سرجنایتکار عطامحمد درگذشت عفیف باختری را «ضایعه بزرگ» خواند؛ سید رضا محمدی در مقالهای در بی.بی.سی(۱) او را «بت مثالی ادبی نسل نو» و «خبرگزاری فارس افغانستان» از سپاه پاسداران ایران که توسط واواکیهای رسوا، ابوطالب مظفری و محمد کاظم کاظمی اداره میشود، او را شاعر «شهیر و چیرهدست» عنوان داد.
مردهشویان مذکور ضمن مدح هنر و استعداد عفیف، زندگی ساده او را که شامل «خانهای در حال فروریختن»، «اتاقی نیمه متروک» و بایسکل کهنه میشد هم تحسین کرده اند. ریاکاریای به سبک واواک! اگر در این روزگارِ آسان و ارزان خودفروختگی روشنفکران به «سیا»، «واواک» و... چنان زندگیای را واقعا شرافتمندانه میدانند چرا خود از عشق در پناه رژیم جنایت ایران که تعفناش عالم را گرفته یا آرمیدن زیر سایه و مرحمت سرجانیان حاکم در کشور، ننگ نمیکنند؟ سیدرضا محمدی مینویسد که عفیف «پیشنهاد حمایت هر مقامی را رد کرد» و «نوعی فقر درویشانه و انزوای خودخواسته» (۲) را برگزید. به به! لیکن واواکی بی. بی. سی بیان نمیدارد که آیا مرحومی، دعوت تو، کاظم کاظمی یا کدام جاسوس اسلامی دیگر برای خیانت به وطن از طریق پیوستن به واواک را هم رد کرده بود؟ رضا خان یادت باشد که این نکته نسبت به هر روده درازیت با ادبیات و لحن رژیم «ولایی»، مفید و جالب است. خجالت را یکسو مانده و حتما آن را بگو که عفیف بهتر معرفی گردد..
آیا شاعر متوفی به راستی «پیشنهاد حمایت هر مقامی» را رد کرده و آن را معادل بیوجدانی میدانست؟ در واقع باید دید عفیف باختری از اول تا آخر در کدام طرف بود، طرف مردمی نامراد چهل سال قیمهشده زیر ساطور میهنفروشان خلق و پرچم، جهادی و طالبی و اکنون اشغالگران امریکایی و دستنشاندگان، یا طرف عطا محمد ها، غنیها، دوستمها، و رژیم خونآشام ایران؟
با اندک تأمل متاسفانه درمییابیم که خلاف نوحهسراییهای دروغین، شاعر «شهیر و چیرهدست» با تمام «فقر درویشانه»، مانند بقیه انجمنیهای مرده و زنده، لطیف ناظمی، اکرم عثمان، اسدالله حبیب، لیلا صراحت روشنی، قهار عاصی، افسر رهبین و... ضجههای زن و مرد و کودک سرزمینش را نشنید و علیه وحوش جهادی و طالبی و باداران امریکایی، پاکستانی و ایرانی شان کلامی در نظم و نثرش راه نیافت. شاید با تمسک به چند شعر او ادعا شود که عفیف «سوزی» و «اعتراضی» در دل داشت. ولی ما مکرر در مکرر تصریح نموده ایم که شاعر، نویسنده، فرهنگی، هنرمند و سیاستگر افغان تا زمانی که راهش را از انجمنیهای تسلیمطلب، سران جانی و جاسوس پرچمی و خلقی، رژیم خونآشام ایران، امریکا و درندگان جهادی و طالبی و به اصطلاح تکنوکرات آن، قاطعانه و به وضوح جدا نکند، فرقی با خاینان یادشده نخواهد داشت؛ تا زمانی که باری جهانی، منیژه باختری، رهنورد زریاب، رنگین سپنتا، حمیرا دستگیرزاده، کاظم کاظمی، سلیمان لایق، سمیع حامد، واصف باختری، پرتو نادری، اعظم دادفر و... را به مثابه اسهالیان (۳) کثافتکار، نفرین و افشا ننماید، بدان معناست که خود را همذات آن «سیا» بویها و «واواک» بویها میشمارد و لذا دم بر نمیآرد. حساب به همین سادگی و بداهت است.
عفیف دقیقا به رسم مولایش واصف باختری و سایر انجمنیها، جهت فرار از رسالت آزادیخواهانهی یک شاعر، راه «انزوای خودخواسته» را در پیش گرفته بود. وقتی عصمت مادر وطن اسیر پنجال «روسپی نامردکان» باشد، به «انزوا» رفتن یک شاعر یعنی لب فروبستن در برابر جنایتها و خیانتها، چه نامی خواهد داشت جز پستی و بیشرمی و بیغیرتی؟
سید رضا محمدی، آبروی «دوچرخه سوار بلخ» را اینگونه برباد میدهد: «در اوج بحران نزاعهای داخلی هم رئیس جمهوری افغانستان به او مدال افتخار اهدا کرد، هم والی مشهور بلخ، به طور ویژه از یک عمر فعالیت ادبی با ارزش او تجلیلی در خور کرد و هم معاون اول رئیس جمهوری او را تقدیر کرد...»
ملاحظه میشود که شاعر در گرفتن صلهها از دستهای خونپر چرتش خراب نبود بلکه صرفا در التزام به سکوت مقابل اشغال، حاکمیت بنیادگرایان و چرکینترین روشنفکران انقیادطلب فرومایه، راه «انزوا» را برگزیده و بدون تردید ازاین بیت لذت میبرده که: رموز مصلحت ملک خسروان دانند/ گدای گوشهنشینی تو حافظا مخروش.
اگر سرشت عفیف باختری با سید رضا محمدیها یکی نمیبود، و افتخار زیستن در «خانهای ویران» را به باریاب شدن به درگاه سرجنایتسالاران ترجیح میداد، به عامل بی. بی. سی حتما گوشزد میکرد رسوایی بنده نوازیاش را از سوی دو سردژخیم و یک «مغز متفکر» فاشیست - که از بوسیدن پای گلبدین ششقاته خاین و تروریست عار نمیکند، در زندگی و پس از مرگش رسانهای نسازد تا انشاالله تیر و زیر شود. قسیم اخگر هم در آخر عمر، با بوسیدن دست عطا و کریم خلیلی، بر جبیناش سوراخی کلان حک کرد. اما پوست وقاحت و خودفروشی رهنورد زریاب، منیژه باختری و تعدادی از روزنامهنگاران حقیر چنان ضخیم است که هرروز با آن «اهدا»ها و «تجلیل»ها هتک حرمت و عفت میشوند ولی نه اینکه خمی بر آبرو نمیآرند که مستتر و خرامانتر و مغرورتر زندگی را سر میکنند.
رضا محمدی در سطح درک و معیار واواکی و «بابه مزاری»اش مینویسد:
«عفیف، تنها شاعری بود که در اوج انزوایی شعر، اقبال شگفت را با خود به همراه داشت، بی اینکه برای جذب مخاطب مجبور به شعار دادن شود. عصبانیت او بر خلاف معمول جریان روشنفکری امروز افغانستان، آغشته به فحاشی و جهتگیریهای صریح و خشم شعارزده، هیچ وقت نشد. بخاطر همین ویژگی بود که جایگاه ادبی او هرروز گستردگی بیشتری مییافت و احترام و ستایش نسلهای مختلف و گروههای مخالف را جلب میکرد.»
بلی، در صورتی که عفیف باختری «تجلیلی درخور» از سوی عطا، دوستم و «مغز متفکر» کلیه جانیان خاین را عفنترین ذلت و از آن مهمتر اگر قبول جایزه جشنواره بینالمللی شعر فجر، را تیری مرگبار به خود و هرگونه اعتبارش میپنداشت، مسلما «احترام و ستایش نسلهای مختلف و گروههای مخالف را جلب میکرد». اما او با آویختن خود در «پای خوکان» و بدینترتیب پشت کردن به هر شأن و شرف آدمی، چونان کاظم کاظمی، رهنورد زریاب، سمیع حامد، عبداللطیف پدرام وغیره صیغهای های رژیم ایران، دیگر چیزی از جوهر انسانی آزاده در او باقی نماند که «نسلهای مختلف» وطندوست و ضد فاشیزم مذهبی، به آن به دیده قدر بنگرند. آقای محمدی، اگر عفیف صرفا در آن حد شعور و شهامت میداشت که مثلا به پرتو نادری میگفت «ننگت باد، مزدور اشرف غنی و عطا» و به داکتر عسکر موسوی و خودت میگفت «تف بر شما و هر بابه مزاری گو و بابه مسعود گو و بابه فلان گو»، اکنون مانند یک مویهگر اجیر سر گلیمش چهارزانو زده و از «اقبال شگفت» و « گستردگی جایگاه ادبی» و... او مینوشتی؟
حضور حیدری وجودی از مداحان جلادان جهادی و جاسوس شناختهشده رهنورد زریاب در کنار اربابان ایرانی شان، تعفن مراسم را دو بالا میکرد.
اگر عفیف ذرهای از غرور یک شاعر آزادیخواه بهره برده بود، دریافت جایزهی رژیم قاتل صدها شاعر و نویسنده و مترجم و هنرمند جلیل و مبارز ایران را نابودی پرشرم منش و شرفش دیده و با خشم و نفرت برآن تف میانداخت.
لیکن راست است که عفیف «جهت گیریهای صریح و خشم شعارزده» نداشت. به عبارت بیپیرایه او مایل نبود عطا، غنی، دوستم، گلبدین و حتی طالب و داعش را خدا نخواسته برنجاند. آری، جان مسئله همین است که عفیف نظیر همه قلمبدستان خنثانویس افغان و ایرانی که «غمی در استخوان شان نمیگدازد» (۴) و حاضر اند به قول شاملو خود را با بند تنبان فلان رییس جمهور و جنایتسالار دار بزنند، بینش و آتش خسرو گلسرخی را نداشت تا بفهمد که در وحشتکدهی مافیایی بومی و خامنهای، شعر صرفا زمانی جفنگ و بیبها نخواهد بود که شاعر درفش گلسرخی را «پایدار/ تا پای دار...» (۵) از دوش ننهد که بر آن نقش است: «من به نفع زندگی از شعر اين توقع را دارم كه اگر لازم باشد نه فقط شعار بلكه خنجر و طناب و زهر باشد».
محمدی واواکی در مدح عفیف این دروغ را هم میافزاید:
«شعرهای او پر از کنایههای بدبینانه به وضع موجود و در عین حال سرشار از امید روشنفکران برای تغییرست.»
درست اینجاست شکاف اصلی آفرینش و شخصیت شاعران معاملهگر هم کشور. تاکید ما که عفیف و عفیفها با تعظیم در برابر عطاها و دوستمها و غنیها آخرین میخها را بر تابوت خود کوبیده اند و تنها باید با هر شرم و آزرمی بیگانه بود که به زور میکروسکوپ به کشف «کنایههای بدبینانه و امید برای تغییر» در کار آنان عرق ریخت. جناب محمدی، هنگامی که در ولسوالی زارع ولایت بلخ اربکیان سگان هار پروردهی امریکا و متحدان به عفت مریم هژده ساله دست بردند و زمانی که او با پدر ناکامش برای دادخواهی نزد اکرم زارع قومندان امنیه عطا رفت، و این قومندان بیناموستر از اربکیانش هم به مریم تجاوز کرد و با تهدید خاموشاش ساخت، عفیفها و مردهشویانش کجا تشریف داشتند و با کدام « کنایههای بدبینانه» نسبت «به وضع موجود» ولو در حد نالیدن یک چوچهگک پشک صدایی کشیدند؟ «کنایه» فرمودند؟ مگر فاجعهای چنان روانفرسا را میتوان با کنایه برگزار کرد؟ به کنایه گفتن مگر غیر از شف شف گفتن است که مبادا به جلادان محترم قیادی برخورده و از کشیدن دست نوازشهای مادی آنان محروم شد؟ رضا محمدیهای هرچند سرشار از وقاحت، میتوانند جواب بدهند که کنایه مفهومی غیر از این دارد؟ صرفنظر از این محاسبات، کجاست شاهدی حتی با دم بریدگی «کنایه»ای، نوشتاری یا گفتاری شما آقایان و خانمهای نامحترم؟ شما را که واواک ضد ندا سردادن به تودهها برای قیام علیه این همه بیداد سیاه، چند باره واکسین کرده و دیدیم که به تغییر نام جاده ابومسلم در بلخ سکوت و سکوت و سکوتی رذیلانه را ترجیح دادید، حالا چه شده که از سگ رام بودن دولت ایران و انگلیس استعفا داده، از سوختن مریمها آتش گرفته و آب دهانی به روی عطامحمدها و «نظام» و حامیانش پرتاب کنید؟
اما «امید برای تغییر» و «امید و تدبیر» و امثال آنها شعارهای از اوباما تا روسای جمهور خامنهای سفاک و عبدالله مخلوق جان کری برای سفیده زدن بر قطرههای خون بر رخسار شان بوده است و بناءً طبیعی است که در شعر جهادی عفیفها نیز جلوه نماید. ولی باز هم این پرسش مچ ستایشگران عفیف باختری را وا میکند: کسی که از دستهای تا مرفق آغشته به خون و خیانت، جایزه بگیرد، چه «امید» و «تغییر»ی برای مردم ستمدیدهاش در چنته خواهد داشت؟
ادعای ایجاد امید و تغییری بنیانی فقط و فقط مادامی صادقانه خواهد بود که شاعر، نویسنده، فلمساز، سیاستمدار و... با شعار «نه میبخشیم نه فراموش میکنیم»، سیاف، گلبدین، غنی، خلیلی، عبدالله، قانونی، طالبان، داعشیان و دیگر پوشالیان جانی را نه با کنایه و سربسته بلکه رک و روشن و راسا نشانه گرفته و «پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد» نه مثل صبورالله سیاهسنگ که در جان باختن عبیر دخترک عراقی نوشت اما جبن و مماشات پیدا و پنهانش با خاینان ملی هنوز به او اجازه نداده تا برای هزاران عبیر افغانی بنویسد یا برای شکنجه و اعدام و مقاومت افسانهای رشیدترین فرزندان ایران در کشتارگاههای ولایت فقیه.
تعدادی از شاعران، نویسندگان و رسانهها در سوگ عفیف نشسته و تسلیتها رد و بدل کردند. اما برای مردم ما او با قبول جایزه از پلیدترین منابع، پیشتر مرده و استعداد و خوبیهایش را با خود دفن کرده بود. ایکاش چنین نمیبود و امروز با شعرهای سلحشورانهاش به مبارزان راه استقلال، دموکراسی و عدالت اجتماعی خواهان عزم و الهام میبخشید یا لااقل میشنیدیم که سنگینی درد ندامت از فشردن آن ناپاکترین دستها موجب سکته قلبیاش شد.
۱. این بی.بی.سی. فارسی هم چه فراوان پرچمیها و واواکیها و چپهای مرتد و تسلیمشدهی افغان و ایرانی را که پر کنده و پزیده و سپس آنان را عنداللزوم به دولتهای مربوط بخصوص افغانستان شغالی شده پیشکش میکند.
۲. ما به سهم خود همیشه بر آن بودهایم که «فقر درویشانه» و قلندری و ملنگی بازی و صوفیگری، امروز نه تنها برای یک هنرمند افتخاری به بار نمیآرد، که او را به صورت مرتجعی چرب و نرم برای مافیای جهادی در میآورد. به حیدری وجودیها بنگریم.
۳. شاملو آنانی را که زیباییِ زندگی در ستیز عدالتطلبانه را تخطئه نموده بر آن لجن میپاشند، اسهالیان مینامد.
۴. ه. الف. سایه: نمیدانم چه میخواهم بگویم/غمی در استخوانم میگدازد.
۵. حمید مصدق: دل بستهام به خاک وطن من/ و پایدار/ تا/ پای دار...
>