نامه سرگشاده به خلقهای قهرمان ايران در مورد کتاب اخير دشمن
نامهی فاطمهسعیدی (مادر شایگان) ناله و فغان یک مادر در پرپر شدن کودکانش نیست بلکه پیام از خودگذری، شهامت و دفاع آگاهانهی یک زن انقلابی را از آرمان بزرگش ارائه میدارد.
مادر اگر دیروز به رویا روی با دشمن خلقش درگیر شد و در زیر شکنجههای استخوانسوز دژخیمان ساواکی حماسه آفرید، امروز هم نمیگذارد جانیان ولایت فقیه خون ابوالحسن، ناصر، ارژنگ و سایر فرزندان سازمان نامدار و سرفرازش را با پخش اراجیف پست خود مکدر نموده و جنایات برادران ساواکی شان را تطهیر نمایند.
«راوا» همیشه اظهار داشته است که پیکار زنان و مردان انقلابی ایران منبع الهام ماست و با درود به این مادر عزیز مان قسمتهایی از نامهی شان را به چاپ میرسانیم.
متن کامل نامه مدتها پیش بر روی سایت «راوا» قرار گرفته است.
خلقهای قهرمان ایران!
در این دوران پیری و کهولت، در شرایطی که قلبم همچنان و مثل همیشه برای آزادی و سعادت مردم ستمدیده ایران و برای همه کارگران و زحمتکشان که خود جزئی از آنها بودهام میتپد، کتابی به دستم رسید که اطلاعاتیهای جمهوری اسلامی در ادامه و تکمیل سرکوبگریها و جنایات ساواک، بر علیه مردم ایران منتشر کرده اند. این کتاب تحت عنوان «چریکهای فدائی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷» از طرف به اصطلاح «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» که در حقیقت شعبهای از ساواک ضد خلقی جمهوری اسلامی است تحت نام مستعار مزدوری به نام «نادری» چاپ و منتشر شده است.
با خواندن این کتاب و دیدن تهمتها و افتراهائی که درسطر سطر آن بر علیه چریکهای فدائی خلق و تک تک رفقای فدائی که من آنها را همیشه فرزندان انقلابی خود خواندهام، ساز شده، قلبم به درد آمد. اگر ساواک برای جلوگیری از رشد مبارزات تودهها بر علیه رژیم شاه و امپریالیستها و حفظ نظم ضد خلقی موجود در جامعه به اعمال انواع شکنجه های قرون وسطائی و تحمیل رنج و عذابهای غیر قابل توصیف به مبارزین توسل جست، دستگاه امنیتی رژیم جمهوری اسلامی در این کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ و قلب حقایق در مورد یک دوره از تاریخ درخشان مردم ایران که تماماً در خدمت تبرئه ساواک و قدر قدرت نشان دادن دستگاههای امنیتی ودر مقابل پوچ و بیهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بر دلهای ما خنجر زده و شکنجه دیگری را تحمیل کند. واقعیت این است که در این کتاب روح و روان همه نیروهای مبارزی که از رژیم پست و جنایتکار جمهوری اسلامی متنفرند، به زیر شلاق سرکوبهای قلمی گرفته شده است. از نظر من تحمیل چنین شکنجه و عذابی، خود یکی از هدفهای کتاب اخیر را تشکیل میدهد.
در دهه ۵۰، این افتخار نصیب من شد که بتوانم به همراه فرزندان خردسالم در ارتباط با چریکهای فدائی خلق قرار گرفته و در درون این سازمان برعلیه رژیم دیکتاتور و وابسته به امپریالیسم شاه مبارزه نمایم. با توجه به این که یکی از موضوعات دروغ پردازی و افترا زنیهای کتاب اخیر، خود من، فرزندان خردسالم و رفقائی هستند که در این ارتباط قرار داشتند، بر خود واجب میبینم علیرغم همه رنجی که یادآوری جنایات ساواک بخصوص در این سن کهولت بر من تحمیل میکند، حقایقی را با شما خلقهای مبارز و قهرمان ایران در میان بگذارم.
...
کتاب برای به اصطلاح باز سازی رویدادهای سیاسی در دهه ۵۰، هر آنچه که در بازجوئیهای زیر شکنجه ساواک عنوان شده را عین حقیقت به حساب آورده است. اما، حقیقت ابداً چنین نیست. باید دانست که در بسیاری از موارد ساواک نمیتوانست و نتوانست حتی به گوشهای از واقعیت و رویدادی که اتفاق افتاده بود، از طریق شکنجه مبارزین دست یابد، چه رسد به این که به کشف کل حقیقت نایل آید.... آیا هرگز میتوانید درک کنید که چه انگیزهای مرا بر آن داشت که هنگام دستگیری، شیشه سیانورم را زیر دندان خرد کرده و آن را بجوم؟ چه انگیزه ای باعث شد که شکنجههای وحشیانه جنایتکاران ساواک را تحمل کنم و هرگز در مقابل آنها سر تسلیم فرود نیاورم؟ شکنجههائی که نه فقط در روزهای اول دستگیریم بلکه در طول همه دوران زندانم د رمقاطع مختلف به انحاء و اشکال گوناگون بر من اعمال شد!
در این کتاب حتی به انقلابیون کبیر فدائی که درست به خاطر ندادن اطلاعات به دشمن، در زیر شکنجه جان سپردند؛ و یا مقاومتشان چنان تحسین برانگیز بود که خود جلادان ساواک نیز نمی توانستند از تحسین آنان خودداری کنند، اتهام عدم مقاومت و دادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواک زده شده. اتفاقاً، من نیز مورد چنین اتهامی قرار گرفتهام. با وقاحت و رذالتی که تنها شایسته همپالگیهای لاجوردیها و حاج داودهاست، ادعا شده: «فاطمه سعیدی در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را بر ملا ساخت.» باید بگویم که این مأموران مزدور جمهوری اسلامی که تنها به خاطر طولانیتر کردن عمر ننگین رژیم جنایت پیشه شان دست به قلم برده اند، حقیرتر، بی ارزشتر و رسواتر از آنند که من در این جا در صدد افشای دروغهایشان در مورد خود برآیم. اما، من یک شاهد زندهام که هم خود به خاطر ندادن «تمامی اطلاعات»ام به دشمن، شکنجههای دستگاه جهنمی ساواک را تجربه کردهام و هم در زندان، مبارزینی را دیدهام که آنها نیز به دلیل ایستادن در مقابل جلادان، شکنجههای طاقت فرسائی را متحمل شده بودند، پس میبینم که بر دوش من وظیفه دفاع از حقیقت، رفع اتهام از فرزندان فدائیم و در میا ن گذاشتن آن با خلقهای مبارز ایران قرار دارد. بنابراین با توجه به این که آن انقلابیون امروز در میان ما نیستند ــ چرا که درست به خاطر سرخم نکردن در مقابل دشمن و ندادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواکیها یا در زیر شکنجه شهید شدند و یا خون شان توسط مزدوران رژیم شاه در میدانهای تیر بر زمین ریخته شد، لازم میبینم به عنوان مادر آن چریکهای فدائی ِجان باخته به طور مختصر به گوشهای از شکنجههائی که از طرف جنایتکاران ساواک بر من اعمال شد، بپردازم تا نمونهای زنده در رد اتهامات رذیلانه مزدوران وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی بر علیه انقلابیون دهه ۵۰ به دست داده شود؛ تا همین نمونه زنده در حد خود خط بطلان بر تلاشهای اطلاعاتیهای جمهوری اسلامی در این کتاب بکشد که میکوشند دستگاههای امنیتی را قدرقدرت و انقلابیون را انسانهای ناتوانی که گویا «در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را» بر ملا میسازند، جا بزنند.
...
از پیوستن خود و فرزندانم به صفوف چریکهای فدائی خلق صحبت کردم. من پس از این که پسر و رفیق مبارزم، نادرشایگان طی یک درگیری قهرمانانه با نیروهای امنیتی دشمن به شهادت رسید (۵ خرداد ۱۳۵۲)، به همراه رفیق مصطفی شعاعیان، به سازمان چریکهای فدائی خلق پیوستم. امروز با گذشت چهار دهه از آن زمان ممکن است نظرات گوناگونی در این زمینه وجود داشته باشد. کسانی ممکن است بگویند وقتی زنی صاحب فرزندانی است دیگر نباید در مبارزه شرکت کند. اما صاحبان این فکر حتی اگر خود ندانند، این نظر و فکر عقب مانده را تبلیغ میکنند که گویا مبارزه فقط کار مردان است و حداکثر دختران جوان میتوانند در آن شرکت کنند. بنابراین طبق این نظر یک زن جا افتاده تنها باید به کار آشپزی و بزرگ کردن بچه بپردازد. فکر میکنم نادرستی و عقبمانده و ارتجاعی بودن این نظر آشکارتر از آن است که من بخواهم در این جا در مورد آن توضیح دهم. این فکر و نظر هم ممکن است مطرح باشد که یک مادر باید بچههای خود را در جای امنی گذاشته و بعد به انجام کار مبارزاتی مشغول شود. شاید در شرایط ویژهای واقعاً بتوان چنین کرد و باید هم کرد. اما واقعیت این است که وارد شدن به کار مبارزاتی همانند رفتن به یک مهمانی و یا به قول امروزیها «پارتی» نیست که بتوان با آسودگی خیال بچه را مثلاً به دست پرستار نگهدارنده کودک سپرد و بعد وارد پارتی شد. طرح چنین موضوعاتی بی ارتباط با تبلیغات مسموم کتاب اخیر دشمن و نویسنده آن نیست که اشک تمساح هم برای بچههای من ریخته است. در ارتباط با این واقعیت لازم میبینم برای آگاهی نیروهای مبارز یادآور شوم که بین شرایط و وضعیتی که روشنفکران یک جامعه در آن به مبارزه میپیوندند با شرایطی که تودههای کارگر و زحمتکش و ستمدیده به مبارزه روی میآورند، تفاوت بزرگی وجود دارد. باید به خاطر آورد که اگر دانشجویان و روشنفکران با خواندن کتاب و در عین حال با آشنائی و بالا بردن شناخت خود از شرایط زندگی دهشتناک تودهها در زیر سیستمهای طبقاتی، به ضرورت مبارزه پی برده و قدم در آن میگذارند، گرویدن تودههای زحمتکش به مبارزه در پروسه دیگری صورت میگیرد. زحمتکشان با رنج و بدبختی و مصیبتهای گوناگون در زندگی خود مواجهند. آنها ظلم و ستم شدید و هم جانبهای که بر آنها اعمال میشود را با پوست و گوشت خود لمس و درک میکنند. به همین خاطر تنها کافی است که نور آگاهی انقلابی بدرون زندگی آنان راه یابد؛ کافی است که آنان خود را از زیر تبلیغات ریاکارانه دشمن که مثلاً ظلم و ستم و بدبختیهای موجود را مصلحت خدا و یا با هر توجيه دیگری جاودانه و تغییر ناپذیر جلوه میدهند، برهانند و در عین حال مبارزه برای تغییر وضع حاکم را ممکن و عملاً امکان پذیر ببینند. در این صورت آنان، بدون هیچگونه محافظهکاری و عافیتجوئی به میدان مبارزه آمده و نیروی خود را در اختیار جنبش قرار خواهند داد. در طول تاریخ، ما همواره شاهد شرکت خانوادههای کارگر و زحمتکش در مبارزه بودهایم و اساساً هیچ مبارزهای بدون شرکت تودهها نمیتواند به پیروزی برسد.... در شرایط اختناق شدید و دیکتاتوری جنایت بار حاکم در جامعه و در شرایط وجود شکنجههای قرون وسطائی در زندانهای رژیم شاه و لزوم مبارزه هر چه جدیتر بر علیه رژیم حاکم، با تحت تعقیب قرار گرفتن نادر از طرف ساواک، مجبور شدیم به عنوان یک خانواده به زندگی نیمه مخفی روی بیاوریم. دراین مسیر، با جدیتر شدن هر چه بیشتر مبارزه در عرصه جامعه، زندگی ما نیز هر چه بیشتر با کار مبارزاتی جدی در آمیخته شد. تقریباً درعید سال ۱۳۵۲بود که برای مصون ماندن از دستگیری توسط پلیس مجبور شدم بچهها را از مدرسه بیرون آورم که در این زمان رفیق صبابیژنزاده که با ما زندگی میکرد، مسئولیت آموزش آنها را به عهده گرفت. به این ترتیب، من و بچهها کاملاً در مسیر یک زندگی مبارزاتی قرار گرفتیم. خانه ما حالا دیگر یک خانه تیمی شده بود که من در آن به همراه رفیق صبا به کار تایپ، تکثیر جزوه با پلیکپی و استنسیل مشغول بودیم. همانطور که آشکارا دیده میشود برای ما امر زندگی روزمره و مبارزه لاجرم درهم تنیده شده بود. آیا زندگی همیشه یک روال دارد؟ من فکر میکنم که زندگی هیچ وقت یک چهره نداشته است و میخواهم تأکید کنم که زندگی مبارزاتی، خود نوعی از زندگی و در این جهان مملو از ظلم و ستم و وحشت برای زحمتکشان، عالیترین نوع آنست. بچههای من از همان آغاز زندگی شان با این نوع زندگی آشنا شده و با آن زیسته و بزرگ میشدند و استعدادهایشان نیز در این رابطه رشد مییافت. بگذارید برای تان واقعهای را تعریف کنم. هنگامی که ما با یک شناسنامه جعلی، خانهای اجاره کرده بودیم، یک بار رئیس کلانتری برای برطرف کردن شک خود که مبادا خانه توسط به قول آنان «خرابکاران» اجاره شده باشد، به در خانه آمد. ناصر که در آن زمان هشت سال بیشتر نداشت قبل از من به دم در رفت. رئیس کلانتری از او نام پدرش را پرسید و ناصر بدون درنگ و خیلی آرام و خونسرد، نادر را پدر خود معرفی کرد و همان نام مستعاری که در شناسنامه جعلی بود را به جای نام واقعی نادر به رئیس کلانتری گفت. من تصور میکردم ناصر با مرد همسایه صحبت میکند و هنگامی که خود را به دم در رساندم، او با هوشمندی رئیس کلانتری را دست به سر کرده و دنبال کار خود فرستاده بود...
...
مرضیه اسکویی طی نامهای خطاب به مادرشایگان مینویسد:
«... تو مثل دریایی از خشم و محبتی، خشم به دشمن تودهها و محبت به تودهها و ما همگی در این خشم گستردهتر، دلهای مان را صفا میدهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.
... رسم این است که به محبوبترین کسان هدیهای میدهند و من لحظات فراوان فکر کردهام برای یک رفیق بزرگوار چی هدیه شایستهای میتوانم بدهم و با خود گفتهام: اگر بتوانی همیشه به تودهها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامتترین رفیق را دوست بداری میتوانی از قطرات خون خود دسته گلی ببندی و روزی که در راه رهایی تودهها آخری تلاشت را کردی و آنگاه که آخرین تیرت را بر قلب دشمن نشاندی، برای مادر بفرستی. شاید این هدیهای باشد که بتوانی آن را با بی شرمساری به شایستهترین رفیق تقدیم کنی.
رفیق مادر، من وعده چنین هدیهای را به تو میدهم بپذیر. تا آن دم که هدیه را برایت بفرستم»
بالاخره در ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۵۵مزدوران دشمن یکی از پایگاههای سازمان که ارژنگ و ناصر شایگان به همراه رفقای دیگر در آن بودند را شناسائی و سپس آن را زیر آتش گلوله مسلسلهای امریکائی شان قرار دادند. باران گلوله بر سر آن پایگاه باریدن گرفت. رفقای مستقر در آنجا به دفاع از خود برخاستند ولی با توجه به کثرت نیروهای مسلح پلیس و محاصره آن پایگاه در شعاعی وسیع، همه رفقا که ارژنگ و ناصر هم در میان آنها بودند به جز رفیق حمیداشرف که توانست از آن مهلکه فرار کند، شهید شدند (لادن آلآقا، فرهادصدیقی پاشاکی، مهوش حاتمی، احمد رضا قنبر پور). ای کاش چنین نمی شد؛ و ای کاش نه فقط خون این رفقا بلکه خون هیچ مبارزی بر زمین ریخته نمیشد. ولی این را هم میدانم که این خون پاک بهترین فرزندان انقلابی ایران، خون حمیداشرفها، آل آقاها، شایگانها و دیگر انقلابیون جنبش مسلحانه بود که درخت انقلاب ایران را آبیاری کرد و باعث شد که دو سال بعد تودههای قهرمان ایران به طور وسیع و یکپارچه به میدان مبارزه آمده و به جنبش بپیوندند. بلی، در آن سال، فرزندان کوچک من به شهادت رسیدند. درد و اندوه بیکران این امر در دل من است. ولی با شهید شدن آنان دژخیمان ساواک هم نتوانستند آنها را زنده دستگیر نموده و تحت شکنجههای وحشیانه خود قرار دهند.
امروز، به اصطلاح نویسنده کتاب دشمن (چریکهای فدائی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷) با نام نادری، در حالی که ساواک را از جنایاتی که با حمله به رفقا و کشتن آنان مرتکب شد، تبرئه میکند، جان باختن ارژنگ و ناصر را به گردن رفیق کبیر حمیداشرف انداخته و با بیشرمی و وقاحتی که تنها از خود مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، این هم کیشان خمینیها، خلخالیها و لاجوردیها ساخته است، اتهام ارتکاب به «جنایت» به او میزند. آن گاه از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند» میخواهد که به اصطلاح قساوتهای حمیداشرف را نقد کنند. حمیداشرف، این قهرمان خلقهای ایران را که همه عمر مبارزاتی طولانیاش را صرف جنگیدن با جنایتکاران و دشمنان قسم خورده ستمدیدگان نمود. نویسنده تأکید میکند که این کار باید صورت گیرد تا مرگ «کسب و کار کسی نگردد». واقعاً که(!!) درجه بیشرمی و وقاحت را می بینید!؟ این را مأمور رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی میگوید. مأمور رژیمی که از بدو روی کار آمدنش خونریزی و کشتارهای بیرحمانه و قساوت آمیز و ارتکاب به جنایاتی هولناک، «کسب و کار» دائمیاش بوده است و تنها یک قلم از قساوتهایش، کشتار هزاران تن از زندانیان سیاسی بیدفاع در زندانهای سراسر کشور در طی مدت کوتاه تقریباً دو ماه در سال ۱۳۶۷ میباشد. بنابراین آیا استمداد نویسنده کتاب دشمن از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند»، جز برای رونق دادن به «کسب و کار» تا کنونی جمهوری اسلامی و تداوم جنایات هولناکترش نمیباشد؟ و آیا کسی که از حداقل شرافت انسانی برخوردار باشد، حاضر به دادن پاسخ مثبت به این خواست میشود؟
نه خیر، آقای نادری مزد بگیر وزارت اطلاعات! تا من زندهام و میتوانم شهادت دهم هرگز نمیگذارم و اجازه نمیدهم خون فرزندان چریک فدائیم و از جمله خون رفقا ارژنگ و ناصر در دست شما دشمنان مردم به وسیلهای برای فریب ستمدیدگان و سیاه کردن روزگار آنان تبدیل شود. برای فرزندان من اشک تمساح نریزید! شماها همان کسانی هستید که کودکان معصوم و جگر گوشههای خانوادهها را با دادن کلید بهشت به دست شان فریفته و جان عزیز شان را با فرستادن آنها به میادین مین میگرفتید؛ و همین امروز، اعدام نوجوانان زیر ۱۸ سال، «کسب و کار» رسمی و قانونی تان را تشکیل میدهد. اما، خب!! حالا که با ناشیگری به جلد روباهی مکار رفته و خود را طرفدار سینه چاک کودکان من جلوه میدهید، حداقل دراین کتاب «انتقاد»ی هم به همپالگیهای ساواکی تان میکردید و به آنها میگفتید شما که آن «منزل» را از قبل شناسائی کرده و میدانستید که دو کودک در آن زندگی میکنند، چرا به طریقی عمل نکردید که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع در آن «منزل»، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته و بی محابا آتش مسلسلهایتان را به روی ساکنان آن جا گشودید و پیکر هر یک از آنان را با دهها گلوله سوراخ سوراخ کردید و به این ترتیب با کشتن آن کودکان، «جنایت هولناکی» آفریدید؟ چرا چنین «انتقاد» سادهای را به همپالگیهای تان نکردید؟ طرفداری از ساواک تا به کجا؟
اما، از سخنان بالا که آنها را بیشتر برای تمسخر آقای نادری بیان کردم، بگذریم، برای اطلاع خلقهای مبارز ایران باید بگویم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست «خود چریکها»، به هیچ وجه جدید نبوده و داستان ساواک ساخته کهنهای است. این داستان را در همان زمان بلافاصله پس از شهادت آن رفقای کوچک، در زندان اوین به من گفتند و در یک موقعیت دیگر مرا تحت فشار قرار دادند که چنان چیزی را بر علیه چریکهای فدائی خلق، با زبان خودم اعلام کنم. این موضوع را به طور مختصر توضیح میدهم.
شرح این که من چگونه از شهادت دو فرزند دلبندم در زندان اوین با خبر شدم، این که بر من چه گذشت و چه عکس العملی نشان دادم، در این جا نمیگنجد. اما این را بگویم که در اولین فرصت به دفتر زندان رفتم و با داد و بیداد رو به «سروان روحی» (رئیس زندان اوین) گفتم: «شما چه وحشتی میخواهید توی دل مردم بیاندازید؟ چرا این بچهها را کشتید؟ چه توجیهی برای کشتن این دو کودک خردسال دارید؟ جواب دنیا را چه میدهید؟ حتماً طبق معمول همان طور که همیشه در روزنامههای تان مینویسید خواهید گفت که آنها «در درگیری متقابل» کشته شدند.» و با خشم وتمسخر اضافه کردم: «بلی، "درگیری متقابل" بین مأموران ساواک و دو بچه ۱۳-۱۲ ساله!! چه کسی چنین چیزی را از شما قبول میکند؟» سروان که تا این مدت آچمز بود و چیزی نداشت بگوید ناگهان از حرفهای من بُل گرفت و گفت: «بلی خانم، درگیری متقابل بود. يکی از مأمورهای ما را یکی از بچههای تو کشت.» این حرف خیلی به من گران آمد. گفتم: «آیا در خانه برادر۱۳ـ ۱۲ساله داری؟ اصلاً بچهای در چنان سنی میتواند دستش اسلحه بگیرد و ماشهاش را بکشد، تازه آن هم در شرایط وحشتناک گلوله باران خانه! نه خیر، این یک دروغ است. شماها اسلحه داشتید. این مأموران جانی ساواک بودند که بچههای مرا به مسلسل بستند.» خلاصه، در آخر من خواستم که مرا سر جسد بچههایم ببرند که گفت نمیشود و مرا به بند برگرداندند.
به مادر پرافتخار و قهرمانم، مادر شایگان
ای سرزمین سوختهام
ای ترانهام
امشب بیا به جای دگر
در هوای عشق
حماسه بشنویم
نه از خدا
نه شاه
نه قصههای پوک هریپاتر
نه دار دار هرزه نویسی ِ جسیکا
ازآن که بی گمان
از مرگ دشنه ساخت
به جگرسار «پهلوی»
آنی که سینه چاک
تردید را به گوشهی زندان درید و
رفت
تا انتهای جان
تا خون یک و
دو
سه فرزند قهرمان
قلبی که ساده زیست
با قامت بزرگ
نه گفت، پای کوفت
تا آخرین طلیعه دمد از فغان خلق
تا ارتجاع رمد
قلبی که عاشقانه به تقویم میتپد
قلبی صبور و سرکش و دانا
ای بامداد مرز آهورا
ای رقصِ مستِ دخترکانی نگونبخت
باران را بگو
هــرگز مبند روزنههای امـــــــید را
یک شمه بچرخ و بیاموز عشق را
از مادرم که ذروهی ایثار و تعهد است
از مادرم که طینت تدبیر زندگیست
آنگاه
سکوت آب و صدا را قدم بزن
در باغ بی بهار
در دشت بی سهار
در هر کجا که زندگی ژولیده میگذرد
مستانه بر حریم عطش بار بار ببار
مـــــــــادر
این خاک سوخته سوخته
این آسمان تیره به غــــم
میهن ِ من است
کز خونِ او شیاد به شکوه لمیده است
مــادر چه درد ناک
دیشب غرور یار مرا اژدها گـزید
دیشب نمود باغ مرا خارها گرفت
دیشب توان قوم مرا تفرقه بکُشت
امروز هم به شانهی دیروز بد نشان
امروز هم زعیم همان گوگلانکان*
من غــرق ِ حیرتم
ما مرگِ خویش را به تماشا نشستهایم
دوزندگانِ زندگی
همبازوانِ مـــن
شب در لجاجتِ تنِ مان جا گرفته است
چون آیتی که دست زمان بسته با دروغ
اینک شعور شهر به تاراج میرود
تندی تان چه شد
آن ننگ و آن ترنگ
آن نعره و ترنم ِ آهنگ تان چه شد
من در غبار سرد زمستان
با چند سبد صدا
عریان ستاده ام
فریاد وآهِ سینهی تان مـُرد؟
وای چـــرا
مـــــادر
من در نبرد خویش
همچون حروفِ شعر ِ جوانم
جوانهام
با من بگو چگونه ستیزم
با مافیای خون
تا مرتدان دوباره نروید به چشم روز
با من بگو بگو به تکرار
حماسهی بلند شهیدان زنده را
من تشنهام به همت یاران رفته ام
من راه رفتهام
من درد را به وسعت باران چشیدهام
اما نه چون حضور شما در میان مرگ
ویران جهل یارم و بیگانگان چند
کز زلف او تنیده تنابِ اسارتم
با من ز ضرب وشتم قفسها
از رازها و خاطرهها نیز سخن بزن
مــــادر
«ارژنگ» تو منم
آن وام دار مانده به دوران
هر چند کوچکم
بسپار این ودیعهی سرخ را
بدوش من
باشد که پُل شوم
پیوندِ از تدارکِ فردای مشترک
در رهگذار مردم و خورشید زندگی
من دست دردمند ترا بوسه میزنم
وز گرد دامنت به دو چشمانم
سرمهای
ای اشرفِ زمانه و
ای شاه ِ مادران.
م . آژن
کابل ـ ۲۱ سرطان ۱۳۸۸
----------------------
*گوگلانک یا گوگردانت حشره ای کوچک، سیاه و پردار که دارای ۶ پا میباشد خوراک اش فضله حیوانات و انسانها بوده ، این حشره در تابستان ها هر کجا چتلی حیوان یا انسان را یافت تجمع کرده به خوردن و کلوله کردن آن می پردازد گاهی جوره جوره و گاهی به تنهایی کلوله ی گند را در حالیکه سرشان پایین است ورو به پشت روان اند توگویی از شرم ساری خود با خبر اند یا همگان به نجاست شان پی برده اند بدون آن که سر بلند کنند تیله کنان بسوی ذخیره گاه های زمستانی خود میبرند به همین سبب گوگلانک می نامند و بالشتک مار نیز گفته شده.
فردا و یا پس فردای آن روز بود که سروان روحی مأمور فرستاد که مرا به دفترش ببرد. رفتم. او گفت: «از حرفهائی که آن روز زدم ناراحتم. من با مأمورانی که در آن درگیری بودند، صحبت کردم. شما نمی دونید جریان چیه. آن مأموران به من گفتند که بچههای تو را چریکها کشتند.» حالا سروان روحی به این شکل حرف قبلیاش که گویا آن بچهها «درگیری متقابل» کرده اند را پس میگرفت و این اتهام جدید را به جای اتهام قبلی مینشاند. من در جواب گفتم: «در آن محاصره نظامی و درگیری سنگین، شما چطوری فهمیدید که چریکها بچهها را کشتند. خود آنها که شهید شدند!» او گفت: «نه، رفقایت بچههای تو را کشتند و فرار کردند.» (در آن زمان آنها میدانستند که فراری صورت گرفته ولی فکر میکردند که چند نفر فرار کرده اند). حرف سروان ساواکی برای من به هیچ وجه قابل قبول نبود. این را با این جمله به او گفتم: «خب، اگر رفقای من به سوی بچهها تیر اندازی کردند و فرار نمودند، شما از کجا این را فهمیدید.؟» سروان که آشکارا معلوم بود که دروغ میگوید توجیهاتی سرهم بندی کرد و تحویل داد. در این چهارچوب جدل من با او ادامه یافت و در آخر من باز اصرار کردم که جسد بچهها را به من نشان بدهند. سروان گفت: « نمی شود. آنها را دیگر دفن کرده اند.»
به شما مردم عزیز ایران بگویم که آتشی که از خیلی قبل در دل من افتاده بود، اکنون زبانه میکشید. هنگامی که در کمیته بودم و بازجوها به من فشار میآوردند که با آنان همکاری کنم تا بچهها را پیدا کنند؛ در همان زمان که وعده فرستادن آنها «به بهترین مدارس» را به من میدادند ولی با جواب قاطع نه من مواجه میشدند، منوچهری، یکی از شکنجهگران جانی ساواک به من فحش میداد و میگفت: «بچهها تو خودم میکشم. جسدها شونو برات میآرم و به صورتت تف می اندازم.» زخم این سخن همین طور در دل من بود. حال میخواستم بروم جسد بچههایم را ببینم و خودم به صورت همان منوچهری و هر ساواکی مزدور دم دستم، تف بیاندازم.
اتهام ساواک مبنی بر این که چریکها، ارژنگ و ناصر را کشتند، در آن زمان در همان محدودهای که مطرح شد باقی ماند. ساواکیها که به درجه تنفر مردم از خود شان آگاه بودند، جرأت نکردند چنین اتهامی را در روزنامههایشان اعلام کنند. اما، آرزوی شان آن بود که من با آنها کنار بیایم تا بتوانند چنین چیزی را از زبان من در جامعه پخش کنند. این آرزو را در دل خود داشتند تا این که در سال ۵۶ در شرایطی که جو یأس و سازشکاری به میان زندانیان نفوذ نموده و گسترش مییافت، به امید آن که در چنان فضائی تیرشان در مورد من هم به هدف خواهد خورد، صراحتاً خواست خود را با من مطرح نمودند. تا جائی که به خاطر دارم عید سال ۵۶ بود که در مورد ملاقات زندانیان با خانوادههای شان اندکی از سختگیری معمول شان کاسته بودند و زندانیان سیاسی راحتتر به ملاقات میرفتند. سروان روحی، رئیس زندان اوین از چند تن از هم بندیهای من پرسیده بود: «سعیدی ملاقات نمیخواهد؟» آنها هم گفته بودند: «ملاقات حق همه زندانیان سیاسی است. چرا نمیخواهد!» سروان روحی گفته بود: «پس به او بگوئید بیاد دفتر و ملاقات بگیرد.» همبندیانم حرفها و سفارش رئیس زندان را به من گفتند و اصرار کردند که: «مادر! حالا که در مورد ملاقات سختگیری سابق را نمیکنند، تو هم برو و بگو که میخواهی ملاقات داشته باشی». من در تمام طول زندانم از بهمن سال ۱۳۵۲ که دستگیر شده بودم تا آن زمان که سال ۱۳۵۶ بود، ملاقات نداشتم. در آن سال بازرسانی از طرف صلیب سرخ برای بررسی وضع زندانیان سیاسی، از زندانها دیدار میکردند و ساواکیها میخواستند که اگر احیاناً آنها ما را دیدند، پیش آنها از نبود ملاقات شکایت نکنیم. با اصرار هم بندیانم به دفتر زندان رفتم. راستش دلم قرص نبود. پیش خود میگفتم نکند به خاطر این تقاضا آنها بخواهند امتیازی از من بگیرند. حدسم درست بود. در دفتر زندان وقتی سروان روحی چشمش به من افتاد پرسید: ملاقات میخواهی؟ گفتم اگر میخواهید بدهید و گرنه هیچ. او سعی کرد نرم صحبت کند و بالاخره حرف اصلیاش را مطرح کرد: «به تو ملاقات میدهیم ولی به شرط آن که بیائی و بگوئی که بچههایت را رفقایت کشته اند. اعلام کنی که چریکها بچههای منو کشتند.» من در جواب در حالی که خشمگین و عصبانی بودم به آن افسر گفتم: «ملاقات نمیخواهم. مرا به بند برگردانید.» سروان از رو نرفت و گفت: «برو فکرهایت را بکن و هر وقت راضی شدی مرا خبر کن.»
همان طور که میدانیم، هنوز مدت کوتاهی از آن زمان (عید سال ۵۶) نگذشته بود که با خیزش یک پارچه مردم ایران، بساط حکومت شاه از جامعه ما برچیدهشد. ولی متاسفانه انقلاب تودههای ایران ملاخور شد و امپریالیستها توانستند خمینی را به جای شاه به مردم ما قالب کنند. از آن زمان تا به امروز سه دهه میگذرد و اکنون در شرایط جدیدی شاهد آن هستیم که قصهِ قدیمی ساواک که در آن زمان ساز شد، امروز توسط همپالگیهای آنان، وقیحانهتر و رذیلانهتر از قبل با اضافه کردن شاخ و برگ مصنوعی جدیدی، تکرار میشود. این بار، عبارت ساواکیها مبنی بر این که ارژنگ و ناصر را «چریکها کشتند». آنها را «رفقایت کشتند»، از طرف نویسنده مزد بگیر جمهوری اسلامی به حمیداشرف بچهها را کشت، تبدیل شده است. این مزدور، اول جان باختن رفقا ارژنگ و ناصر را به گردن رفیق کبیر حمیداشرف میاندازد و بعد با به رخ کشیدن چند صفحه بازجوئی از رفقائی که اسامی آنها را ذکر کرده ـبدون این که حتی به گوشهای از شکنجههای وحشتناکی که بر آنها اعمال شده بپردازد و بگوید که مثلاً برای گرفتن اطلاعات از رفیق گرامی بهمن روحی آهنگران چگونه بارها او را به دم مرگ رسانده و دوباره زندهاش کردند و بالاخره او را در زیر شکنجه شهید ساختندـ میپرسد که مگر بچه ها ۱۳ـ۱۲ ساله چه اطلاعاتی بیشتر از آن رفقا داشتند که حمیداشرف آنها را کشت؟ بگذارید در پاسخ، من از این مزدور بپرسم که آن پسر کوچکی که همپالگیهای ساواکی شما در سال ۱۳۵۳ به من نشانش دادند، چقدر اطلاعات داشت که آنها او را به زیر شکنجه کشیده و آن همه عذابش دادند؟ آیا اگر ارژنگ و ناصر هم زنده به دست آنها گرفتار میآمدند، همان شکنجهها نه، مسلماً شکنجه هائی ده بار بدتر از آنچه به آن کودک معصوم دادند را بر آنها اعمال نمیکردند؟ چرا این واقعیت را به خواننده کتاب تان نمیگوئید و این موضوع را از چشم آنها پنهان میکنید؟ بروید قبل از این که رفتار «هولناکی» را به رفیق حمیداشرف نسبت دهید، توجیهی برای اعمال جنایتکارانه همپالگیهای تان دست و پا کنید. با این ترفندها شما نمیتوانید چهره انقلابیون را خدشهدار سازید. من، بخصوص این روزها خیلی دلم برای بچههایم تنگ میشود و دلم هوای آنها را میکند. با این حال، هنوز هم تصور دهشتناک افتادن بچههایم بدست شکنجهگران ساواک مرا آزار میدهد. این را هم میدانم که برای اطلاعاتیهای جمهوری اسلامی شکنجه به چنان امری «طبیعی» تبدیل شده که نه فقط وجود آن را در سیاه چالهای خود از مردم پنهان نمیکنند بلکه آن را در کوچهها وخیابانها هم به نمایش میگذارند ـکه حمله به زنان و خونین کردن سرو صورتآنان در روز روشن، ضربوشتم جوانان و آفتابه انداختن به گردن آنها، نمونهای از شکنجههای خیابانی شان میباشد.
خلقهای مبارز ایران!
ما امروز در دنیائی به سر میبریم که مملو از فقر و گرسنگی و فساد و جنگ و خونریزی است. این جهان سرمایهداری است که هر روز زندگی خانوادههای کارگر و زحمتکش در مقیاس میلیونی را در زیر چرخهای استثمار و ظلم و ستم خود له و لورده میکند و آنها را به خاک و خون میکشد. چنین دنیای وحشتناک و پر رنج و عذاب برای ستمدیدگان باید و میتواند تغییر یافته و دگرگون شود. اما برای این کار، متأسفانه و با هزار درد و افسوس، راهی خونين و پر سنگلاخ و صعب و دشوار در پیش است که مطمئناً تودههای استثمارشده، مصیبت کشیده و رنجدیده که صدای خرد شدن استخوانهای شان در زیر چرخ دندههای ماشین استثمار و سرکوب این جهان سرمایهداری هر روز شنیده میشود، با عزمی قاطع آن را خواهند پیمود. من قدم در چنین راهی گذاشتم و امروز با همه رنج و عذابهائی که در این مسیر کشیده و عزیزان و عزیزترینهایم را از دست داده ام، باز با سری افراشته میگویم راه زندگی و مبارزهای که من پیمودم، راهی درست و در خدمت رشد و اعتلای مبارزات مردم ایران در راه رسیدن به آزادی و سعادت بود. این را هم با افتخار همیشه گفته و میگویم که فرزندان کوچک من خدمت بزرگی به رشد جنبش نوین کمونیستی در ایران نمودند. اما این را هم با شما در میان بگذارم و پنهان نکنم که از همان زمان که در زندان بودم در مورد کودکانم غمی بزرگ و فکر آزار دهندهای با من بود و آن این که آنها به خاطر کم سن و سالی شان، راهشان را در زندگی، خودشان انتخاب نکردند بلکه در سیر رویدادها، خود به خود در آن مسیر قرار گرفتند. این فکر مرا بسیار آزار داده ولی امروز وقتی به فجایعی که در ایران برای کودکان رها شده در خیابانها اتفاق افتاده و میافتد، فکر میکنم، وقتی از قربانی شدن دختران معصوم کم سن و سال در بازارهای عیش و عشرت و در تجارت سکس مطلع میشوم، وقتی جسدهای خفه شده کودکان یک خانواده کارگری را به نظر میآورم که پدر شان ناتوان از تأمین یک لقمه نان برای آنان، از فرط استیصال اول آن کودکان را کشته و بعد خودش را دار میزند، و خیلی خیلی فجایع دیگر که هر روز در جلوی چشم همه مان اتفاق میافتد، آنگاه میپرسم که آیا اين کودکان هم راه زندگی شان را خود شان انتخاب کرده بودند و میکنند؟ آیا اساساً برای خانوادههای کارگر و زحمتکش با کودکان رنجدیده شان هیچ وقت امکان انتخابی برای زیستن در یک شرایط حداقل انسانی وجود دارد؟ با بیاد آوردن همه اینها، میبینم که اتفاقاً بچههای من حداقل این شانس را داشتند که در طول زندگی کوتاه شان، در محیطی سالم که سرشار از عشق و محبت نسبت به آنان بود، زندگی کردند. آنها در آغوش گرم صدیقترین و آگاهترین کمونیستهای انقلابی ایران که هر یک برای آنها نقش پدر، مادر، خواهر، برادر و معلم را داشتند، بزرگ میشدند. در آغوش علی اکبر جعفریها، خشایار سنجریها، صبا بیژن زادهها ،اعظم روحی آهنگرانها و بالاخره چه سعادتی! آنها در دامان پر مهر و محبت مادری چون مادر غروی پناه داشتند.
همه آن چه تا این جا گفتم واقعیاتی بوده و هستند که هیچ کس و هیچ کتابی، از جمله کتاب اخیر دشمن نمیتواند آنها را وارونه کرده و به نام تاریخ نگاری به خورد مردم بدهد. امیدوارم مردم ایران در بستر مبارزات خود با سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و از بین بردن همه دشمنان شان، جامعهای آزاد و سعادتمندی را برپا کنند که چریک های فدائی خلق و همه انقلابیون و مبارزین صدیق توده ها برای برپائی آن مبارزه کرده، بخاطر آن رنج کشیده و حتی از ریختن خون خود نیز دریغ نکردند.