیغ خلق و پرچم رفتند، یا در ایران و پاکستان خود را به پیروی از خلیلی به پای «قیادیان نستوه» و رژیم خمینی انداختند، «شعر مقاومت» از کجا میشد؟ از «مقاومتی»های واصف، تعفن واواکی و سرکاری شدن بالاست. واصف و واصفیان یاد آزادیخواهان شهید را از کله ستردند تا مرحمت پرچمی و جهادی و ولایتفقیهی را بخرند؛ سید میرحسین مهدویها، زهرا حسینزادهها، قنبرعلی تابشها، سید محمد ضیا قاسمیها، ابوطالب مظفریها، حسین حسینزادهها، سید فضلالله قدسیها، کاظم کاظمیها، سید موحد بلخیها، محمد آصف رحمانیها، فضلالله زرکوبها، و جمیع ادیبان جیرهگیردر «فراق» خمینی، گریستند و بدینترتیب از خون مردم بر ساطور خمینی و خامنهای حظ بردند چونان نوحهی علی صالحی، چیمه سحر، پرویز خایفی، علی سپانلو و... برای احمدشاه مسعود که توهین دردناکی بود به هزاران قربانی محشر او و «برادران دینی»اش.(۱۸) اگر شاعران مذکور «بهانه» کنند که سرشناسترین شاعران افغانستان هم مسعود را ستوده، به عذری بدتر از گناه متوسل میشوند زیرا از یاد میبرند که واصف و پرتو نادری و غیره، شاعران سرجنایتسالاران وطنی و ایرانی بوده و شهرت شان از سازش با آنان نشات میگیرد؛ بنابراین فقط با خطکشی با اینان، شاعر و نویسندهای افغانی یا ایرانی ممکن است پاکیزگی وجدانیاش را نگه دارد. خوب است هنرمندان مبارز هر دو کشور در باره کاظمی این را هم به خاطر بسپارند:
«رهبر انقلاب میگوید: آقای کاظمی که دیگر ایرانی شده است. از خود افغانستان هم شاعران بیایند...»(۱۹)
به غير اينکه دهی آبروی خود بر باد / چه حاصل اينکه شوی نورچشم آن جلاد
هادی خرسندی شاید نمیدانست که شاعران و نویسندگان قلمبمزد افغان تنها از پستان خمینی و خامنهای نه بلکه از پستان سرجلادان متعددی بالیده اند.
پرتو نادری ظاهرا از تناقض «شعر مقاومت» با بوی آزاردهندهی دنبل سیاسی خود، واصف و غیره شرمنده شرمنده آگاه است ولی «شاعرانه» جان میکند توجیهی ولو پرِکاهی بر زبان آرد:
«شاعران، نویسندگان و تمام آنانی که به گونهای چیزهای معنوی تولید میکنند، در حقیقت سرمایه ملی یک کشوراند، حکومتها میآیند و میروند، ولی چنین افرادی باید بر جای بمانند. اینان بخشی از حکومتها نیستند که با سرنگونی حکومتها آنان را نیز باید سرنگون کرد. اینان مجریان سیاستهای دولتها نیستند، نه هم طراحان سیاستهای دولت.»
خیر. «تولیدکنندگان» ضد ملی، «سرمایه ملی» به شمار نمیروند. «پیشوای بزرگ» اگر «مجری» و نماینده سیاستهای فرهنگی «انقلاب شکوهمند» نمیبود، برای ایجاد فابریکه تولید کلوش در ژوندون و انجمن مشغول بود و به شوروی میرفت؟ سمیع حامد اگر مشاور غنی در «طرح و اجرای» سیاستها نبود، صرفا برای دزدی میلیونها افغانی و گشتو گذار در موترهای زرهدار و... به خواری حکومتی شدن گردن نهاده بود؟ «ملاحت گفتار»، پویا فاریابی، افسر رهبین، مجیب مهرداد به کدام مقامها باید نصب گردند تا در زمره «طراحان و مجریان سیاستهای دولت» قبول شان کنی شاعر با «لبخند شاعرانه»؟
دست تو بر دوش او و دست سپاه بر سر هرچهار تان!
آقای «تری را ری»، تو خو نامخدا هنرمندی نیستی که چیزی به نام خجالت را بشناسی، پس فقط بگو از ٣٦٥٠٣٣٣ افغانی که زدی چیزی به این معتمدان واواکیات هم رسید؟
سرنگونی شاعران و نویسندگان دولتی بستگی دارد به درک «فرصت سبز» از سوی آنان که اگر وارث باهوشِ زرنگی «نگرننده نگران نابهسامانیها» باشند در هر فراز و نشیبی چه «مرحله نوین و تکاملی» با شکوه ٧ ثور و چه دوره باشکوهتر ٨ ثور، نه فقط سرنگونی در انتظار شان نخواهد بود بلکه به مدارج بالاتر صعود خواهند کرد.
«این حکومت همانقدر نامشروع است که حکومت حزب دموکراتیک، این حکومت همانقدر وابسته به کاخ سپید است که آن حکومت به کرملین بود. این حکومت زشتیها و وابستگیهای بیشتری نسبت به حکومت حزب دموکراتیک دارد، بلندپایگان و گردانندگان زیادی در این حکومت وجود دارند که حتا متهم به وابستگی به پاکستان و استخبارات آن کشور یا کشورهای دیگراند (بلی، هر کشور و هر استخبارات سوای رژیم و «عظما»ی ارجمندش!!) این جا از ستون پنجم سخن گفته میشود، یعنی ستون جاسوسان. این حکومت را مافیاهای گوناگونی اداره میکند.»
آفرین! ولی پایت آنجا «شاعرانه» میلنگد که نتیجه نمیگیری: «شخصیت چند بعدی»، سمیع حامد، «همنشین فکور» و...همان قدر وابسته به «سیا»، «آیاسآی» و همان قدر ستون پنجمی و مافیایی اند که حکومت ع و غ. معادله به همین سادگی است آقای پرتو اگر بخواهی بفهمی.
ای کاش واصف، ناظمی، پویا فاریابی و... پس از ننگ کار با پرچمیها، به خیانت مغازله با دژخیمان جهادی نمیافتادند تا «خالِ پرکرشمهی انگِ» شعر مقاومت را «بر شرمگاه» نداشته و اسناد «مقاومت» شان پاره پاره نمیبود. شعر مقاومت در ایران تبلور دارد که در بیان اسطورههای جاودانی چریکهای زمان شاه و شیخ جاری شد. سطرهایی از آنها:
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچههای شان به جای گل
خمپاره و مسلسل میکارند.
فروغ فرخزاد
بعد از حریق توفان
بعد از صدای جنگل
ایران
دیگر خون گوزن، جنگل پویان دیگریست.
سعید سلطانپور
بر سینهات نشست
زخم عمیق کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری.
خسرو گلسرخی
واصف خان و همفکران، دیدن پیکر شکنجهشدهی سعید سلطانپور که زیروزبر تان نکرد و سوگند نخوردید که شعرهای تان باید سینهشکاف خمینی و دیگر جلادان اسلامی باشند، کارهای شما اگر به عرش اعلی هم «پهلو» بزنند، فقط «رهبر معظم» و پادوانش به آنها «آفرین» خواهند گفت.
این چنین سرخ و لوند
برخار بوتهی خون
شکفتن
وینچنین گردن فراز
بر تازیانهزار تحقیر
گذشتن.
احمد شاملو
من
زمزمههای سرخ خلق را
با حنجرهٔ صدیق سلاحام
در فضای ملتهب میهن
فریاد میکنم.
پری آیتی غزال
ای مرغهای طوفان!
پروازتان بلند
آرامش گلولهٔ سربی را
در خون خویشتن
این گونه عاشقانه پذیرفتید،
این گونه مهربان.
زانسوی خواب مرداب،آوازتان بلند.
شفیعی کدکنی
جنگل چشید طعم تبر را
میمون پیر قهقهه سر داد…
اما چه باک
جنگل
امسال
آن میوهٔ مبارک ممنوع را
جوانه برآورد.
نعمت میرزازاده
گفتم هنوز هم
در جنگل بزرگ
نشمردهایم برگ درختان سبز را
غافل که برگها
هر یک نشانهای زشهیدیست در جهان
و هر درخت، دار
هر دار
در کمین انسان پایدار.
حمید مصدق
شب است و چهره میهن سیاهه
نشستن در سیاهیها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
شب و دریای خوفانگیز و توفان
من و اندیشههای پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میبارد از دلهای سوزان.
اصلان اصلانیان
شب است و آسمان پر از ستاره
ستارهها در آن بالا پر از نام و نشانه
آخه امشب تولد دوباره شانه
۱۹ بهمن روز سیاهکل
سیاهیش بر دل دشمن نشسته
دشمن تا دندان مسلح
نخوابیده هنوز نگاهش با ترس به آسمانه.
ربابه جوزقی
برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
چو در جهان قیود بندگی
اگر فتد به پای مردمی
به دست توست
به رای مشت توست
رهایی جهان ز طوق جور و ظلم
به پا کنیم قیام مردمی
رها شویم
ز قید بندگی.
علی ندیمی
از ظلمت رمیده خبر میدهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر میدهد سحر
در چاه بیم، امید به ماه ندیده داشت
و اینک ز مهر دیده خبر میدهد سحر.
مهدی اخوان ثالث
از شب فاجعه میآیم
از شب آشتی خنجر و خون
از شب قتل برادرهایم میآیم
گل میخکها میدانند
باغ را مرثیهٔ سرخ شقایقها زخمی کرده ست.
رضا مقصدی
که از سپیده فراتر شدی
و خیره ماند
به بالای روشن تو
بلندای نور
درخت و جنگل
به نفحهای که دمیدی
شکفت.
محمد افتخاری
سراومد زمستون،
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوهها لالهزارن، لالهها بیدارن
تو کوهها دارن گل گل گل، آفتاب و میکارن
توی کوهستون، دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره میاره.
صدیقه صرافت
از نو قسم به گل، به ستاره! از نو قسم به خلق دلاور!
ای جوخه جوخههای جنایت!ای چکمههای به خون شناور!
با طبل گام شب شکنان و با ضجههای این همه مادر،
تصنیف ناب مرگ هیولا، آواز سرخ خشم برادر!
هر مشت بسته غنچهٔ کینه، تا خون بهای لالهٔ بیسر!
تا فصل فسخ حصار و زنجیر!
یغما گلرویی
با پویهاش، ظرافت ناز و نوا در او
با چشمهای مشکی گیرایش
با شاخهای افشانش، پر پیچ
با گردنش کشیده و گستاخ
من دوست دارم او را
او را، که شوخ و آزاد
اما همیشه، مضطرب و چشم و گوش باز
بر تپهها و دامنهها پرسه میزند.
یدالله امینی (مفتون)
وطن پرنده پر در خون
وطن شکفته گل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خون
وطن ترانهٔ زندانی
وطن قصیدهٔ ویرانی
ستارهها اعدامیان ظلمت
به خاک اگر چه میریزند
سحر دوباره برمی خیزند.
ایرج جنتی عطایی
تو بارونی تو بارونی(۲۰)
ببار که باغم بکنی
تو آفتابی تو آفتابی
بتاب که داغم بکنی
تو میتونی اگه بخوای
قیامتی برپا کنی
کبوترهای خسته رو
از قفسها رها کنی
تو میتونی دیو شبو رسوا کنی رسوا کنی
مینا اسدی
یادت چو میکنم، غمام از یاد میرود:
تنها نه غم، که عالمام از یاد میرود
پویان! سپاس بر تو، که چون آییام به یاد
رنج زمانه یک دمام از یاد میرود.
اسماعیل خویی
سال پنجاه
سال خون و گلوله
سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد
سالی که رفیق سماعی و اسحاقی
یک هنگ ارتش مزدور را متلاشی کردند
و شعلهٔ خون شان جنگل را شعلهور کرد
سلام
ستارههای خونین
سلام
ساقههای بارور سرخ توفان
سلام
چریکهای فدایی خلق.
نسیم خاکسار
برآمد
نهال سرخ بهمن
از میان خاک یخزده داغدار
«و تا دشت و شهر ریشه دواند»
چشمههای دور
تا ستیغ قلهها
ریشههای ممنوع را
در خود گستردند
و خواب خلوت باد
آشفته شد
جنگل!
ای تن زده بر ارتفاع خون و جنون!
از زخمهایت
ــ در این ظلمت سرد ــ
خنجری بساز!
تا دوباره
نغمههای شادمانه سرزمینم را
بسرایم.
م. وحیدی
آن که میگفت حرکت مرد در این وادی خاموش و سیاه
برود شرم کند!
مویه کن بحر خزر
گریه کن دشت کویر
پیرهن چاک بده جنگل سرخ گیلان
قلب خود را بدرای قله سرسخت البرز
پانزده مرد دلیر
پانزده جان به کف
دست درآوردگه رزم عظیم
خونشان رنگ خروش
خونشان جلوه دلهای امید
ریخت از خنجر ضحاک زمان بر سر خاک.
علی باباچاهی(۲۱)
پرتو نادری بیچارهای با «لبخند شاعرانه»، به راستی که بختت بسوزه! دعایت اجابت نشد که «در ردیف زورمندان» جای مییافتی و نه در ردیف پاپیگکهای «ادبی» آنان؟
۲
شعر واصف به شعر اخوان ثالث پهلو میزند؟ حمزه واعظی در مدیحهی جلف و مهوعاش:
«ظریفی، از قول اسماعیل خویی نقل میکند که وی در واکنش به این جمله که "واصف باختری به اخوان ثالث پهلو میزند" باری گفته بود که: "چرا نمینویسند که اخوان ثالث به واصف باختری پهلو میزند."»
اگر چه از شاعر ناموری که از اوج سرودن برای قهرمانان سیاهکل، ناگهان به «لطیف جان بخوان!»(۲۲) تنزل کند، چنین اظهاراتی منتفی نمیباشد، معذلک گمان ما اینست که آن «ظریف» (در صورتی که اصلا وجود خارجی داشته باشد) برای قتقتک دادن بیشتر شنوندگانش خواسته بینهایت «ظریف» باشد. باری، تثبیت صحت و سقم موضوع در دست آقای خویی است.
خادی حسین فخری هم از «پهلو» زدن «مشق حضور» غافل نبود:
«كار شاعر (...) در قلمرو زبان فارسی میتواند با دو شاعر (سیمینبهبهانی و اخوان ثالث) كه نخستین تنها در غزلسرایی و دومین در همه موارد اعم از كلاسیك و نیمایی طبعآزمایی كرده و پیروزی را نصیب گشتهاند، پهلو بزند.»(۲۳)
که گفتیم:
«شكستهنفسی میكنید آقای منتقد. اصلا دلكتان را خالی كرده و بگویید "شاعرزمانه" از هر دو "در همه موارد" فرسنگها پیشی میگیرد. اما چه سود! چه سود كه زخم كریه واصف جان باختری از زیر هر آرایشی سربلند میكند. از اخوان ثالث و جایگاهش كه بگذریم، همین پارسال بود كه سیمین بهبهانی وقتی فرصتی مساعد شد تا در ایران بر ستیژی برآمده و برای مردمش شعر بخواند، هر پیامدی را به جان خریده و بیدرنگ از آزادی و حقوق مردم و خون سلطانپورها، سعیدیسیرجانیها و... سخن گفت. عوامل سراسیمه شدهی رژیم، كوشیدند او را ساكت سازند اما او از خروش باز نیایستاد و در چند دقیقهای كه امكان داشت، در تالاری كه هزاران تن حضور داشتند، با حرفهایش ولوله افکند، غوغا برپا كرد و بدینترتیب رشتههای عشق و هنرش را با مردم اسیرش از نو تنید؛ او در آن شب در واقع دلانگیزترین و بزرگترین "غزل"اش را سرود.
آقای منتقد آیا شما در "شاعر زمانه" یكچنین "مردانگی"ای سراغ دارید؟ پس آیا پهلوانِ "تنوع وزن" و "استاد پخته و چیرهدست" شما، به خاكپای سیمین بهبهانیها میرسد؟»(۲۴)
بُعد «پهلو»زدن «ستاره» از آنچه اجنت نامبرده گفته به غایت فراتر است. بر اساس فرموده ملا واعظی:
«وصف این کرامت عرفانی و صبر درویشی، به حوصلهی رنج مسیح میماند و به اسطورگی مجاهدت بودا پهلو میزند.»
کرامات محیرالعقولی که در خواب اخوان و سیمین هم نمیآمدند!
اخوان ثالث شیفتهی غلامحسین ساعدی رفیق صمد بهرنگیها بود اما «استاد معظم شعر» اگر خارج تشریف نمیداشت مطمینا با «آشیانه سبز عرفان»اش، مجاور گور حبیبالله خادم دین رسولالله، حیدری وجودی و یا برهانالدین ربانی میشد.
در باره اخوان ثالث و موج ناامیدی در شعرهایش چه پرحرفی کنیم. با «زمستان» کودتای امریکایی ٢٨ مرداد، سقوط حکومت مصدق و گریز رهبران حزب توده، اخوان نتوانست قلباش را گرم نگه دارد ولی «مرثیهگوی وطن مرده»اش باقی ماند، بودن با مردم و گفتن «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»، «از ظلمت رمیده خبر میدهد سحر» و... غصهاش را تسکین میبخشید و شاعری اجتماعی باقی ماند؛ علیه شاه بود، حاضر نشد کودتای مرداد را «انقلاب شکوهمند» بخواند، برای پهلوان مردمی غلامرضا تختی و داکتر مصدق سرود، به جرم «زمستان» زندانی شد، با وصف اهدای شعرهایی در اوایل انقلاب به خمینی و خامنهای، به فاضلاب خمینیگری نغلتید و با سیدعلی خامنهای درافتاد و فرزندانش به مقام و ثروتی نرسیدند. «یأس و اندوه» واصف کاذب، تصنعی و فیلسوفنماییای زشت است اما ناامیدی اخوان نظیر ناامیدی و بدبینی صادق هدایت و چندین شاعر و نویسنده دیگر اصالت دارد. داکتر سیروس شمیسا مینگارد:
«برخلاف تخلصش امید، شعر او شعر ناامیدیها و شکست است هم پیش از انقلاب و هم بعد از انقلاب. و این علاوه بر مسایل عقیدتی با زندگی خصوصی او هم که عمده در بیکاری و تنگدستی و سختی گذشت مربوط است.»
و
«اخوان همواره از لحظهٔ حال و ایران دوران خود شکایت داشت و چون از دشمنان رژیم سلطنتی بود پیداست که امید بسیار به انقلاب داشت اما با انقلاب هم نساخت و در شعر ترا ای بوم و بر دوست دارم خطاب به ایران سرود:
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را برای تو ای بوم و بر دوست دارم»(۲۵)
ولی «شکوهستان» هم با «انقلاب شکوهمند ٧ ثور» و هم با «انقلاب شکوهمندتر ٨ ثور» نرد عشق باخت و اگر شتاب نمیکرد، طالبان چنان او را بیضرر و بیجبهه و هرجایی میشناختند که اگر نه آمر حامد کرزی در وزارت خارجه، قطعا در ریاست دارالتالیف وزارت معارف جایش میدادند.
«شاعر درد و بیداری» به سفیر شدن دخترش توسط حاکمان «سیا»زاده در وطن مردهاش، مباهات میکند؛ تاریخ «سردار نبرد شاعرانه» با پرچمیها و جهادیها مملو از داغهایی است که هیچ «پهلو»زدنی بویناکی آن را چاره نمیتواند و از اینرو صفت شاعر اجتماعی و «طبیب رنج و اندوه آدمیان» به او ناچسبتر از «شاعر مقاومت» نامیدنش است. اینها یک سو، مدعیان شعری از او دارند که با مثلا «زمستان» یا «شهر سنگستان» اخوان «پهلو» بزند؟
به نظر ما مناسب خواهد بود «استاد» پشت اخوان و سیمین نگردد و به احتمال پهلو زدن شعرش به رهی معیری و امیری فیروز کوهی (که در شعراش را زیرپای خوکان ولایت فقیه ریخت) در تکاپو افتد کما این که به متاثر بودن از هر دو معترف است.
از دنبل «برجستهترین و استاد مسلم شعر معاصر فارسی در افغانستان»(۲۶) بلاوقفه چرک و ریم بیرون زده و مرحله «یأس ژرف» به «مرحله نوین و تکاملی» مینشیند:
«واصف میپندارد، نسلی كه در این دهه میزید، نسل یاوه است؛ نسلی كه درفش خمیده تسلیم را بر دوش میكشد.»(۲۷)
این دشنام پست به یک ملت و پیشاهنگان شهیدش اگر مورد تایید ناظمی نمیبود، باید زیر زنخ «سرآمد شعر و شهود» زده فریاد برمیآورد: زمانی که تو سنگ مبارزه را بوسیدی، همرزمان قبلیات ادامه دادند و عدهای از آنان را دیدی که چگونه بیمحابا از جان گذشتند ولی از غرور و آزادی نه. حالا سخت خاینانه نیست که نسل آنان را «یاوه و با درفش خمیده تسلیم بر دوش» مینامی در حالی که خود در ازای حفظ جان در دستگاه پرچمی و در ازای سفیر شدن دخترت در دستگاه جهادی ذوب شدی؟ من دوستی با تو را تار و مار شدن نهایی عزتم میدانم.
لیکن این تصوری محال است. دیگر دهههاست که وجدان «حکیم دانا» و ناظمی «درختی تبار»(۲۸) را موش جهادی و جمارانی و پنتاگونی خورده است. لیکن تردیدی نداریم که نعرهی آن نسل صداقت و شجاعت، واصف باختری و نوچههایش را تا آخر به رعشه خواهد اندخت: ما یک قطره خون مان را با شعار پایداری، بر پای آزادی و ماوا و مردم افشاندیم. اگر اعتراف کرده و تسلیم میشدیم، ما را به زبان شکنجهگران و تیربارانکنندگان ما نسل یاوه و بیرق خمیده تسلیم بردوش نمیگفتید؟ شما کاوه شدید و ما یاوه؟ از شما پیشقراولان انقلابی بسیار عقبیم؟
کند همجنس با همجنس پرواز!
تجزیهطلب خادم دین رسولالله، خوشخانهای و واواکی ضدامانی با «پاسدارندهی پارسایی و آموزههای اصیل دینی و اسلامی»
شما آقای واصف (و کمپنی) که خود را به «مرحله تکاملی» و «قیادیان» سپردید، شرافتمندانه نیست که به جای جیغ و غوغا در ترجیح دانشکده به فاکولته، خراسانبازی، همآواز با قومپرستان لطیف پدرامی و دیگر غیرپشتونهای استخوانبوس «خادم دین رسولالله»(۲۹)، تجزیهطلبی، خصومت با پشتو و پشتون، خود و دخترت با یاد جانباختگان پولیگون، تبسمها، رخشانهها، هموطنان نجیب هندو و سیک ما، جوانان کوثر، شهیدان پوهنتون و میلیونها مادر و بستگان سوگوار را که در تاق نسیانتان گم شدهاند، در نامهای سرگشاده حاکی از قطع مناسبات با سرجنایتکاران و دولت نامنهاد اعلام نمایید که: بیشتر از این همسویی با دولتی را خیانت میدانم که استادان و محصلان داعشی را در پوهنتونها (یا «دانشگاهها») و قاتلان الیاس داعی، احمدالله انس، یما سیاووش و محمد امین را مجازات نمیکند و از باج دادن به آدمکشان مزدور طالبی سیر نمیشود. از مردم افغانستان التماس میکنیم سالها طوق لعنت و لئامت با روسها و دستنشاندگان پرچمی و لاشخواران جهادی را به گردن داشتن و مستانه گذشتن ما از پولیگونهای نمناک از خون انقلابیون را ببخشند. در برابر پیروز دوانیها، جعفر پویندهها، احمد میرعلاییها، احمد تفضلیها، حمید پورحاجیزادهها و هزاران کشتهی دیگر فاشیزم ولایت فقیه، سرافکندگیای کشنده داریم. از مردم مبارز ایران التماس میکنیم علایق ما با رژیم خمینی-خامنهای و جیفهخواران «فرهنگی» افغانی آن -کاظم کاظمی، ابوطالب مظفری، رضا محمدی وغیره- را که نجاست جلادان شما را به چشم مالیدند، ببخشند.
این گام اول خواهد بود در تولد دوباره شما و دیده شود چقدر «گل و شگوفه» داده و کدام نوچهها را به راه خواهد آورد.
یا رساتر از این اقدام، سرمشق قرار دادن جعفر کوشآبادی خواهد بود. زمانی شکنجه هولناک ساواک آن شاعر ترقیخواه را درهم شکست ولی عذاب وجدان شریفاش در شعر مشهور او بازتاب یافت:
من چه بودم چه شدم
شرمبادم که اگر چند به زور
یا خود از ترس که اندرز زبونی میداد
همزبان گشتم من با دشمن
و سخن گفتم آنگونه که دلخواهش بود
یاوهایی ناساز
در پشیمانی و پوزشخواهی
تا چنین ماندهام امروز که میبینیدم
از رفیقان محروم
شرمگین از همسر
خجل از کاوه که دارد پدری همچون من
و... شما ای مردم
که به حق از من بیزاری میجویید.
کوشآبادی شکنجه را تاب نیاورد ولی واصف و یاران خوشبهرضا و ارزان کنیز دژخیمان شدند. اکنون آیا در خمیره خود آن نجابت را میبینند که به شیرینی سفارت و صله عطا محمدها و غنی و... تف انداخته و تا خیلی دیر نشده، به جای رویای «پهلو زدن» به اخوان و سیمین بهبهانی در صدد پهلو زدن سرافرازانهای به جعفر کوشآبادی برآیند؟
۳
الحاج جنرال حسین فخری دلال که -انجمنیها از تقریظهای او سر از پا نمیشناسد- با دزدی از «طلا در مس» رضا براهنی، واصف را ملنگی غارنشین میتراشد:
«بر اثر وقوف به درد و رنج بشری، براثر وقوف به خصومت و كینه و ویرانی... سالك راه درد و غور در رازهای ابدیت میگردد.... به طبیب رنج و اندوه آدمیان مبدل میشود و غرق دنیای عرفانی تاحدی اشرافی از خودبیخود میشود.... جهان پیرامون شاعر تهی، پوسیده، عاریتی، مسخشده، فریبنده و كودكانه، طاعونی و سیاه است.... او متأملترین و افسردهترین شاعر ماست و از ناراحتی شدید به خصوصی رنج میبرد»!(۳۰)
در هر نقطه گیتی که مردم به چنین فردی سر بخورند فورا او را به پلیس یا نزدیکترین شفاخانه تحویل میدهند. اما در افغانستان فلکزدهی ما مداحانِ احتمالا مصاب به عین «ناراحتی شدید به خصوصی» او را ربالنوع خود ساخته برایش ورد میخوانند.
امروز به تقلید از منتقد خادی، آخوند حمزه واعظی در منقبتسراییاش او را «شاعر درد و بیداری»، لطیف ناظمی «سرخورده و نااميد و نگرننده نگران نابهسامانیها»، و مجیب مهرداد «شاعر یأس و شکست» و راوی «اندوهناک و یأس ژرف و فراگیر» لقب میدهند! کاش در شرححال اخوان ثالث «ناامیدی» او زیاد مطرح نمیشد تا میمونهای همواره قابودهندهی انجمنی برای استفاده آن در ترسیم واصف با هم مسابقه نمیگذاشتند. گویی ناامیدی گوهر نایاب فخرآوریست که «ادیبان» خادی-جهادی و واواکی به خاطر آویختن آن بر گردن «شهسوار»(۳۱)، باید سر و دست بشکنند. حمزه واعظی نمیداند شاعری که با پرچمیها و جهادیها همراه شد، عینک «عرفان سبز» بر چشم نهاد، به خمینی بیعت کرد و از هالوکاست او تکان نخورد، دیگر چه فاجعه و پلشتی و رذالتی در دنیا او را «درد» خواهد داد؟
بندهای مطلبی از «پیام زن» شماره ٥٠ در افشا و رد تقدیس «یأس و اندوه» کاذب واصف:
«..."بدبینی شدید" واصف باختری برای وی مایه سربلندی نه بلكه مایهی شرمساری است. آیا دوران روسها و سگان بومی آنان از نظر صاحبدل دوران مشعشعی به شمار میرفت و جا نداشت كه ایشان كار زیرِدست دستگیرپنجشیری و عبداللهنایبی و داكتر اسدالله حبیب و سایر میهنفروشان و سفرها به نمایندگی از دولت پوشالی به شوروی و اقمار را اندكی "چركین" تشخیص داده، "بدبینی" و بیزاریش را از "ابتذال" ثابت مینمود؟
واصف باختری كه به جنگ آن همه "چرك" و "طاعون" و... بنیادگرایی نرفته و در "زاویۀ خلوت و صفا"یش میخزد، شاعر اصیل نیست، شاعر نامشروع این آب و خاك غمزده است. ضرورت افغانستان امروزی شعری است كه در دل مردمِ از هزار سو تیرِ خیانت خورده و ناكام ما، نور امید بتاباند، و سیاهی بیدادگاه را ترسیم كند و بسان دشنهای جوهردار در مردمك چشم دژخیمان مذهبی بنشیند.
واصف باختری را كه راوی مردم بینان و بیدوا، حماسه شهیدان و تبهكاریهای پرچمیها و خلقیها و اخوانیها نه بلکه مشغلهاش "غور در رازهای ابدیت" است چگونه میتوان انسانی با "وقوف" به "درد و رنج بشری" و... خواند؟
اگر او شاعری مسئول و شریف میبود به جای "سوگسرود" برای بزرگ علوی كه با رژیم ایران كنار آمد، برای هزاران هزار شهید ایران، برای دختران باكرهی زندانی كه قبل از اعدام توسط جنایتكاران اسلامی مورد تجاوز قرار میگیرند، برای سلطانپورها، و بجای تجلیل از پنجاهسالگی "كارمند شایسته فرهنگ"، برای سالگرد جانباختگی لهیبها، رستاخیزها و سرمدها و... مینوشت.
در كتاب "از صبا تا نیما" میخوانیم: "مضامین كلام این سعدیها و منوچهریهای دروغین، بطور كلی منحصر بود به مدح و ستایش، وصف شراب و جشنها و سلامها و بزمهای عیش و نوش و خوشگذرانی، و خمیرمایهای از تغزل و تشبیب، یا دادن تصویری از عوالم طبیعت، مانند بهار و خزان و شب و روز، یا گریز به تصوف عرفان و ذكر بیوفایی و بیاعتباری دنیا و تاسف بر عمر از دسترفته و نوعی اضطراب و دلهره و آزردگی و بدبینی بر هر چه هست."»
به کاوش مناجاتنامه حمزه واعظی نمیتوانیم برسیم؛ صرف یک دروغ دیگرش:
«تجربهی سیاست افغانی اما، محملی برای تجلی روح عرفانی و درد ناسوتی باختری نیست و چنین است که از دهه پنجاه شمسی یکسره به اندیشهورزی و روشناییگری میپردازد تا نسلی را به بیداری راه بنماید وبدینرو، فکورانه نقشهی "شهر پنج ضلعی آزادی" را مهندسی میکند.»
واقعا مادام که پشت شاعر و نویسندهای از حمایت رژیم خامنهای، پرچمیها و جهادیها پر و گرم باشد، هر هرزهپرانیای را مجاز میداند. جناب واعظی، به زبانی عامفهم و نه به سبک مداحی برای خامنهای و دیگر دژخیمان، بفرما که آقای «با عزت نفس اولیایی» بعد از خطبینی کشیدن از سرودن شعر انقلابی، در چه رشتهی ادبی یا فلسفی و در چه مقطعای از زندگی «به اندیشهورزی و روشناییگری» پرداخته تا نسلی از مردم افغانستانِ چهار دهه اخیر را از ضربتخوردگی و افسردگی بیسابقه از دست اهریمنان جهادی و طالبی رهانیده و آنان را به پیکار علیه اشغال امریکا، فاشیزم دینی و فاشیستهای «واواک»ی و «آیاسآی»یی برانگیزد؟ تنها یک شعر یا غیر شعر در مورد از «مهندس فکور» بیار تا حرفهایت صرفا به اباطیل تکیهخانهای و مویههای حرفهای کاظم کاظمیها و رضا محمدیها برای «آیتالله عظما»یتان، «پهلو» نزند.
شرفباختگی که از سر پرید چه به کرزی ولدالسیا، چه به غنی ولدالسیا و چه به خامنهای ولدالخون و خیانت و رذالت، فرقی ندارد.
اما رضا خان یادت باشد که مردم ایران به جشنواره فجر جشنواره زجر میگویند. و تو اگر نوبل و گنکور و صد جایزه فجر را هم ببری، غیر از واواکیای زجردهندهی مردم ایران و افغانستان هویتی نخواهی یافت.
آنچه اینان با چشمپارگی عجیبی زیر زدنش را وظیفه مقدس میدانند، سابقه پرچمی، خلقی، جهادی و انقیادطلبی «نخبگان» است با این تصور خام که گذر زمان لکه تاریخی آنان را از ذهنها میروبد! اینان بیشرمترین رهزنان تاریخ اند. تاریخ را اما نمیتوان تا آخر پوشاند یا خورد. اگر رهزنان مذکور از سابقه خود و همردیفان احساس ذلت کنند به نفع شان خواهد بود که به آن مقر باشند یا با اعتماد به خود محکومش کنند تا این که مرغدزدانه مسکوتش گذارند. لطیف ناظمی از جمله همان ریاکاران است که هم پرچمیگری خود را در نیفه زده بود (و ما با سرخوردن تصادفی به مقاله «از شخصیت تا هویت» به قلم جیلانی لبیب، متوجه موضوع شدیم) و هم ١٥ سال کار «حکیم دانا» با حزب پرچم را. لیکن او و شرکا نمیدانند که پرچمینوازی اگر خطایی نابخشودنی حساب شود، یکرنگی شان با سلاخان اسلامی خیانتی نابخشودنی است. مینویسد:
«شعر واصف، در روزهای غمبار غربت وی در اسلام آباد و پشاور، سوگنامهیی است در مرگ آزادی و در عزای باغی كه به آتشش كشیدهاند.»(۳۲)
در جریان «انقلاب شکوهمند»، «آزادی» برقرار و «باغ» بهشت روی زمین بود که شعر جناب «مفلق» یکبار هم «سوگنامه» نشد؟ او مخصوصا در شعری برای «انقلاب شکوهمند» که «در خیل بیشمارۀ ما پیوند!/ ما بندگان رسته زبندیم/ ما راهیان جادۀ نوریم/ كشتینشین شط غروریم...» منشا اصلاش را ثابت مینماید. البته ما از نهایت سفر نور وی آگاهیم که بنابر وضع نامساعد جوی، شط غرور تغییر مسیر داده و کشتی با سرنشینانش بر دامن پهن «آیتالله عظما» و عمله سفلای افغانی لنگر انداخت و هنوز آنجاست! حادثهای که در نهانگاه او و یاران زیر عنوان «موضوعات اشد محرم» محفوظ میباشد.
۴
الحاج حسین فخری خادی گفته است:
«واصف آثار خود را به شیوهای میپردازد كه مطالعه و فهمشان به سرعت و سهولت ممكن نیست. بسیاری از قطعاتش را همه نمیتوانند بخوانند.»(۳۳)
و در «روبرو با واصف باختری»، شخص «استاد» اظهار میدارد که برخی از شعرهایش را در حدی مبهم میداند که از خیر چاپ مجدد آنها میگذرد. جای یک چنین شعرها و شاعران چه از تبار درخت و چه از کوه و جنگل، زبالهدان ادبیات است.
خسرو گلسرخی ماسک شاعران «پیچیدهنویس» را میدرد:
«گروهی خاص از روشنفكران سوداگر، ادبیات را تنها در خدمت خود و در خدمت فهم و ادراك خود میپذیرند.... این روشنفكر میخواهد بیدغدغه و بیمزاحمت زندگی كند. ...از دردسر میهراسد. گاه حرفهای انقلابی میزند منتها در اتاقهای دربسته و شبانه در میخانه.... این روشنفكر خود را متولی ادبیات میداند و این شاعر شعرش را برتر از شعور توده... حقیقت اینجاست كه این شاعر با ذهنی بیمارگونه یاوه میبافد.
...این شاعران شبهاجتماعی ما گاه آن قدر زخم را باندپیچی میكنند كه دیگر هیچكس را یارای دیدن زخم نیست.... این شعر خون ندارد. از عنصر زندگی عاری است، شعاع رابطه آن در خود میشكند و در خود میمیرد. این شعر، شعری میانتهی و تقلبی است.... این شعر باعث تفاخر روشنفكری میشود كه مشكلات خود را مشكلات ایران (بخوان افغانستان) میپندارد.... باید بدانی كه قدر مسلم آن شاعر یا نویسنده نابغه نیست، نقش او گمراه كردن تو، برای نجات گلیم خویش از آب و دهنكجی به توست.»
قهار عاصی مثل هر انجمنی اگر بویی از لورکا و ناظم حکمت برده بود، جانش را هم میگرفتی مهمان قاتلان سلطانپورها نمیشد، زیر عکس سرقاتل سخن نمیگفت، جوش خوردن با عیسی حسینیها، مظفریها، کاظم کاظمیها و دیگر واواکیها را خیانت به مردمش و ادبیات میشمرد، و از اشاره به جناياتِ «مسعود قهرمان» تیرش را نمیآورد.
۵
هنرمندان بزرگ و متعهد را عشق به مردم و آزادی به هم پیوند میدهد، اما شاعران سرزمین ناشاد ما را مذهب و بندگی جلادان مذهبی. ازینرو برای واصف و دنبالچهها، ادبیات آزاد و سکیولار مطرح نیست. آنان «نواندیشان دینی» و دشمن سکیولاریزم اند. روشنفکران دینی توسط علی شریعتی، جلالآل احمد، حبیبالله پیمان، عبدالکریم سروش و... نضج گرفت و عدهای در افغانستان به پیروی آغاز کردند که لطیف پدرام با تقدیم کتابش به کریم سروش، نازیدن به شاگردی او و عزاداری برای سرجنایتکار قاسم سلیمانی (مرشد و مراد احمدشاه مسعود و دیگر فاشیستهای دینی، همانی که مرتبط با کشتار آبان ٩٨ گفت: تنها ١٥٠٠ مسئلهای نیست؛ اگر لازم باشد ١٠ میلیون نفر را میکشیم تا نظام حفظ شود.)، جهت مهرورزی بیشتر به معلماش و ولایت فقیه محبوبش عربدهکشانتر از بقیه سر و کله میجنباند. اینان هیچگاه به دفاع از سکیولاریزم کلمهای ننوشته و نگفتهاند اما عموما هرگاه و بیگاه بهمناسبت و بیمناسبت، دیندارنمایی برای اظهار عبودیت به فاشیزم اسلامی را قضا نکردهاند. شاهد آوردن واصف از اثرات «فضل و رحمت خداوند» بر شکوفایی شعر، امضا با الحمدالله اولا و آخرا؛ روضهخوانی حمزه واعظی؛ قهار عاصی و آغاز سخن با «ایاک نعبدو و ایاک نستعین»؛ پرتو نادری از دعا و رحمت آفریدگار حق و عدالت برای وکیلان فاسد قاچاقبر دریغ نمیکند؛ پروین پژواک به شیوه یک مادر امریکایی دارای فرزندان پرورشیافته در ناز و نعمت امریکا، این وجیزهها را به خورد کودکان تیرهبخت و گرسنه افغانستان اسیر توحش بنیادگرایان قرون وسطایی میدهد:
«اگر این ابر رحمت بر من نبارد و گل بخشایش در من نشکفد، من چگونه مسلمانی خواهم بود؟»(۳۴)
زمانی در پاسخ به این حکم پوسیده آصف معروف که «ادبیات كودكان باید بر اساس مصالحت و مفاهمه و آرامش و همزیستی بنیاد گذاشته شود»، با الهام از صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان که در آثارشان کودکان را به مبارزه علیه ستمکاری دعوت میکنند، نوشتیم:
«چرا؟ چرا باید به كودكان ما كه قلب پدران و برادران شان را گلوله آدمكشان خادی یا بنیادگرا شكافته و بر عفت مادران و خواهركهای شان دست برده و آنان را بیپناه و بیچیز و آوارهی كوچهها و دوست زبالهدانها ساختهاند، گفت كه باز هم راه صبر پیش گرفته و با آن خاینان جنایتپیشه زندگیای "براساس مصالحت و مفاهمه" اختیار كنند؟»(۳۵)
پرتو نادری در زندگینامه خود به هدف محوری نمایش دیانتاش، از پدر نقل میکند:
«فرزندم هر کس هر بدی به تو میكند او را به "کریم جان" (خداوند را "کریم جان" میگفت) بسپار! این گفتههای او تا امروز مرا تسکین داده است. من به عدالت پروردگار و روز باز پُرس ایمان دارم.»
این نمایش او و نظایرش، عمدتا برای سجل شدن در لیست «کلان»ها است تا در تعیین عوامل شان منحیث سخنگو، مشاور، وزیر، سفیر و.... از قلم نمانند. لاکن عریضه برای خلاصی پسرش از توقیف، ریاکاری شاعر را آفتابی میسازد که عوض انتظار از «روز باز پُرس» و استمداد از «کریم جان»، مانند هر آدمیزاد به وکلای ولسی جرگه عارض میشود و چون از سلول سلول او «هنر» تیرک میزند، دادخواستاش با تعارفات بس «شاعرانه»(۳۶) مزین است:
«به نام آفریدگار حق و عدالت
نماینده گان بزرگوارو گرانقدر مردم افغانستان سلام و رحمت خداوند بر شماباد! من نصرالله پرتو نادری هستم، کسی که نه او را مقامی در دستگاه دولت است و نه هم جایگاه در ردیف زورمندان...».
از عامیگری کودکانهاش بگذریم که اعضای ولسی جرگه را که به استثنای تعدادی انگشتشمار همه منسوبان مافیا و رژیم ایران اند، «نمایندگان بزرگوار و گرانقدر مردم» خطاب میکند. اما فرمایش «شاعرانه»اش:
«استاد واصف باختری شخصیت ادبی و علمی بزرگ فرهنگ و دانش، بیشتر از نیم سده است که این یل گردنفراز عرصه فرهنگ و ادب، چنان رستمی با شمشیر قلم خویش به آوردگاه رفته و با هر چه سیهکاری، استبداد و بیخردی و قلدری بوده جنگیده و هم اکنون چنان تندیسی از شرافت و ایمان بریکی از بلندترین چکادهای شعر و ادب معاصر فارسی دری ایستاده است که مبارکشباد! بیشتر از نیم سده قلم زدن در فقر، تنگدستی ، تهدید، زندان و آواره گی حوصلهٔ بزرگ و بشکوهی میخواهد.»(۳۷)
«شاعر ارزشمند کشورمان جناب آقای حجهالاسلام و المسلمین محمد حسین انصاری نژاد» (خبرگزاری تسنیم)
شرم و ننگتباد واصف خان که مضمون شعر و «ستاره پرفروغ» و «شهسوار» آخوندهای قاتل سلطانپورها و افتخاریها میشوی!
جنگیدنش با پرچمیها در ژوندون، سفرها به شوروی و اظهارنظر بیباکانهی پرچمیبراندازش در باره «حقیقت انقلاب ثور گرامی» را دیدیم. لیکن نبرد رستمیاش با «سیهکاری و...» و نیز «نیم سده قلم زدن در فقر، تنگدستی و... و حوصلهٔ بزرگ و بشکوه» او که خواننده را بیاختیار به هقهق میاندازد، کمی ایجاب توضیح میکند تا بدانیم که پرچمیها مرتکب آن همه قدرناشناسی باورنکردنی و حتی تهدید (کی، چگونه و چرا؟) مقابل اعجوبه قرن، شدهاند یا برادران؟ و پرتو آقا منباب مثال بفرماید که چند بار معاش، سفرخرجها، حقالزحمهها یا کرایه خانه «یل» دیر پرداخت شده بود؟
در گذشته هم گفتهایم که اگر گپ زدن مفت نمیبود، پرتو نادری و سایر متولیان آرایش واصف اجازه این تمهیدات مفتضح برای کیشسازی او را به خود نمیدادند.(۳۸)
جناب نادری، اگر واقعا آن «مقام» و «جایگاه» را خودفروشی تلقی میکنی چطور به «یل گردنفراز» نفهماندی که سفیر شدن فرزند، «تندیس شرافت و ایمان»اش را از آن بلندیها پایین زده پاش پاش میکند؟ در گوش سمیع حامد، مجیب مهرداد، پویا فاریابی و... نخواندی که با بدل شدن به کاغذ مستراح پوشالیان موسوم به «مشاور»، «سخنگو»، «سفیر» و...، داشته و نداشته شرافتتان در سوراخ مبرز آن فرو میرود؟ و با حوالهی مشتی بر دهان کاظم کاظمیها آنان را از شاعرباشی شدن جلادان ایران یعنی حداعلای فرومایگی، برحذر نداشتی؟
چون همگی شماها نوکری «یل گردنفراز»، و یلهای نهچندان گردنفراز، پویا فاریابی، برنا کریمی، افسر رهبین و... را -که دقیق نمیدانیم گردن شان به دُم کدام سرتبهکار گره خورده- به دولت مانع نشده و آبرو دانستید، لذا مهر آن خفت بر جبین فرد فرد شما چنان عمیق حک است که حتی «کریم جان» را یارای حذفش نخواهد بود.
در دموکراسی سکیولار، اعتقاد به هر دینی حق شهروندان است و مکلفیتشان که آن را موضوعی مطلقا شخصی بدانند. لیکن مادام که در جامعهای پای دین به سیاست و قضا و قانون و معارف و فرهنگ کشانده شود فاشیزم دینی در کسوتطالبی، ولایت فقیهی، داعشی، جهادی، طیب اردوغانی و... سر بلند میکند. شاعر و نویسندهای نا ملتزم به دموکراسی سکیولار، خواهینخواهی با استبداد دینی جور آمده و با خرقهی «روشنفکر دینی» یا «نواندیش دینی» به عصای دشمنان خونی آزادی و حقوق زنان بدل میشوند. عبدالکریم سروش هم اکنون در خارج ایران روشنفکرفریبترین مدافع خمینی و نظاماش محسوب میشود. او از یک سو قرآن و نبوت و تشیع و ولایت فقیهاش را ظاهرا زیر سوال میبرد ولی از سویی روحالله خمینی را باسوادترین و مردمیترین حاکم در تاریخ ایران و جهان توصیف مینماید همچون حسین موسوی که دوران امام معتاد به خونخواریاش را «دوران طلایی امام» میخواند!(۳۹)
ماهیت و نهایت هر «روشنفکر دینی»!
دست نوازش جلاد بر سینهی قسیم اخگر
یک مشخصه «روشنفکر دینی»، عرفانبازی و در پیوند با آن چسبیدن به مولوی بلخی است. ما مکرر گوشزد کردهایم عرفان و صوفیگری به فاجعه اجتماعی و بیداد بر زنان در دوزخی به نام افغانستان اعتنا ندارد و مخدر مهلكی است كه سلسلهجنبانان و مروجانش میخواهند با گستردن آن، ذهن و اراده جوانان و روشنفكران کشور را منجمد و مفلوج نگهداشته و آنان را از مبارزهای پیگیر بر ضد وحوش بنیادگرا باز دارند که به نام قوم و مذهب و زبان و منطقه، از یگانگی و بیداری و برپایی مردم سرتاسر کشور علیه دیکتاتوری خود جلوگیری میکنند. عرفان به هر رنگ و روش معنایی ندارد غیر از تسلیم به ستمگری، استثمار، تقدیر، صبر و تحمل ابدی زنستیزی اراذل جانی حاکم و طالبان و عیسی حسینی مزاریها و مجیب انصاریها. ترغیب و کشاندن روشنفکران و جوانان و تودهها به عرفان و صوفیگری توسط واصف باختریها از بدترین خیانتها در دوزخ افغانستان میباشد.
«نزد شاملو شعری كه در خلسههای ذكر و عرفان سروده شود و به مصيبتهای جانكاه اجتماع نپردازد شعر نيست. چرا كه چراغ شعر از نگاه او میبايست در خانهی وطن بسوزد و نه در انتزاعهای بیمكان و هيچستانهای بیدر و پيكر عرفان معاصر.»(۴۰)
عشق حمزه واعظی و همگنان به «تجلی روح عرفانی» واصف باختری در خدمت همین خیانت است، خیانتی که سرجهادیها، طالبان، ملا ظاهر داعیها و... را در کینهتوزی خونی با دموکراسی و سکیولاریزم جریتر میکند. لذا واصف باختری، ضیا قاسمیها، رازق رویینها، ضیا رفعتها، نوذر الیاسها، پرتو نادریها، صبورالله سیاهسنگها، نورالله تهماسبی خراسانیها، عسکر موسویها، لطیف پدرامها، مجیب مهردادها، رسول رهینها، اسحق نگارگرها، رضا محمدیها و کل انجمنیان بازوی دشمنان سکیولاریزم به شمار میآیند. در مقابل، فاشیستهای پشتونیست انورالحق احدیها، کریم خرمها، عمر زاخیلوالها، سیدمحمد گلابزویها، واحد طاقتها، اسماعیل یونها، گلبدینها و... منحیث اجیران پاکستان و نیروی ذخیره طالبان بازوی دومی دشمنان مذکور را تشکیل میدهند.
روزی که صفحه سیاه سیادت جنایتکاران دینی در افغانستان ورق خورد، نام وحیدالله توحیدیها، منوچهر فرادیسها، فرهاد جاویدها، آریانپورها، حمیرا قادریها، بیژنپورها، سانچارکیها و افسر رهبینها بهعنوان دلالان حلقهبگوش عطا محمد و دیگر فاسدان جنایتسالار ثبت تاریخ خواهد بود.
۶
هنگامی که هوشنگ ابتهاج(۴۱) برای انتخاب بین جلادان به پای صندوق رای رفت و محمود دولتآبادی با نکتایی سرخش پای حسن روحانی را بوسید، شاعرانی به اشکال گوناگون نفرت خود را ابراز داشتند. آ.پ در دردنامهی کوتاهش گفت:
بر تو حرامباد از این پس هوای عشق
بر تو حرامباد از این پس درود من
آخر چگونه
با این تن ذلیل
زانو زدی تو به درگاه اهرمن؟
مجید نفیسی در بندی از آهاش سرود:
وقتی روبروی آینه
ریش میتراشیدی
و کراوات میبستی
آیا از خود نپرسیدی، چرا
با تیغی به تیزی ریشتراشت
سلطانپور را پیش از تیرباران
شکنجه کردند
و با ریسمانی به درازای کراواتت
گلوی مختاری را فشردند؟
و حسین دولتآبادی در واکنش به سوگنامه برادرش برای قاسم سلیمانی نوشت:
«آن "روشنفکری" که حقیقت را میداند و پا روی حقیقت میگذارد و آن را به هر بهانهای نادیده میگیرد، بیتردید خاین است. آن نویسنده نامدار ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده میگیرد و برای جنایتکار، دل میسوزاند و پستان به تنور میچسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتیاست که سَرِ پیری از هول و هراس، لجن به سرتاپای خودش میمالد و مجال و فرصت میدهد تا دیگران نیز او را لجنمال کنند.»(۴۲)
اما در افغانستان چند شاعر و نویسنده انجمنی که به هر نکبت و شناعت سیاسی ملوث باشند، بقیه یابووار تماشا کرده، کماکان مست و شاد یکدیگر را «بزرگمرد» و «بزرگزن» گفته گلباران میکنند و انتقاد جدی از مرداریهای سیاسی شان را به خود و همقطاران مطلقا ممنوع و مردود دانسته و با خودشیفتگی منزجر کنندهای احدی را اجازه نمیدهند به دنبلهای عفن سیاسی آنان چپ ببیند.
جلال سرفراز، شاعر و نویسندهای نادم از امضای نامهای به خمینی گفت:
«من و امثال من هم در آن شرایط به شدت عصبانی بودیم و آن را امضاء کردیم، بیآنکه در محتوای آن زیاد دقیق شده باشیم. بعدها با دقت بیشتر در متن آن نامه احساس شرم کردم. چند سال پیش... آن را "سعایت نامه" نامیدم.»(۴۳)
ولی پوست پررویی «شاعری به تمام معنا شاعر»(۴۴) خیلی بیشتر از آن ضخیم است که نه از امضای یک نامه که از رابطههای ناگسستنی با میهنفروشان و شاعران و نویسندگان، جاسوس سودایی به خود راه دهد. برعکس، او از همدلی با آنان شرم که هیچ، میبالد؛ به جای او هر ادیب با نجابتی میبود از ستایش معاونان قاتلان سلطانپورها و محمد افتخاریها، خود را دار میزد اما «نماد رسالت و اصالت» از آن به وجد میآید؛ «یل گردانفراز» و مداحانش آن قلب را نداشتهاند که اصلا لحظهای به قتلهای زنجیرهای رژیم عزیز آدمخوارشان بیاندیشند چه رسد به آن که محکومش کنند ولو به لحن دولتی و «جامعه مدنی».
۷
واصف مخالف بیبیسی؟ پرتو نادری:
«میخواهم به دستاندرکاران رادیو بیبیسی این پیام را بفرستم که حضور واصف در برنامههای ادبی-فرهنگی بیبیسی نه از علاقمندی آن بزرگوار به این رادیو بلکه او نمیتوانست و یا نمیخواست در برابر خواهش من برای یک گفتگوی ادبی، شانه خالی کند.»(۴۵)
دانهخوری انجمنیها محدود به سرجنایتکاران مافیای جهادی نیست. آنان مثل سمیع حامد بیشتر از آن حقیر و بیشخصیت اند که دریافت پول از کرزی یا غنی را عار بدانند.
این قیافه دادنهای حقهبازانه برای «دانشمند فرزانه» تنها میتواند مرهم دل اقماری بیفروغ -پرتونادریهاـ باشد. احمد شاملو در نامهی مشهوری، با عزیمت از بینش ضدسرمایهداری شاهی و شیخی، بیبیسی را «دستگاه تبلیغاتی دولتی که به جلاد ملت ما شمشیر میفروشد» و سانسور آن را «حرامزادهترین نوع سانسور» نامید. اما واصف جان که نه با سرمایهداری جهانی و نه مافیای جهادی وابسته به آن ضدیت دارد، چرا از رادیوی آن رو برگرداند در حالی که کلیه نوچهها برای مصاحبه و کار با صدای امریکا، صدای آلمان، اندیپندنت فارسی، بیبیسی و... جان میدهند؟ اگر ناخشنودی «بزرگوار» از بیبیسی ساختگی نیست چرا تسلیم خواست پیش پا افتادهی پرتو نادری شد که خود را به این «بلندگوی سرمایه» سپرده بود و چرا همانند شاملو رادیوی «شمشیرفروش» به جلادان ملت افغانستان را به لگد نزد؟
آموختن از شاملو یا هر هنرمند آزادی فضیلت است مشروط بر آن که از روی تظاهر و نیرنگ نباشد. پرتو نادری کلاهی را بر سر واصف میگذارد که بالا رفتگی است و برای «شاعر بیبدیل» بسیار گشاد.
۸
لطیف ناظمی در نوشتهی ٦٠ سالگی واصف یاوههایی میپراند که گنجایش پرداختن به بیش از دوتای آنها نیست:
«هرچند در سالهای پسین شاعر ایدیولوژیك نیست، ولی در آفرینشهای یك ربع قرن اخیر وی، هرگز صدای اعتراض و پرخاشش، در برابر بیعدالتی، جنگ و اشغال، فرونخسپیده است و هر زمان كه ستمی را مینگرد نفرین نامهیی را میآغازد.»
اولا، شما انجمنیها هر قدر خود را «غیرایدئولوژیک» اعلان نمایید، قسمی که چشم و دهان خود را از انظار پنهان نمیتوانید، ایدئولوژی را هم ممکن نیست بسان کتابی زیر بغل بزنید و خیال کنید نامرئی شد. هر فرد و گروه اجتماعی به نوعی ایدئولوژی دارد. تنها انسانهای اولیه فاقد آن بودند. در دوران ما نه جهادی بیایدئولوژی است نه طالب، نه «مقام معظم رهبری» شما، نه واتیکان، نه آلمان و نه هیچ شخص، سازمان یا دولتی و هر کدام ایدئولوژی خود یعنی دیدگاههایش درباره سیاست، اقتصاد، فلسفه، هنر، دین، اخلاق و خلاصه جامعه و طبیعت را برتر میپندارد. امپریالیزم امریکا ایدئولوژیاش را صحیح، مفید و متعالی برای همه ابنای بشر میداند و در صورت مواجهه با مخالفتی، با توان نظامیاش پاسخ میدهد.
نظرات «شاعر مفلق» و شما راجع به هر پدیدهای چیزی نیست جز بازتاب ایدئولوژی پسروندهی تان هرچند با قسم و قرآن مصرانه حاشا نمایید. هیچ شعر و نثر شما یا دیگران نیز به رضای خدا نی بلکه برخاسته از ایدئولوژیای برای اکثریتی برین و پاک یا اقلیتی پلید و هرزه عرضه میگردد. همین که شماها برای «التذاذ از شکوه حضور و از طلوع خورشید دانایی»، از شرکت در محافل بزرگداشتِ پرزرق و برق صوفی «ادیب لبیب» در سفارت افغانستان در اتاوا به میزبانی سفیر برنا کریمی(۴۶) گماشتهی «سیا»، منتخب «رهبران قیادی» و با رشتهی پربرکت خواهرزادگی با «اکادیمسین» دستگیر پنجشیری پابوس معروف یونس قانونی(۴۷)، ابایی ندارید، منتج از فرمان ایدئولوژیتان است ایدئولوژیای پنتاگونی-جهادی با رگههای پرچمی مبتنی بر بقای نظام پوشالی و قبول سرجانیان که ناف شماها را با ناف عوامل مذکر و مونث بومی «سیا» و «واواک» پیچ داده است و بنابراین ما آن را ارتجاعی و ضدمردمی میشماریم. و ایدئولوژی سکیولر، ضدامپریالیست و ضدبنیادگرایی را مترقی زیرا متضمن استقرار آزادی و دموکراسی برای اکثریت، منطبق با واقعیات و پویا و نامتحجر بوده همگام با علم و دانش موجودیت دارد تا دقیقتر، کارآمدتر و پیشروندهتر به نیاز شکوفایی جامعه پاسخ دهد.
خودت و همراهان که به جای هشدار دادن جوانان از سرشت و افکار قدرتمندان و خالق شان امریکا، در راه ایدئولوژیهراسی پای لچ کردهاید در واقع از آن خود را به خورد ایشان میدهید که هدف پروژه تان است.
دوم و اساسی این که نمونهای از «اعتراض و پرخاشش» را در ارتباط با دو سه فاجعه بیست سال اخیر را اگر «فرونخسپیده» نشان بده.
۹
نکاتی از «کاجستان شعر و...»:
«واصف ...همواره در سرنوشت مردم، خویش را شریك میسازد.»
شوخی نی آقای ناظمی. کسی که مردم را «نسل یاوه و تسلیم» و پیرامونش را «تهی، طاعونی و سیاه و...» ببیند کلهاش را مار گزیده که خود را «همسرنوشت» آن جماعت «طاعونی» سازد؟ چرا در امریکا و اروپا و در کنار دختر و نواسهها و «آیینه گردانان»، دور از انتحار و انفجار و اختطاف و انهدام، کیف دنیای فانی را نکند؟
«پس از دهه پنجاه، نه چاوشیخوان آن آرمانشهر رویایی است و نه ناامیدی و یأس فلسفی میآزاردش. شاعر به تفكری آزاد دست مییابد... شاید این شعر را بتوان، آخرین ترسب نخستین...»(۴۸)
این گفته نشان میدهد که چنانچه ما پیوسته تاکید کردهایم «یأس، اندوه، ناراحتی به خصوصی و...» برچسبهای ساخت شماها بوده که زورکی خواستهاید بر او بزنید تا معبود را ادیب و «متفکری» خارقالعاده و والاتر از ادبا و متفکران دنیای ما بشناسانید که با وجود تکلیفهای عدیده -ناراحتی شدید به خصوصی، یاس ژرف، فراگیر و...- جاننثارانه و کاملا رایگان به عنوان «طبیب رنج و اندوه آدمیان» از هر نقطه زمین آماده پذیرفتن بیماران محترم میباشد!
«آرمانشهر»ش چه بود، سوسیالیزم که «بهدان دست نمییابد»؟ انتظار داشت با چاپ دو شعر در «شعله جاوید» دروازههای «آرمانشهر» به رویش باز شود؟ دمدمی مزاجی، ناشکیبایی، ناپایداری و آنا ذوقزده یا ناامید شدن خصیصه هر روشنفکر خردهبورژوا میباشد. البته اینان آن تردستی را دارند که نادلی و کمدلی و گریز از مبارزه انقلابی را با سفسطه و لفاظیهای «شاعرانه» بپوشانند.
«در آن برهه زمانی، او سخنوری است آرمانگرا و آرزو میبرد تا روزی قدرت در دست خلق افتد، دادگستری پیروز شود و هرزهپویی از میان برخیزد و.... در آهنگ رستاخیز، صدای او به رجزخوانیهای لاهوتی و فرخییزدی مانند است كه میخواهد شعرش را به فریادی مبدل سازد.»
«رجزخوانی» آن دو انقلابی صدیق، نسلهاست که فارسیزبانان آزادیخواه را به شور میآرد اما «صدای رجزخوانی» با مطلع «ما راهیان جادۀ نوریم» یا «باز آمدم باز آمدم، تا بوسهبارانت کنم» سبب کراهت نسبت به گوینده آن میگردد. «سخنور»ی بدون «آرمان و آرزو» باید فاقد مشاعر هم باشد. آقای ناظمی، مگر داشتن آرزوی افتادن «قدرت در دست خلق»، پایان «هرزهپویی» و پاره شدن «پردۀ بیداد و زنجیر ستم»، را به منزله فوران آتشفشان بر هستی خود و یاران غار پرچمی و جهادی میبینی؟ آیا آن آرزو آرمان به خاطری محلی از اعراب ندارند که امروز سیافها و عطامحمدها و منیژه باختریها و سایر رهبران نستوه «به فضل و رحمت آفریدگار» بر کشور مسلط اند یعنی قدرت در دست خلق افتاده و دادگستری پیروز است؟ «آهنگ» امروز شاعر متعهدِ دیاری به یغمارفتهی سگهای امپریالیزم اگر «رستاخیز» نیست چیست؟ به شیوه کاظم کاظمی، بوسیدن سلتراج خمینی و خامنهای و عطا محمدها و «امیر» اسماعیل؟ لطیف ناظمی خود احتراما عرض میدارد:
در من تمام وحشت فریاد/ در من تمام جرأت گفتن، سبز است/ اما چه کس میان لبان من این خنجر سکوت فرو بردهاست اما چه کس دهان مرا مهر کرده است(۴۹)
در اینجا تبارِ شاعر، خمچهای شده که خیلی «شاعرانه» تجاهل مینماید یا واقعا ورای سطح درکش است که نمیداند کی «خنجر و مهر» را بر دهانش فرو برده است! نه، او خنجر بدستان را میشناسد اما همان آفتی که کاظم کاظمیها، رضا محمدیها، «آتش نفس»ها، پرتو نادریها و جمیع شاعران و نویسندگان بارگاه جهادی و رژیم خامنهای را جذامی ساخته، به او دستور میدهد خود را به بیعقلی زده و از اشاره به سفاکان اسلامی در افغانستان و ایران به مثابه خنجر فروبردگان بر دهانش حذر کند تا از قرارداد تسلیم به آنان تخطی به عمل نیامده باشد.
زهی، زهی سفلگی شاعر از«سلالۀ رویش»!
«قدر مسلم این است كه غالب شعرهای یك ربع قرن اخیر وی با واقعیتهای تاریخی كشورش، همخوانی كامل دارند.»
جناب، باز اگر شیرین زبانی به خرج نمیدهی، کجاست نیم شعر از او که «با واقعیت» بریدن گلوی تبسمها، زجرکشی فرخنده، خاکستر ساختن جنبش روشنایی، تجاوز و قتل صدها زن توسط بیناموسان پیرمقلی و سیافی و دوستمی و...، و پارچه پارچه کردن خبرنگاران نورسته «همخوانی» داشته باشد؟ نه آقای «به رهبانیت رسیده» و نه مجموع نوچهها که «واقعیتهای تاریخی كشور» را تحریف کرده، مشاطهگری خاینان ملی چهار دهه اخیر (منفی طالبان) را وجیبه ایمانی خود دانسته و در اشتیاق سفیر یا لااقل مثل سمیع حامد و مجیب مهرداد، کباب دستمال بینی و کندوم شدن این و آن وزیر اند، نمیتوانند شعرهایی در «همخوانی» با واقعیات خونرنگ تاریخ ملتی تباه بسرایند.
«دهه پنجاه، دهه ناامیدی و یأس فلسفی و نوستالژی دردناك بازگشت به گذشتههای دور است.»
بالاخره دل ناظمی صاحب طاقت نیاورد تا «نوستالژی» (اصطلاحی بسیار رایج در نقدهای فارسی) را در «کاجستان...» نگنجاند! اما «نوستالژی» ایضا اگر مشخصهای «لوکس» و مود روز برای «حکیم» نیست، باید پاسخ دهد: آقای واصف حسرت دوران بردگی افغانستان را میخورد؟ دوران نادرشاه؟ ظاهرشاه؟ داوود؟ زمان شورانگیز کار با پرچم؟ یا دوران تابناک فتح «برادران»؟ هر کدام باشد توجیه ندارد. امروز جهان و افغانستان به طرز شگرفی دگرگون شده و شاعر، سیاستمدار یا فیلسوفی که ادعای «همواره شریک سرنوشت مردم» بودنش ریا نباشد باید رویاپردازی را یکسو گذارده و به جای «نوستالژی دردناک»، برای تغییر وضعیت دردناک وطن دردناکتر از هر دردی، سهم بگیرد.
۱۰
رضا محمدی:
«آدم عافیتطلبی مثل من که گوشۀ راحت عالم را به بهانۀ "خلوتگزیدگی" محکم گرفتهاست، سخت غبطه میخورد، به حال مردی که در اوج روزگار عافیت، قبای سلطانی و وزارت و صدارت را به قیمت آرمانش نخرید. همان وقت طرفه آشکار است که چه بسیار صاحبان اندک ذوقی میتوانستند از سترونی روزگار با تملق و پردهپوشی و حداقل دم فرو بستن به چارسوی عالم به عنوان سفیر و وزیر مقرر شوند و رند آتشنفسی مثل باختری همۀ این مواجب و مواهب را فروهشت تا آدمی مثل من و همگنان من امروز به او عشق بورزند. چراغی را -مثل قهرمان فیلم نوستالژی تارکوفسکی- از سردابی ناممکن در کندترین ریتم تاریخ افغانستان به این سوی آورد، ولو خود به هزار رنج مبتلا شد.»(۵۰)
این تفی سربالاست تا تکریم. آرمیدن تحت پرچم روسی و بعد تحت توغ سبز عرفان و «اسلام عزیز»، اگر نه به «قیمت آرمانش» (کدام آرمان که هیچیکتان توضیح نمیدهد؟ آرمان چهارراهی به نامش؟ آرمان سفیر شدن دختر؟) به چه قیمت بود؟ سفیر شدن «ملاحت گفتار» به واسطه دلالی عطامحمد و سپنتا میسر گردید یا با «سکوتهای شهودی» یا دعای شباروزی والد صاحب؟
فصل مشترک روشنفکری مسخشده و دیوانهی جاه و مقام، و شاعری عاشق تفقد از سوی قاتلان سعید سلطانپورها و محمد افتخاریها:
رنگین خان آدمک کرزی به دنائت بوسیدن دست یک عصاره ارتجاع و دریافت ٥٠٠٠٠ دالر نقد احمدینژاد در چادرنماز مورد پسندش عادت دارد و شاعر «درد و بیداری» به درد بیدرمان دوام سفارت دخترش مبتلاست تا امر بیداری مردم افغانستان منظمتر و زیبندهتر پیش رود!
جناب رضا محمدی اگر خوده به نفهمی نمیزنی بفهم که در افغانستان طالبانگزیده و اشغالی، تقرر در سفارت (ولو جاروکشی آن) و وزارت و ولایت و گمرگها، ریاستهای مستقل و امثالهم مستلزم پرداخت سرقفلیهای سرسامآور و تایید «سیآیای» میباشد و بناءً «اندک ذوقی» نی که حتی ذوق خامنهایپسند کاظم کاظمی و خودت و بقیه «برادران» هم راهگشا نیست جز پانهادن بر غرور و نوکر بدذات چندین سرخاین بودن.
«سترونی روزگار» ربطی به سفیر شدن ندارد تا علاقمندان (مشخصا «آتش نفس» و «همنشین صبور») مدرک «سترونی» از هر چه عزت و غرور انسانی است را آماده و تیار نداشته باشند. واصف «همه مواجب و مواهب» را به هیچوجه «فرو» نه «هشته». از نیل دختر به «موهبت» سفارت با خورد و برد آسانتر، دالرزاتر، کیفکنندهتر، تنآساتر و بیمسولیتتر، چه «مواجب و مواهب»ی افسون کنندهتر برای یک گدیگک جهادی و پوشالی؟ اگر سن و سال اقتضا میکرد تعیین سفارت و مدت اقامت در کشور دلخواه (رقم مسعود خلیلی که سفارتهایی سالها در اجارهاش بود) سر زلفش بود. و این برای «رند» حایز مرتبت «اولیایی و کرامت عرفانی و صبر درویشی»، مسلما چیزی به حساب نمیرود اما برای «متانت رفتار» که ضمن ادای امور غولآسای سفارت، در جهاد برای کسب مراتب مذکور، ریاضتها میکشد، «فرصتی سبز» خواهد بود.
آقای «عافیتطلب»، با ادبیات انجمنی و رژیم ایرانپسند، صرفا میتوانی دل «رهبر معظم انقلاب»ت و چتلیخواران ایرانی و افغانی او را به کف آری و نه مردم و روشنفکران ستمکشیده از خیانتهای سیا و واواک و آیاسآی و استخبارات عربستان را.
۱۱
مجیب مهرداد که شاخ فاخر سخنگویی وزارت معارف را بر شانه دارد، در باره «شاعر شبانههای بیامید»(۵۱) بیخریطه فیر میکند:
«او پس از رهایی از زندان، دیگر هرگز دنبال سیاست نرفت.»
خیر، درست که «کثیرالوجوه» از سیاست انقلابی ترسید. ولی در عوض بیدرنگ به سیاست اتکا به «مرحله نوین و تکاملی انقلاب شکوهمند» گرایید که در پی ترکیدنش، با بررسی و تحلیل عاجل «فرصت سبز» و مصالح ملی و بینالمللی، «حکیم»انه و دوراندیشانه به دولت اسلامی شکوهمند ربانی و بقیهالسیف دست یکی نمود!
آقای مهرداد، هیچ قضیه سیاسی را که نفهمی، تردیدی نداریم که بر پایهی تجربهی پرتوافشان سخنگویی، عمق آن صحت سیاست «شاعر شبانهها» را با تمام وجود میفهمی.
«یکی از دلایل اندوه چیره بر شعر باختری، یادآوری خاطرات گذشته است. بسیاری از شعرهای او در اندوه از دست رفتن شماری از همرزمانش سروده شدهاند.»
این مرید جوان به دنبالهروی از کلانهایش پرتو نادری، لطیف ناظمی و غیره، قیافه «نقاد» را به خود میگیرد ولی ادعاهایش را نه میخواهد و نه میتواند با ارایه نمونههایی مستند سازد زیرا به خاطر اعتبار دست و پا کردن برای واصف مجبور به جعلسازی توسل جوید. میپرسیم: «همرزمانش» کیها بودند؟ در چه «رزم»ی «همرزمان» یافت؟ از «شماری از همرزمانش» کشته شدهاش صرف دو تن را نام گرفته میتوانی؟ به استناد لطیف ناظمی، «شاعر شبانهها» برای فروغ فرخزاد، عبدالرحمان پژواک، قهار عاصی، بزرگ علوی، احمد ظاهر و طاهر بدخشی سوگنامه سروده و بس. آیا منظور از «همرزمان» اینان اند؟ مجیب آقا که میبیند در میدان، غیر از خودیها کسی وجود ندارد تا «هرزهپویی»اش را مهار کند، بت سازیاش وقیحانهتر میشود:
«او مربوط به آن گروه از جنبشهای چپ بود که رهبران و کادرهای برجسته آن احزاب، پس از پیروزی کودتای هفت ثور، بهتمامی کشته شدند. حتا شماری از شعرهای او، به روایت این رخدادها اختصاص یافتهاند.... مربوط به نسلی از فعالان سیاسی و فرهنگی است که بسیاری از آنها در زندانها شکنجه شدند و جانهاشان را برسر آرمانهای سیاسی و اجتماعیشان باختند.»
بحث اضافیست. اگر منتقد آبکی و بیخبر از «جنبشهای چپ» نیز به فرمان معدهاش نمینویسد محض دو شعر به خاطره دو جانباخته و «رخدادها» بیارد. او آن قدر شعور ندارد بفهمد وقتی «شاعر شبانهها» دست دوستی و همکاری به رهنورد، اکرم عثمان، اسدالله حبیب، سلیمان لایق و... داده و «حقیقت انقلاب ثور» و متجاوزان روسی را بستاید، و از آرمان و آرمانداران شعلهای ببرد، چرا و چطور ممکن است از رودبار خون آنان «اندوه»ی بر شعرش «چیره» شود؟ گرفتن مچ جاعلان و شیادان آنهم از قماش انجمنی که از شاخهای بیرقی افتضاح و دنائت سیاسی خود احساس سرافکندگی نمیکنند، آسان نیست ولی باید انجام بگیرد.
عمر رهنورد پرچمی وفا نکرد که استاد چور کوچهای را به نامش میکرد تا با دومین ژست «فرهنگ دوستی»، بر قطرههای خون و فساد سرازیر از تار مو تا شست پایش پرده دیگری میانداخت.
۱۲
گزارش شهباز ایرج در بیبیسی، ١۴ جون ٢٠١١:
«اکرم عثمان درسخنرانیاش با عنوان استاد باختری شخصیت فسادناپذیر شرح داد که چگونه او از گردابهایی که در پنجاه سال زندگی دید، جان به سلامت برد، آلوده نشد. منظور اکرم عثمان این بود که واصف باختری اگر از ارزشهای فکری خود دست میکشید و با قافلهداران سیاست همراه میشد، به مال و منال و جاه و مقام میرسید، اما چنان نکرد و چنان هم نشد.»
برعکس این شخصیتسازیهای بنجل و مندرس، «استاد» گردابها ندید که تواناییاش را در مواجهه با آنها سنجید به استثنای گرداب مهلک «مرحله نوین و تکاملی انقلاب شکوهمند ثور» که قهرمانان شعلهای را بلعید اما او با تکنیک خاص دمسازی با «مرحله نوین» و «گرامی» نامیدنش و «دست کشیدن» از هر ارزش فکری مردمی، از گرداب جسته و ١٢ سال تمام صحیح و سلامت با گردابگردانان گذراند و با همین تجربه موفق، به استقبال دریای زلال «قیادیان» شتافت که با «سکوتهای شهودی» منیژه جان روحافزاتر شده بود ولی برای پیشبرد مسئولیت خطیر «غور در رازهای ابدیت» عجالتا سواحل کالیفرنیا را مناسب دیده تا بعد.
«نماد رسالت و اصالت» با جمعی (به استثنای دو سه تن) از دستپروردگان واواکی و حکومتیاش.
شاعران و نویسندگان کذاب جهادی را وقاحت، عجب نیروی درآمدن در چشم واقعیات تاریخ بخشیده تا «ثابت» نمایند که لمحهای در حشر و نشر و مماشات با دشمن نبودهاند! فساد اول واصف که در موقعیت یکی از رهبران، از سازمان جوانان مترقی بدون دلیل و توجیهی گسست و هزاران هواخواه رزمندهاش را در میدان رها کرد؛ فساد دوم، ترتسکیست شدن که آن را هم دوام نداد؛ فساد سوم همراهی با «مرحله نوین و تکاملی...» بود؛ و فروش خود و دخترش به اهریمنان، چهارمین و متعفنترین فسادش به شمار میرود. او و شرکا اگر هم به این فسادها آغشته نمیبودند، صرفا به سبب لب دوختن در برابر میهنفروشان مختلف، فاسد نام میداشتند.
۱۳
مردهپرستی را باید دور انداخت و به مشاهیر فقید کشور منطقی و دقیق برخورد داشت؛ همان طور که بودهاند نه شیطانسازی کرد و نه چهرهسازیهای اغراقآمیز مالیخولیایی مذهبی؛ نباید پیرو مرتجعان گردید که شخصیتها را بر حسب منافع سیاسی خود، سیاه را سفید و سفید را سیاه معرفی و تبلیغ میکنند. چرا باید سرور جویاها، تاجمحمد پغمانیها، سرور واصفها، عبدالرحمن لودینها، عثمان پروانیها و... باهادی داویها، خلیلالله خلیلیها، برهانالدین کشککیها، صلاحالدین سلجوقیها، صبغتالله مجددیها و... همتراز حساب شوند؟
باید دید شخصیتها در خدمت کدام طبقه اجتماعی بود، جهتگیری سیاسیشان از چه حکایت میکرد و... مثلا ما با وجود قبول تجربه و دانش عبدالرحمان پژواک نمیشد به شیوه حکومتیهای مختلف، از اشاره به مدام مصالحهجویی او با بنیادگرایان و نظرات ارتجاعیاش... چشم بپوشیم(۵۲) در حالی که «شهسوار» و شاگردان برای او و نظایرش مایل اند فقط عامیانه سوگنامهنویسی کنند بدون انگشت ماندن بر کمبودهای آنان برای درسآموزی نسل فعلی.
معیار و محک ما در ارزیابی مشاهیر نه مدارج هنری و تحصیلی و تجارب در عرصههایی بلکه عبارت است از این که آیا آنان تا آخر در کنار تودههای محروم ایستادند یا در کنار مشتی مستبدان؛ ما شاهکار آنان را در زندگیشان جستجو میکنیم.(۵۳) اگر «جمعیت انقلابی زنان افغانستان» (راوا) قطبنمایی غیر از این میداشت، ارزش وجودیاش در بهترین حالت در حد یک سازمان خنثای سرکاری تحت نظارت عزیز رفیعهای خودفروخته با بوی آزاردهندهی «جامعه مدنی» میبود. در عین حال ما مخالف یکسونگری و نفیگرایی هستیم. کسانی که در گذشته از لحاظ سیاسی مرتجع بودهاند ولی مثلا در زمینه فرهنگی سهم ارزشمندی ادا کردهاند، نباید نادیده گرفته شوند اما بدون آن که سهم مذکور بر جنبه تاریک کار آنان سایه افکند. نمونه تپیک ماستمالی کردن واقعیت افراد در مورد واصف باختری مشهود است که غلوی آمیخته با هیجانات مذهبی و خردگریزی به شدت مبتذل، از او سیمایی مافوق انسانی تراشیده و در عین حال مکث بر ارتجاع سیاسیاش را تابو میشمرد. یا رفعت حسینی که مثل یک جوانک مکتبی کورکورانه مجذوب صلاحالدین سلجوقی(۵۴) میشود بیآن که خود را ملزم به کوچکترین اشاره به گذشتهی خرابکاری و تیرهی «علامه» بداند. البته وی میتواند راحت باشد که غیر از «پیام زن» نشریه یا مورخی همانند غبار پیدا نشده که واصف باختری «علامه دوران» ثانی را از عرش پایین آورده و تاریخ و تفکر سیاسی ارتجاعی او را عیان نماید.
وحدت متبلور در خون هزاره و پشتون و ساير قومها را باندهای تبهكار بنيادگرای سنی و شيعه به اشاره پاکستان و ایران و ياری دلالان روشنفكر خود میخواهند نابود كنند.
۱۴
یکی از فعالیتهای «حکیم دانا» و حکیمان نادان نگارش کلماتی مانند فلم، داکتر، برازیل، دالر، کمپنی، بلدیه، ولایت و والی، بکس و... با املای مروج آنها «فیلم»، «دکتر»، «برزیل»، «صندلی»، «دلار»، «کمپانی»، «شهرداری»، «استان و استاندار»، «چمدان» و... میباشد. ما بر آن نیستیم که الفاظ مروج در افغانستان درستتر و زیباتر از معادل آنها در ایران میباشند. اما در شرایطی که فاشیزم دینی ایران و ارتجاع زایندهی طالب و داعش پاکستان همچو کفتار به لاشه افغانستان چنگ انداختهاند و باید پیکان مبارزه روشنفکران علیه آنها متوجه باشد، در متن جدالی مغلوبه، ترویج کلمات متداول همسایه غربی مخصوصا آنهایی که در اینجا بسیار نامانوس و مهجور اند، مستقیما کمکی است به مقاصد خاینانه و توسعهطلبانه خمنیزم. پاکستان لشکر مزدور طالبانش را دارد اما ایران غیر از حزب محقق و حزب خلیلی، لشکر فاطمیون و «واواک»، بر خیل کلان صیغهها با نام «شاعر»، «نویسنده»، «فرهنگی»، کارمندان بیشمار نشریهها، خبرگزاریها، موسسات «خیریه» و «فرهنگی»، موسسات آموزشهای حرفوی و... سوار است. اعضای سفارتخانههای ایران در غرب که به اعمال تروریستی دست میزنند، ماموران سفارت آن در افغانستان زیر حاکمیت جنایتپیشگان چه کاری دارند جز جاسوسپروری و گماشتن آنان با دستباز و آسودهخاطریِ نسبت به هر کشور دیگر؟ واصف و دوستانش وانمود میسازند که با این روش بوزینهای، در راه گسترش و اعتلای زبان فارسی در کشور گام برمی دارند! لیکن حالا که یکپارچگی و هست و نیست میهن و ملت روزمره تهدید شده و دختران و پسران جوان ما در خون و خیانت میتپند، ۲۴ ساعت با طمطراق به «دانشگاه و پوهنتون» پرداختن، مثال بز در جان کندن و قصاب در غم چربو، هیزمآوری در آتش نفاق ملی و زبانی، دم شور دادن برای ولایت فقیه و گریزی مزورانه از پیکار با جنایتکاران قومپرست پشتون و غیرپشتون است که به نام قوم و مذهب و زبان، از بیداری و یگانگی هماهنگ قاطبه مردم ما علیه خود جلو میگیرند. فقط در فردای آزادی، میتوان به تکامل و تقویت زبان فارسی، پشتو و زبانهای دیگر از دیدگاه ریشهکن کردن بیسوادی و ارتقای آگاهی مردم پرداخت؛ فقط با پشتیبانی از خیزشهای مستقلانهی آزادیخواهانهی مردم ایران و مبارزه قاطعانه برضد مولودات بومی کثیف «بیت رهبر معظم انقلاب»، پیروزی بر طالبان میسر است.
مطلب را با نوشتهای اندکی تلخیص شده از مینا اسدی خاتمه میبخشیم که بیانگر فاصله عظیم شاعران متعهد با شاعران سازشکار میباشد.
شایان ذکر میدانیم که حزب کار ایران (توفان) قاسم سلیمانی را خارج از رژیم جنایت در نظر میگیرد و حضور میلیونی مردم را در تشییع جنازه او شاهد مثال میآورد. گویی سایر نظامهای فاشیستی با زور، تهدید و تطمیع نمیتوانند میلیون میلیون را به جادهها بکشانند کاری که در مقایسه با دستبرد آنها به انتخاباتها بسیار ساده است. مردم ایران یقینا آرزو داشتند سلیمانی (و امثال او) را به دست خود محاکمه و مجازات کنند، اما حالا که با آتش امریکا از بین رفت، سوگواری برایش فقط زیبنده آنانی است که «سردار» شان بود. رژیم، اسلام را بر ایران ترجیح میدهد و سلیمانی هم جز این نمیاندیشید. «سردار»ی که دستور شلیک به مغز و قلب معترضان عدالتخواه را صادر کند، به هیچوجه مدافع مرز و مجد ایران نمیتوانست باشد. به علت سنگینی کابوس خامنهایها و سلیمانیهای جلاد بر مردم است که تهدید، تحریم و خرابکاری امپریالیستهای جنگافروز و عوامل بومی آنان پایان ندارد. روزی که ایرانیان مستقلانه و با اتکا به نیروی پرعظمت خود گلیم رژیم خونآشام را برچینند، نه امریکا، نه اسراییل، نه عربستان و نه هیچ متجاوز دیگر هوس حمله بر کشوری دموکراتیک و رسته از فاشیزم دینی را به خود راه نخواهد داد؛ و اگر بفرض چنین خطایی کند، مردم ایران پای تجاوزکار را به طور تام و تمام قطع خواهند کرد.
اندر خم یک کوچه
نظر یک دوست قدیمی و یکی از رهبران حزب توفان را در بارهی قتل جنایتکار سرشناس، قاسم سلیمانی میخوانم و حیرت میکنم. برای این دسته از دوستان که انگار تازه به دنیا آمدهاند و از گذشتهی دوستان شان خبر ندارند، ناچارم بنویسم که این آدمکشان ربطی به ایران و ایرانی ندارند. و اظهار نظر دربارهی این جنایتکار دستپروردهی گروگان گیران ایران، امثال مرا ضدایرانی و ایران نمیکند.
اینها خودشان مرید و مردهی امریکای جهانخوار هستند و حمایت از این اراذل و اوباش به بهانهی مردم و حفظ خاک، این درندگان و خونخواران را درندهتر و بیشرمترمی کند. دوست عزیز، چرا نوک تیز حملهی شما که در زمان شاه و در محکومیت رژیم گذشته سرود گالیا..سرودهی هوشنگ ابتهاج شاعر تودهای را با صدای خودتان در آوازی خواندهاید متوجهی کسانی میشود که همه زندگیشان با آقایان جهانخوار مبارزه کردهاند و هرگز نه امریکا و نه شوروی قبلهی آمالشان نبوده است.
ما، نه در آن زمان، خمینی و اعوان و انصارش را انقلابی ارزیابی کردهایم و نه از آنها به عنوان روحانیت مبارز نام بردهایم اما هر آشی که پختهایم آش ابودردا بوده است.... تازه شما که جوان مبارز آن روزگار هستید و هنوز هم دستاندرکار مبارزه برای آزادی مردم، چرا دربارهی شاعر شعر آرش کمان گیر «سیاوش کسرایی» که او را میستودید و در هنگام ورود امام امت شعر ننگین «دارمت پیام ای امام...آمدی، خوش آمدی... بزن.. بکش... تیغ برکشیده را مکن تو در نیام، تا سهند دولتات میرود بران...بخت، یار و خیر پیش..» سکوت کرد؟ چرا هرگز دربارهی شاعر خیانتپیشهای مثل هوشنگ ابتهاج که در تماس همیشگی با خامنهایست و برای او به طور خصوصی شعرخوانی میکند، مطلبی نمینویسید؟
آیا دیدارهای علنی او را با رهبر جنایتکار رژیم اسلامی، نمیبینید؟
فقط شاعران مثل مرا میبینید که هرگز برای دفاع از هیچ رهبری، و هیچ ستمکاری قلم نزدهاند و به خودتان حق میدهید که در دفاع از قاتل بزرگی مثل سلیمانی چنین کلماتی را، با چنین نفرتی و خشمی بر زبان برانید؟ در حیرتم و افسوس میخورم برای این همه جان جوان که قربانی شد و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. من آموختهام که در رهگذر تاریخ، سر هر چهار راه، راهی را که به سود عشق و انسانیت است برگزینم و نترسم که از دوستان و آشنایان، دشمن بهسازم و نمیخواهم در تاریخ دروغین تاریخنویسان کاذب بمانم و به خاطرحزبی یا سازمانی و یا براساس موقعیت و زمان و مکان از یاد بهبرم که همهی قدرتمندان دست در دست هم دارند تا ما را نابود کنند. فرق نمیکند که ستمکشان در کجای جهان به دنیا آمدهاند. یار رهبران نیستم، و خونی در رگهایم جاری نیست که فقط برای قبیلهی خودم به جوش بیاید. قبلهای ندارم وتوهین به هیچ سگی را برنمیتابم حتا سگ امریکایی را. و از همهی سگهای جهان به خاطرتیتر مطلب شما پوزش میخواهم........
مینا اسدی-هشتم ماه ژانویهی سال دوهزار و بیست- استکهلم
قسمتی از منقبتخوانی حمزه واعظی برای امامزاده واصف باختری. آیا کاظم کاظمی و همزبانانش در «ظهور مهدی موعود» شان چنین اراجیفی مهوع را نشخوار کردهاند؟
می گفتند تابستان امسال نروژ از برکت خاکستر آتشفشان ایسلند، سردتر از هرسال خواهد بود. برای من اما، گرمای تیر ماه امسال از جنس بهار است و لحظههایش سرشار از باران؛ بارانِ حضورِ یک بهار سیرت. استاد واصف باختری را میگویم. او که از سخاوت کلامش «چار فصل» طراوت منتشر میشود. ازسلاست جمالش، آفتاب میتراود وازکرامت نگاهش، آیینه تکثیر میگردد.
سالیانی است که هر از چند گاهی سلامم را از اینسوی دریا، پاسخ میگوید و با آهنگ صدایش، جانم را نوازش میدهد؛ اما تیرماه، فرصت سبزی پدید میآید؛ همان میعادی که همواره در انتظارش هستم: خورشید دانایی خاور، از باختر گیتی بر ما طلوع میکند و با شکوه حضور خود در اسلو، جهانِ مارا روشن میسازد.
... و بدینسان است که ساعتها و بلکه روزها، من حضور معطرش را نفس میکشم و نگاه اشراقیش را میاندوزم و او، لحظههارا میسراید وخاطرهها را به حماسهی خورشید پیوند میزند.
منیژه، فرزانه بانویی که متانت رفتار و ملاحت گفتار را میراثدار پدر است، میزبان صبور وهمنشین فکورماست. او، قبل از آن که نمایندهی تامالاختیار دولت کرزی در اسکاندیناوی باشد، نمایانگر اندیشهورزی و دانشوری زنان زمانهی ماست. باختری آمده است تا آفتاب مهرش را بر لحظههای منیژه جاری سازد ولی این ما هستیم که از مشرق حضورش، نور میگیریم و از زلال بصیرتش جرعهها مینوشیم. منیژه، متواضعانه مهمانداری میکند و با سکوتهای شهودیاش، تغزل لبخندهای پدر را میونوشد.
بزرگی را سنجشی جز عظمت روح وسخاوت فروتنی نیست واستاد باختری نماد راستین این سخن وسنجش است. بارها از زبانش میشنوی که با تواضعی شگرف، شعر جوانان امروز را با جلالتر از گنجینهی سرودههای ماندگار وتأثیر گزارخویش میشمارد و نسل غیور وجسور ادبیات امروز را با کلام مخملینش میستاید ومایهی شکوه و آیینهی شوریدگی و شادکامی ادبی فردای افغانستان میداند.
...فروتنی در کلام و رئوفی در بیان، صد البته که خصلتی منحصر به اخلاق باختری بزرگ است.
جمعی مشتاقانه میکوشیم که محفلی برای استاد تدارک کنیم تا جماعتی، فیضی از فیوضاتش ببرند. پس از چند روز انتظار اما، استاد رندانه ابا میورزد وآبی سرد بر گرمای اشتیاق ما میپاشد. حیرتزده میمانی که وصف این بزرگی، قناعت و بردباری شگفت را چگونه دریابی و چسان به بیان آری؟
....هر کسی کو میآید، گویی هوس سیریناپذیری دارد تا در محضر استاد، خرمن «دانش» قلیل خود را بگشاید و سخنهای قصیر بر موضوعات کثیر براند. استاد اما، کریمانه گوش فرا میدهد و عارفانه سکوت میکند. من درحیرتم که ملت افغانستان این همه رجالِ پرخیال و سرشار از مقال دارد ولی هنوز در خم ابروی ملای «کور»زی قندهار (سطح طعنهی ادیب مذهبی به ملاعمر جنایتکار مزدور آیاسآی، دلنشین است!) و در گرو جادوی سلطان "کر"زی کابل درماندهاند. (اینقدر رادیکال بودن خوب نیست آقای واعظی. مگر سفیر ساختن «ملاحت گفتار»ها را نباید از محاسن این پاسدار باوفای سیا شمرد؟) پس، این همه رجال «سخندان»، گویی در «کاهدان» غرب پنهان ماندهاند!
استاد پویا فاریابی، استاد رحمت الله بیژنپور و استاد عابد حیدری که هرکدام از نیکویان زمانه و غنیمتهای روزگارند، با گروهی دیگر از دوستداران و مشتاقان، طرح همایش «تجلیل» از شخصیت استاد را پیش میکشند و جملگی مصرانهالحاح و التماس میداریم که استاد، خواهش خواهندگان را لبیک گوید و دست رد بر سینهی پر آمال ما نزند؛ اما بازهم با سکوت سرد و بیپروایی متواضعانهاش مواجه میشویم. انگار شأنی برای خویشتن خویش قایل نیست تا بایستهی تجلیل باشد و درخور گرامی داشتن!
اللهاکبر! این دیگر غایت درویشی است. وصف این کرامت عرفانی و صبر درویشی، به حوصلهی رنج مسیح میماند و به اسطورگی مجاهدت بودا پهلو میزند. عزت نفسی چنین اولیایی، تنها از حلم صالحان و رهبانیت به وصل رسیدگان بر میآید.
شریف سعیدی، رحیم غفوری، فرید اروند و هادی میران از سویدن میآیند و حامل پیامی از بزرگمرد دیگری، یعنی اکرم عثمان و درخواست ملتمسانهای از جانب «کلوپ قلم» تا استاد را قانع سازند که مراسم نیکوداشت برپا گردد. گویی، پیام و کلام آن عزیزان جادو میکند و بالاخره، طلسم سکوت استاد میشکند و جوابِ با شکوه «بلی» را میگوید. طراوت لبخند، سنگینی انتظار را میشکند وعطر شادی و رضایت، فضای خانهی رو به دریای منیژه را پر میکند. ماه می٢٠١١ میعادگاه یاران تعیین میگردد تا در پرتو شمع وجود بزرگ سرآمد شعر و شهود زمانهی مان، استاد باختری روشنایی بگیریم و شکوه حضورش را آیینهگردانی کنیم.
....او را «از مطرحترين و شاخصترين چهرههای شعر معاصر افغانستان»(١) میشمارند که نه تنها در شعر، بلکه «در علم ادبیات و تاریخ ادبیات دری/فارسی عالم بیبدیل و بینظیر میباشد. در غزلسرایی به ملکالشعرا بهار و در سرایش شعر نو، به مهدی اخوان ثالث پهلو میزند.»(٢)
ظریفی، از قول اسماعیل خویی نقل میکند که وی در واکنش به این جمله که «واصف باختری به اخوان ثالث پهلو میزند» باری گفته بود که: «چرا نمینویسند که اخوان ثالث به واصف باختری پهلو میزند! اشتباه باختری اینست که درزمان و مکان نامناسب به دنیا آمده است...»(٤)
باختری را باید شاعر «درد وبیداری» دانست. دردی که او از نابرابریهای زمانه و جورهای جابران دوران خویش دارد، او را در دهه ٤٠ ناگزیر به مبارزهی سیاسی میکشاند و چنین است که به تعبیر خودش، به جز نامزد اولش «نوریه» با موجود دومی بنام سیاست نیز «نامزدی» میکند.....
تجربهی سیاست افغانی اما، محملی برای تجلی روح عرفانی و درد ناسوتی باختری نیست و چنین است که از دهه پنجاه شمسی یکسره به اندیشهورزی و روشناییگری میپردازد تا نسلی را به بیداری راه بنماید وبدینرو، فکورانه نقشهی «شهر پنج ضلعی آزادی» را مهندسی میکند و در جستجوی کلید «دروازههای بستهی تقویم» میشود و پیامبرانه نوید میدهد که هرگز «....آفتاب نمیمیرد». و با امید به عبور «از این آیینه بشکسته تاریخ» شکوه روشنایی را وحی میکند.....
چهاردهم جولای است و استاد با «آتوسا»یش برمیگردد به هیاهوی شهر هالیود و من سارا و غزل، سرشار از لحظههای سرود و صدا، عطر یاد آن عزیز یگانه را به خانهی سکوت و تنهایی خویش، نفس میکشیم.
مشکل «استاد سخن» در تلفظ «محرز»
یادداشتها:
۱- مراد عمدتا شاعران و نویسندگان همفکر و همسیاست عضو انجمن نویسندگان -که نامش چند بار بدل شده- است که در چهل سال اخیر با شوروی و امریکا و عمال آنها مدارا داشته، سرسپردهی جمهوری اسلامی ایران بوده و میکوشند با حفظ وضع موجود، سد راه گسترش و نفوذ دموکراسی سکیولاریستی در جامعه گردند.
۲- «نویسنده و شاعر پوشالی که حالا خود را به اخوان عرضه میدارد»، «پیام زن» شماره ۴۲ و شماره ۵۵-۵۶.
۳- سایت توانا.
۴ - «واصف باختری، شاعری "بالشکسته" یا ایمانشکسته؟»، «پیام زن» شماره ۵۲.
۵- از فضلالله زرکوب. رهنورد که از «متفکر و کارمند شایسته فرهنگ»، گلبدین از «انجینیر»، عطامحمد، سیاف، محقق و از این جنسها به «استاد» خطاب شدن فخر کنند، واصف چه تافته جدا بافته است که به پیروانش میگفت یا بگوید «با این نام ماندنهای شخصیتپرستانه، نه خود را ریشخند کنید نه بار خجلت مرا در پیشگاه مردم سنگینتر بسازید»؟
۶- شورای نظار حین تاراج کابل همه آثار و آرشیوها را دزدید. متحدان قلمکار آنان اگر پنهانکاری را چارهی حفظ آبرو نپندارند، فراوان از این گونه مدرکها دارند که نمیخواهند در دسترس عامه قرار گیرند.
۷- منیژه جان باختری بعد از عشق سفارت ناروی که آن را محل «نکوداشت» ساخته بود، سفیر در اتریش شده که بازهم سلسله «نکوداشت»ها از «شاعر شبانههای بیامید» را در وین برپا کردنی است تا قبلهگاه با شنیدن عذر تقصیرهای عاجزانه -خاصه از زبان حمزه واعظی- مجددا خود را نه «متألمترین» و«نگرننده نگران نابهسامانیها» بلکه آکنده از خوشبینی و نشاط در جمع سینهزنان بیابد.
۸- «پیام زن» شماره ۶۸ و ۶۹.
۹- رهنورد زریاب «اوصافی از واصف و وصف او در صف اصحاب فلسفه».
۱۰- «شعر مقاومت ردایی نیست که آن را بر اندام هر شاعری آویخت»، گفتگوی پرتو نادری با مجیب مهرداد.
۱۱- «واصف باختری سردار نبرد شاعرانه»، سمیع حامد.
۱۲- «رو برو با واصف باختری»، مصاحبه پرتو نادری.
۱۳- برنا کریمی.
۱۴- همین جا باید به «به بزرگترین ادیب» یادآور شد که «شکوفه» را نباید «شگوفه» نوشت؛ در هیچ فرهنگ معتبر فارسی «شگوفه» وجود ندارد. همچنین تلفظ «محرز» با تشدید «ر» صحیح نیست. دقت به این نکات بد نیست تا مقلدان فورا آنها را مثل «تشکری»، «معلوماتها» وغیره نقاپیده و رواج ندهند.
۱۵- در مقاله «رابطه خلیلالله خلیلی با رژیم ساواکی محمد رضا شاه» («پیام زن» شماره ٦٦ و ۶۷)، اشاره ما به تاریخچه «استادی»های خلیلی محدود بود. جنایتهای این قومپرست در سایت aapa.org.au نسبتا مفصل افشا شده است از جمله جریان ترور قهرمان مشروطیت سرور جویا توسط «استاد» از زبان آصف آهنگ: «...خلیلی روزی سری به اداره روزنامه اتفاق اسلام میزند وسرور جویا را میبیند و چون او را میشناخت که از مشروطهخواهان دوم وهوادار امانالله خان است، فورا تفنگچه خود را از کمر میکشد و سرور جویا را هدف قرار میدهد. جویا بر اثر اصابت گلوله نقش زمین میشود وخلیلی به گمان این که او مرده است اداره اتفاق اسلام را ترک میگوید، اما جویا نمرده و زخمی شده بود. دوستان او را از صحنه خارج میکنند و به مداوای او در ایران میپردازند و سرانجام جویا از آن مهلکه نجات پیدا میکند....»
۱۶- احمد شاملو.
۱۷- خالده فروغ.
۱۸- متاسفانه هنوز راجع به این لکه صدایی از ایرانیان مقیم خارج نشنیدهایم به استثنای سیلیای از شاعر و طنزپرداز شهیر و محبوب هادی خرسندی به مدیر واواکیهای وطنی کاظم کاظمی که با سجده بر پای خامنهای، خون افتخاریها و احمد میرعلاییها و مجید شریفها را چشید: ...مگر تو مایۀ تزئين روی بيدادی؟/ مگر تو دستۀ زرين تيغ جلادی؟/ حضور آدم سالم به محضر جانی/ زننگ نيز بسی بدتر است ميدانی!/ جوان تو شاعری و دونشأن والايت!/ که در کنار چنان قاتلی شود جايت!/ به غير اينکه دهی آبروی خود برباد/ چه حاصل اينکه شوی نورچشم آن جلاد....
۱۹- خبرگزاری تسنیم، ۲۲ تیر ۱۳۹۳.
۲۰- مینا اسدی در باره این شعر میگوید: «من این شعر را بدون آن که چیز زیادی از چریکهای فدایی خلق بدانم برای عباس مفتاحی و اسدالله مفتاحی سرودم، دو برادری که رژیم شاه در آن زمان برای سرشان صدهزار تومان جایزه تعیین کرده بود.»
۲۱- در باره شعر مقاومت راستین در ایران و نمونههای آن بیشمار منابع در انترنت وجود دارند. ما به «جنبش فدایی در شعر معاصر ایران» از محمد امین محمدپور و «تاثیر قیام سیاهکل بر فرهنگ ایران» از بیژن باران، رجوع داشتهایم.
۲۲- نام شعری از اسماعیل خویی برای لطیف پدرام خادی-جهادی-واواکی که در «پیام زن» شماره ٥٧ و ٥٨ در «آقای اسماعیل خویی "لطیف جان" دیریست "خوانده" است!» به آن برخورد شده است.
۲۳- «واصف باختری شاعری معلق بین جنایتكاران پوشالی و اخوانی به روایت منتقدی خادی-جهادی»، «پیام زن» شماره ۵۰.
۲۴- همانجا.
۲۵- «راهنمای ادبیات معاصر».
۲۶- مجیب مهرداد.
۲۷- ناظمی «کاجستان شعر و شهود واصف باختری».
۲۸- پرتو نادری، «ناظمی شاعری از تبار درختان»، ناظمی خود هم گفته «من از تبار درختانم/ و از سلالۀ رویش/ سرود سرخ شگفتن.» منتها معلوم نیست قبلا چه بوده، متعاقب پرچمیگری، سلالهاش چنین شد یا در جریان مرحله تکاملی هجرت به غرب؟
۲۹- واصف در مقدمه بر «عیاری از خراسان» با انکار حقایق تاریخ غبار، حبیبالله کلکانی را «مرد شگفتیبرانگیز... با خصلتهای نیکوی عیارانه» معرفی مینماید. جالب است که وقتی خادم دینهای جمعیتی-شوراینظاری، و «نواندیشان دینی» در الصاق شخصیت به حبیبالله درماندند، راه چاره را در ساختن و انتساب سندی به احمد شاملو یافتند که گویا او «خادم دین رسولالله» را ستوده! ولی خوشبختانه این جعل سخیف جمعیتی ـ شوراینظاری را «حزب همبستگی افغانستان» بر پایه تکذیبیهی «سایت رسمی احمد شاملو» افشا نمود.
۳۰- «واصـف باختــری شـاعـری معلـق بیــن جنـایتكــاران پـوشـالی و اخــوانی به روایـت منتقــدی خــادی-جهـــادی»، «پیام زن» شماره ۵۰.
۳۱- خبر گزاری تسنیم، «نگاهی به نیم قرن کارنامه ادبی واصف باختری؛ شهسوار شعر معاصر افغانستان».
۳۲- «کاجستان شعر و شهود واصف باختری».
۳۳- همانجا.
۳۴- ابر، باران، دریا. خانم پژواک و واحد نظری به اصطلاح نویسندگان کودک اند. برای شناخت واحد نظری که از بلغاریا داکتری سینما گرفته، اگر کسی تماشای مثلا فلم «گمراه»ش را تحمل بتواند سطح «هنر»ش را در مییابد که روی فلمهای درجه دوی پاکستانی را هم سفید مینماید. و با نگاهی به «بزرگداشت» همین آقا در سایت «مشعل» و قصه «خواب نینوگک»ش در ژوندون واصف باختری، به حدود بدشانسی و نامرادی کودکان خود پی میبریم که او و پروین پژواکها نویسندگان آنان شدهاند!
۳۵- «ادبیات کودکان و کودکان ادبی»، «پیام زن» شماره ۵۱.
۳۶- در پایان گزارشی مفلوک مندرج سایت مفلوکتر و سبکسرتر «خراسان زمین» میخوانیم: «در اخیر استاد پرتو نادری با سخنان مختصر و لبخند شاعرانه محفل را خاتمه بخشید.»
۳۷- «مشک آبی تا دریای بغداد»، سایت فردا.
۳۸- حمزه واعظی، رضا اسماعیلی، پرتو نادری، لطیف ناظمی و... واصف را به سبک و مقیاسی تمجید میکنند که نه در مورد حافظ نه فردوسی نه شاملو و نه هیچ شاعر بزرگ کلاسیک سراغ نمیتوانیم. بانی و حامی این «سپهبد» ساختن دلگیمشرها از سررفتن «سخاوت فروتنی» خود «سرسلسله» است که در «سال خون، سال شهادت» قهار عاصی گویندهی «دست یزید چه تواند کند به خلق/ خون امام ماست نگهبان کربلا» را پس از مرگش ضمن مقایسه بیشرمانه با گارسیا لورکا و ناظم حکمت، «شاعری نابغه در يك سدهی گذشته» نامید، و عسکر موسوی بنابر جذبهی جوشان مذهبی به تقلید از حکم «پیشوا» قهار عاصی موید فتوای خمینی برای ترور سلمان رشدی را با صفت «شورشگر نابغه» آراست. باد کردن واصف ممکن است موجد هالهی تقدس برای او و ارضای ستایندگانش گردد اما این مجاهدت از نظر فعالان سیاسی آزادیخواه، بازی رقتانگیز با پوقانهای کلان است و یادآور محمد یزدی جنایتکار که خامنهای را «برتر از لیاقت مردم» گفت.
۳۹- در حالی که اغلب ایرانیان یا مسلمانان و غیرمسلمانان کمی آگاه در هر گوشه دنیا، خمینی را بفرض محال با سوادترین موجود در تاریخ بشر هم بپندارند، او را بیتوجه به تبلیغات سروران مذهبی جمارانی و وطنی شما، در کنار چنگیز و هیتلر و پینوشه و سوهارتو و...، دراکولای دیوانهتر از اسلافش میشناسند. «باسواد» بودن هیچگاه نافی سبعیت و خونآشامی نبوده است.
۴۰- امرالله نصراللهی «مزد گوركن و بهای آزادی آدمی».
۴۱- ناگفته نماند که ه.ا.سایه علیرغم دیدووادید با خامنهای و رفاقت با تودهایها که همراه چریکهای اکثریت، انقلابیون را به دژخیمان خمینی تحویل میدادند، شعرهای انقلابی را از دفترهایش برنداشت، متضاد با واصف باختری که جهت جلب اعتماد بنیادگرایان آن اشعارش را از مجموعههایش دور انداخته و از گفتن آنها توبه کرد.
۴۲- افسوس، حسین دولت آبادی خبر نخواهد داشت که این تیره از خاینان در ماتمسرای افغانستان به لطیف پدرام، قنبرعلی تابش، رضا محمدی، شجاعالدین خراسانی و... خلاصه نشده و شاعران و نویسندگان به مراتب جبونتر، حقیرتر و خرفتتر در این خطه هستند که برای چاکری به رژیم ترور و تروریستزای ایران بر حقیقت و مردم و میهن پا میگذارند.
۴۳- بیبیسی، ۵ نوامبر۲۰۱۹.
۴۴- «رضا اسماعیلی نیز در ادامه این مراسم واصف باختری را ستاره پرفروغ آسمان ادبیات افغانستان دانست و اضافه کرد: ادیبی فاضل، پژوهشگری دقیقهیاب، و شاعری به تمام معنا شاعر است. نامی بلند و قابل احترام برای همه کسانی که به زبان پارسی عشق میورزند و.... تکریم و تجلیل باختری، تکریم و تجلیل یک فرد نیست، تکریم یک فرهنگ کهنسال، اصیل و ریشهدار است، تکریم خرد و پارسایی و فرزانگی است. تکریم کرامتهای انسانی و پاسداشت آموزههای اصیل دینی و اسلامی است، تکریم عشق و آزادی، مهر و مردمی، و راستی و درستی و رستگاری است. او واصف باختری را نماد رسالت و اصالت، آزادیخواهی، استقلالطلبی و وطندوستی دانست».
۴۵- روبرو با واصف باختری.
۴۶- حمزه واعظی نگفته که رقم منیژه باختری، برنا کریمی هم «متانت رفتار و ملاحت گفتار» و «صبور و فکور» بوده یا صرف مزدورکی دهان به پستان محقق و خلیلی؟
۴۷- «دستگیر پنجشیری از عضویت در كیجیبی تا نجاستخوری قانونی»، «پیام زن» شماره ۵۹.
۴۸- اجازه میخواهیم آهسته در گوش «کارشناس» ادبی بگوییم که کاربرد «ترسب» از سوی یک منتقد ادبی عیب است.
۴۹- و از نگاه آقای پرتو نادری همین چسناله «یکی از درخشانترین شعر پایداری در ادبیات فارسی دری است»! این نان قرض دادنها و تو به مه که مه به تو، جزءلاینفک برخورد انجمنیها به یکدیگر میباشد.
۵۰- جدید آنلاین.
۵۱- ایندیپندنت فارسی.
۵۲- «عبدالرحمان پژواک شاعر، نویسنده، مترجم، سیاستدان، دیپلمات وغیره، اما در خدمت کی و چی؟» سایت راوا
۵۳- غلامحسین ساعدی درباره صمد بهرنگی گفت: «شاهکار او، زندگیاش بود.»
۵۴- «... حینیکه علامۀ دوران استاد سلجوقی به دیدن پدرم میآمدند گاهگاهی من ازین فرزانهگان اجازت مییافتم که دراتاق بمانم و بشنوم. طرزِ سخن زدن علامه سلجوقی و شعرها و سطرهایی از متونِ ادبی و فلسفی غرب و شرق را از راه حافظه بر شمردن مرا رهسپار وادی مرحبا گفتن میکردند.» سایت فردا.
اگر آقای رفعت حسینی دقایقی هم از «رهسپار» شدن به «وادی» تاریخ غبار جلد دوم نمیهراسید میخواند که: «...جوانان معصوم و صافدل و کمتجربه دامهای از فریب و تشویق و تهدید گسترده و هریک را بنوعی شکار مینمودند. مثال صلاحالدین خان سلجوقی که خودش از همین طریق بوزارت و سفارت ارتقا کرده بود، هنگام ریاست مطبوعات خود، جوانان تحصیلکرده و بااستعداد و پاکنهاد، اما بیبضاعت و نادار را بماموریتها میپذیرفت و بتدریج قسمتی از آنان را بنام "اصلاح کشور" بدادن "پیشنهادات کتبی" بدولت رهنمونی مینمود، و آنگاه گولخوردگان را توسط این پیشنهادها شخصا به محمد هاشم خان صدراعظم و یا محمد نعیم خان برادرزاده و معاونش معرفی و "وابسته" میساخت. دیگر بعد از مدتی این شخص اسیری بود که خواهینخواهی بساز دولت برقصد.... و محمد اکبر خان اعتمادی و غیره توسط مقالات، حزب وطن و نشریه آنرا بباد اتهام و دشنام میگرفتند، و مفتی صلاحالدین خان سلجوقی هجونامههای منظوم علیه اعضای حزب منتشر میساخت.... و در داخل شورا در راس طرفداران دولت اینها بودند: عبدالهادی خان داوی رئيس شورا.... مفتی صلاحالدین سلجوقی (رئيس سابق مطبوعات) شخص صدراعظم عده از وکلای دستنشانده و گماشتگان خود را در شورا از قبیل مفتی صلاحالدین خان سلجوقی سردار محمد صدیق خان وزیری، عبدالرشید خان الکوزائی و دسته مربوط آنها، علیه اپوزیسیون امر و رهبری مینمود.»