نگاهی به كتاب «دام خرس ـ قصهی ناگفتهی افغانستان» اثر بریگیدیر یوسف

«دام خرس ـ قصهی ناگفتهی افغانستان»
در دوران جنگ مقاومت ضد روسی عمدتاً دو مكتب فكری وجود داشت یكی كه آنرا جنگی بین امریكا و شوروی پنداشته و بناً كاملاً ارتجاعی و مردود میدانست و دیگری كه آنرا ملی و آزادیخواهانه میدانست با وصف آنكه بنیادگرایان بر گرده آن سنگینی میكردند.
یك مبارزه عادلانه نمیتواند تا آخر از پشتیبانی مردم آزادیخواه جهان محروم بماند. ملت ما هم كه با دست خالی جنگ را بر ضد تجاوزكاران شوروی آغاز كرد، پس از گذشت چند سالی به مركز توجه ملل و دولتها قرار گرفت. طبعاً دولتهایی بودند كه از اول تا پایان (و تا حال) بر پایه منافع استعماری و امپریالیستی زیرین خود بر كشور ما چشم دوخته بودند:
۱) بخاطر انتقامگیری از روسها و ریختن هر چه بیشتر خون آنان، كشور ما بهترین عرصه ممكن بشمار میرفت.
۲) به احزاب هشتگانه باید كمك شود تا ضمن آنكه از رهبران بیمقدار آنها «شخصیت»هایی به عنوان حكام آینده افغانستان بتراشند و آنان را همچون آلت اجرایی مقاصد شوم شان و نفوذیابی در افغانستان بكار گیرند.
۳) با گرفتن قیافه «دوستان مردم افغانستان» بكوشند تا در آینده با در دست داشتن قلاده رهبران خودفروخته، خود را بمثابه «متحدان قدیمی و طبیعی و قانونی» مردم ما وانمود ساخته و نهایتاً كشور را به زایده خود بدل كنند.
آیا دولتهای مذكور به اهداف فوق رسیدهاند؟
بنظر ما باید پذیرفت كه عمدتاً امریكا، پاكستان، عربستان و ایران در نیل به هدفهای اول و دوم كاملاً موفق بودهاند ولی در رسیدن به سومی (كه در واقع هدف اصلی شان را تشكیل میداد و میدهد) به گواهی تاریخ گذشته و نفرت مقدس امروزی مردم ما نسبت به «رهبران جهادی» خاین و جنایتكار، موانع و سنگلاخها پیشرو دارند. دیوار آهنین مردمی در برابر آنهاست كه شعلهی آزادیخواهی در قلب شان خاموش نشدنیست و بنیادگرایان را صرفنظر از آغشته بودن به خون و خیانت، مخصوصاً بخاطر اجیر بودن آنان نزد دستگاههای جاسوسی بیگانه هرگز نخواهند بخشید.
نیروهای سیاسی وطنپرست و مردم ما بطور كلی، از همان آغاز رهبران احزاب را اساساً از روی تبهكاریها، فساد بیانتها و پولاندوزیهای افسانهای آنان، كسانی میشناختند كه ناف شان با ناف بیگانگان گره خورده است. قبل بر این رهبران احزاب با قیل و قال از وجود طوق بردگی «سیا» (سی. آی. ای)، آی. اس. آی و استخبارات عربستان بر گردن خود انكار میورزیدند. ولی اینك با انتشار كتاب «دام خرس ـ قصهی ناگفتهی افغانستان» حدود وابستگی اینان به دستگاههای یاد شده رسماً تثبیت میشود؛ مهمترین پدرخوانده رهبران پرورشگاه آنان را با افتخار معرفی میكند.
چرا اطلاعات كتاب درین زمینه معتبر اند؟
زیرا نویسنده نه كدام هموطن آزادیخواه ما، نه كدام مخالف در درون خود احزاب و نه كدام فرد خارجی ناظر بر رفتار احزاب و رهبران آنهاست بلكه عبارتست از بریگیدیر (دگروال) محمدیوسف كه از ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۷ اداره «دفتر افغانستان» را در سرویس استخباراتی اردوی پاكستان (آی. اس. آی) به عهده داشت و به این سمت از طرف شخص جنرال اختر عبدالرحمن رئیس آی. اس. آی گمارده شده بود. او كسی بود كه دستورات و نقشههای جنرال اختر را مو به مو اجرا میكرد. اگر ضیاالحق و جنرال اختر به ترتیب پدران درجه یك و درجه دوم «رهبران» به شمار میروند حق آقای محمد یوسف بر آنان كمتر از حق یك پدر درجه سوم نیست پس پدر به اولاد هرگز اتهام نمیبندد، دروغ نمیگوید و با حداكثر خلوص نیت و حسن نظر نسبت به فرزندان پلیدش كه اینك كمر به نابودی كشور و ملت ما بستهاند، سعی كرده داستان كاررواییهای خود و موالید هفتگانهاش را شرح دهد و طی این روایتها حقایقی از پرده بیرون افتاده كه روی بچههای مشروع و نامشروعش را تا ابد خجل و سیاه نگهمیدارد.

پدر یوسف با مولودات خاینش
در اشاراتی به اهمیت نویسنده و مطالب كتاب در قسمتی از پوش روی جلد آمده:
«این كتاب بسیار بحثبرانگیز برای نخستین بار یكی از بزرگترین اسرار نظامی، سیاسی و مالی دوران اخیر را آشكار میسازد. حقایق این كتاب گزارشیست از اینكه چگونه پاكستان و امریكا بزرگترین جنگ پارتیزانی این قرن را در افغانستان كه «ویتنام روسیه» نامیده میشود، تحت كنترول داشتند.
بریگیدیر محمدیوسف در راس «دفتر افغانستان» آی.اس.آی قرار داشت و بدینترتیب عملاً قومندان اعلای مجاهدین بود. او در واقع تنها جنرالی است از جنگ دوم به اینسو كه سربازان را در حدود مرزهای خود اتحاد شوروی سوق داده است. او در جریان انتقال هزاران تن اسلحه از پاكستان به افغانستان نظارت داشت كه توسط پول «سیا» و عربستان سعودی از امریكا، انگلستان، چین، مصر و تركیه خریداری میشد. تعلیم دادن مجاهدین را در كمپهای سری سازماندهی و رهبری كرده و تیمهای اردوی پاكستان را مخفیانه به افغانستان میفرستاد تا چریكها را در عملیات كمین، قتل، هجوم و حملات راكتی كمك نمایند. او به اعاشه، رفع مشكلات و تهیه هرگونه نیازمندی مجاهدین، توجه مبذول میداشت، به استخدام مجاهدین از بین هزاران مهاجر میپرداخت، با رهبران گروههای مختلف چریكی مذاكره و عملیات اشد محرم یعنی رخنه در درون اتحاد شوروی را هماهنگ میكرد...»
سكوت مرگبار رهبران احزاب هم راجع به كتاب، بیانگر صحت و اعتبار پردهدریهای آن میباشد. آنان یكبار دیگر میبینند كه ماسك شان پاره میشود ولی اینبار از طرف پدر و مربی و قومندان اعلای شان. پس جز سكوت شرمسارانه و یا بیشرمانه چه چارهای دارند؟
حساب مردم ما از حساب رهبران آی.اس.آی زاده جداست
هر چند وابستگی احزاب و رهبران آنها به آی.اس.آی و «سیا» را مردم ما میدانستند منتها افشای آن در كتاب به قلم مهمترین پدرخوانده آنان جالب است. كتاب روشن مینماید كه رهبران چگونه از اول و با تمام تار و پود مطیع و مجری دست بستهی اوامر و نواهی آی.اس.آی بوده و كلیه فعالیتهای شان بر اساس خواست، پلان، ارزیابی، صوابدید، دستور و اتكای آی.اس.آی انجام مییافت. یعنی هر وقت پاكستان میخواست این رهبران و به اصطلاح قومندانان شان همچون گدیگكهای كوكی به حركت درمیآمدند و برایش میرقصیدند و هر گاهیكه این كشور لازم میدانست از دست و پا زدن میماندند.
گلبدین چند نفر را در پشاور اختطاف و بعد زیر شکنجه کشته است؟ اسرار اختطاف و شکنجه و قتل داکتر صمد درانی ها، الفت ها، مجروح ها، داکتر فیض احمد ها، داکتر شگیوال ها، پروفیسر قیوم رهبر ها، رحیم چنزئی ها و صد ها روشنفکر برجسته و وطنپرست دیگر افغان چگونه بوده است؟
كتاب لحنی دارد كه گویی جنگ ضد روسی اصلاً مسئله پاكستان یا حتی شخص بریگیدیر صاحب بود كه البته به افغانها هم در آن نقشی سپرده شده بود! بعبارت دیگر، میخواهد بگوید كه چون رهبران هفتگانه در جیب پاكستان بودند بناً از طریق آنان آی.اس.آی در «جهاد خود بر ضد ملحدین شوروی» مجاهدین را مورد استفاده قرار میداد.
از اینرو در كتاب عموماً ضمیر «من» یا «ما» بكار رفته تا چنانچه گفتیم جنگ ضد روسی را جنگ آی.اس.آی با شوروی وانمود سازد. بعنوان مشت نمونه خروار نمونههایی از چند صفحه نقل میكنیم.
اگر رهبران بیعار ادعا كنند كه استراتژیای برای شكست دادن روسها داشتند، پدر یوسف اینطور بر دهان شان میكوبد (تاكیدها همه جا از ماست):
«در سراسر دوران كارم در آی.اس.آی به تدوین و پیشبرد یك استراتژی نظامی بمنظور شكست شورویها توجه داشتم. هدف من ویتنام ساختن افغانستان برای شورویها بود. البته عملیات بر ضد اردوی كمونیستی افغانستان هم معطوف بود اما باید تاكید كنم كه دشمن عمده من عبارت بود از اتحاد شوروی» (۲)
در رابطه با كمكرسانی به احمد شاه مسعود متذكر میشود: «همچنین من با عجله تعداد زیادی از مجاهدین را كه در پاكستان بودند قبل از آنكه جهت حملات منحرف سازنده به كابل، بگرام و مناطق سرحدی پاكستان بفرستم، آموزش دادم. این كار زیادی نبود ولی زمان با من یار نبود و هیچ چارهای نداشتم كه از وقوع تهاجم محتمل جلوگیری كنم.» (۷۱)
«اینكار (منفجر ساختن تونل سالنگ) برای من هدفی وسوسهكننده در افغانستان بشمار میرفت. این هدف برای مورد حمله قرار گرفتن فریاد میكشید.... اما انتخاب یك هدف آسان بود ولی زدنش مسئله داشت. با این حال تصمیم به عملی كردن آن گرفتم.» (۷۴)
«من نقاط حساس دشمنم را میشناختم.... میدانستم در كجا ضربه را وارد كنم.» (۷۷)
«عملیات به موقع و طبق نقشه انجام میگرفت با اینهم نتیجه آنچنان كه امید داشتیم نبود فقط چهار طیاره منهدم شده بود. اما این تنها بخش كوچكی از تلاشهای پیگیر من بر ضد میدان هوایی بگرام محسوب میشد.»
«ما به مجاهدین یاد دادیم كه پایههای بزرگ برق را از بین ببرند. شورویها در زیر پایهها مینهای ضد پرسنل فرش كردند بناً به مجاهدین دستور دادیم تا قبل از انهدام پایهها با انداختن سنگهای كلان به قاعده آنها مینهای تعبیه شده را منفجر سازند....
بزرگترین موفقیت ما در ۱۹۸۴ بود زمانیكه توانستیم ۸۰ پایه برق را در یك شب بین سروبی كابل از بین ببریم.» (۱۲۷-۱۲۶)
«تعدادی پایگاههای كوچك مجاهدین تسخیر شد و ما برای متوقف ساختن دشمن از پیشروی به بریكوت نتوانستیم فوری به تجدید قوا از كمپهای مهاجرین موفق شویم.» (۱۳۴)
«سی.آی.ای تعدادی عكسهای ماهوارهای عالی از دهها پوستههای دشمن در شعاع ۲۰ كیلومتری كابل در اختیارم گذاشته بود. به كمك عكسهای مذكور به فكر پلانهای جدیدی افتادم. درین حال بود كه جنرال اختر ایده حملهای هماهنگ بخاطر تسخیر از كابل و حفظ آن تا ۳۶ ساعت را مطرح كرد. من از او وقت خواستم تا مسئله را بررسی كنم. او موضوع را با حكمتیار و سیاف در میان نهاد و قرار شد من فوری روی پلان با جزئیات بحث كنم.
من هرگز قادر نبودم حملاتی مشترك بر كابل را هماهنگ سازم هر چند معتقدم كه با شیوه صحبتهای معین با تعداد زیادی از قومندانان در باره حمله از سمتهای متعدد، این تصور (حمله به كابل) را برای دشمن ایجاد كرده بود.» (۱۵۷)
«با توجه به اینكه طی آن مدت طولانی، جنگ را هدایت كرده بودم....» (۲۱۲)
اگر فرومایگان آی.اس.آی وقیحانه اظهار دارند كه بریگیدیر یوسف تنها از دور آنان را رهبری میكرد، باز هم با لگد پدر بر پوزه شان مواجه میشوند: «من كنفرانسی را در پشاور بخاطر بحث روی مسایل فرا خواندم... من تصمیم گرفته بودم خود به افغانستان بروم تا حمله (به خوست) را هماهنگ سازم و چند تیم از مشاورین پاكستانی را همراه با قومندانها به آن كشور بفرستم.» (۱۶۰)
«تمام افراد من كه به افغانستان میرفتند، خود و مجاهدینی را كه همراه میبردند باید آماده میكردند.... تا این زمان مربیان ریش مانده و مثل مجاهدین لباس میپوشیدند تا از چریكهای همراه شان فرق نشوند.... وظایف آنان عبارت بود از رهنمود دادن در تمام جنبههای عملیات نظامی به قومندان، تربیت دادن مجاهدین در پایگاههای تعلیماتی، كمك در راه اقدامات دفاعی پایگاهها، كمك به قومندان در نقشهریزی و انجام وظایف خاصش و در صورت لزوم جنگیدن.» (۱۱۴)
آری، برای بنیادگرایان بیعزت و تروریست، آی.اس.آی یعنی مادر، یعنی حیات و هستی.
از همین جاست كه نعره كشیدنهای متشنجانه صدیقچكری و «زنده باد جنرال جاوید ناصر» سردادنهای وی به هنگام استقبال از آن پدرش در میدان هوایی كابل و تك و دوهای جنرال حمیدگل بخاطر جور آوردن خادمانش در كابل و پابوسی كراهتانگیز فتحالملك ننگ یوسفزیها مقابل وی، (۱) برای مردم ما عمیقتر معنا پیدا میكند.
آی.اس.آی از مزدوران بنیادگرایش و مزدورانش از آی.اس.آی، دو روح در یك بدن. این را همه میپذیرند. این مناسب و زیبنده است.
ولی بریگیدیریوسف باید بداند كه حساب آن رهبران ضد ملی گوش بفرمان پاكستان از حساب مردم شرافتمند و دلاور افغانستان كاملاً جداست. هر شخص، حزب و دولتی به هر اندازهای كه با احزاب اخوانی نزدیك بوده باشند به همان اندازه از تودههای مردم ما فاصله گرفتهاند.
قومندانهای وطنپرستی بودند كه نمیتوان آنان را همسنگر آنانی دانست كه ننگ وفاداری به رهبران تروریست، فاسد و بیسواد شان را داشتند. قومندانهای باوجدان فقط از سر ناچاری بود كه ظاهراً از این و آن حزب كارتی در جیب داشتند:
«اصل قاطعی بود كه هر قومندان باید به یكی از احزاب هفتگانه تعلق میداشت در غیر آن چیزی از آی.اس.آی حاصل نمیتوانست نه اسلحه، نه مهمات و نه تعلمیات. بدون این چیز وجود او نمیتوانست مطرح باشد. بنابرین او به یك حزب میپیوست.» (۴۰)
مجاهدین و قومندانهای آزادیخواه از احزاب امكانات میگرفتند تا مبارزه علیه اشغالگران میهن شان را پیش برند؛ رهبران خود را به آی.اس.آی فروخته بودند تا زمانی به «امارت» و «صدارت» و «وزارت» كشور برسند و آن وقت ادای دین كنند. نفرت مردم ما از پیوند وطنفروشانه بین رهبران و آی.اس.آی بیپایان است. مردم ما سلطه وحشت و رذالت فعلی در كشور را نیز عمدتاً از نتایج همین پیوند بنیادگرایان خاین با دولتهای خارجی میدانند.
آقای یوسف، اگر بنیادگرایان از یكسو دساتیر و نقشههای آی.اس.آی را عملی كرده و دل ضیاالحق، جنرال اختر و شما و سایر پدران شان را بدست میآوردند، از سوی دیگر این جانیان با حمایت آی.اس.آی و جماعت اسلامی پاكستان هزاران هم میهن آزادیخواه ما را به جرم دموكراسیطلبی و ملی بودن سر میبریدند. و در حال حاضر نیز به علت منازعات بربرمنشانهی اینان، كابل به جهنمی سوزان بدل گردیده است. آنان برای شما خالصانه كار كردند ولی برای مردم و سرزمین ما نكبت و فلاكتی بیمانند بار آوردند. آن خاینان و مردم را در یك كف ترازو قرار دادن ناشرافتمندانه ترین نوع انكار واقعیت و توهین به مردم ماست.
جنگ را مردم و مجاهدین گمنام پاك بیارتباط به شما و چاكران شما پیش بردند. اگر بنیادگرایان گلبدینی بمثابه خنجری از پشت وجود نمیداشتند، خروج روسها و سقوط دولت پوشالی مدتها قبل صورت میگرفت و كابل هم امروز در آتش خیانت و جنایت غلامان انحصارطلب شما خاكستر نمیشد. یك سال و چند ماه است كه مردم ما فریاد میزنند: اگر رهایی از یوغ شوروی و سگهایش در گرو كمك «سیا» و آی.اس.آی. و عربستان بود، كاش این آزادی دیرتر میرسید ولی هرگز زیر حاكمیت وطنفروشان بنیادگرا گرفتار نمیآمدند.
بنیادگرایانِ از پدر سی.آی.ای و از مادر آی.اس.آی
كتاب به این حقیقت اشاره میكند كه چنانچه رگ و پی رهبران از بیخ و بن به آی.اس.آی پیخ خورده بود، خود آی.اس.آی به «سیا» وابسته بود. مناسبات این دو دستگاه، الهام گرفتن و متكی بودن آی.اس.آی به «سیا» و در عین حال اختلافنظرهایی بین آمر و مادون اینجا و آنجا، قدر قدرتی «سیا» و نیز اشتباهات آن و بسیاری نكات دیگر از جالبترین فصلهای این سند زیر نام «نقش سیا» میباشد.
آی.اس.آی مسئول فاجعه افغانستان
روزنامهای پاكستانی در سرمقالهاش در رابطه با حاكمیت خیانت و جنایت و قانون جنگل در كشور ما، به آی.اس.آی و سی.آی.ای اینچنین «انتقاد» میكند:
«بدون شك قسمتی از مسئولیت آنچه كه امروز در افغانستان میگذرد، بر دوش آی.اس.آی سنگینی میكند. قصد امریكا و سی.آی.ای هیچگاه این نبوده كه در افغانستان نظمی سیاسی به وجود آید. از ویلیام كیسی رئیس سی.آی.ای نقل میشود كه تنها قصد او شكست دادن شورویها بوده است. آی.اس.آی با پیروی از همین هدف سی.آی.ای مجاهدین را به داشتن استراتژیای سیاسی وادار نساخت.»
وقتی ویلیامكیسی رئیس «سیا» اولین بار در اوایل ۱۹۸۴ به پاكستان میآید از سوی آی.اس.آی جنرال اختر و نویسنده كتاب با وی میبینند. محمدیوسف ضمن توضیح آنكه «او از كمونیزم نفرت داشت» (برای رفع هر گونه سؤتفاهم كه نكند كدام بنده خدا رئیس «سیا» را متمایل به كمونیزم بداند!) مینویسد:
«در واقع او (كیسی) مثل بسیاری دیگر از افسران "سیا"، افغانستان را جایی میپنداشت كه امریكا میتواند انتقام شكستش را در ویتنام از روسها بگیرد. شورویها باید بهای گزافی با خون بپردازند.» (۷۹) ویلیامكیسی فلسفهاش را در باره درگیری روسها در افغانستان اینطور خلاصه میكند: «آن حرامزدادهها باید بها بپردازند» و درین رابطه «توسل به هر شیوهای (كه به ریختن هر چه بیشتر خون روسها بیانجامد) را قبول داشت.» (۷۹)
كتاب آن سادهلوحان یا متجاهلان را سیلی زده و از خواب میپراند كه در اثر تبلیغات و قیافهگیریهای استفراغآور گلبدین و شركا ژرفا و وسعت وابستگی احزاب و در راس آنها بنیادگرایان را به «سیا» نمیفهمیدند، درك نمیكردند كه چگونه بزرگترین كمك پنهانی «سیا» از جنگ جهانی دوم به اینسو، از طریق آی.اس.آی به احزاب ماورای ارتجاعی و دشمنان خونی آزادی و دموكراسی سرازیر میشد تا آنها را بر گرده جنگ آزادیبخش ملی تحمیل كرده و همچون سگان هاری بجان مردم ما انداخته و دندان بر گلوی شان فرو برند تا چشم شان هیچگاه با طلوع ستارهی آزادی و بهروزی بر فراز افغانستان ویران و ظلمتبار روشن نشود. اگر نه بالیدن افغانستان و نه رستن آن از زیر بار قرنها ستم و اسارت و پسماندگی وحشتناك، آرزوی دیرین دشمنان میهن ما را تشكیل میداد، با حاكمیت بنیادگرایان و دود و آتشی كه از خون كابل ما برپاست، به این آرزوی خود نایل آمدهاند.
از اینروست كه مردم ما امریكا را عامل درجه یك تقویت سخاوتمندانه و از جان و دل احزاب بنیادگرا و فاشیستترین آن (حزب گلبدین) دانسته و به این باور اند كه جنرال اخترها، جنرال حمیدگلها (چه رسد به بریگیدیر یوسفها) و شهزاده تركیالفیصلها فقط به مثابه چوبكهای بیمقداری در دست «سیا» قرار داشتند.
گلبدین و شركا اگر هزار بار دیگر هم گلو پاره كنند كه سی.آی.ای زاده نبودند، مردم اعتنایی نمینمایند. این سر آشكار را محمدیوسف آفتابیتر ساخته است. نگاهی به سهم هر یك از بنیادگرایان از كمك «سیا»، حدود خاص بودن و نازدانه بودن هر یك را نزد ولینعمت به وضوح ثابت میسازد:
«در ۱۹۸۷ فیصدی سهمیه احزاب بدینقرار بود: حكمتیار ۱۸-۲۰%، ربانی ۱۸-۱۹%، سیاف ۱۷- ۱۸%، خالص ۱۳- ۱۵%، نبی ۱۳- ۱۵%، گیلانی ۱۰- ۱۱% و مجددی ۳- ۵%. طبعاً بنیادگرایان با دریافت ۶۷- ۷۳% در صدر قرار داشتند.» (۱۰۵)
البته میدانیم كه گلبدین خیلی بیشتر از آنچه پدر یوسف اذعان میكند، برمی داشت.
طلسم پول را در رابطه با تسلیح و تجهیز «نیروهایش» چنین تذكر میدهد:
«مجاهدین بدون حمایت مالی به هیچ چیزی توفیق نمییافتند. استراتژی من هر قدر هم درخشان، اجرایش وابسته به ذخایر وسیع نقدی بود كه با آن میتوانستم نیروهایم را مسلح كرده، آموزش داده و به حركت دربیاورم. قریب نصف این پول از مالیهدهندگان امریكا میآید و بقیه از دولت عربستانسعودی یا ثروتمندان عربی.» (۷۷)
پدرخوانده بنیادگرایان
تنها ما نیستیم كه به درستی جنرال اخترها و حمیدگلها را پدرخوانده بنیادگرایان میدانیم. پاكستانیها نیز به شیوه خود شان مسئله را درك كرده و آن را به رخ مردم ما میكشند.
روزنامه «مسلم» (۱۳ اگست ۱۹۹۰) نوشت: «با مرگ جنرال اختر مجاهدین افغانستان پدرخوانده نظامی خود را از دست دادند.»
«رهبران» هفتگانه بدون وابستگی به «سیا»نفس نداشتند. نه میتوانستند از كنج مساجد خود پا فراتر نهند و نه هیچگونه حیثیت و شهرت «رهبری» كسب كنند. و این نكاتیست كه طبعاً پدر یوسف نمیخواهد به آنها بپردازد. او میداند كه تنها مثلاً بازگو كردن علت اخراج گلبدین از لیسه عسكری تمام صغرا و كبرا چیدنهایش برای «بهتر» و «برجستهتر» نشان دادن گلبدین و امثالش، برباد میرود.
«"سیا" تنها از طریق آی.اس.آی در گرداندن و هدایت احزاب عمل نمیكرد. "سیا" در ۱۹۸۳ دو مسئول داشت ولی زمانیكه من آی.اس.آی را ترك میكردم تعداد شان به پنج رسید. آنان كارمندان دایمی و مقیم بشمار میرفتند و شامل دیداركنندگان و تعداد بیشمار عمال اجیری نمیشدند كه بین مجاهدین، احزاب، كمیتههای نظامی احزاب و حتی بین كاركنان آی.اس.آی ماموریت داشتند.» (۹۲) و آنگاه به نحوه فعالیت عمال «سیا» وابسته به احزاب اشارهای میكند. با اینهم نویسنده مایل است رهبران مزدور را بیشتر مطیع و همدم آی.اس.آی تصور كند تا «سیا». مثلا نقل میكند كه چگونه «سیا» مشتاق دستیابی به یك هلیكوپتر توپدار ۲۴ـ MI بود و آن را با وصف تلاش فراوان نتوانست گیر بیاورد اما او با یك اشاره به «رهبران» طی مدتی كوتاه نه فقط یك بلكه دو فروند از آنها را به «سیا» تقدیم داشت! (۹۲ـ۹۳)
كمك «سیا» به صدها ملیون دالر در سال میرسید اما نویسنده پرارزشترین خدمت آن را تهیه عكسهای ماهوارهای میداند كه تمام اهداف مورد نظر را با جزئیات و به وضاحت نشان میداد و استفاده از آنها مخصوصاً نفوذ و عملیات در كشورهای آسیای میانه را بینهایت سهولت میبخشید.(۹۳)

جریان پول
بریگیدیر صاحب با آنكه داستان سخت توهین و تحقیر را از سوی «سیا» در امریكا مظلومانه بیان میدارد، لیكن منحیث قلب و زبان «رهبران» هفتگانه، اخلاص و تكریم خود را نسبت به منبع الهام اینطور انعكاس میدهد:
«"سیا" نقشی حیاتی در پیشبرد جهاد افغانستان بازی كرد. بدون پشتیبانی امریكا و عربستان، شورویها هنوز هم در آن كشور حضور میداشتند. بدون اطلاعاتی كه "سیا" آماده میكرد بسیاری از نبردها به شكست میانجامید، و بدون پرورش معلمان پاكستانی ما توسط "سیا"، مجاهدین فاقد تجهیزات مانده و در نهایت نمیتوانستند ابرقدرتی را شكست دهند.» (۹۶) (۲)
و حالا مردم ماست كه با تجربه كردن آفت عظیم ناشی از استیلای بنیادگرایان درد آنهمه كمك بیدریغ «سیا» به غلامان وطنیش را باید متحمل شود. تنها غرضورزی، بلاهت و یا بیشعوری موجب خواهد بود كه كسی كمكهای «سیا» را به احزاب دشمن دموكراسی، به حساب كمك به اكثریت مردم ما بگذارد.
یكی از مهمترین دلایلی كه شماری از محافل و نیروهای سیاسی در پاكستان و سایر كشورها نسبت به جنگ مقاومت به دیده شك و سؤ مینگریستند، همین در گرو بودن بدون قید و شرط احزاب به «سیا» و آی.اس.آی بود. به نظر ما مشكل نیروهای مذكور عدم توجه به دو نكته اساسی است: نفرت بیكران مردم ما از احزاب بخصوص بنیادگراها، و استفاده مجاهدین از امكانات احزاب طبق ضربالمثل از خرس موی كندن. اینها توجه نمیكنند كه مگر تفنگ گرفتن از دزدانی بخاطر راندن دزدانی دیگر كه به خانه شخص تجاوز كرده، اشتباه و گناه است؟ آیا با گرفتن پای سگ دست انسان مردار میشود؟
بهر حال هر چه رنگ خودفروختگی و فرومایگی دارد بر چهره رهبران احزابی مینشیند كه زیر سینهی «سیا» و آی.اس.آی كلان شده و امروز هم با اتكا بر همان سرپرستی و امكانات است كه بر ملتی مجروح سیلابی از خون و خیانت و آتش و بیشرافتی جاری ساختهاند.
همه چیز در خدمت سوزاندن كابل
در كتاب فصلی اختصاص یافته بنام «كابل، كلید». جنرال اختر در عشق سوزاندن كابل میسوخت و بناً دستور موكدش را به سگهایش صادر كرده بود: «كابل باید بسوزد.» این بود استراتژی اربابان رهبران وطنفروش.
«جنرال اختر شیفته زدن كابل بود. او قاطعانه و مصرانه بر آن بود كه حمله بر كابل باید بر هر كار دیگری اولویت داشته باشد. اگر جنرال قومندانی را میشناخت كه برای زدن كابل اسلحه ثقیل طلب میكند، فوراً در صدد پاسخ دادن به خواست او میبرآمد ولو هم من مخالف میبودم. تحت فشار نگهداشتن پایتخت مضمون اساسی استراتژی ما را تشكیل میداد. اگر كابل سقوط میكرد ما جنگ را میبردیم ـ مسئله به همین سادگی بود.
به علت اهمیت موضوع از اكثر گروههای مشاورین پاكستانی، بر ضد كابل استفاده میشد.... از یازده تیمی كه در ۱۹۸۴ فرستادیم، هفت تای آن علیه كابل بكار گرفته شد...
به علت فقدان جواب موثر مقابل هلیكوپتر های توپدار، ما حملات راكتی خود را باید شبانه به عمل میآوردیم. خواست من كوبیدن شهر از طرف روز نیز بود اما این از ۱۹۸۶ به بعد ممكن بود....
ما این شیوه را توانستیم موفقانه بكار ببندیم اما تنها پس از مقداری تاخیر زیرا "سیا" در ابتدا نتوانست نیاز ما را به وسایل مخصوص انداخت برطرف سازد.» (۱۵۱)
جنرال بابر در بارهی عمال آی.اس.آی
و مبتنی بر این «استراتژی» جنایتكارانه پدرخواندههای رهبران خاین بود كه قبل از سقوط رژیم پوشالی هم، مردم كابل زیر باران راكت تكه تكه میشدند. هیچ چیز نمیتوانست از ارتكاب این جنایتها از سوی صاحبان پركینه و سیاهدل گلبدین و شركا جلو بگیرد زیرا «اگر ما به سبب امكان تلفات غیرنظامی از حمله به كابل دست میگرفتیم آنگاه استراتژی اساسی ما در هوا میماند.» (۱۴۷) این حرف عاشقان سوزاندن كابل درست است. ولی آن ادعا كه گویا «اهداف ما همیشه نظامی بود» دروغی بیش نیست. هستند فراوان قومندانانی كه به یاد دارند آی.اس.آی چگونه آنان را به بمبگذاری در مزدحمترین و زیباترین نقاط شهر كابل تشویق و توظیف میكرد. غیر از سگان زنجیری حمیدگلها، اخترها و یوسفها كی میتواند بپذیرد كه آی.اس.آی از تبدیل كردن كابل به حمام خون قهقهه شادی سر نمیداد؟ آیا با وصف «ریزش دهها هزار راكت بر شهر و حومه آن» كه «به استثنای توقفی كوتاه در زمستان، هیچ روزی بدون یكچنان حملاتی سپری نمیشد» (۱۴۷) میتوان قبول كرد که كشته شدن مردم بیگناه ملكی «غیرعمدی» بود؟
با وجود این مردم ما مصمم اند كه انتقام آن همه قصابیهای كور را باید قبل از همه از آن رهبران و قومندانان شرفباختهای گرفت كه خود را به سی.آی.ای و یوسفها سپرده بودند.
در خلال طرحها برای نابودی كابل، بریگیدیر صاحب از نقشههای متعدد برای كشتن نجیب هم صحبت میكند كه باور كردنش مشكل است. زیرا از آقای یوسف باید پرسید كه چرا ترور هیچ یك از سران رژیم پوشالی عملی نشد و دستهای آی.اس.آی. تنها به ریختن خون مردم معصوم و بیسلاح ما قادر بود؟ بخاطر ترس از حملات متقابل؟ بخاطر تبانیهای گلبدین با جناحی از رژیم؟
شاید جنرال اختر بخاطری برای سوختن كابل آنقدر بیقراری میكرد كه هنوز به میزان پلشتی، عقدهمند بودن و وحشت بیناموسانهی گلبدین و دیگر دلالان بنیادگرایش واقف نبود و درست حدس نمیزد كه وقتی پای این فاشیستهای دینی به كابل برسد چگونه روی تمام تجاوزكاران و جلادان تاریخ كشور را سفید خواهند كرد.
آقای یوسف در آخر نه پاكستان بلكه صرفاً امریكا را برنده جنگ اعلام میكند زیرا «انتقام ویتنام را ستاند، كوبیده شدن شورویها را در میدان جنگ بوسیله نیروی پارتیزانیای دید كه آنرا حمایت و تمویل میكرد و از جاگزینی حكومت كمونیستی با حكومتی اسلامی در كابل جا گرفت»، و بازندگان اصلی مردم افغانستان را میداند كه «خانههای شان با خاك یكسان شده، زمین و مزارع شان سوخته و با میلیونها مین كشت شده، شوهران، پدران و پسران شان در جنگ مردهاند»! (۲۳۵)

عده ای از قومندانان با بریگیدیر یوسف. اینگونه عکس ها موجب افتخار آی. اس. آی است ولی مایه سرافکندگی و خجلت هر مجاهد وطنپرست و ملی.
باز هم نقص شناخت باداری از نوكرانش. او نمیفهمید كه اگر روزی قدرت به دست پروردگانش برسد چگونه به بهای خون و غرور ملت ما پاس مالكان پاكستانی را خواهند داشت. حالا بر كی پوشیده است كه در افغانستان عوامل آی.اس.آی حاكمیت یافتهاند؟ آقای یوسف آیا هنوز هم صرفاً امریكا را برنده اصلی قلمداد میكنید؟ مگر طبق استراتژی تان كابل نمیسوزد و دو لاشخوار پلید تان گلبدین و ربانی را در آنجا نصب نكردهاید؟
اگر بریگیدیر یوسف از چیره شدن حیوانیترین و موحشترین دهشت ممكن در كابل بوسیله ایادیش احساس سرافكندگی میكند، آیا وجدانی دارد كه عامل این همه جنایت مخوف یعنی فرزندان بنیادگرای بیناموسش را عاق كند؟
مردم ما با در نظرداشت فعالیت ۲۴ ساعته جنرال حمیدگل و ادامه عملیات چنگیزی خاینان «جهادی»، جواب سوال را بخوبی دریافتهاند.
تبلیغ حلالزادهها در پوشش
بریگیدیر صاحب در چند جا خواسته خود را فردی بنمایاند كه گویا یك عسكر هست و بناً برخوردش به اشخاص و مسایل صد در صد نظامی بوده، به جنبههای سیاسی كاری نداشته و ارفاق و توجهات خاص به عدهی معینی از احزاب و رهبرانش فقط و فقط بر پایه قابلیتهای آنان در انجام پلانهای آی.اس.آی و شخص وی مبتنی بوده است و بس!
لیكن پوشش نازكی از الفاظ و ادعاهای مسخره وی به منظور استتار حلالزاده بودن مزدوران بنیادگرایش و بخصوص گلبدین، زود پاره میشود. بندوبستها، پیمانها و عشق و هیجان او نسبت به همدلان بنیادگرا چنان بر او غلبه میكند كه نمیتواند حفظ ظاهر كند و بصراحت مینویسد:
«معروفترین و جنجالیترین رهبر بنیادگرا گلبدینحكمتیار است. او در حربی ښوونځی و پوهنتون كابل تحصیل كرد و از همین پوهنتون واجد شرایط انجنیری گردید. در ۱۹۷۲ بخاطر فعالیتهای ضد دولتی (ضد كمونیستی) >sup>(۳) دو سال زندانی گردید. من او را بین همه رهبران اتحاد نه تنها جوانترین بلكه مقاومترین و تواناترین آنان یافتم. او از معتقدترین سرسخت حكومت اسلامی برای افغانستان، ادارهكنندهای كمنظیر و تا جاییكه من درك كردهام فردی بینهایت صادق میباشد. او با وصف داشتن ثروتی معین، زندگی سادهای دارد. همچنان او متهور، قاطع، انعطافناپذیر و شدیداً با انظباط میباشد، و با امریكاییان جور نمیآید.» (۴۰)
او فراموش میكند كه این چنین رنگ و لعاب زدن به یكی از عروسكهایش ممكن است عدهای خوانندهی پاكستانی بیخبر از دنیا را بفریبد اما نزد مردم ما جز بیزاری و تحقیر علیه قلادهداران گلبدین و امثالش ایجاد نمیتواند. مردم ما این طنابهای پرسش را به گردن صاحب كتاب میاندازند: گلبدین را كی و كجا «معروفترین» ساخت؟ شما در سطح ابتذال جمبورهها و چلیهای كاملاً بیسواد گلبدین برای وی تبلیغ میكنید. او از صنف دوم فاكولته انجنیری اخراج گردید. این واقعیت هر چند بیاهمیت به همگان معلوم است حتی خود گلبدین هم شرم خواهد كرد از اینكه مدعی شود لیسانس انجنیری است. او صرفاً بخاطر عقده حقارت خودكمبینی (بدبختی است كه ربانی و سیاف و حتی مجددی با القاب «پروفیسر» و «استاد» یاد شوند و نام او ساده و پیاده گلبدین باشد!) و آب كردن تروریزم و سیاستهای قرون وسطاییش زیر لقبی «علمی» است كه نامش را با كلمه «انجنیر» میآراید. چرا دوران حربی ښوونځی ستارهی جاسوسان تان را مسكوت میگذارید؟ مگر شما از علت اخراج گلبدین از حربی ښوونځی نمیدانید؟ كدام یكاز «رهبران» از «معتقدترین سرسخت حكومت اسلامی» نیستند؟ مگر آنان طرفداری خود را از حكومتی نصارایی، دموكراتیك یا كمونیستی اعلام كردهاند؟ آیا امحای فوری هر مخالف درون حزبش نیز مثال «اداره بینظیر» اوست؟ در صداقت او نسبت به «سیا»، سی.آی.ای و شخص شما جایی هیچگونه تردیدی نیست اما مردم ما سازشهای او با روسها، وحدتش با خاینان خلقی و غسلش در خون روشنفكران آزادیخواه، راكتبارانهایش بر كابل و... مدتهاست به میزان صداقت و خیانت او به وطن پی بردهاند. آیا رسیدن از بایسكلی قراضه به موترهای گرانقیمت ضد گلوله، داشتن پساندازها در بانكهای خارجی و فابریكات اسلحهسازی، نمودار «زندگی ساده» میباشد؟ اما درستی این ادعای تان را كه گلبدین «با امریكاییان جور نمیآید»، بزرگترین میزان سهمی است كه او از كمك «سیا» میگرفت!
جنرال اسلم بیگ و گلبدین
گلبدین محصول آی.اس.آی است اما از پستان تمام ارگانهای قدرت در پاكستان نوشیده و پرورش یافته است. شاید كمتر خوانندگان ما میدانستند كه جنرال اسلم بیگ لوی درستیز حكومت بینظیر بوتو نیز این چنین از سركرده بنیادگرایان تروریست و ورود فاجعهبار این مكروب به كابل پشتیبانی میكند:
«اسلمبیگ گفت اشتباه است اگر تصور شود كه مسایل افغانستان بدون گلبدینحكمتیار حل شده میتواند. نیروی حكمتیار سه برابر نیروی احمد شاه مسعود است. حكمتیار نفوذ فراوانی در افغانستان دارد. تعداد تاجیك و ازبك در حزب اسلامی او كمتر از تعداد پشتونها نیست. از طرف دیگر احمد شاه مسعود چندان نفوذی در كابل نداشته و نفوذ وی تنها منحصر به دره پنجشیر میباشد. اسلمبیگ از تصمیم گلبدین دایر بر رفتن به كابل و شروع فعالیتش دفاع كرد.
او معتقد بود صبغتاله مجددی كه منحیث رئیس حكومت موقت به كابل رفت رویدادها ثابت ساخت كه در دست ملیشاها گروگان است.»
(«مسلم»، ۱۸ می ۱۹۹۲)
بعد از ستایشهای تهوعآور، آقای یوسف برای اثبات «یك دنده بودن» گلبدین مقابل ولینعمتش امریكا و «اختلاف» آن كشور با این دستپرورده پر كرشمهی «سیا»، مینویسد:
«حكمتیار به سبب امتناع علنیش از ملاقات با پرزیدنت ریگن در سفرش به نیویارك و سخنرانی در مللمتحد هرگز از جانب امریكا بخشوده نشد. این امر سیلی سختی بر روی امریكا بود كه آنهمه پول میپرداخت تا جنگ ادامه یابد ولی اینك یك رهبر مجاهدین دستی را پس میزند كه او را پروراند. حكمتیار تحت فشار جدی قرار گرفت تا كوتاه بیاید. رهبران پاكستان تلفنی آشكارا به وی گفتند كه او با این عملش به امر جهاد در غرب شدیداً صدمه میزند. او از حرفش نگذشت. دلیل او این بود كه ظاهر شدنش در حال مصافحه با ریگن به معنی به بازی گرفته شدن در دست كی.جی.بی و تبلیغات شوروی خواهد بود كه مدعی اند جنگ، جهاد نه بلكه دنباله سیاست خارجی امریكا میباشد. عوامل كی.جی.بی و خاد پیوسته تاكید میورزیدند كه امریكاییان پول میدهند تا افغان با افغان جنگ كند و این مجاهدین را نه سربازان خدا بلكه نوكران امریكا میسازد. او (گلبدین) میدانست كه باید كمكهای امریكا را بپذیرد اما آنها را پنهانی و قابل انكار میخواست و نه علنی كه در معرض دید تمام دنیا باشد. برای او، مانندبسیاری از افغانها ذلتبار بود كه علناً بر مدیون بودنش در برابر یك نامسلمان صحه گذارد. اشتیاق امریكا برای ابراز امتنان (از سوی كمكگیرندهها) قابل فهم نبود.... اعطای كمك آنچنان تبلیغ میشود كه آبروی دریافتكننده را میریزد و بیشتر او را بیزار میسازد تا سپاسگزار.» (۴۱)
از آقای یوسف، مكرراً باید پرسید: ۱) آیا امتناع گلبدین از دیدار با ریگن واقعاً به همان دلیل احمقانهای بود كه از زبان «تواناترین» جیرهخوار تان آوردید؟ ۲) او زیر چه نوع «فشار جدی» بود كه باز هم سر خم نكرد؟ پاكستان هر وقت كه دلش خواسته و مصالحش ایجاب میكرده بارها توانسته در یك چشم برهمزدن همهی این «رهبران» را كه هیچگاه به میل خود در یك كاسه نان نمیخورند، «متحد» سازد ولی حالا چه شده كه نازدانهترین چوچهاش را از «صدمه زدن شدید به امر جهاد» نمیتوانست باز دارد در حالیكه از نقش تعیینكننده پاكستان و موش شدن رهبران مقابل آنان چنین مینگارید: «پس از عدم موفقیت مذاكرات، حوصله ضیا بسر آمد و در ساعت ۲ شب دستور داد كه هفت حزب باید اتحادی به وجود آرند و تا ۷۲ ساعت دیگر اعلامیه مشتركی انتشار دهند.... رهبران میدانستند كه بدون حمایت پاكستان یعنی ضیا همه چیز پایان مییابد.... اتحاد جدید برقرار شد.»؟ (۳۹ـ۴۰)
۳) چگونه است كه امریكا كوچكترین جسارت دولتها را میتواند پاسخ دهد و مثلاً نمكنشناسی مثل نوریگای پانامه را از چوكی ریاستجمهوریش در پانامه مستقیماً به امریكا آورده و او را با تحقیر فراوان بعنوان قاچاقچی هرویین محاكمه میكند اما در مقابل نمكحرامی نوكری خیلی كوچكتر از نوریگا، هشت سال تمام است كه سكوت و خودداری و ترس پیشه میكند؟ آیا امریكایی كه از دولت كویت بخواهد عدهای را صرفاً با اتهام توطئه برای كشتن ریگن، به اعدام محكوم سازد، نمیتوانست با یك اشاره از پاكستان بخواهد گلبدین را كه از ملاقات با پدر ریگن سر باز میزند، تنبیه كم از كم جسمانی و مالی كند؟
نه آقای یوسف این نوع قهرمانسازی در مورد فردی تیزابپاش و جاسوس جور نمیآید.

نویسنده کتاب با ویلیام کیسی و جنرال اختر گرچه که هر دو مرده اند اما، سازمانهای شان با اتکا بر سگهای وطنی همچنان بر کشور سوختهی ما چشم دارند.
با اذعان به اینكه بین برادران میتواند تضادهایی جدی بوجود آید و شاید گلبدین و حزبش زمانی حیثیت كاغذ تشناب امریكا را بخود گرفته و دور انداخته شوند و به رغم اینكه حتی امریكا گلبدین را متهم به تجارت هرویین و داشتن بزرگترین فابریكه هرویین سازی دنیا كرده و ظاهراً به همین دلیل از صدور ویزه به وی خودداری كرد («مسلم»، ۵ سپتامبر ۱۹۹۲)، دولت امریكا دوستش دارد و گرنه هر كاری علیه این آفریده تروریستش میتوانست بكند. هكذا صلاح امریكا در مواقعی آن بوده كه اسلحهای را كه به احزاب سرازیر میكرد مارك امریكا نداشته باشد (و شما خود درین مورد مفصل توضیحات دادهاید) و «رهبران» هم بهتر است زیاد نوكر امریكا بنظر نرسند. پس برای امریكا قبول یكچنان درامههایی (استنكاف گلبدین از دیدار با ریگن) نیز اشكالی نداشت. به عقیده ما، آقای یوسف، سیاستهای امریكا در برابر مخالفینش بغرنجی هایی دارد. میبینیم كه امریكا بیش از ۲۰۰هزار عراقی و تمام بغداد را با خاك یكسان كرد اما صدام را زنده گذاشت چون عجالتاً او میتواند به عاملی مثبت در پیشبرد خواستهای امریكا در منطقه و كشورش بشمار رود. بعضیها خمینی و جانشینانش را هم در خط امریكا میدانند چون علیالرغم ادعاها و فریادهای كركننده بر ضد امریكا، با فاشیزم بنیادگرایی شان در مبارزه علیه كمونیزم در ایران و منطقه جوره ندارند. این مطلب كه امریكا احزاب بنیادگرا را آنجاییكه نیاز بوده و باشد استعمال كرده و میكند، در روزنامه «فرنتیرپست» چنین انعكاس یافته است:
«امریكا در جایی كه ضرورت بوده نیروهای بنیادگرا را مورد استفاده قرار داده و در عین حال چهره تمام جهان مسلمان را با بنیادگرا و عقبگرا نامیدن آن مخدوش نموده است.»
برززنسكی گفت: «بنیادگرایی اسلامی میتواند جلو كمونیزم را بگیرد.» («فرنتیرپست»، ۲۲ اپریل ۱۹۹۱)
در مورد گلبدین با امریكا، حرف یك مبصر امریكا معتبر است تا حرفهای جاسوس نوازانه شما:
«امریكائیان همه مجذوب او میباشند. او (حكمتیار) هر قدر بیشتر بروی آنان میپرد، امریكائیان بیشتر به وجد میآیند.» («فرنتیرپست»، ۱۱ جنوری ۱۹۸۸)
آیا امتناع گلبدین از ملاقات با ریگن، در حالیكه در خفا بر طبق نقشههای «سیا» عمل میكند و هستی و بقایش در گرو كمكهای امریكاست، از همان «پریدن»هایی نیست كه آن دولت را به وجد آورده و مزه میدهد؟
گلبدین شیر آی.اس.آی را حرام نمیكند
جنرال اسلم بیگ میگوید:
«میدانم كه حكمتیار قربانیهایی را كه پاكستان به جهاد افغانستان داده، درك میكند.»
بلی آقای اسلم بیگ، نوكر وفادار و فدایی تان به مراتب بیشتر از حدی كه میخواستید قدر شیری را كه از دولت پاكستان خورده میداند و هزاران بار بیشتر از آنچه آرزو میكردید، استراتژی شما ـ نابودی كامل كابل ـ را متحقق ساخته است، و هنوز هم معلوم نیست تا كی و با چه وسایل دیگر به خیانت و جنایت به وطن و مردم ما ادامه میدهد تا شما و دولت تان قبول كنید كه او «قربانیهای پاكستان» را با تمام ذرات وجودش پاس داشته و قطرهای از شیر این دولت را كه با آن پرورش یافته حرام نخواهد كرد.
هنگامی میشد آن حركت گلبدین را نه عشوه، نه غرنمایی و نه قیافهگیریای زننده بلكه ناشی از موضع مستقل، ملی و غیر وابسته به «سیا» و آی.اس.آی یا هر نیت خوب دیگر به حساب آورد كه اگر لب از پستان «سیا» بر نمیگرفت لااقل بیشترین سهم را نمیداشت.
شق دیگر میتواند این باشد آقای یوسف كه آی.اس.آی خود به «مقاومترین و تواناترین» عاملش یاد داده باشد كه حاضر به ملاقات با ریگن نشود.... تا بدین ترتیب پاكستان به امریكا بفهماند كه بچه نازدانه مشترك شان اینگونه «كله شقی» ها دارد لیكن بهر حال مهارش در دست پاكستان است تا در فرصتهایی او را بعنوان قطعه طوس خود به میدان اندازد.
نویسنده در جای دیگری ضمن همدردی و همنوایی با بنیادگرایان و اظهار ایمان به كمك «سیا»، پدرانه از حماقت فرزندش صحبت میكند:
«احساس میكنم بنیادگرایان در شناخت شان از انگیزههای امریكا اشتباه نمیكردند اما حماقت شان این بود كه نظرات خود را آشكارا بیان میداشتند زیرا بدون حمایت كامل امریكا، جهاد نمیتوانست و نمیتواند به موفقیت برسد.» (۴۲)
اما حوادث بیش از یك سال اخیر تحلیلهای بریگیدیر یوسف را بیبنیاد و سطحی نشان داده و ثابت میسازد كه امریكا از گزیده شدن توسط سرسپردگان بنیادگرایش واقعاً لذت برده و بدش نمیآید كه آنان را در مقام ریاست جمهوری و صدراعظمی هم ببیند.
موضع دفاع ملفوف یا آشكار پدر یوسف از گلبدین در چند جای دیگر كتاب هم آمده. او بعد از اظهار درد از كاهش نفوذ گلبدین در كنرها، زابل، هلمند و فراه در رابطه با جدال او با یكی از مخالفانش بنام محمدخان مینویسد:
«حكمتیار قصد داشت به حملهای وسیع علیه محمدخان دست زده و او را از پاكستان بیرون كشد و ما هم جدا در نظر داشتیم عین كار را با استفاده از اردوی پاكستان انجام دهیم.» (۱۳۱)
با اشاره به كشتار تخار و اعدام سیدجمال و همدستانش، در اینكه دستهای گلبدین به خون رنگین است ابراز تردید میكند:
«اینكه سیدجمال تحت دستورات مستقیم حكمتیار آن عمل را انجام داده یا نه هرگز ثابت نشد.» (۱۲۹)
یعنی اینكه گویا گلبدینش در تمام عمر فقط متهم به یك قتل شده كه آنهم هرگز ثابت نشده!
بدین ترتیب میبینیم كه بریگیدیر یوسف هزاران جنایتی را كه گلبدین با تكیه روی آی.اس.آی نه تنها در افغانستان بلكه در زیر ریش او در همین پشاور مرتكب شده، كتمان میكند.
حال قبل از آنكه به تصویر رهبران سه گانه توسط وی توجه كنیم بد نیست ببینیم درک بریگیدیر صاحب از فرق بین بنیادگرایان و میانهروان چیست:
«هر دو مسلمان اند اما بنیادگرا سختگیرتر و محافظهكارتر بوده و هیچ جنبهای از شیوه زندگی غربی را قبول ندارد. این موضوعی درجهای است. یك میانهرو میتواند یك زن را با پتلون قبول كند اما با دامن كوتاه نه. یك بنیادگرا هیچكدام را قبول نمیتواند.» (۴۰)
ضیاالحق و افغانستان
جنرال ضیا طی بیش از یازده سال از مسئله افغانستان بخاطر پیشبرد منافع شخصی و پست خود استفاده جست و آلت اساسی او درین راه سازمان قبلالذكر (آی.اس.آی) بود.
(«مسلم»، ۲۳ جنوری ۱۹۹۳)
به گفته وی، برعكس بنیادگرایان، میانهروانی مثل گیلانی و مجددی حدود هر شش ماه بعد به خرج دولت امریكا به آن كشور سفر میكردند. فساد بین احزاب سهگانه حاكم بوده و رهبران نسبت به قومندانانی كه اسلحه را میفروختند سختگیر نبودند.
«این احزاب دارای اراكین دفتری دایمی بودند كه اكثر در غرب تحصیل كرده و با ۱۰۰ دالر ماهانه كه بنیادگرایان به اعضای دفترهای خود میپرداختند، راضی نبودند. آنان سه برابر بیشتر از این مبلغ را به اضافه اسكان رایگان دریافت میداشتند. آنان همیشه در صدد بودند تا سهمیه اسلحه شان را با ۱۰۰ فیصد منفعت فروخته و جبران كمبود پول كنند.» (۱۰۵)
«مولوینبی رهبری ضعیف بوده كه امور حزب را به دو پسرش سپرده كه هر دو متهم به جیبزدن پولهای مجاهدین اند. پسر بزرگش در «حادثه كویته» (تقلب و رشوه و خرید و فروش اسلحه بین ماموران آی.اس.آی و احزاب) شركت داشت. گیلانی لیبرال دموكراتی است علاقمند زندگیای راحت كه مدت زیادی را در خارج سپری میكند. او رهبری مقتدر نبوده و بر بوروكراسی حزبش كنترول زیادی ندارد. مجددی ظاهراً از سوی معاونین و كارمندان حزبش كه نفوذ چندانی بر آنان ندارد، محدود گردیده است. فعالیتهای مشكوك آنان اكنون حزب را با بدنامی مواجه ساخته است.» (۴۲)
در رابطه با پر یا خالی بودن دیپوهای اسلحه هر حزب (خالی بودن به معنی فعالیت و كارایی یك حزب شمرده میشد)، پدر یوسف باز هم ریش مولوینبیمحمدی را كنده وسیاف را میستاید:
«حزب نبی درین مورد مقصر درجه یك بود. با وصف امكانات فراوان... او و كارمندانش هرگز نتواستند كمبودهای شان را اصلاح كنند. نقطه مقابل او سیاف بود كه گدامهایش عموماً خالی میبود. اگر چه باید تایید كنم كه او از امتیاز منحصر به فرد دریافت كمكهای مالی اضافی سخاوتمندانه و مستقیم از اعراب ثروتمند برخوردار بود.» (۱۰۵)
پدر یوسف همانقدر كه در مورد سهگانه راستگوست، در مورد گلبدین و شركا حقایق را میپوشاند. چرا؟ برای آنكه به مردم ما بگوید: اگر در فردای آزادی رهبر كار داشتید، گلبدین و شركا بهترینها اند. اینان فقط برای پاكستان، عربستان و ایران جاسوسی میكردند كه الحمداله هر سه كشور مسلمان اند ولی با «سیا» فقط دارای مناسبات مالی و نظامی بودند چون جهاد بدون كمك این عزیزان نامسلمان امكان نداشت!
چرا این كتاب انتشار مییابد؟
مبارزه ملت افغانستان بر ضد تجاوزكاران شوروی دنیا را مبهوت كرده بود. بعد از جنگ ویتنام، حماسه جنگ مقاومت ضد روسی ما نظیر نداشت. نه لكهی ناشی از وجود احزاب بنیادگرای مزدور در آن كه از پول و حمایت «سیا» و آی.اس.آی به وجود آمده و نیرو گرفتند، میتواند بر كل این صفحه درخشان تسلیمناپذیری تودههای ما بر ضد اشغالگران و سگهای آنان، سایه افكند و نه دزدیده شدن و خیانت بنیادگرایان به این مبارزه بزرگ كه آن را از سیر طبیعی تكاملش ـ نیل به آزادی و دموكراسی ـ باز داشت.
ملل سراسر دنیا و منجمله ملت پاكستان سلحشوری مردم ما را تحسین میكردند. اما درین میان دولت پاكستان به دست و پا افتاد تا حتیالامكان و با ذرایع گوناگون به دنیا بفهماند كه شكست روسها كار عمدتاً افغانها نبوده است؛ قهرمانی تودهها و قومندانهای وطنپرست و ضد احزاب در كار نبوده و هر چه ستایشانگیز هم بنظر میخورد محصول بنیادگرایان و طبعاً اسلحه، تعلیمات، نقشه و رهبری آی.اس.آی بوده است؛ نقش كمكهای «سیا» در راندن روسها تعیینكننده بوده است؛ رهبران از مردم و مردم از آنان بوده و نتیجتاً مردم افغانستان را از هیچ آلودگی و نشان خیانت و جنایت كه در رهبران سراغ میشود، نمیتوان مبرا دانست؛ اگر زمانی رژیم پوشالی سقوط میكند به خیر و صلاح مردم ماست كه بنیادگرایان و بخصوص فاشیستترین و جانیترین بخش آنان را در مقام «امارت» و «صدارت» وامثال آنها قبول كنند؛ هر حكومتی چه با سركردگی و چه با شركت بنیادگرایان ایجاد گردد حكومت دست نشانده پاكستان بوده و بناً دول جهان توجه كنند كه راه تماسگیری و ادامه روابط با كابل از اسلامآباد میگذرد و....
امریكا به بنیادگرایان تاجیكستان استنگر میدهد
محمد شریف همتزاده رهبر بنیادگرایان تاجیكستان كه در افغانستان بسر میبرد اعلام كرد كه ایالات متحده به آنان راكتهای استنگر خواهد داد.
(«مسلم»، ۳۰ جولای ۱۹۹۳)
و این كتاب یكی از آن وسایلی است كه افتخار نبرد آزادیبخش مردم ما را با فاش كردن سرآشكار وابستگی و مزدوری احزاب هفتگانه، تخطئه و لجنآلود مینماید.
درینگونه نشریات (بخصوص چاپ پاكستان و ایران) از آنچه نشانی وجود ندارد عبارتست از بشدت مطرود و منفور بودن بنیادگرایان نزد مردم ما، ذكر اعمال خاینانه و تبهكارانه شان؛ نیاز و علاقه مردم ما به آزادی و دموكراسی؛ رهایی زنان؛ نیروهای سیاسی دموكراسیطلب كشور ما و مانند اینها.
تا جاییكه به پاكستان ارتباط میگیرد گویی یكی از ماموریتهای اصلی آقای یوسف بعد از تقاعد، این بوده كه جنگاوران واقعی نبرد ضد روسی در افغانستان را نه مردم ما و قومندانهای پاك و غیروابسته بلكه آی.اس.آی، جنرال اخترها و خود را قلمداد كند. او در كتاب قبلیش «سرباز خاموش» ضمن ستودن بیحد و حصر جنرال اختر و پلانگذار و «استراتژیست جهاد افغانستان» نامیدنش میگوید كه نام وی منحیث تنها جنرالی كه ماشین جنگی شوروی را از جنگ دوم به بعد میخكوب كرد و سرانجام آنرا شكست، در تاریخ خواهد ماند.
لیاقتبلوچ از رهبران جماعت اسلامی پاكستان، جنرال ضیاالحق را «قهرمان جهاد افغانستان» لقب داده و اظهار داشته كه اگر ضیا نمیبود جهاد افغانستان به پیروزی نمیرسید. («فرنتیرپست»، ۱۷ فبروری ۱۹۹۳)
و اعجازالحق در مورد پدرش گفت اگر ضیاالحق میبود وضع مسلمانان افغانستان، كشمیر، بوسنیا و فلسطین چنین نمیبود.(همانجا)
مخدومین بنیادگرایان از اینكه نقش اساسی آنان در ساختن و معروفیت مهرههای مورد نظر تا آخر نادیده و ناشنیده بماند ناراضی و ناخشنود میمانند. وقتی سر و صدای فردی بیش از حد بالا میگیرد، دیگر صبر و سكوت را جایز ندانسته و اسرار رابطه خود را با احزاب و رهبران از پرده بیرون میكشند. مثلاً بیاد داریم كه چگونه «سیا» در اوج شهرت احمد شاه مسعود، ناگهان طی گزارش مفصلی، عامل واقعی عملیات موفقیتآمیز وی علیه روسها را «سیا» معرفی كرد. (رجوع شود به مجله «تایم»، ۱۱ جون ۱۹۸۴)
ولی كاش و چه بهتر كه شیوه كار بدخواهان میهن ما محدود به افشای نوكران شان میبود. مسئله اینست كه آنان مشتی مولود غدر و فساد و خون و رذالت را همسنگر مردم ما تبلیغ كرده و بدینصورت شریرانهترین و نابخشودنیترین توهین ممكن را به ملت آزادیخواه ما روا داشته و اغتشاش ذهنی بار میآورند.
اما حقایق تاریخی نازدودنیتر و سرسختتر از آنند كه بشود با نوشتن چند كتاب و مقاله آنها را طبق اراده و خواست خود برای همیشه تحریف كرده و وارونه جلوه داد. اثر این نوع خیانتها به تاریخ چندان دیرپا نمیتواند باشد.
آنجایی كه بریگیدیر یوسف از مناسبات و همخونی «رهبران» با آی.اس.آی و «سیا» و سرپرستی مطلق و همه جانبه دستگاههای مذكور بر آنان سخن میراند صرفاً بر گوشهای از واقعیات كه قبلاً هم زبانزد عام و خاص بود صحه میگذارد. ولی چنانچه متذكر شدیم، آنجاییكه باید از ماهیت واقعی از شناختی كه مردم ما از بنیادگرایان دارند سخن گوید، سكوت میكند، طفره میرود یا آشكارا حقیقت را میپوشاند.
درك جنرال اسلم بیگ از وطنپرستی گلبدین و مسعود
«جنرال اسلمبیگ گفت كه وطنپرستی مردم افغانستان نیروی پیونددهنده و متحدكنندهی كشور شان است. همین نیرو بود كه منجر به آتشبس بین گلبدینحكمتیار و احمد شاه مسعود گردید.»
بنابر منطق این پدر بنیادگرایان وطنی، آن دو عزیزش بیش از چند روزی «وطنپرست» نبوده و پس تا كنون كه زیادتر از یكسال از جنگ بین آنان میگذرد، باید هر دو برادر جهادی بدترین خاینین به وطن ما بشمار روند. آیا این نتیجهگیری را قبول دارید آقای اسلمبیگ؟
طوریكه شما هم گفتهاید مردم ما بدون شك واله و شیدای افغانستان اند و بهمین دلیل بود كه علیه رژیم مزدور جنگیدند و حالا هم بطور حتم روزی فرارسیدنیست كه علیه كسانی به پا خیزند كه خود را به آی.اس.آی و شما فروخته بودند تا بدینوسیله از شرف و غرور و آزادی سرزمین ملوث شده خود زیر پای بنیادگرایان دفاع كرده باشند. آن وقت است كه صفحهی زرین دیگری در تاریخ مبارزه آشتیناپذیر ملت ما بر ضد بیگانگان و بیگانهپرستان خاین افزوده خواهد گشت.
آقای یوسف صفحات زیادی را اختصاص داده به فساد در آی.اس.آی و «سیا» و اردوی پاكستان. اینها هم لااقل برای ما افغانها داستانهای آشنا و كهنه و تكراریست. چگونگی تهیه و انتقال اسلحه «سیا» از كشورهای دیگر تا كراچی و از آنجا به احزاب و زندگی و كار خودش كه به شیوه فلمهای جنایی و پلیسی پاكستانی هم نگارش یافته، نكته مفید و باارزشی را بازگو نمیكند.
خلاصه به سادگی میتوان نتیجه گرفت كه صاحب «دام خرس: قصهی ناگفتهی افغانستان» در واقع هیچ «قصهی ناگفتهی» مهمی را بیان نمیدارد.
آقای یوسف اگر حامی جنایتكاریهای گلبدین و شركا نمیبود و اندكی با مردم ما احساس همدردی میكرد باید منجمله سوالهای زیر را روشن میساخت تا چند «قصهی ناگفته» را گفته باشد: گلبدین چند نفر را در پشاور اختطاف و بعد زیر شكنجه كشته است؟ اسرار اختطاف و شكنجه و قتل داكتر صمد درانیها، الفت ها، مجروح ها، داكتر فیض احمد ها، داكتر شگیوالها، پروفیسور قیوم رهبر ها، رحیم چنزیی ها و صد ها روشنفكر برجسته و وطنپرست دیگر افغان چگونه بوده است؟ گلبدین دارای چند زندان و شكنجهگاه در داخل پاكستان بود و طی ۱۴ سال در درون آنها چه گذشته است؟ چند عریضه علیه آدمربایی و تروریزم گلبدین به كمشنری افغان و آی.اس.آی ارائه شده و چگونه آی.اس.آی همهی آنها را صریحاً یا با مماطله رد كرده است؟ جزییات رابطه جماعت اسلامی با حزب گلبدین چه بوده است؟ دولت پاكستان از گلبدین و شركا و میانهروان چه تعهداتی گرفته است؟ اسرار وحدت حزب گلبدین با خلق به رهبری شهنواز تنی چیست و نقش پاكستان در آن و سایر زد و بندهای این حزب با روسها و حزب خلق قبل از كودتای مشترك با تنی از چه قرار بوده است؟ اسرار بیناموسیهای حزب سیاف علیه زنان ما و دلالی آنان برای باداران عرب شان را بگویید. قصههای شرمآور حكومتسازی ها توسط آی.اس.آی در پندی، پشاور و اسلامآباد چگونه بوده است؟ آی.اس.آی چگونه با طرح ایجاد حمام خون در كابل بدست مزدوران بنیادگرایش پس از سقوط رژیم پوشالی موافقت كرد؟ سایر طرحهای آی.اس.آی با تكیه بر عمال اخوانیش در آینده چه خواهد بود؟
آقای یوسف، امروز حق دارید برپایی «امارت» و «صدارت» غلامان آی.اس.آی را بر سر كابل سوخته و جنازههای اهالی نامرادش، جشن بگیرید. لیكن مردم آزادیخواه ما مسلماً از دام برادران شیطان نیز رستنی اند و آن زمان است كه شكست و رسوایی سیاستهای پاكستان و بنیادگراییی بینالمللی در مورد كشور ما را باید در كتابی دیگر بنویسید.
یادداشت ها:
۱) این فرد در اعلامیه ای گفت که: "حمید گل نه تنها جنرالی درخشان بلکه سیاستمداری دوراندیش نیز میباشد که تحلیل های سیاسیش همیشه درست ثابت شده است. او همراه با جنرال ضیا طی جنگ افغانستان نقشی تاریخی علیه شوروی سابق ایفا کرده است."
۲) پوچی این اظهار عبودیت و نمک شناسی در برابر کمک "سیا"، با این سخن و. کانسترارو V. Cannistraro از افسران "سیا" برملا میشود: "مسئله اینبود که در مقایسه با توسعه و تشدید جنگ توسط شورویها، کمک امریکا تنها برای آن کافی بود که مردمی بسیار دلیر را به کشتن دهد. زیرا کمک مذکور مجاهدین را به جنگیدن جرأت می بخشید لیکن چیزی نبود که آنان را به پیروزی رساند."
۳) بریگیدیر صاحب در عالم توصیف از نورچشمش دچار احساسات و جذبات شده و ظاهر شاه و دولتش را هم "کمونیستی" میخواند تا خواننده ناآگاهتر از خودش را گرم سازد. ازینکه ایشان از سیاست چیزی ندانند شاید. ولی در اینکه در حد یک شاگرد مکتب ابتدایی از تاریخ کشور ما چیزی نمی فهمد، جای شکی نیست.