زویا می‌گوید: بانوی عطا محمدی، نمی‌خواهم بشناسی‌ام!

پاسخ به نوشته‌ی «بانوی شرقی؛ می‌خواهم بشناسمت!» از منیژه ‌باختری


در همان لحظه اول که چشم به عنوان نوشته «بانوی شرقی؛ می خواهم بشناسمت!» می‌خورد این سوال هم در ذهن هجوم می‌آورد که کیست که می‌خواهد زویا را بشناسد؟ تکان می‌خوری که آه، او منیژه‌باختری است نه زنی نیمه باسواد خادی بلکه زنی در هیئت یک روشنفکر با اکت‌ها و ادعاهای بسیار که در مدح عطامحمد جنایتکار می‌نویسد، در پی شناسایی زویا دشمن آشتی‌ناپذیر میهنفروشان جهادی و پرچمی و خلقی و طالبی و نظام مافیایی شان است.

آیا خاد و مالکان منیژه‌ باختری را ـ همانی‌ که با ضیا رفعت، پرتو نادری، رهنورد زریاب، جاوید فرهاد‌ و دیگر عمال رژیم ایران، چتلی عطامحمد را می‌خوردـ مامور شناسایی زویا از طریق نوشتن درباره کتاب زویا کرده اند؟

چاپ فارسی کتاب زویا، سرنوشت من افغانستان نام دارد

به «راوا» حمله‌های روسپیانه‌ای هم به نام‌های مردانه و زنانه شده و خواهد شد (به طور مثال نوشته‌های نامردکی خادی‌ـ‌جهادی موسوم به مهدی نیک ‌آئین و واواکی مشهور فرشته ‌حضرتی) که پاسخ به آن‌ها جز خوشحال ساختن حمله‌کنندگان بی‌مقدار، هیچ خواستی از طرفداران ما را برآورده نمی‌سازد. ما همزمان با انتشار این گونه حملات نامه‌هایی گرفتیم حاکی از تقاضای موکد دوستان که از پاسخ به آن‌ عناصر بپرهیزیم زیرا مشکل آنان ناروشنی در برخوردها و مواضع «راوا» نیست بلکه برپایه مرض شان (اتهام‌زنی بر «راوا» برای خشنود ساختن مافیای حاکم و رژیم ایران) است که در هر حال باید علیه «راوا» بجفند.

در برابر منیژه‌ باختری هم می‌شد سکوت اختیار کرد. اما از سویی او در سطح و سیاق و سواد مهدی ‌نیک‌آئین و امثالش در کابل‌پرس و غیره، به جنگ «راوا» کمر نبسته است. او با لقب «استاد پوهنتون» به میدان آمده و می‌خواهد «نبود» زویا را ثابت سازد تا خوشباشی خودش و کلیه انجمنی‌های تسلیم‌طلب با عطامحمد و کل نظام ترکیده از جنایت و فساد حامدکرزی توجیه گردد. شاید در هیچ کشور دیگر جهان سومی این قدر خواری و معامله‌گری روشنفکران با حاکمیت مافیایی را که در افغانستان است سراغ نتوان کرد. در ایران، فرزاد کمانگر‌ها در قتلگاه‌های رژیم پرومته‌وار می‌سوزند تا به مردم شان امید و الهام بخشند اما در افغانستان مشهورترین روشنفکران همچون سگ‌های رام زیر دست و پای جنایت‌پیشگان می‌لولند و به هر ذلت تن می‌دهند تا به عنوان پرزه‌ای در ماشین خونپر جهادی‌ـ‌مافیایی جا گیرند. و «راوا» که همواره افشاگر و محکوم‌گر این گرایش خاینانه بوده است، از سوی روشنفکران مذکور اتهام می‌خورد که «راوا» «با روحیه‌ای کلاسیک از مبارزه (و با) همان "نگره‌ی چپ کلاسیک" خود را محدود کرده است.»(۱) و از سوی یک سینه چاک «بابه مزاری»، تهدید به بایکوت می‌شود!(۲)

به اعتقاد ما، مبارزه استقلال‌طلبانه و ضد طالبی از مبارزه با روشنفکران سازش طلب با بنیادگرایان و دولت پوشالی و طرفدار رژیم ایران، جدایی ناپذیر است.

ببینیم منیژه ‌باختری درباره زویا و کتابش چه می‌افرازد:

«آنان وقتی در کتاب‌ها می خوانند که در سرزمین تروریزم و مواد مخدر، مردانی با لباس‌های سنتی و ریش‌های بلند، زنانی با چادری های آبی چرک سوخته، مردانی با پتلون‌های کاوبای و کمربندهای زنگوله دار و موهای براق و زنانی با موهای رنگ شده با موبایل‌هایی که در دست دارند، در خیابان‌های شهر ریخته اند، از شگفتی و هیجان لبریز می‌شوند و می اندیشند که افغانستان چگونه توانست بدون از سر گذشتاندن مدرنیته به پسامدرنیته گام بگذارد؟ آمیزه‌هایی از تمدن با نمودهایی از سنت؛ بلی اینجا کابل است جایی که زویا روزهای بیشماری در آن نفس کشیده و گردبادهایش را بلعیده است.»

منیژه در جمع جنایت‌پیشگان و جاسوسان در وزارت خارجه

منیژه در جمع جنایت‌پیشگان و جاسوسان در وزارت خارجه
راستی منیژه‌ خانم پرسان عیب نباشد تو که ظاهراً در پوهنتون استاد استی، چطور و به چه منظور سر و کله‌ات در جمع این جنایت‌پیشگان و جاسوسان در وزارت خارجه پیداست؟

قلمفرسایی‌ای دروغ! در زمان نوشتن کتاب، در کابل مردان «کاوبای پوش و زنان با موهای رنگ شده و موبایل در دست» دیده نمی‌شد و افغانستان گورستانی بود با مرده‌شویان. منیژه‌ باختری با ذهنیت خادی‌ـ‌جهادیش همه رادر آیینه خود می‌بیند. او نمی‌تواند تصور کند که در این خاک خیانت شده از ٣۰ سال به این سو، دخترانی چون زویا قد علم کنند و در حالی که او تا سطح ستایش از یک جلاد، شخصیت و قلم‌اش را متعفن می‌سازد، زویاها به ادامه مبارزه‌ای تزلزل ناپذیر علیه جنایت‌سالاران مذهبی و غیرمذهبی سوگند می‌خورند. در مخیله‌ی مداح جلاد عطامحمد، به هیچ وجه نمی‌گنجد که در غرب هستند نویسندگانی که افغانستان را به فاشیست‌های خونخوار طالبی و جهادی خلاصه نکرده و به سوی دیگر، به سوی مردم و مبارزان نیز رو می‌آورند، به آن علاقه می‌گیرند و سعی می‌کنند هم زویاها را دریابند و هم کامبخش‌ها را ولو با دیدگاه‌های شان کاملاً موافق نباشند.

منیژه‌ عطامحمدی با حرکت از بدطینتی خودش نسبت به «راوا»، نمی‌تواند بفهمد که هر عضو «راوا» که در غرب سخن می‌گوید، زنی واجد کیفیت استثنایی معلوم می‌شود. زیرا نماد زن افغان عموماً زنان مرتجع حکومتی بوده اند که با کلمه طیبه شروع می‌کنند و حرف‌های بی‌ارزش‌تر و کوچک‌تر از شخصیت شان را با دعای سر دولت‌های غربی و «من الله توفیق» به پایان می‌برند و از طرف دیگر از آرایشگاه رفتن در نیمه راه دوبی، چانه زدن برای هوتل پنج ستاره، نپرداختن بل تلفن‌های شان(۳) و... شرمی به خود راه نمی‌دهند. در مقابل، «راوا»‌یی‌ها را می‌بینند با مواضع آشتی‌ناپذیر و افشاگرانه‌ی ضد خادی، ضد جهادی، ضد طالبی و ضد رژیم کرزی و تحلیل شان از اوضاع بر این مبنا. طبعاً تاریخچه «راوا» را هم به خاطر می‌آرند که رهبرش به شهادت می‌رسد و در مختنق‌ترین شرایط تاریخ کشور علیه دژخیمان جهادی و طالبی و جنگ‌افروزی امریکا، در پاکستان وکشورهای دیگر دست به تظاهرات می‌زنند که چندین بار از سوی بنیادگرایان طالبی و پلیس پاکستان به خاک و خون کشیده شده است؛ عکس، فلم‌ و گزارش‌هایی از جنایت‌های جهادی‌ها و طالبان انتشار می دهند؛ پوسترها و استیکرها و غیره با مضمونی غیرسازشکارانه را بسیار وسیع پخش می نمایند و.... و البته کور نیستند و می‌بینند که در حالی که منیژه ‌باختری‌ها، مهسا طایع‌ها، فوزیه کوفی، فرشته‌ حضرتی‌ها، فاطمه ‌گیلانی‌ها و... به عنوان سیاه‌سرهای با کمال تبهکاران جهادی به ستاره‌های رسانه‌ها بدل شده و به مقام‌هایی می‌رسند، «راوا» نمی‌تواند فعالیت علنی داشته،‌ نشریاتش را آزادانه پخش کند و خادی‌ها برای ردیابی اعضایش در هر جا بو می‌کشند و....

در قاموس یک زن یا مرد تسلیم‌طلب و جاسوس‌پیشه که چیزی به اسم شرف و وجدان وجود ندارد، نکات بالا بی‌معنا اند و باید به هر قیمتی ممکن، «راوا» و «راوا»یی را لجن‌مال نموده و هرگونه دشنام رذیلانه دهد. اما غربیان که اکثراً با ذهنیت مافیایی مذهبی و غیرمذهبی دمساز نیستند، به خود اجازه نمی‌دهند که اتهامات روشنفکران دولتی خاین و مرتد را بر ضد «راوا» جدی بگیرند، «راوا»یی که موضع‌اش علیه بنیادگرایان و صاحبان،‌ مبین و ضامن ماهیت پاک و رزمنده‌اش است.

از این جاست که برای بسیاری پژوهشگران و نویسندگان غرب پدیده «راوا» و اعضای آن همیشه درخور تحلیل و بررسی بوده اند. به آن پیمانه کتاب و مقاله که درباره «راوا» نوشته شده است، درباره هیچ سازمان دیگر کشور نوشته نشده است.

یک مبارز افغان با در نظرداشت موقعیت کم نظیر جهانی «راوا» به وجد آمده و‌ آن را پیشرفتی در مبارزه ضد بنیادگرایی می‌داند. اما منیژه ‌باختری‌ها که حس می‌کنند با موجودیت و افشاگری‌های «راوا» زیر پای شان خالی و ماهیت شان به مثابه کنیزکان بنیادگرایان برملا می‌شود، بسیار طبیعی است که از هرگونه موفقیت «راوا» مارآسا پیچ و تاب خورده و افسار پاره کنند. حق دارند از صدای زویاها به خود بلرزند، زیرا آنان برای سرجنایتکاران دلبری می‌نمایند و خط سرخ زندگی زویاها عبارتست از مبارزه برای سرنگونی سلطه‌ی سرجنایتکاران.

بانو عطامحمدی که زویا را در آیینه‌ی خویش می‌بیند نمی‌تواند او را آن چه که هست قبول نماید:

«اما زویا کی است؟ همان ژاندارک ورق‌های تاریخ؛ سایه‌یی از خیال و گزافه‌گویی؟ نقابی برای نقب زدن؟ یا دختر ساده دلی در چارچوب جسم که این همه ماجرا را از سرگذشتانده است؟»

«... سال ١٣٧١ بود. ـ‌ همان سال سیاهی که مجاهدین عزیز که سالها منتظر شان بودیم برای ما مرگ و انفجار را هدیه دادند.... در آن روز های سیاه داشتن دختر جوان بار سنگینی بود که شانه های هیچ کسی تاب نگهداشت آن را نداشت.»

(«یاد نبشه‌های از بلخ»، منیژه‌باختری)

شرم و نفرین بر تو منیژه‌باختری! یکی از «مرگ و انفجار»آوران خاین و یکی از سرکردگان بی‌ناموسان آن «روزهای سیاه» همین استادت عطامحمد پلید است که امروز تو با فراموشی خون، اشک و ماتم دختران بربادرفته و با بی‌وجدانی و خودفروختگی غریبی، با مدح او در «یاد نبشته‌های از بلخ»ات این چنین دهانت را چتلی‌پر می‌سازی:

«... جناب والی یعنی استاد عطا سخنرانی زیبایی دارد. از صحبت هایش معلوم می شود که مرد فرهنگی و فرهنگ دوستی است.

...استاد عطا والی ولایت همه را به صرف صبحانه دعوت می کند. چندان راضی نیستم که دعوتش را قبول کنیم. نمی شود انکار کرد. می دانم که دعوت آقای والی از گل روی مرکز تعاون افغانستان نیست، او بیشترینه می خواهد که استاد زریاب را مهمان کند....

استاد عطا مرد زیرک و نکته سنجی است. به زبان فارسی دری و پیشینة فرهنگی این مرز و بوم عشق می وزرد. عکس بزرگ رنگی خود را در زمان جهاد با یک راکت انداز نشان می دهد. شادمان می شوم که جنگجوی دیروز چهره خود را تبدیل کرده است. حقیقت آن زمان او جنگ و جهاد بود و حقیقت امروز او رشد و انکشاف نظام متمرکز و آرامش مردم....»

برای زنی که خود را به «نظام» عرضه کرده است،‌ زویا نمی‌تواند وجود داشته باشد که با وصف از دست دادن پدر و مادرش، به جای تحصیل و کار و زندگی آسوده و بی‌خیال در شرایطی رویایی در غرب (که به راحتی برایش میسر بود و است)، راه خارابین و پیکار برای دموکراسی و برضد بنیادگرایی را در پیش گرفته و در این مسیر بسیاری شادی‌های زندگی را بر خود حرام ساخته است. پس او اگر ژاندارک پنداشته شود، در چشم منیژه ‌باختری چهره‌ای است صرفاً در «ورق‌های تاریخ». امروز لااقل در افغانستان راه کار در ان‌جی‌اوها با معاش بالا و سیر و سفر به غرب باز است؛ و اگر مانند منیژه‌ خانم بتوانند قلم و زبان شان را در لیسیدن خون از اندام این و یا آن والی یا وزیر جهادی ـ مافیایی به کار گیرند، ناف شان با ناف «نظام» و دایه‌های امریکایی آن گره خورده(۴) و کلید گشودن در ثروت و قدرت را هم به کف خواهند آورد، در چنین وضعی پافشاری پاکبازانه روی مبارزه‌ای جدی کم از ژاندارک بودن نیست.

از نظر منیژه، وقتی زویا، ژاندارک شده نمی‌تواند، چیزی نیست جز «خیال و گزافه‌گویی» و احیاناً اگر «این همه ماجرا را از سرگذشتانده» باشد،‌ «این همه ماجرا» یک دختر از سرزمینی بنیادگرا گزیده را ممکن نیست به مبارزی با اراده‌ای پولادین بدل سازد بلکه در بهترین حالت او دخترک «ساده دلی» خواهد بود که مثل هزاران دیگر از «قضای روزگار» مصایبی را سر دچار شده و حال خواسته مثل لطیفه جان(۵) سرگذشت‌اش را بیان نماید تا جامعه محترم جهانی و در راس امریکا رحمی به حال زارش کرده و او و خانواده‌اش را به خیر و عافیت روانه یک کشور غربی کند تا آزاد و شاد درس خوانده عشق کند و بیاساید!

برای منیژه‌ که خون مافیای جهادی در رگ‌هایش جاریست، عصر دخترانی به سر آمده که به خاطر آرمان‌های آزادیخواهانه و انتقام واقعی از شهیدان، حاضر اند از جان خود گذشته و به صورت ژاندارک‌های با شکوه‌تر وطن شان درآیند؛ پس او که زیر دل، خود را زیر سایه‌ی زویاها حقیر و زبون می‌یابد، طبیعی است که بنویسد:

«وقتی یک بانوی افغانستانی در جایی چون روم نیاز به «نزدیکانی» دارد که برای «تامین امنیتش» با او همراه باشند، بدون شک سرنوشت ویژه یی دارد. شاید جامة خاکستری زویا نیز او را بیشتر مشابه به کسی می سازد که در سالهای اخیر قهرمان رویاهای سیاستمداران دروغگو و عده یی از ساده اندیشان شده است. چه دلیلی بهتر از این برای شخصیت سازی و قهرمان پروری!»

یعنی زویایی آن طور که در کتاب آمده اصلا وجود ندارد؛ و اگر وجود داشته باشد قهرمان مردمش نیست قهرمان «رویاهای سیاستمداران دروغگو و عده‌یی از ساده‌اندیشان» است!

بانو عطامحمدی نگفته منظورش از «سیاستمداران دروغگو» و «ساده‌اندیشان» کیست. اگر منظور «راوا» باشد، باید گفت که زویا هم قهرمان «راوا» است و هم نیست. تا به هم اکنون قهرمان است زیرا با جانفرساترین دشواری‌های زندگی مواجه شده بدون آن که ناامید شود و به سازش تن دهد و به گدی‌گک «نظام» بدل گردد. اما قهرمان نیست زیرا هنوز سنگلاخ‌های پر خم و پیچی در پیش اوست که او را مانند هر مبارز دیگری می‌آزماید که تا آخر به آرمان و مردم و تعهداتش وفادار می‌ماند یا خیر.

چنانچه گفتیم چون منیژه ‌باختری مرتجعی پناه برده به دامن جنایت‌پیشگان مذهبی، همه را هم وزن خود می‌پندارد، برایش باور کردنی نیست که زویا جداً مایل نبوده کتابی‌ درباره‌اش نوشته شود؛ که سرگذشت‌اش را چیزی فوق‌العاده نمی‌دانسته و غم‌ها و محرومیت‌های خودش را در مقایسه با ناکامی‌ها و رنج‌های ده‌ها هزار از دختران هم نسلش هیچ می‌دانسته است. به این دلیل ساده که او با وصف هر آن چه در زندگی‌اش رفته، عضو یک تشکل است و از آگاهی‌ای برخوردار است که نخواهد گذاشت زندگی را بدون مبارزه برای افغانستانی آزاد و آباد به سر کند ولی آن هزارانی دیگر که از سازمان و آگاهی محروم اند چاره‌ای جز سوختن و ساختن یا خودکشی ندارند. قلمبدست جنایتکاران باورش نمی‌شود که اگر مضمون اصلی کتاب، نقش «راوا» در پرورش دختران مبارز و افشای «ائتلاف شمال» نه بلکه شرح مسایل شخصی اما جالب برای خوانندگان خارجی می‌بود، زویا هیچگاه حاضر به انتشار آن نمی‌شد.

«بزرگترین عامل بدبختی و عقب ماندگی بسیاری از جوامع، انسان‌هایی نیستند كه بی‌سواد و فاقد دانش نوشتن و خواندن هستند؛ بلكه بزرگترین فاجعه‌ی این جوامع، روشنفكران كم مایه‌ای هستند كه خود را «بحر العلوم» می‌شمارند و به تحصیلات آكادمیكی خود، فخر و مباهات می‌‌كنند.»

تئودور آدورنو

و ما می‌افزاییم: و در عین حال روشنفکران کم مایه مذکور خود را ارزان، ساده و وقیحانه به رژیم های خاین و جنایتکار عرضه میدارند.

چگونگی بالیدن و رشد زویا به مثابه دختری مبارز، پدیده‌ای خارق‌العاده نیست. در کشورهای دیگر اگر نمونه‌های آن بی‌حساب است در افغانستان ما نیز در گذشته و تاریخ معاصر هر چند کم اما نادیدنی نیست. علاوه بر دختران مبارزی که در جریان جنگ ضدروسی جان باختند، نمونه‌ی مینا بنیانگذار «راوا» بسیار پر ابهت است. شخصیت و زندگی و مبارزه او هنوز آن طور که باید شناخته و معرفی نشده است. کتابی درباره او که «میلودی یرماچیلد‌ چاویس» (Melody Ermachild Chavis) نوشته، هنوز به فارسی برگردانده نشده است. او تابناک ترین چهره بین زنان جانباخته‌ی تاریخ افغانستان است. حالاً اگر از سازمانی که او ایجاد کرد،‌ مبارزان صدیق و مصممی به ظهور برسند و زندگی یکی از آنان به صورت کتابی در بیاید، فقط می‌تواند از چشم چاکری جهادی ـ مافیایی، «قهرمان رویاهای سیاستمداران دروغگو و عده‌ یی از ساده اندیشان»، «شخصیت سازی و قهرمان پروری» و... نگریسته شود حال آن که برای اغلب خوانندگان الهام و امید می‌بخشد.

دلیل «سوءظن» منیژه عطامحمدی نسبت به «داستان زویا» دلیلی واقعاً کودکانه و در حد منطق تهی مغزان «نظام» است:

«زویا سرنوشتش را به این دو خبرنگار روایت کرد؛‌ ولی اگر او چادری را بر قامت هویت خود نمی‌پوشاند ماجرا طور دیگری می‌بود: آن وقت خوانندگان افغانستان هم باور می‌کردند که زویا در یکی از پس کوچه‌های کابل زاده شده، رنج کشیده،‌ اشک ریخته است و به ضد تمام نا به‌سامانی‌ها و بیدادها طغیان کرده و امروز هم در پی تغییر است.»

یکی از رسم‌های شکنجه‌گران خادیست که می‌کوشند مبارزان را با دشنام دادن و بستن پست‌ترین اتهامات عصبانی ساخته و به اصطلاح «به غیرت» بیاورند تا بتوانند آنان را بشکنند و به اطلاعاتی دست یابند.

خانم عطامحمدی هم دو پا را در یک موزه کرده و با اصرار یک شکنجه‌گر به زویا می‌گوید که چون هویت‌اش را پنهان داشته، بنابرین آنچه را گفته نمی‌توان باور کرد! و اگر می‌خواهد حرف‌هایش را همه باور کنند شرطش این است که هویت اصلیش را آشکار نماید!

نه خانم عطامحمدی، تو حق داری خاد و عطامحمد را در شناسایی زویا به هر نحوی که صلاح می‌دانی یاری برسانی، اگر خون هم قی کنی و به زبان فهیم، قانونی، عبدالله، سیاف، خلیلی و سایر جنایتکاران به زویا دشنام دهی تا «تحریک»اش کنی که هویت‌اش را اعلام نماید، تا زمانی که جمهوری فساد و جنایت تو برجاست و زویا از پیکار علیه آن نمی‌ایستد، نام و نشانش را از تو و امثالت و خاد و «نظام»، پنهان نگه خواهد داشت.

به رهنورد زریاب

خواندم که سفارت جمهوری خون و خیانت ایران در کابل، سالگرد تولد رهنورد زریاب را جشن گرفت؛ و منیژه باختری هم که خود از خدمتگاران مشهور دولت جهادی‌ـ ‌مافیایی وابسته به امریکاست، درباره «کارمند شایسته‌»ی «واواک» می‌نویسد: «استاد زریاب با گفته هایش همایش را شکوه می‌دهد. در حقیقت حضور او در سالن اهمیت برنامه را بازتاب می دهد. وقتی استاد زریاب در برنامه یی شرکت کند به معنای ارزشمندی آن است.»

و من می‌گویم:

«تو حتا لایق هجویه هم نیستی!»

زالوان لجنزار را می ستایند
و نا‌انسانی که تو باشی
                            حرامزادگان
ای نماد برگشته از خویش
جهان به دهکده‌ای می‌ماند
و تو
گند کشنده‌ی حلقوم ملاگکان عفریتی را
و ساجق جویده‌ی جلادان قبیلوی را
                                   نشخوار می‌کنی
آن یک «کوچه»* را آفرید
و تو تفتیش کنان
زبان کوچه را مسموم می‌کنی

ای خسیس خوره‌ی یاوگانِ زنده
کز عقامت واژگان
و ابتذال خود فریبنده
نان را
علف را
        و زندگی را
        بیهوده مصرف می‌کنی
   تبرئه سرافکنده
                عریان خواهد گشت
زمان بی‌چرا در گذر است
              و تنها قضاوت هستی ماندگار

دو و نیم ملیون بار شهید شدم
                                 یعنی هیچ ؟
مادرم را
و خدایی را
و زندگی را بی‌سخن غرغره کردند
و من بی‌وطن گریستم
و آنگاه آوارگی سبز شد
و تو گردن به زیور «شایسته»** آراسته بودی
و هنوز سازش را در رگانم تداعی می‌کنی
به به تاجی
                باجی
ای ناسزا چقدر حقیری
دیروز مرا و همگان را
         جوخه جوخه به دار می‌خواندی
امروز به گونه‌ای فردا را
                      نه!
                      گور فرزندم را کندی
اندیشه‌ات را دفن خواهم کرد
هی هی ادیب نافهم
قلم را بگذار
شرمندگی را پیراهن کن
تو؟
«تو حتا لایق هجویه هم نیستی»***

م. آژن ثور ١٣٨٧

* «کتاب کوچه» فرهنگ اصطلاحات عامیانه فارسی از شهکارهای احمد شاملو.
** اشاره به تفاخر بیشرمانه رهنورد زریاب به دریافت لقب «کارمند شایسته فرهنگ» از رژیم مزدور روس.
*** این دو سطر از ارنستو کاردنال شاعر معتقد به تامین عدالت با تلفیق الهیات و مارکسیزم است خطاب به سوموزا دیکتاتور نیکارگوای.

منیژه‌ باختری اگر در سطح منشی خاص امرالله ‌صالح درفشانی نمی‌نمود باید روشن می‌نمود که چرا و کدام بخش‌ها و نکات داستان زویا را ساختگی، خیال پردازی، «قهرمان پروری» و... تشخیص می‌فرماید؟‌ اگر زویا در یکی از کوچه‌های کابل در یک خانواده متوسط‌الحال به دنیا نیامده، آیا در غرب زاده شده و رشد کرده است؟ او اگر عطامحمدی‌ای دروغگو و مفتری نیست، باید فوری اعلام نماید که زویا در کجا تولد شده و چگونه رشد یافته است.

منظور این نیست که زاده شدن و رشد و نمو در افغانستان در شکل‌گیری شخصیت یک مبارز تعیین‌کننده است. مبارزان بزرگی در کشورهای پسرفته بوده اند که با وجود سپری شدن قسمت اعظم عمرشان در غرب، دلاورانه در داخل کشورهای فقیر و استبدادزده‌ی خودشان رزمیده و جان برسر راه شان کرده‌اند. منظور اینست که منیژه ‌باختری‌ای که مثل محرر یک سرجنایتکار بنیادگرا به خود اجازه می‌دهد به صحت سرگذشت زویا در سه دوره سیاه و خونین افغانستان اظهار بی باوری نماید، باید بداند که خود دروغپران هرزه‌ای بیش نیست زیرا ادعایش را بر هیچ استدلال و فاکتی استوار نمی‌سازد جز این که زویا چرا هویت‌اش را پنهان می‌دارد! البته لطیفه جان هم نام اصلیش را افشا ننموده است. اما این برای «استاد» مهم نیست زیرا لطیفه «از خود» است و موید «قهرمان ملی» و باندش. ولی برای خاد و منیژه عطامحمدی مشکل است زویای مخفی را ـ‌که می‌خواهد «نظام» خون و خیانت را بر سر صاحبانش و کلیه روشنفکرانی که به سگ‌های پاسدار آن بدل شده اند، خراب کندـ آسان مورد پیگرد قرار دهند.

منیژه‌باختری از این که زویا را نمی‌شناسد بی‌قرار است و توضیح در باره نام‌های مستعار زویا و دیگر کودکان در مکتب «راوا» را کافی نمی‌داند:

«در این سرزمین زنان نیز عصیانگر بوده اند و اگر در چندی با مردان هنبازی نتوانسته اند، در چونی هماورد آنان بوده اند. به ویژه در سال‌های پسین که آزادی بیان تجربه می‌شود و هر کس فرصت‌های خوبی برای ارائه اندیشه‌ها و فکرهای سیاسی خود دارد چه دلیلی است که مردم هنوز هم بانو زویای قهرمان را نشناسند. اگر او تهدید و خطری را حس می‌کند پس چرا زنانی چون ثریا‌ پرلیکا، شکریه‌ بارکزی، فوزیه کوفی، نجیبه شریف و... با نام‌های حقیقی به سیاست پرداخته و دلیلی برای پنهان کردن هویت خود ندارند.»

کسی که خود را به جنایتکاران بفروشد، منطق و استدلالش هم در سطح یک خادی دون پایه بی‌سواد سقوط می‌کند. ایکاش می‌شد منیژه ‌باختری را در یک پرورشگاه و مکتب ابتدایی «راوا» برد تا می‌دید که طفلکان ما چقدر ساده به او شیرفهم می‌کردند که: «خاله عطامحمدی،‌ آن وقت در مکتب ما همه به این دلیل نام مستعار داشتند که باندهای ربانی،‌ سیاف، گلبدین، خلیلی و دیگر جانی‌های خاین به همکاری "آی‌اس‌آی" و احزاب مذهبی پاکستانی سایه‌ی "راوا" را به گلوله می‌زدند و باید نام مستعار می‌داشتیم و اصول پنهانکاری را مراعات می‌کردیم و بکنیم در غیر آن مبارزه با دشمنان قوی ممکن نخواهد بود. اگر مزاق نباشد و زنانی را که نام برده اید راستی با زویا مقایسه می‌کنید به نام شما علاوه بر عطامحمدی، ‌ملانصرالدینی هم باید اضافه شود. ثریا ‌پرلیکا، شکریه ‌بارکزی‌، فوزیه ‌کوفی، نجیبه ‌شریف و... همه شاه‌مهره‌های "نظام" جنایتکاران اند و در تقویت و تثبیت‌اش همان قدر جانفشان اند که شما هستید. اینان گاهگاهی ممکن است این و آن سیاست دولت پوشالی را "انتقاد" کنند، اما در نهایت خون از سر و روی نظام را لیسیده و برای استحکام و تداوم آن کمتر از عطامحمد، جنرال‌داوود، قانونی، سیاف، ظاهر اغبر، گلابزوی، حبیب‌ منگل، اشرف‌ غنی، فهیم و دیگر خاینان فعال نیستند. اگر وجدان و شخصیت اینان ذره‌ای بهتر از شما می‌بود، باید همان دم که به پابوسی عطامحمد کمر بستید، به روی شما تف می‌انداختند. وظیفه این زنان که پاسداری از "نظام" جهادی‌ـ مافیایی است پس به چه دلیل و از کی هویت شان را پنهان دارند؟ اما زویا و زویاها در "راوا" که در جهت واژگونی نظام این فرومایگان و محاکمه و مجازات شان می‌رزمند مجبور اند با حتی‌الامکان پنهان نگهداشتن هویت شان مبارزه‌ی سخت را پیش برند. خاله جان غیر از این، "راوا" چیزهای‌دیگری ‌را هم در مورد افشاء ننمودن نام و نشان ما به ما یاد داده ‌که ‌اگر عطامحمدی‌ نمی‌بودید، یگان ‌تایش‌ را ‌برایتان می‌گفتیم.»

و اتفاقاً وقتی مادر کلان زویا این سطرهای منیژه‌ خانم را خوانده بود گفت: «گناه این بیچاره نیست. لعنت بر خاینانی که او را به حیث استاد در پوهنتون آورده اند.»

و ما می‌گوییم: جای تعجب نیست. شما منیژه خانم روشنفکری هستید که خود را پیش عطامحمد و دولت جهادی‌ـ‌مافیایی‌اش حلال کرده و از هیچ مجاهدتی در راه حفظ و تداوم سلطه‌ی خاینان بر این مرز و بوم دریغ نخواهید کرد. تکذیب و لجن‌مال کردن زویا و قصه‌اش در واقع مسئله‌ی یک شخص یا یک کتاب نه بلکه وظیفه‌ای ضد «راوا» است تا برای خاد و «نظام» تان انجام دهید. برای نیل به مقصود به هر «استدلال»ی و به هر توهینی از جمله مقایسه زنان سرکاری و زینت‌المجلسی با اعضای «راوا» متوسل می‌شوید. در این جنگ ناشرافتمندانه با «راوا» وقتی کلان‌های خودت نرشیر نگارگر، اکرم‌ عثمان، سمیع ‌حامد، بیرنگ‌ کوهدامنی، لطیف ‌پدرام،‌ رهنورد زریاب، میترا عاصی و... راه به جایی‌ نبرده و خود پاره‌گر ماسک خودشان شده اند، شما چیستید که در این کارزار ننگین در سطح شعور و سواد یک خادی سقوط نفرمایید؟ بازی کردن با کلمات «افغانستانی»، «بیشترینه»، «دانشگاه»، «مدرنیته و پسامدرنیته» و... ماهیت شما را هم به مثابه منشی سرجنایتکاران مافیایی و جهادی ستر و اخفا نمی‌توانند.

منیژه خانم، ایکاش تا آخر تا مرگت برای شکریه ‌بارکزی‌ها، ثریا‌ پرلیکاها، مسعوده‌ جلال‌ها، نورزیه ‌اتمر‌ها و... و بر ضد ما بنویسی چرا که نوشتن تو و مثلاً «کارشناس» وحید مژده یا «کار شناس» احمد سعیدی و یا محترم جنرال حسین ‌فخری به ستایش از «راوا»، مهلک‌ترین ضربه برحرمت و اعتبار آن و آغاز زبونی و زوالش خواهد بود.

ادامه نقل‌قولش:

«مبارزات بانو زویا و دیگر هماوردانش و دستاوردها و پیامدهای آن‌ها محسوس و روشن نیستند. آنان یک عمر مبارزه کرده اند ولی ترجیح می‌دهند که ناشناخته باقی بمانند. چرا؟ نقش آنان در سیاست و قدرت واضح نیست و یا با نام‌های مستعار دوگانه،‌ از قبول مسوولیت می‌گریزند چرا؟»

نظر دیگران درباره کتاب «زویا: سرنوشت من افغانستان نام دارد»

از میان صدها تبصره روی کتاب زویا که مستقیم به «راوا» فرستاده شده یا در سایت‌ها انتشار یافته اند به آوردن فشرده‌ی فقط سه چهار تا از سایت «آمازون» اکتفا می‌کنیم. این اظهار نظرها نیز چون مشت و لگدهایی سخت بر دهان یاوه‌گوی منیژه ‌باختری عطامحمدی است که وجود زویا و زویاها با آتش اراده پولادین شان در ادامه مبارزه علیه جنایت‌سالاران، او را تا مغز استخوان سوزانده و ارزش و حیثیتی برای او و امثالش جز نزد عطامحمد‌ها و سایر پاسداران «نظام» جهادی‌ـ‌مافیایی باقی نمی‌گذارند.

هفته‌نامه «پبلشرز»:

زویا فرزند فعالانی در کابل که پس از ناپدید شدن مادر و پدرش، توسط مادر کلانش پرورانده شد. او اکنون با «راوا» سازمانی که مادرش عضوش بود، در پیوند است. یادهای او بیانگر زخم‌ها و آثار نزاع‌های بین جنگ‌سالاران قومی و بخصوص طالبان اند. زویا از جامعه‌ای می‌گوید که در آن کاغذپران بازی، رنگ‌های روشن و حتی خنده‌ی زنان ممنوع است. اما با این هم زنان مقاومت و امید را از دست نداده اند. زویا که «راوا» او را به کار در یک کمپ مهاجران بین سرحد افغانستان و پاکستان گمارده بود، اینک جهت جمعآوری پول برای سازمانش به خارج می‌رود. لحن آرام و روشن او روایت خاطره‌هایش از خشونت‌های بی‌مانندی را که دیده به طور هیجان انگیزی زنده تصویر نموده و مبارزه‌اش را صمیمانه و دردآور شرح می‌دهد.

«بوک لیست»:

... زویا کار مادرش در «راوا» را دنبال کرد و با مادرکلانش به پاکستان رفت و شامل یک مکتب «راوا» شد.... او شاهد اعدام‌ها و قطع اعضای بدن در ملأعام توسط طالبان بود و نیز شاهد شهامت زنان که خلاف دستور طالبان، کورس‌های درسی مخفی را راه می‌انداختند. زویا در مورد آینده افغانستان بعد از طالبان خوشبین نیست و بیم دارد که پس از مداخله امریکا، مجاهدین با همان راه و روش قدیمی باز خواهند گشت. کتاب «قصه زویا» یادهای تکان‌دهنده‌ی زنی بسیار دلاور است.

«کالیفرنیا رد وودز»:

کلمات از تصویر احساس مضمر در قصه‌ی زویا قاصر اند. قصه‌ی زویای زاده‌ی پدر و مادری معتقد به تعلیم و تربیه، دموکراسی، حقوق بشر، فمینیزم و بالاتر از همه مادری غرق کار در «راوا»، از دوران کودکی او در کابل شروع می‌شود. ما با اوایل زندگی او در جریان اشغال روس‌ها، بعد مجاهدین «ائتلاف شمال» متشکل از جنگ‌سالارانی که بر مردم خود تجاوز کردند و آنان را کشتند، و سرانجام در جریان جنون طالبان آشنا می‌شویم.

با آن که زویا در زمان بازگو کردن داستانش فقط ٢٣ سال دارد، میهنپرستی‌اش از آن چنان ژرفایی برخوردار است که قلب‌ات را می‌فشرد. او معتقد است که آینده افغانستان دلبندش منوط است به درایت و قلب کودکانی که به هر قمیتی باید تعلیم و تربیه ببینند تا پاسخگوی نیاز جامعه‌ای دموکراتیک در آینده باشند.

از اعمال قساوت‌ها، شکنجه‌های وصف‌ناپذیر و خصومت به نام دین بر مردم افغانستان توسط بنیادگرایان، حالم به هم خورد. با این هم نیرو گرفتم وقتی دانستم در آن جا انسان‌های تحصیلکرده‌ای هم هستند که با سخت‌کوشی مداوم می‌خواهند پس از سال‌ها درگیر بودن در جنگی پوچ به وسیله مردان صاحب قدرت، صلح را به این کشور باز گردانند.

«قصه زویا» واقعاً یکی از بهترین کتاب‌هایی بود که تاکنون خوانده‌ام. کتاب با موشکافی و صمیمت‌اش در تو این نیاز را بر می‌انگیزد که کاری ولو اندک برای بهتر شدن این دنیا انجام دهی.

گاری هارت:

من به عنوان یک معلم تاریخ در لیسه، همیشه به موادی مشغول‌کننده و مناسب برای مخاطبان جوان توجه داشته‌ام. «قصه زویا» کار حکایت فوق‌العاده‌ی زنی جوان را که برای خوانندگان جوان جذاب است، به طرز استادانه‌ای انجام می‌دهد. کلمات برای خوانندگان جوان قابل فهم اند اما نه ساده‌ و عامیانه. شیوه نگارش آن برای خوانندگان مختلف، نیرومند، موقر و سهل الحصول است. اگر چه مثال‌های شقاوت‌ها و بی‌مغزی‌های وحشتناک بسیار اند، اما نویسنده آن قدر بر آن‌ها تمرکز نمی‌دهد و از این رو داستان روالی ملال‌آور و موعظه‌گر به خود نمی‌گیرد. عدم علاقه زویا به ازدواج و بچه‌دار شدن به مفهوم معینی ناخوش آیند به نظر می‌آید چرا که او را در موارد فراوانی زنی مهربان و پرمحبت می‌یابیم. اما ظاهراً تعهد او به مردمش و «راوا» برای خوشی‌های شخصی و رابطه‌ای جدی با مرد مجال نمی دهد.

امیدوارم «قصه زویا» دنباله‌ یابد در مورد این که در عرض چند سال ببنیم زویا بوده؟ کماکان روحیه‌ای تزلزل‌ناپذیر دارد؟ درباره «ائتلاف شمال»، «امریکا»، «راوا» و غیره چه فکر می‌کند؟

جون ایوا:

زویا به مثابه کسی که کودکی‌اش را شرایط اشغال روس‌ها ربود، توسط مجاهدین رانده شد و سلطه طالبان را تجربه کرد، شهامت و اراده‌ای استثنایی دارد. هر ستمکار جدید وحشی‌تر از سلفش بود و کشور زویا را از هم درید، اما او از گفتن حقیقت به جهان و مبارزه برای حقوق زنان و کمک به مهاجرین هستی باخته از پا نه ایستاد. داستان و پیام زویا عبارتست از امیدی راسخ برای سرزمین‌اش که بارها به آن خیانت شده است. عشق زویا به میهن و رسالت‌اش بزرگ و پایدار‍ است. او تا امروز مانند خواهرانش در «راوا» با عدم افشای هویت اصلی‌ به کار مخفی‌اش ادامه می‌دهد.

تکرار می‌کنیم که عالی می‌شد کودکان مکتب‌ها و پرورشگاه‌های «راوا» به او می‌فهماندند که چرا «زویا و دیگر هماوردانش... ترجیح می‌دهند که ناشناخته باقی بمانند.» بدون اغراق کودکان ما به او تفهیم خواهند کرد: «خاله، زیادتر از آنچه فکر می‌کردیم شما بی‌خبر و از نظر سیاسی بی‌سواد هستید. اگر مبارزات زویا و همرزمانش "محسوس و روشن" نمی‌بودند،‌ امروز او و سازمانش "راوا" برای جنایتکاران جهادی و خاد اهمیتی نمی‌داشت و اعضای "راوا" زیر تعقیب نمی‌بودند؛ طالبان بر سر آنان جایزه نمی‌ماندند؛ و شما کتاب زویا را بررسی نمی‌کردید. چون آنان "سیاست و قدرت" موجود را مولود خون و خیانت می‌دانند، پس نقش شرافتمندانه‌ی خود را فقط در واژگونی این "سیاست و قدرت" می‌بینند و نه اصلاح و رنگمالی آن. آنان ساختن با سیاف‌ها، خلیلی‌ها، فهیم‌ها، عبدالله‌ها و عطامحمدها و گرفتن "مسئولیت" در "سیاست و قدرت" شان را حد اعلای فرومایگی می‌دانند. احساس مسئولیت با عزت در برابر یک چنین "نظام" جنایت و فسادزاده از دید "راوا" دفن کردنش می‌باشد و بس. پیشتر برای تان فهماندیم که زویا و امثالش برای پیشبرد مبارزه "ترجیح می‌دهند ناشناخته باقی بمانند"؛ آنان به خود و به شهرت و مقام نمی‌اندیشند؛ آنان "در برابر تندر می‌ایستند/ خانه را روشن می‌کنند/ و می‌میرند"؛ آنان آشتی و کار با قاتلان را پستی و خیانت می‌شمارند. شما منحیث عروس جنایت‌سالاران هرروز پله‌های ترقی را در دم و دستگاه شان می‌پیمایید اما زویاها در کشورشان نمی‌توانند زندگی‌ای عادی داشته باشند، پس اگر اعضای "راوا" هشیار و مصمم باشند نباید هویت شان را به دشمن افشا نمایند. فهمیدید خاله منیژه عطامحمدی؟»

ولی از این بامزه‌تر، درک و تفسیر «استاد» از نام زویا است:

«از سوی دیگر، گزینش نام (زویا) نماد گرایش به جریان‌های چپ و دادن نوعی تبرئه به قشون سرخ است. این نماد چند بار در متن کتاب تکرار می‌گردد. بار اول بانوی روسی به زویا چاکلیتی پیشکش می‌کند ولی زویا با پیشداوری‌هایی که از پیرامون و خانواده به دست آورده است، آن را رد می‌کند و بار دیگر بعد از ملاقات با خبرنگار روسی نام خود را زویا(۲)، می‌گذارد. این دو صحنه متضاد پشیمانی آن گروه سیاسی را نمایش می‌دهند که مقابل پیشکشی یک ابر قدرت واکنش و عصیان نشان داده ولی بار دیگر با پی بردن به اشتباه شان با گزینش این نام گرایش دوباره خود را به آنان نمود می‌دهند.»

کی گفتـه کـه کـسی که شعورش در فهم پنـهانکاری یـک مبارز، به اندازه بازمحمد کوفی، سلام ‌راکتی، سیدجلال ‌کریم و بسیاری دیگر از نامزدهای خیلی محترم ریاست جمهوری در عهد نظام با سعادت جهادی‌ـ‌مافیایی باشد، نمی‌تواند تفسیری مفرح از چاکلیت و نام زویا به دست دهد؟

بلی چاکلیت را که زویا قبول نمی‌کند یعنی رد تجاوز شوروی و مبارزه «راوا» با آن و بعد که نامش را زویا می‌گذارد این یعنی پی بردن «راوا» به اشتباه‌اش و پشت کردن به ایده مبارزه با اشغالگران!

این تهمت کثیف و در عین حال خنده‌آور علیه «راوا» تا به حال از دهان هیچ جنایتکار جهادی یا پرچمی و خلقی بیرون نیامده بود. البته برای منیژه‌ باختری، نسبت دادن کسی به خیانت‌ِ زد و بند با روس‌ها چیز بدی نیست. چرا که وقتی قبله‌گاهش به قول سمیع‌ حامد «سردار» شعر و به قول جنرال حسین فخری «شاعر زمانه» واصف‌ باختری با روس‌ها و سگان بومی آنان ساخت(۶)، منیژه جان به مثابه فرزند خلفش از آن وجدانی برخوردار نبود که با پدر سازشکار و جبون خط و برید کرده و به جبهه پیکار با تجاوزکاران روسی بپیوندد؛ و دیگر این که دیدیم میهنفروشان جهادی، پرچمی و خلقی همه سرانجام در «جبهه ملی» به هم تنیده شدند تا غیر از متحدانه رقصیدن به دهل امریکا و ایران، در برابر خواست مردم افغانستان و جهان دایر بر محاکمه شان به مثابه جنایتکاران سه دهه اخیر متحدانه دست همدیگر را گرفته باشند. و اینان از یاران منیژه خانم به شمار می‌روند.

در این جا ما از زبان کودکان پرورشگاه‌ها و مکاتب نه بلکه از زبان تاریخی که گویی دیروز اتفاق افتاده باشد و هنوز به یاد همه است سخن می‌گوییم: منیژه ‌باختری اگر تو به اندازه‌ی سیاف، ربانی،‌ خلیلی، گلابزوی، علومی و کلیه خاینان جنایتکار صاف و ساده دروغگو و مفتری نیستی بگو حتماً بگو که «راوا» در کدام مقطعی از کار و مبارزه‌اش به «اشتباه» بودن نبرد ضد روسی و ضد پوشالیان «پی برده» و «دوباره به آنان گرایش» پیدا کرد؟

رویکت مثل روی اکرم‌ عثمان و نرشیر نگارگرت سیاه که با این چنین چشم پارگی دروغ می‌پرانی و اتهام می‌زنی. راستی تو و امثالت سیاف، محقق، طالبان، ربانی، رهنورد زریاب و... که برای پوشاندن چاکری تان به امریکا و ایران هیچ حرف راستی علیه «راوا» نداشته باشید چه چاره‌ای غیر از دروغ‌بافی و افترازنی خادی‌ـ‌جهادی؟ مگر سیاف نگفته بود: «تنظیم "راوا" در نشرات رسمی خود مجاهدین را سگ خطاب کردند و جنگ‌ها بین تنظیم‌ها را سگ‌جنگی‌ها گفتند. من اوراقی دارم که در حاشیه مکتوب‌های شان نوشته است لعنت بر مجاهد، لعنت بر مجاهد، لعنت بر مجاهد.»(۷)مگر در برخورد به «راوا» نسبت به او تو بهتر و با شرافت هستی؟

منیژه ‌باختری هرگز قادر نخواهد بود کلمه‌ای هم دال بر «تبرئه دادن» قشون سرخ در مبارزه ٣۰ ساله «راوا» بیاورد. انتخاب نام زویا، با سواد و درکی خادی و سیافی می‌تواند و باید «دادن نوعی تبرئه به قشون سرخ» تلقی شود. اما برای یک فرد غیر خادی‌ـ‌جهادی‌ـ‌مافیایی چنانچه در کتاب هم آمده، انتخاب نام زویا بزرگ داشتن یکی از قهرمانان ملی شوروی است که جانش را در مبارزه علیه فاشیزم و در دفاع از میهنش فدا کرد؛ انتخاب نام زویا فرق نهادن بین دولت و توده‌های روسیه و تاریخ درخشان آنان است که بنیادگرایان و اربابان خارجی شان می‌خواهند آن را با هر دروغ و تحریف و اتهام بیالایند و «ثابت» سازند که تاریخ شوروی از همان آغاز با تجاوز و زورگویی به کشورهای دیگر عجین بوده است. خوشبختانه «پیام زن» مطلبی درباره زویا قهرمان شوروی آورده است تا این خطکشی بین برخورد ما و برخورد خادی و مافیایی به شوروی و تاریخش را دقیق‌تر و برجسته‌تر نموده باشیم ولو هزار بار دیگر هم از سوی منیژه خانم و سایر خانم‌ها و آقایان وابسته به واواک، سی‌آی‌ای و باند‌های بنیادگرا، برچسب خوریم. بلی خانم منیژه عطامحمدی، بیشتر از این دهن و پیرهن پاره کن که زویای روسی از قهرمانان و سرمشق‌های ما در مبارزه‌ی وطن‌خواهانه، عدالت‌جویانه و ضد فاشیستی است؛‌ ما به او و میناها می‌بالیم و تو به عطامحمد، ثریا پرلیکا و فوزیه ‌کوفی. تو می‌توانی بنابر مصلحت روزگار و صوابدید «مقامات صالحه» بر آنان تفی انداخته و کسان دیگری مثلاً داکتر عبدالله یا مسعود‌ه‌جلال را جاگزین آنان سازی. ولی ما فقط هنگامی که همچون رنگین ‌سپنتا، ‌اعظم‌ دادفر، نرشیر نگارگر، واصف‌ باختری، رزاق‌ رویین، اکرم‌عثمان، رهنورد زریاب، سرور آذرخش و... به منجلاب خیانت، سازشکاری، مقامپرستی و تسلیم‌طلبی بغلتیم،‌ پرچم زویا را به زمین خواهیم زد تا مثل شما پرچم جهادی‌ـ ‌مافیایی را بلند کنیم؛ و آن روز، روز تباهی و زبونی و مرگ ما خواهد بود.

برای آگاهی خوانندگان پراگراف مربوط را از ترجمه فارسی کتاب می‌آوریم:

«نام زویا را بسیار پس از آن برگزیدم. زن روس خبرنگاری با ما دیداری داشت و چون وی درباره حقوق زنان در افغانستان، آگاهی می‌جست، چند ساعتی کنارش بودم. چشم آن داشتم که موهای روشن و چشم‌های سبزش مانند آن زن سرباز روس در دکان کابل باشد که می‌خواست شکلات به من بدهد. اما او موهای تیره داشت و چشم‌هایش آبی بود و چون دل‌بسته به جستار زنان بود،‌ به زودی از یاد بردم که او از همان ملتی است که زمانی دراز بر افغانستان چنگ انداخته بودند.

هنگام رفتن، در مهمان‌خانه همراهی‌اش کردم و دم در، زمان خدا نگهداری مرا بوسید و رفت، اما پس از برداشتن چند گام پس آمد.

گفت: "امیدوارم نرنجی، اما خواهشی دیگر هم از تو دارم."

لبخند زدم و ایستادم تا چه می‌گوید.

زن روس چشم‌هایش اشک‌آلود بود. "من دختری داشتم. وی از سرطان مرد. نامش زویا بود، دلم برایش تنگ است و از تو خواهش می‌کنم که این نام را سر خود گذاری. هیچ چیزی به این اندازه مرا شاد نمی‌سازد."

خواهشش مرا تکانی داد و یک دم هم درنگ نکردم. گفتم آری، نام زویا را بر خود می‌گذارم. هیچ به اندیشه‌ام روس‌هایی که به افغانستان دست اندخته بودند نیامد،‌ می‌دانستم که از مردم تا دولت یک کشور،‌ راه بسیاری است. چند هفته پس از آن بود که دانستم زنی به نام زویا هم در انقلاب روسیه دست داشته. وی در پاسخ پلیس که پرسیده بوده آیا می‌داند استالین کجاست،‌ گفته بود: "او این جا در دل من است.» پلیس پاسخ داده بود: «بسیار خوب،‌ اگر آن جاست، ما هم او را همان جا می‌کشیم." سپس تفنگ را روی دل او گرفته و شلیک کرده بود.

(«زویا: سرنوشت من افغانستان نام دارد» ص ١۰٤ ـ ١۰٥)

در این کلمات زویای جوان آگاهی با شکوهی موج می‌زند اما ذهنیت خادی ـ جهادی که با ابلیس مزاجی یک نویسنده مرتجع یکی شود، از آن «دادن نوعی تبرئه به قشون سرخ» و «پی بردن به اشتباه» نتیجه می‌گیرد.

«راوا» غیر از آشتی‌ناپذیری‌اش با جنایتکاران بنیادگرا به همین دلیل راسخ ایستادن روی مواضع ضد تجاوز روس‌ها و ضد پوشالیان پرچمی و خلقی و ستمی و کلیه روشنفکران نوکر آنان بوده که هنوز هم از چهار سو در معرض حمله‌های خادی‌ـ‌جهادی قرار داشته و نمی‌تواند به طور علنی به مبارزه پردازد.

گفتیم که برای منیژه عطامحمدی مغرض قابل فهم نیست که از بین صدها و هزاران دختری که پدر و مادر و نزدیک‌ترین بستگان شان را از دست داده و فوران خون بهترین فرزندان وطن را دیده و با «راوا» آشنایی داشته باشند، زویاهایی پا به عرصه گذارند و به آن درجه از آگاهی و ایمان برسند که مسایل خصوصی زندگی یگانه دنیای شان را نسازد، اینست که می‌نگارد:

«زویا انسانیست فوق انسان‌های دیگر. او پیامبریست که مسیح‌وار و عابدگونه می‌زید. حس جوانی هرگز به سراغش نیامده است. پندارهای او را تنها می‌توان در انسان‌های برتر جست. آیا این گزافه نیست؟‌ زویا از آفتاب،‌ از بهار، از عشق،‌ از تبسم نسیم و از هبوط شبنم گپ نمی‌زند او تنها مبارزه و مرگ را می‌شناسد:»

عطامحمد جنایتکار از دید یک خبرنگار غربی

هفته‌نامه معتبر «نیشن» چاپ امریکا (١٥ نوامبر ٢۰۰٤) مقاله‌ای دارد به قلم کریستین‌پرنتی که پس از سفرش به بلخ و کابل و ننگرهار نوشته است. در این جا فقط بخش‌هایی حاوی اشاره به عطا محمد و باندش را در ولایت بلخ به اختصار می‌آوریم:

آنانی که در افغانستان حکومت می‌کنند

محمود می‌گوید: «در چند هفته گذشته آنان پول و چند موتر را گرفته و یک دختر را اختطاف کرده اند. آنان برای قومندان‌ها کار می‌کنند. هر چه را بخواهند می‌گیرند و اگر مقابل شان مقاومت کنی کشته می‌شوی. هر وقت که نام "قومندان" را بشنوی یعنی "دزد" یا "آدمکش".»

محمود از طالبان و القاعده حرف نمی‌زند بلکه درباره مجاهدین جنگ‌سالار افغانستان صحبت می‌کند که متحد امریکا اند و بازیگران اصلی کوشش‌های جهانی برای ایجاد دولتی در سومین کشور از فقیرترین کشورهای دنیا. اینان همان‌ افرادی اند که از ٤۰ تا ٥۰ هزار افراد ملکی را طی جنگ‌های بین خود از ١٩٩٢ تا ١٩٩٥ در کابل به قتل رسانیدند. در زمان سلطه‌ی آنان،‌ هرج و مرج در اکثر روستاهای افغانستان حاکم بود: ملیشه‌ها به زنان تجاوز و اقتصاد را تاراج و تخریب کردند.... به قول جان‌ستیفتن از «دیده‌بان حقوق بشر»: «در مقایسه با آن چه که اینان انجام دادند، سرایوو کودکستانی بیش نیست.»

اکنون جنگ‌سالاران عوض این که به مثابه بخشی از مسئله دستگیر شوند در دولت جابجا گردیده و توسط ملل‌متحد و دولت تحت حمایت امریکای حامدکرزی، به قدرت و مقام جدید رسیده اند. اکنون «قومندانان» نام‌های نوی مثل «مسئول امنیت»، «والی»،‌ «وزیر» و حتی «کاندید ریاست جمهوری» را اختیار کرده اند. جامعه جهانی سهیم ساختن قومندانان مجاهدین را در دولت به عنوان «بهای صلح» توجیه می‌نماید.

افغانستان به سوی صلحی واقعی و شکوفایی رهسپار نیست. بر عکس، این کشور ٢۰ ـ ٢٥ ملیونی کشوری هرویینی ـ مافیایی است که در آن سیاست وابسته است بر شبکه‌های شبه نظامی که در هر کاری از کشت تریاک، تولید هرویین و تقلب در رای‌گیری گرفته تا اخاذی و قاچاق کالاهای تجارتی نظیر وسایل الکترونیکس و پرزه موتر دخیل اند. و در حالی که صاحب نظران غربی انتخابات اخیر افغانستان را می‌ستایند، مردم این کشور از استثمار جدید به دست شرکای محلی امریکا عذاب می‌کشند.

سراج‌الدین که در دهی واقع دو کیلومتری مزارشریف به سر می‌برد می‌گوید: «چند هفته پیش در موترسیکل مرا زدند. یک مهمان داشتم و به طرف زمینم در نزدیکی کود برق می‌رفتم که دو تفنگدار ما را ایستاد کردند. فکر کردم افراد امنیت هستند وگر نه فرار می‌کردم. آنان هر دو موترسیکل و تمام پولم را که ١٢ هزار افغانی می‌شد و از پسر کاکایم بود، گرفتند. یکی از آنان خواست ما را بکشد اما نفر دیگر مانع شد. حالا من قرضدارم.» بنابر گفته‌ی سراج‌الدین یکی از رهزنان برادرزاده‌ی شفیع دیوانه بود.

سراج‌الدین قضیه را به مقامات گزارش داد اما در ولایت بلخ افرادی مثل شفیع دیوانه مقامات اند. والی جدید عطامحمد جنگ‌سالاری نیرومند و قومندان فرقه هفتم است که مسئولان خلع‌سلاح ملل ‌متحد آن را مودبانه «نیروهای نظامی افغان» می‌نامند.

این‌ها قوای خصوصی اند که امروز از دولت پول و گاهی یونیفورم می‌گیرند اما شامل اردوی ملی افغانستان که توسط امریکا آموزش می‌بیند، نمی‌باشند. شفیع دیوانه از معاونان عطامحمد است.

سراج‌الدین ادامه می‌دهد: «یک ماه پیش شفیع دیوانه دختری را که از منطقه‌اش می‌گذشت، گرفت.» شفیع دیوانه زن جوان را ربوده و دو روز به او تجاوز و او را لت و کوب کرد و وقتی رهایش کرد، زن ناپدید شد.

من از سر سادگی به راننده و مترجم خود پیشنهاد مصاحبه با شفیع دیوانه را می‌کنم.

محمود می‌گوید: «نه، او به راستی دیوانه است.»

دهقان دیگری بین خنده‌های دیگران می‌گوید: «ها، برو او را ببین که به همگی تان تجاوز کند.»

راننده‌ام مبین می‌گوید: «او موترم را می‌چاپد. می‌فهمی چرا او را دیوانه می‌گویند؟»

و من به مسخره بودن پیشنهادم پی بردم.
قومندانانی مثل شفیع دیوانه خود را به موترسیکل‌ها، زنان و مالیه ستانی محدود نمی‌کنند. آنان خبرنگاران را تهدید می‌کنند، مردم را برای باج دهی می‌ربایند و به غصب زمین‌ها می‌پردازند.

والی بلخ شدن کار آسانی نیست

عطامحمد جنگ‌سالار به منظور زمینه‌چینی برای والی شدن، خانه و دفترهای یک رقیبش جنرال محمد‌اکرم‌ خاکریزوال را (که به صداقت و پابندی‌اش به اجرای قانون مشهور است) توسط افرادش محاصره کرد. پلیس‌های وفادار به خاکریزوال بیرون رانده شدند و تا ٢۰ روز وضعیت متشنج بود.

در دوران محاصره، قطعه کوچک عساکر انگلیسی مستقر در آن جا، برای خاکریزوال آب و نان می‌رساند اما عساکر خارجی نمی‌توانستند یا نمی‌خواستند مداخله بیشتری کنند. سرانجام سازشی صورت گرفت و عطامحمد به حیث والی بلخ مقرر شد.

از والی عطامحمد درباره اتهامات بر معاونانش مثل شفیع دیوانه، چاپیدن دهات،‌ دست داشتن در تجارت مواد مخدر و امتناع از خلع‌سلاح شدن به خواست ملل‌متحد، می‌پرسم.

عطامحمد با مستقیماً خیره شدن بر من می‌گوید: «دیگر نیروی نظامی ندارم و تنها یک والی هستم. اکنون کارم بازسازی و تامین امنیت،‌ ساختن مکاتب و شفاخانه‌ها است.» در حالی که به همگان معلوم است که عطامحمد هنوز هم عساکرش را دارد برنامه خلع‌سلاح ملل‌متحد را عملی نمی‌کند و مثل اغلب والیان قسمت اعظم مالیات را به جیب می‌زند.

هنگامی که ما مصروف صحبت بودیم یک خبرنگار افغان وارد می‌شود و بدون آن که حرفی به زبان آورد، با کمره‌ای تلویزیونی شروع به فلمبرداری می‌کند و بعد از چند دقیقه می‌رود. مصاحبه یک ساعت دیگر طول می‌کشد.

آن شب تلویزیون بلخ که نشرات سه ساعته‌اش را آغاز می‌کند، همان خبرنگار متظاهر و ژیگولو با فیشن بسیار و ریش فرانسوی‌اش پشت میز به خواندن اخبار می‌پردازد:

سرخط اخبار: برنامه‌های کاری والی عطا. خبر مهم: «دیدار دوستانه» والی عطا با خبرنگاری از «یک مجله مهم امریکایی». نطاق ادامه می‌دهد: «آنان پیشرفت بازسازی در بلخ و اهمیت کار والی عطا را مورد بحث قرار دادند.» از مترجم من هم که در بحث شرکت داشت نام گرفته شد. برنامه تلویزیونی مذکور بوی ابتذال و تصنع دیکتاتوری‌ای از نوع قدیمش را می‌داد.

زویا فوق انسان‌های مبارز نیست اما فوق انسان‌های ناآگاه و بی‌حس که از هیچ حادثه و مصیبت زندگی تکان نخورده و بر ضد عوامل تیره‌بختی خود و مردم شان بر نمی‌خیزند، است و می‌تواند نمونه تابنده‌ای برای دختران و جوانانی باشد که بخواهند از سختی‌های توانفرسای زندگی و پیکار، خرد و ناامید نشده و مبارزه را مرهم زخم‌های شان بدانند. این به آن معنا نیست که زویاها عشق و بهار و نسیم و... را نمی‌شناسند. برعکس، آنان با آگاهی و حساسیت شان، خیلی هم وسیع‌تر و عمیق‌تر آن‌ها را می‌شناسند و به قول مشهور، عاشق‌تر از هر عاشق اند؛ این به آن معناست که دنیای آنان در شبنم و بهار، خلاصه نمی‌شود. عشق و ازدواج جزئی از زندگی و امور طبیعی اند که سیر خوب یا بد آن‌ها نمی‌توانند و نباید شیرازه اصلی یک مبارز ـ‌پافشاری روی مبارزه تابه آخرـ را از هم بدرد.

صحبت از آن چیزها ممکن است برای خواننده‌ غربی و فارغ از آلام یک زن یا مرد افغان جالب باشد ولی برای آگاهی بخشیدن به آنان از مسایل حاد کشور بی‌بها اند. زویا به نوبه خود کوشیده بر رذالت و جانورمنشی «ائتلاف شمال/جبهه ملی» تمرکز دهد زیرا رسانه‌های غربی به قصد سفید نشان دادن ماهیت سگ‌های شان در «ائتلاف شمال/جبهه ملی» می‌کوشند از چهار سال امارت خون و خیانت آنان جهیده و یا آن را بسیار کم اهمیت جلوه دهند. درست مثل «سیمای ممنوع من»،‌ «کاغذ‌پران باز»،‌ فلم «اسامه»، «سنگ صبور» و «آب و دانه»(۸)که با تکیه روی وحشت طالبان، چهار سال محشر، جنایتکاری و ستمکاری بنیادگرایان را قورت می‌کنند، گویی اصلاً آن روزها بر مردم این خطه نرفته است. البته درد منیژه‌ خانم صرفاً سخن نگفتن از آفتاب و تبسم در نسیم نیست، زیرا اگر زویا از آن‌ها و نیز رنگ‌ها، غذاها و لباس‌های مورد پسندش و... سخن می‌گفت، جـلو دروغگویی منیژه را نمی‌گرفت، چون زویا به مقدسات او ـ‌سرجنایتکاران جهادی‌ـ توهین نموده است.

درد آشکار نبودن هویت زویا در آخرهای نوشته هم نمایان است:

«خواننده‌گان باز هم نومیدانه می‌پرسند: بانو زویا! چرا از مردمی که برای آرامش جسم و روان شان مبارزه و تلاش می‌کنی، خود را پنهان می‌کنی؟»

نه، این را همه خوانندگان «نومیدانه» نمی‌پرسند. شخص زویا و «راوا» نامه‌های بیشماری دریافت کرده و می‌کنند حاکی از اظهار همبستگی با وی و «راوا» بدون اشاره به تکلیف نوع منیژه خانم از بابت نشناختن هویت اصلی زویا. زیرا آگاهند که زویا و «راوا» برای پیشبرد مبارزه‌ی ضد دژخیمان بنیادگرا و مالکان خارجی شان باید پنهانکاری کنند. این را مسلماً منیژه ‌باختری هم می‌داند ولی برای او که دژخیمان، «رهبران محترم جهادی» اند، بر زویا نهیب می‌زند که چرا شرایط «باز» کنونی در کشور را که عطامحمدها و سیاف‌ها و خلیلی‌ها و دوستم‌ها در آن حاکم اند، ندیده و هویت‌اش را هویدا نمی‌سازد؛ او ریگی در کفش دارد ولی هزاران خواننده‌ی دیگر نه. مشکل در خود «استاد» است و نه کار زویا. اغتشاش آفرینی و آخرین اتهام به زویا چنین است:

«زویا، با معرفی بانو (مینا) گوشه‌یی از ناگفته‌ها را بیان می‌کند. او تصریح می‌کند که مینا بنیانگذار،‌ این نهضت چپگراست و در ٣۰ ساله‌گی از سوی خاد وقت در خانه‌اش به قتل می‌رسد. زویا می‌گوید که مینا خواهان برابری زنان و مردان و برابری در جامعه بود ولی ماهرانه از بازتاب اندیشه‌های سیاسی او و نهضت کناره می‌رود.»

چرا کناره برود خانم؟‌ مگر بازتاب اندیشه‌های سیاسی او (مینا) و «راوا» ناکافی بوده که در کتاب هم درباره آن‌ها پرحرفی می‌شد؟ چه چیزی در «پیام زن» و سایت «راوا» درباره «راوا» و بانی‌اش مینا باید توسط زویا گفته می‌شد که «ماهرانه» از گفتن آن «کناره می‌رود»؟

خانم منیژه، «اندیشه‌های سیاسی» مینا و «راوا» را که آکنده از «دادن نوعی تبرئه به قشون سرخ» و آشتی با سگان وطنی «قشون سرخ» باشند فاش بساز که انشاالله به دریافت لقب «کارمند شایسته» وزارت خارجه و خاد مفتخر شوی. منتظر چی هستی؟

لقب «کارمند شایسته» به او کم است، به زنی که در وقاحتِ سرخی و سفیده زدن به رژیم جهادی‌ـ مافیایی پشت سخنگویان رسمی دولتی و جلادان جهادی را خاریده است:

«حداقل در این دوره شهروندان این امتیاز را دارند که به خاطر گفته‌های سیاسی شان مجازات نشوند.»

شرم بر تو، ننگت باد منیژه‌باختری که نه خبرنگارانی را می‌بینی که بلافاصله پس از انتشار مطلبی در مورد جنایات سرجهادی‌ها با روسپی‌وارترین لحن مورد تهدید و توهین قرار گرفته و عده‌ای از آنان ناگزیر به ترک این دیار شده اند؛ نه پرویز کامبخش جوان را می‌بینی که باید بقیه عمرش را در زندان آن اراذل بگذراد؛ نه حتی نشریاتی را می‌بینی که در خودسانسوری چنان دقیق و پر وسواس اند که هیچ دردسری برای دولت پوشالی تولید نمی‌کنند و از بین صدها نشریه حتی یکی از آن‌ها هم جرئت افشاگری جنایت و خیانت دژخیمان جهادی را ندارد؛‌ و البته از دو چشم کور هستی که ببینی هیچ کتابفروشی حاضر نیست از ترس تهدید اوباشان «قیادیان جهادی»، نشریات «راوا» را در ویترین خود جا دهد. و با همه‌ی این‌ها مدعی می‌شوی که «شهروندان به خاطر گفته‌های سیاسی شان مجازات نمی‌شوند.»

منیژه خانم حرف ما هیچ. تجربه ساده‌ای را پشنهاد می‌کنیم: گزارشی برگرفته از سایت «راوا» حاوی افشای جنایت یک جلاد جهادی را ترتیب و انتشار بده که اگر با نام خودت باشد بیبین عواقبی غیر از این خواهد داشت که؟:

ـ عطامحمد و شرکا می‌گویند: منیژه متیقنیم که مقاله از تو نیست؛ به عقل هیچ مقامی جور نمی‌آید که مقاله از تو باشد تو نمک حرام نیستی. نگران نباش.

ـ امرالله صالح و جنرال حسین ‌فخری بلافاصله تماس خواهند گرفت که منیژه جان تشویش نداشته باش؛ ما امر داده‌ایم که معلوم شود دشمنی که به نام تو مطلب بر ضد «کلان‌ها»(۹) نوشته کیست.

ـ و از اکرم‌عثمان، رهنوردزریاب، سمیع‌حامد، اسدالله‌حبیب، رنگین‌سپنتا، سخی‌هاتف و سایر دوستان پیام خواهی گرفت که: وای منیژه، آبروی ما رفت؛ باور کردنی نیست ولی زود باید پیدا کنیم که نوشته‌ای ضد جهادی با این لحن «چپ» و «راوا»یی کار کیست که وسیعاً و سریعاً تکذیب شود.

و در صورتی که به فرض محال به همه اعلام بداری که مقاله متعلق به خودت است، آنگاه دیری نخواهد پایید که مثل صدها زن بی‌پناه، برادران«ائتلاف شمال»برای بی‌عفت کردنت در خانه‌ات به سروقتت برسند یا بین راه خانه و دفتر چورت کنند.

رد می‌کنی؟ بسیار خوب آزمایش کن.

ما به خالده ‌فروغ، اکرم ‌عثمان، سمیع‌ حامد،‌ واصف ‌باختری، عسکر موسوی، حمیرا نگهت دستگیرزاده و باقی انجمنی‌ها گفته‌ایم که چون تجربه‌ای از بی‌ناموسی‌های جنایتکاران مذهبی را نداشته اند و فاقد آن وجدان و شرافت اند که جگرسوزی دیگران را با تمام ذرات وجود حس کنند، به مجردی که از سرپرستی روس‌ها محروم شدند، لشم و راحت در خدمت تبهکاران جهادی در آمده و نهایتاً به پیچ و مهره رژیم بدل شدند. اکنون تو هم منیژه‌ خانم، تا برادران جهادی‌ات مستقیماً بلایی بر سر خود یا خانواده‌ات نیاورده اند، ماتم هزاران خواهر و مادر و برادرک و پسرکت را که قربانی این بی‌ناموسان شده اند درک نمی‌توانی و اینست که به «شهروندان» بشارت وجود دم و دستگاهی مطهر و سخت متعهد به ارزش‌های دموکراتیک و بخصوص آزادی بیان را می‌دهی.

در جامعه‌ای که ساطور بدستان مذهبی و غیرمذهبی قدرت را در دست داشته باشند، تنها نوکران و جاسوسان آنان یا ساده‌لوحان به طاقت دو، مدعی وجود آزادی و دموکراسی می‌شوند. البته آزادی و دموکراسی در افغانستان وجود دارد اما صرفا برای سر تبهکاران جهادی، مافیایی، پرچمی‌ها و خلقی‌هایی که پستان «سی‌آی‌ای» و جهادی‌ها را به دهن گرفته اند؛ دموکراسی‌ای که به جنایت‌سالاران جهادی اجازه می‌دهد خانه‌ها و صدها هزار جریب زمین را غصب کنند در حالی که مردم از گرسنگی و بی‌ دوایی می‌میرند؛ همان دموکراسی‌ای که تا به حال هیچ کدام از سرقاچاقچیان هرویین را نگذاشته حتی یک روز در زندان بیفتد؛ همان دموکراسی‌ای که به «مارشال» کمک می‌کند تا قاتل شرفباخته‌ای به نام جیحون را در ‌پناه گیرد ولی کامبخش را در زندان بپوساند.

چه پر بگوییم منیژه خانم، زهی وقاحت‌ات که در شرایطی که وزیر اطلاعات و فرهنگ یک تروریست بویناک گلبدینی به نام کریم‌ خرم است، تو آزادی بیان را به رخ ما می‌کشی!

«استاد» پس از آن همه تحقیر و توهین و تهمت خادی‌ـ‌جهادی، در جمله‌ آخرش اکت یک آدم مودب و با نزاکت را می‌نماید:

«برای خانم زویای قهرمان موفقیت می‌خواهم.»

نه، نه منیژه‌ باختری، تو که خود را به پای سرجنایت‌پیشه عطامحمد انداخته‌ای، برای «زویای قهرمان» خواهان «موفقیت» نباش؛ ادامه هارتر دشنام‌ها و افترائات تو علیه او خوبست تا هیچ کس تصور نکند که بین عروسک تبهکاران مذهبی و زویا و «راوا» وجه مشترکی وجود دارد. ما به سهم خود برای تو ناکامی می‌خواهیم، ناکامی در کشف و شناسایی زویا و کلیه مبارزان ضد جنایت‌سالاران جهادی ـ مافیایی و صاحبان شان که مایل اند با اسم مستعار و به شیوه مخفی برزمند.




یادداشت ها:

١ـ رجوع شود به «توفان ارتجاع در پیاله‌ی چای داغ» پاسخی به نوشته‌ی میرهزار در «چای داغ». («پیام زن»، شماره ۶٥، ثور ١٣٨٥)

٢ـ رجوع شود به نوشته‌های سخیداد‌هاتف («پیام زن» شماره ۶۶ و ۶٧، عقرب ١٣٨۶) .

٣ـ در این موارد، مثال‌هایی داریم که به علت تاکید میزبانان اروپایی این گونه زنان سرکاری وطنی افشای آن‌ها را مناسب نمی‌دانیم.

٤ـ منیژه‌باختری از زنانی است که خیلی زود به دردخوری و برکتی بودنش را به نظام جهادی‌ـ‌مافیایی ثابت نمود. او غیر از تدریس در پوهنتون، به کار روی استراتیژی امریکا زیر ارشادات رنگین‌سپنتا وزیر خارجه جاسوسان و میهنفروشان جهادی‌ـ‌مافیایی پذیرفته شد و به «افتخار» نشستن در کنار چهره‌هایی چون جنرال داوود و وحید‌الله‌ شهرانی رسید: http://www.youtube.com/watch?v=2pLJtfFcsvA

٥ـ کتاب «سیمای ممنوع من: زندگی زیر سلطه‌ی طالبان» سرگذشت لطیقه به قلم زنی جهادی مقیم فرانسه شکیبا‌هاشمی است که در آن از هر جنایت و خیانت طالبان سخن رفته در حالی که سال‌های خون و خیانت جهادی با وقاحت خاصی دورانی گفته شده که «با وصف جنگ داخلی زندگی در کابل عادی بود... او بایسکل سواری می‌توانست... موزیک بود و می‌رقصیدیم و حتی در جریان راکت باران خود را آزاد احساس می‌کردم»! به این اکتفا نگردیده و مانند «هزار خورشید رو»ی خالد حسینی، برای «قهرمان ملی» کثیرالابعاد هم تبلیغ شده و همه جا «جنرال مسعود» است که مقابل راکت باران گلبدین حکمتیار ایستاده! «جنرال مسعود» آن قدر خوب بوده که برادر کلان لطیفه جان افتخار جنگیدن در سپاهش را داشته و پکول را هم «کلاه ملی» افغانستان و «سمبول مقاومت» معرفی نموده تا کار «قهرمان ملی» تراشیدن یک جنایتکار،‌ کامل گردد!

اما این سرگذشت جهادی‌ـ‌سرکاری پسند و جامعه جهانی پسند که صاحبش (لطیفه) را ملل متحد هم «زن سال ٢۰۰٢» بر می‌گزیند، مورد خشم منیژه عطامحمدی قرار نمی‌گیرد زیرا همه چیز آن «از خود» است و همانند کتاب‌های «کاغذپران باز» و «سنگ صبور» و فلم «اسامه» چیزیست که به درد سیاست امریکا و نوکران «ائتلاف شمال»‌اش می‌خورد: خلاصه کردن تباهی افغانستان در وجود جنایتکاران طالبی و زیر زدن و ستردن لکه‌های خون و خیانت و بی‌ناموسی از روی دژخیمان جهادی.

۶ـ «واصف ‌باختری شاعری معلق بین جنایتکاران پوشالی و اخوانی به روایت منتقدی خادی ـ جهادی» («پیام زن»، شماره ٥۰، قوس ١٣٧٧) و «واصف‌ باختری، شاعری "بال شکسته" یا ایمان شکسته؟» («پیام زن»، شماره ٥٢، میزان ١٣٧٨) و «در باب "بالا" رفتن‌های واصف‌باختری» («پیام زن»، شماره ٥٣ـ ٥٤، میزان ١٣٧٩).

٧ـ رجوع شود به «غریدن سیاف سردجال بر "راوا"» («پیام زن»، شماره ۶۶ و۶٧،‌ عقرب ١٣٨۶)

٨ـ «آب و دانه» اولین به اصطلاح رمان خالد نویسا است که در آن از خشکسالی و قحطی و استبداد طالبان می‌گوید بدون اشاره‌ای به سال‌های خون و خیانت جهادی. ما در مقاله «"پرنیان" فرش راه جانیان!» («پیام زن»، شماره ۶٢، عقرب١٣٨٣)، پرده از ماهیت ارتجاعی و خادی ـ جهادی این فرد به مثابه نوکر ادبی جوان «جبهه ملی» برگرفته ایم.

٩ـ خادی‌ها، خاینان جهادی و مافیایی را «کلان‌ها» می‌نامند.

آخرین مطالب