واصف ‌باختری‌ شاعری‌ معلق‌ بین‌ جنایتكاران‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ به‌ روایت‌ منتقدی‌ خادی‌ـ جهادی

نامرد در سیاهی‌
         فقدان‌ مردیش‌ را پنهان‌ كرده‌ است‌
                                                             «فروغ‌ فرخزاد»

به‌ قول‌ دانشمندی‌ وا به‌ حال‌ ملتی‌ كه‌ نیاز به‌ قهرمان‌ داشته‌ باشد. ولی‌ هزار بار تأسف‌ به‌ وضع‌ جماعتی‌ كه‌ قهرمانی‌ قلابی‌ برای‌ شان‌ درست‌ كنند. و ما پس‌ از فاجعه‌ هشت‌ ثور شاهدیم‌ كه‌ جماعت‌ نویسندگان‌ و شاعرانی‌ كه‌ با سقوط‌ رژیم‌ نجیب‌ سرسبیل‌ ماندند، ناگهان‌ پشت‌ واصف‌ باختری‌ را گرفتند، مقام‌ او را به‌ عرش‌ رساندند، در تمجید او یكی‌ از دیگر بیشتر غلو به‌ خرج‌ داده‌ و می‌كوشد خود را یگانه‌ مرید و مدافعش‌ بنمایانند. درین‌ تنور داغ‌ سینه‌زدن‌ دیوانه‌وار برای‌ واصف‌باختری‌، فاروق‌فارانی‌ در نشریه‌اش‌، گفتگویی‌ با وی‌ انجام‌ داد به‌ این‌ امید كه‌ تمام‌ حریفان‌ را در زدن‌ دهل‌ برای‌ واصف ‌باختری‌ شكست‌ دهد اما چانس‌ با آن‌ بیچاره‌ یاری‌ نكرد و گفتگو طوق‌ لعنتی‌ شد نه‌ فقط‌ برای‌ ممدوح‌ كه‌ برای‌ مداح‌ بداقبالش‌ كه‌ با وجد كودكانه‌ای‌ نوشته‌ بود: «شاعر بزرگ‌ كشور ما و فعلاً در سطح‌ بالا یگانه‌ شاعر»!

«پیام‌ زن‌» به‌ موضوع‌ در وقتش‌ برخورد كرد و روشن‌ ساخت‌ كه‌ چگونه‌ هنگامی‌ روشنفكرانی‌ بر وجدان‌ شان‌ پا نهند، قادر اند در همان‌ روزهایی‌ كه‌ كابل‌ در اثر ایلغار جهادی‌ های‌ خاین‌ به‌ شهر جنازه‌ها و ارواح‌ بدل‌ گشته‌ بود، در كمال‌ خونسردی‌ از شعر و شاعری‌ صحبت‌ نموده‌ و حتی‌ «ملك‌ الشعرا»ی‌ شان‌ واصف ‌باختری‌ با خفت‌ غریبی‌ به‌ پابوسی‌ اخوان‌ و دوستان‌ پرچمی‌اش‌ برود.

به‌ همین‌ علت‌ و نیز به‌ علت‌ سابقه‌ ۱۵ ساله‌ نوكری‌ خستگی‌ناپذیر برای‌ سگان‌ مسكو و سازش‌ واصف ‌باختری‌ با بنیادگرایان‌، ما معتقدیم‌ كه‌ برای‌ وی‌ دیگر وجهی‌ باقی‌ نمانده‌ كه‌ مبتنی‌ برآن‌ این‌ قدر تبلیغ‌ و پف‌ شود. هنرمند را زندگی‌ و هنر مبارز و مقاومتگرش‌ منزلت‌ و گاهی‌ صبغه‌ قهرمان‌ می‌بخشد. آنانی‌ كه‌ واصف‌ باختری‌ را پهلوان‌ می‌تراشند به‌ هیچ‌ صورت‌ قادر نیستند لكه‌ی‌ همكاری‌ او را با میهنفروشان‌ و بنیادگرایان‌ بشویند و شعرهای‌ او را نشان‌ دهند كه‌ به‌ ضد تجاوزكاران‌ و میهنفروشان‌ و بنیادگرایان‌ سروده‌ شده‌ باشند. هرچند سرودن‌ چند شعر خوب‌ سیاسی‌ مثل‌ حج‌ كردن‌ نیست‌ كه‌ آلودگی‌ های‌ سیاسی‌ مهمترین‌ دوران‌ زندگی‌ و دهها شعر خنثای‌ هنرمند را بزداید.

علاًوتاً برآنیم‌ كه‌ واصف‌ باختری‌ در واقع‌ از همان‌ روزی‌ كه‌ به‌ جنبش‌ انقلابی‌ پشت‌ كرد، از نظر شخصیتی‌ و سیاسی‌ مُرد. بعد كه‌ به‌ دعوت‌ همكاری‌ با روسها و سگان‌ آنان‌ لبیك‌ گفت‌، مرده‌اش‌ را به‌ لگد زد و سپس‌ كه‌ از مخالفت‌ با جنایتكاران‌ بنیادگرا هم‌ رعشه‌ بر اندامش‌ افتاد، خود نعشش‌ را خاك‌ كرد و همه‌ تأسف‌ خوردند كه‌ حیف‌ شاعری‌ پرقریحه‌ و مبارز كه‌ به‌ این‌ روز افتاد. و بدینترتیب‌ آن‌ خاطره‌ی‌ او در امواج‌ آتش‌ و اشك‌ مردم‌ ما در ۲۰ سال‌ اخیر گم‌ شد.

لیكن‌ حالا كه‌ روشنفكران‌ اخوانی‌ و پرچمی‌ و خلقی‌ می‌خواهند او را از مدفنش‌ بیرون‌ كشیده‌ و با هزار رنگ‌ و روغن‌، لولوی‌ سرخرمن‌ شعر و ادب‌ افغانستان‌ جلوه‌ دهند، لازم‌ است‌ مكرراً به‌ مسئله‌ رسید؛ باید به‌ حسین‌گل‌كوهی‌ دزد (بعداً عیان‌ خواهد شد) و شركایش‌ فهماند كه‌ لولوی‌ سرخرمن‌ شان‌ تنها تسلیم‌شدگان‌ را به‌ وهم‌ خواهد انداخت‌ و نه‌ مبارزان‌ را. برای‌ این‌ منظور بررسی‌ تقریظی‌ به‌ نام‌ «پلی‌ میان‌ زمین‌ و زمان‌» كه‌ آن‌ را حسین‌گل‌كوهی‌ بر دفتر شعر واصف ‌باختری‌ به‌ نام‌ «تا شهر پنج‌ ضلعی‌ آزادی‌» نوشته‌ است‌ («تعاون‌» اسد و سنبله‌ ۱۳۷۶)، زمینه‌ مناسبی‌ است‌.

«مشقات‌» شاعری‌ كه‌ به‌ هیچ‌ دژخیمی‌ «نه‌» نگفت‌

ستایشنامه‌ اینطور آغاز می‌شود:

«در بین‌ آثار و كتابهایی‌ كه‌ در این‌ روزها چاپ‌ و انتشار یافته‌، مجموعۀ شعری‌ "تا شهر پنج‌ ضلعی‌ آزادی‌" چون ‌گوهری‌ تابناك‌ می‌درخشد.

واصف ‌باختری‌ در بیشترین‌ شعر های‌ این‌ مجموعه‌ به‌ مرز جدیدی‌ از پختگی‌ شاعرانه‌ دست‌ یافته‌ است‌ و در تصاویر پیچیده‌اش‌، میتوان‌ حقایق‌ مختلف‌ اجتماعی‌، سیاسی‌ و فرهنگی‌ را جستجو كرد و شاعر و محیط‌ پیرامون‌ او را بهتر شناخت‌.»

به‌ اصطلاح‌ منتقد ما از همان‌ ابتداء اراده‌ كرده‌ حرف‌ مفت‌ بزند و اكت‌ یك‌ شعرشناس‌ «تیزبین‌» و «موشكاف‌» را بنماید.

مگر تلخ‌ترین‌ «حقایق‌ مختلف‌ اجتماعی‌، سیاسی‌ و فرهنگی‌» افغانستان‌ غیر از كودتا و تجاوز روسها و سلطه‌ چند ساله‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها و پاچاوزیری‌ بنیادگرایان‌ بوده‌ است‌؟ مگر تیرباران‌ و زنده‌ به‌ گور شدن‌ دهها هزار نفر در پولیگونهای‌ پلچرخی‌ از غمناكترین‌ «حقایق‌ مختلف‌» نیست‌؟ مگر كشتار و بی‌ناموسی‌ های‌ بنیادگرایان‌ در حق‌ هزاران‌ خواهر و مادر ما از جانكاه‌ترین‌ «حقایق‌ مختلف‌» به‌ شمار نمی‌آید؟ مگر سوختن‌ و درهم‌گسیختن‌ شیرازه‌ هستی‌ وطن‌ ما توسط‌ مشتی‌ اخوانی‌ شرفباخته‌ از استخوان‌سوزترین‌ «حقایق‌ مختلف‌» نیست‌؟ مگر خون‌ شاعران‌ و مبارزان‌ انقلابی‌ كه‌ بدست‌ پوشالیان‌ و فاشیستهای‌ اسلامی‌ جاری‌ گشت‌ و از آن‌ همواره‌ شعله‌ و فریاد انتقام‌ بالاست‌، از فراموش‌ ناشدنی‌ترین‌ «حقایق‌ مختلف‌» به‌ حساب‌ نمی‌آید؟ مگر «محیط‌ پیرامون‌» شاعر را همین‌ها تشكیل‌ نمی‌داد و نمی‌دهد؟

این‌ حقایق‌ در كدام‌ صفحه‌ی‌ مجموعه‌ خود را نهان‌ كرده‌ اند؟ چه‌ شعر واصف ‌باختری‌ چه‌ شعر هر شاعر دیگر در ۲۰ سال‌ اخیر، اگر متأثر از حقایق‌ مذكور و اراده‌ و مقاومت‌ مردم‌ برضد آنهمه‌ بیداد و بیدادگران‌ نباشد، از نظر مضمون‌ واجد هیچ‌ ارزشی‌ نخواهد بود ولو از لحاظ‌ «تخیل‌» و «تصویرسازی‌» وغیره‌ متعالی‌ باشد.

به‌ هر جا كه‌ بنگرم‌ (...) انسانهایی‌ را می‌بینم‌ كه‌ به‌ درد و رنج‌ گرفتارند. اما زمانی‌ كه‌ انسانیت‌ به‌ ویرانی‌ كشیده‌ می‌شود، دیگر هنری‌ وجود نخواهد داشت‌. جملات‌ زیبا را كنارهم‌ چیدن‌ هنر نیست‌، چگونه‌ می‌تواند هنر بر انسانها تاثیر بگذارد هنگامی‌ كه‌ خود از سرنوشت‌ آنان‌ برانگیخته‌ نشود؟ (...) قطعه‌ كوچكی‌ كه‌ ما در باره‌ آن‌ گفتگو می‌كنیم‌ به‌ نبرد یك‌ زن‌ ماهیگیر اندولسی‌ علیه‌ ژنرالها می‌پردازد، من‌ تلاش‌ می‌كنم‌ نشان‌ دهم‌ تصمیم‌ او به‌ نبرد با چه‌ دشواری‌ همراه‌ بود و او چگونه‌ به‌ عنوان‌ آخرین‌ راه‌ حل‌ دست‌ به‌ اسلحه‌ برد. این‌ فراخوانی‌ به‌ ستمدیدگان‌ است‌ تا به‌ نام‌ انسانیت‌ علیه‌ ستمكاران‌ بپاخیزند. چرا كه‌ در چنین‌ مقاطعی‌ انسانیت‌ می‌بایست‌ برای‌ آن‌ كه‌ نابود نشود، جامه‌ رزم‌ به‌ تن‌ كند.

از كتاب‌ برتولت ‌برشت‌ پیرامون‌ سیاست‌ و هنر مترجم‌:بابك‌

درعینحال‌ از شعر واصف ‌باختری‌ بهیچوجه‌ «محیط‌ پیرامون‌» او را نمی‌توان‌ شناخت‌ زیرا او صادق‌ نیست‌. او از یكسو «محیط‌ پیرامون‌»اش‌ را «مبتذل‌ و طاعونی‌ و چركین‌ و...» می‌نامد اما از سویی‌ قادر بوده‌ پیش‌ مبتذل‌ترین‌، طاعونی‌ترین‌ و چركین‌ترین‌ رژیم‌ ها و عناصر از تره‌كی‌ تا نجیب‌ و برهان‌الدین‌ ربانی‌ زانو زند.

ولی‌ برای‌ شناخت‌ خود شاعر فكر نمی‌كنیم‌ مشكل‌ و ابهامی‌ وجود داشته‌ باشد كه‌ توسل‌ به‌ شعرش‌ را ضروری‌ سازد. ایشان‌ ۲۰ سال‌ است‌ در زندگی‌ روزمره‌ و در شعر و نثر، خود را به‌ حد كافی‌ شناسانده‌ است‌: شخصی‌ كه‌ به‌ هیچ‌ دژخیمی‌ «نه‌» نگفت‌، قلب‌ ناشاعرش‌ از خون‌ آزادیخواهان‌ فشرده‌ نشد، و دهانش‌ را با تكریم‌ از سلیمان‌لایق‌، اسداله‌حبیب‌ و... و از شاعران‌ امارت‌ امیربرهان‌الدین‌ربانی‌ ـمحمودفارانی‌ و یوسف‌آئینه‌ و خلیل‌اله‌خلیلی‌ و...ـ آلوده‌ كرد.

منتقد همه‌ را بكلی‌ كور و یا فراموشكار پنداشته‌ ادامه‌ می‌دهد:

«شاعر كه‌ پس‌ از تحمل‌ آن‌ همه‌ مشقات‌ به‌ مهاجرت‌ و اقامت‌ اجباری‌ گردن‌ نهاده‌ است‌»

در جایی‌ خواندیم‌ كه‌ منتقد ما از جنرال‌های‌ خاد بوده‌ است‌. این‌ در ماهیت‌ مسئله‌ی‌ مورد بحث‌ ما ـباد كردن‌ واصف ‌باختری‌ منحیث‌ «شاعر زمانه‌» و زیر زدن‌ سیاستش‌ـ تغییری‌ وارد نمی‌آرد. او چه‌ جنرال‌ خادی‌ باشد یا جنرال‌ اخوانی‌ (به‌ نظر ما از هردو مایه‌ دارد) یا «فرهنگی‌»ای‌ «ناب‌»، از آنانی‌ است‌ كه‌ افغانستان‌ دستخوش‌ هر فاجعه‌ای‌ باشد، غرق‌ خمار چرس‌ شعر و شاعری‌ «غیرسیاسی‌»اش‌ بوده‌ و همانطور كه‌ فاروق‌فارانی‌ در روزهای‌ ذبح‌ كابل‌، راه‌ تدریس‌ طبله‌ و رباب‌ را پیش‌ گرفت‌، او هم‌ درباره‌ مثلاً «آفرینش‌ گونه‌یی‌ جدید از شعر» (۲) سخن‌ خواهد گفت‌!

شاعر «پس‌ از تحمل‌» كدام‌ «آن‌ همه‌ مشقات‌» به‌ مهاجرت‌ تن‌ داده‌ است‌؟ اگر منتقد ذهنیت‌ خادی‌ نمی‌داشت‌، مطمئناً آنقدر زجرهای‌ مردم‌ در ذهنش‌ هجوم‌ می‌آورد كه‌ دیگر به‌ خود اجازه‌ نمی‌داد از «تحمل‌ آن‌ همه‌ مشقاتِ» فردی‌ صحبت‌ كند كه‌ وقتی‌ كابل‌ پامال‌ تجاوزكاران‌ بنیادگرا شد وی‌ كماكان‌ از ریاست‌ «اتحادیه‌ نویسندگان‌» (منتها نوع‌ اسلامی‌ شده‌اش‌) حظ‌ می‌برد. آیا شاعر به‌ عنوان‌ سخنگوی‌ ادبی‌ دولت‌ نجیب‌ به‌ مذاق‌ امیر ربانی‌ خوش‌ نمی‌خورده‌ و دچار غضب‌ جهادی‌ شده‌ بود كه‌ سرانجام‌ فرار را بر قرار ترجیح‌ داد و با گذر پرمشقت‌ از سنگلاخ‌ها خود را به‌ پاكستان‌ رسانید؟ آیا منظور «مشقات‌»ِ به‌ اصطلاح‌ روحی‌ است‌؟ كدام‌ «مشقات‌ روحی‌»؟ اگر منظور وضع‌ پیش‌ از ۸ ثور باشد، ثابت‌ می‌شود كه‌ زندگی‌ در دامان‌ پوشالیان‌ به‌ طبع‌ «صاحبدل‌» (۳) برابر بود و حالا در حسرت‌ سفرها به‌ خارج‌ و شعرخوانی‌ها و سخنرانی‌ ها و... در تب‌وتاب‌ است‌. آیا مراد «مشقات‌» روحی‌ بعد از ۸ ثور است‌؟ آیا «در سطح‌ بالا یگانه‌ شاعر» می‌بالید كه‌ رئیس‌ «انجمن‌ اسلامی‌ نویسندگان‌» امیرربانی‌ بود و بنابر بعضی‌ «سؤتفاهم‌ ها بین‌ برادران‌» (تكیه‌ كلام‌خاینان‌ جهادی‌) مجبور شد به‌ پاكستان‌ مهاجرت‌ فرماید؟

«یأس‌» شاعری‌ بی‌خطر

روی جلد مجموعه شعر قهار عاصی
نوشتن‌ از «یأس‌» از واصف‌ باختری‌ و تجسم‌ و تصویر «هنرمندانه‌» از قهارعاصی‌!

برای‌ جنایتكاران‌ بنیادگرا جناب‌ منتقد توضیح‌ بفرمایید كه‌ چه‌ طلسماتی‌ شاعر را به‌ «مهاجرت‌ و اقامت‌اجباری‌» واداشت‌؟ او چه‌ موجودی‌ بود كه‌ هم‌ در دوران‌ جنگ‌ مقاومت‌ به‌ «مهاجرت‌ و اقامت‌ اجباری‌» گردن‌ ننهاد یعنی‌ هیچگاه‌ این‌ اجبار را حس‌ نكرد و هم‌ مدتها با جنایتكاران‌ هشت‌ ثوری‌ بود و دلش‌ از «استاد» و «برادران‌» كنده‌ نمی‌شد اما ناگهان‌ و ناگزیر به‌ این‌ اجبار «گردن‌ نهاد»؟ یك‌ نكته‌ مسلم‌ است‌ كه‌ او چنانكه‌ برای‌ پوشالیان‌ فردی‌ كاملاً بی‌ضرر و بلكه‌ سودمند بود برای‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ هم‌ كوچكترین‌ دردسری‌ به‌ حساب‌ نمی‌آمد. شخصیت‌ و عزت‌ نفس‌ او بیشتر از آن‌ سودا و خرد و بی‌قیمت‌ شده‌ بود كه‌ همانطور كه‌ ۱۵ سال‌ با پوشالیان‌ درآمیخت‌ و اندیشه‌ مبارزه‌ علیه‌ آنان‌ را در سر راه‌ نداد، طبیعی‌ بود كه‌ در ارتباط‌ با جنایتكاران‌ جهادی‌ هم‌ طور دیگری‌ نیاندیشید.

و شاعر كه‌ به‌ «مهاجرت‌ و اقامت‌ اجباری‌ گردن‌ نهاده‌ است‌» در پاكستان‌ به‌ «زاویه‌»ی‌ «خلوت‌ و صفای‌ شاعرانه‌» دست‌ یافته‌ و از آن‌ محل‌ «هرچند گاه‌ دستخوش‌ بدبینی‌ شدید می‌شود همه‌ چیز را غم‌آلود می‌بیند، مبتذل‌ و طاعونی‌ و چركین‌ مییابد.»

به‌ به‌! باید مردم‌ افغانستان‌ ایستاده‌ كف‌ بزنند كه‌ زمین‌ تِر كرد و آسمان‌ قر و آقای‌ واصف ‌باختری‌ پس‌ از ۱۵ سال‌ همكاری‌ با تجازوكاران‌ روسی‌ و پادوان‌ وطنی‌ شان‌ و چند سال‌ آویختن‌ یوغ‌ سلاخان‌ جهادی‌ بر گردن‌، اینك‌ مرحمت‌ نموده‌ و از «طاعونی‌»، «مبتذل‌» و «چركین‌» بودن‌ «همه‌چیز» حرف‌ می‌زند!

«بدبین‌» بودن‌ افتخار ندارد و در آخرین‌ تحلیل‌ برای‌ روشنفكران‌ پرگوی‌ بالابین‌ بهانه‌ایست‌ جهت‌ فرار از مقاومت‌ و توجیه‌ دست‌ روی‌ دست‌ گذاشتن‌ مقابل‌ عوامل‌ سیاهكاریها. معهذا یك‌ هنرمند واقعاً بدبین‌ بر هنرمندی‌ كه‌ به‌ نحوی‌ با آنهمه‌ زشتی‌ ها دمسازی‌ می‌كند، شرف‌ دارد. اما «بدبینی‌ شدید» واصف ‌باختری‌ برای‌ وی‌ مایه‌ سربلندی‌ نه‌ بلكه‌ برخلاف‌ مایه‌ی‌ شرمساری‌ است‌. آیا دوران‌ روسها و سگان‌ بومی‌ آنان‌ از نظر صاحبدل‌ دوران‌ مشعشعی‌ به‌ شمار می‌رفت‌ و جا نداشت‌ كه‌ ایشان‌ با كار زیرِدست‌ دستگیرپنجشیری‌ و عبداله‌نایبی‌ و داكتر اسداله‌حبیب‌ و سایر میهنفروشان‌ و سفرها به‌ نمایندگی‌ از دولت‌ پوشالی‌ به‌ شوروی‌ و اقمار را اندكی‌ «چركین‌» تشخیص‌ داده‌، «بدبینی‌» و بیزاریش‌ را از «ابتذال‌» ثابت‌ می‌نمود؟ اگر حالا خود یا جارچی‌های‌ خادی‌ـجهادیش‌ ثابت‌ نمایند كه‌ وی‌ در فلسفه‌ی‌ بدبینی‌ «طبع‌آزمایی‌» می‌كند، مگر معنی‌ بلافصلش‌ غیرازین‌ است‌ كه‌ او درست‌ پس‌ از آنكه‌ از ریاست‌ انجمن‌، چاپ‌ كتابها، مجالس‌ شعرخوانی‌، سفرها به‌ كشور همسایه‌ بزرگ‌ شمالی‌ و... محروم‌ گردید و تشدید سگ‌جنگی‌ در كابل‌ هم‌ عشقش‌ را در «انجمن‌ ویسندگان‌ اسلامی‌» نافرجام‌ گذاشت‌، «هر چندگاه‌ دستخوش‌ بدبینی‌ می‌شود»؟ اگر او «بدبین‌» ولی‌ واجد صرفاً مناعت‌ و وقاری‌ معمولی‌ می‌بود، می‌توانست‌ به‌ مصاحبه‌ای‌ آنچنان‌ «مبتذل‌» و «چركین‌» (با مجله‌ «راه‌») حاضر شود؟

باری‌، به‌ محض‌ آنكه‌ امورپناهندگی‌ شاعر«بدبین‌» در غرب‌ حل‌ شده‌ و به‌ خیر و عافیت‌ رخت‌ مهاجرت‌ بسته‌ و به‌ سلیمان‌ لایق‌، اكرم‌عثمان‌، فاروق‌ فارانی‌، رهنوردزریاب‌ و... بپیوندد و همكاری‌اش‌ با مطبوعات‌ جهادی‌ راه‌ بیفتد، این‌ عطسه‌ های‌ «بدبینی‌ شدید» فوری‌ جایش‌ را به‌ خوشبینی‌ شدید به‌ آینده‌ افغانستانِ در چنگال‌ كفتاران‌ بنیادگرا خواهد سپرد و «هرچندگاه‌» نه‌، كه‌ ممكن‌ هیچگاه‌ زحمت‌ آن‌ اكت‌های‌ «بدبینانه‌» را برخود هموار نكند.

و جالب‌ است‌ كه‌ شاعر، فرمایشات‌ «ناامیدانه‌» را در چهارچوب‌ «ادبیات‌ خواص‌» و طوری‌ می‌پردازد كه‌ «مطالعه‌ و فهم‌ شان‌ به‌ سرعت‌ و سهولت‌ ممكن‌ نیست‌ و بسیاری‌ از قطعاتش‌ را همه‌ نمی‌توانند بخوانند» !!

اگر دیده‌ و شنیده‌ بودیم‌ كه‌ از شاعرانی‌، فهم‌ شعر شان‌ دشوار است‌، از شاعر وطنی‌ نه‌ تنها فهم‌ كه‌ حتی‌ مطالعه‌ «بسیاری‌ از قطعاتش‌» به‌ متخصصان‌ امر نیاز دارد!

چه‌ افتخاری‌ سترگ‌ برای‌ شاعری‌ اطاعتی‌ و «مایوس‌» كه‌ ظاهراً از افغانستانی‌ با ۵ درصد باسواد و طعمه‌ی‌ گرگان‌ بنیادگرا، برخاسته‌ است‌!

خسروگلسرخی‌ در مقاله‌ی‌ «مخاطب‌، نوعی‌ روشنفكر و تظاهر» مچ‌ هنرمندان‌ صاحب‌ آثار «مشكل‌ فهم‌» را باز كرده‌ است‌:

گروهی‌ خاص‌ از روشنفكران‌ سوداگر، ادبیات‌ را تنها در خدمت‌ خود و در خدمت‌ فهم‌ و ادراك‌ خود می‌پذیرند... این‌ روشنفكر می‌خواهد بی‌دغدغه‌ و بی‌مزاحمت‌ زندگی‌ كند. این‌ روشنفكر با سانسور زندگی‌ می‌كند، یعنی‌ با سانسور اخت‌ شده‌ و با سانسور خودش‌ را منطبق‌ می‌كند. (۴) از دردسر می‌هراسد. گاه‌ حرفهای‌ انقلابی‌ می‌زند منتها در اتاق‌ های‌ دربسته‌ و شبانه‌ در میخانه‌... این‌ روشنفكر خود را متولی‌ ادبیات‌ می‌داند و این‌ شاعر شعرش‌ را برتر از شعور توده‌... حقیقت‌ اینجاست‌ كه‌ این‌ شاعر با ذهنی‌ بیمارگونه‌ یاوه‌ می‌بافد.

... این‌ شاعران‌ شبه‌ اجتماعی‌ ما گاه‌ آن‌ قدر زخم‌ را باندپیچی‌ می‌كنند كه‌ دیگر هیچكس‌ را یارای‌ دیدن‌ زخم‌ نیست‌... این‌ شعر خون‌ ندارد. از عنصر زندگی‌ عاری‌ است‌، شعاع‌ رابطه‌ آن‌ در خود می‌شكند و در خود می‌میرد. این‌ شعر، شعری‌ میان‌ تهی‌ و تقلبی‌ است‌... این‌ شعر باعث‌ تفاخر روشنفكری‌ می‌شود كه‌ مشكلات‌ خود را مشكلات‌ ایران‌ (بخوان‌ افغانستان‌) می‌پندارد.... وقتی‌ به‌ ماهیت‌ این‌ گونه‌ افراد وقوف‌ یافتیم‌، این‌ غیرطبیعی‌ نباید باشد كه‌ جز دلقكی‌ از آنان‌ چیزی‌ دیگر نبینیم‌. ما نباید از اینان‌ توقع‌ و انتظار داشته‌ باشیم‌ كه‌ در بنای‌ ادبیات‌ مترقی‌ و آگاهی‌بخش‌ نقش‌ داشته‌ باشند. اینان‌ زبان‌ شان‌ برای‌ جامعه‌ لال‌ است‌، چون‌ هیچ‌ وجه‌ مشتركی‌ با مردم‌ ندارند. ... چون‌ نمی‌توانند درون‌ خویش‌ را از تحقیری‌ كه‌ نسل‌ آگاه‌ شده‌ جامعه‌ نسبت‌ به‌ آنان‌ روا می‌دارد، برهانند، دست‌ به‌ تحقیر نیروهای‌ مترقی‌ در بنای‌ ساختمان‌ ادبیات‌ آگاهی‌بخش‌ می‌زنند. ... اگر تو شعری‌ یا مقاله‌ای‌ را می‌خوانی‌، برای‌ چندمین‌ بار می‌خوانی‌، درمانده‌ می‌شوی‌ و با همه‌ علاقه‌ای‌ كه‌ به‌ جستجو و راهیابی‌ داری‌، واپس‌ می‌زنی‌، باید بدانی‌ كه‌ قدرمسلم‌ آن‌ شاعر یا نویسنده‌ نابغه‌ نیست‌، نقش‌ او گمراه‌ كردن‌ تو، برای‌ نجات‌ گلیم‌ خویش‌ از آب‌ و دهن‌كجی‌ به‌ توست‌.

«لطفاً آیه‌های‌ روشنفكرانه‌ را مثل‌ كاه‌ و علف‌ جلو ما نریزید. چرا شعر نباید شعار باشد در جاییكه‌ زندگی‌ كمترین‌ شباهتی‌ بخود ندارد. ... من‌ به‌ نفع‌ زندگی‌، از شعر این‌ توقع‌ را دارم‌ كه‌ اگر لازم‌ باشد، نه‌ فقط‌ شعار بلكه‌ خنجر و طناب‌ و زهر باشد؛ گلوله‌ و مشت‌ باشد»

خسروگلسرخی‌

واصف ‌باختری‌ كه‌ به‌ جنگ‌ آنهمه‌ «چرك‌» و «طاعون‌» و... بنیادگرایی‌ نرفته‌ و در «زاویۀ خلوت‌ و صفا»یش‌ می‌خزد، شاعر اصیل‌ افغانستان‌ نیست‌، شاعرنامشروع‌ این‌ آب‌ و خاك‌ غمزده‌ است‌. ضرورت‌ افغانستان‌ امروزی‌ شعری‌ است‌ كه‌ در دل‌ مردمِ از هزار سو تیرِ خیانت‌ خورده‌ و ناكام‌ ما، نور امید بتاباند، و سیاهی‌ بیدادگاه‌ را ترسیم‌ كند و بسان‌ دشنه‌ای‌ جوهردار درست‌ در مردمك‌ چشم‌ دژخیمان‌ مذهبی‌ بنشیند.

شاعرانی‌ كه‌ در سینه‌ی‌ شان‌ قلبی‌ به‌ كینه‌ نسبت‌ به‌ جلاد می‌تپد حتی‌ شكست‌ و یأس‌ را هم‌ خنجری‌ به‌ سوی‌ دشمن‌ و اخگر امیدی‌ در دل‌ مردم‌ می‌كنند. اما «شاعر زمانه‌» كه‌ در واقع‌ در ماورای‌ زمانه‌ی‌ ما در جولان‌ هست‌، از جهانی‌ می‌گوید كه‌ «جز نیستی‌ و فنا، زیبایی‌ و روشنی‌ و سرسبزی‌» را درآن‌ راهی‌ نیست‌. در حالیكه‌ خسروگلسرخی‌ در اوج‌ وحشت‌ رژیم‌ ساواكی‌ و كشتار بهترین‌ فرزندان‌ خلق‌ ایران‌، سرود:

نه‌ آنكه‌ فكر كنی‌ سرد است‌
كه‌ من‌
در تهاجم‌ كولاك‌،
یكجا تمام‌ هیمه‌های‌ جهان‌ را
انبار كرده‌ام‌
در پشت‌ خانه‌ام‌...
و در تفكر یك‌ باغ‌ آتشم‌
به‌ تنهایی‌.

سعید سلطانپور هنگامیكه‌ در سلول‌ زندان‌ درد شكنجه‌هایش‌ را فرو می‌خورد، صدای‌ پرشكوه‌ امید را از جمله‌ در شعر «در هوای‌ درهم‌ شبگیر» زمزمه‌ كرد:

«گرچه‌ دیهیم‌ شب‌ آلوده‌ست‌ با خون‌ رفیقانم‌/و به‌ خون‌ تازۀ من‌ نیز/جنده‌ ـ دیو مردم‌ آزاری‌/قحبۀ پیر تبه‌كاری‌/در كمیته‌، قلعه‌كشتار/ همچنان‌ سرگرم‌ خونخواری‌ست‌/لیك‌ میدانم‌/(...)/پشت‌ این‌ شب‌/ این‌ شب‌ فرتوت‌/صبح‌ مردم‌/صبح‌ بیداری‌ ست‌»

فروغ‌ فرخزاد در شرایط‌ سكوت‌ و خفقان‌ و ترور محمدرضاشاهی‌، به‌ جای‌ آنكه‌ بیرق‌ ژنده‌ی‌ فرصت‌طلبی‌، «عرفان‌» و «بدبینی‌» را بلند كند، «خواب‌ ستارۀ قرمز» را می‌بیند و شعر بزرگ‌ «كسی‌ كه‌ مثل‌ هیچكس‌ نیست‌» را می‌سراید و در آن‌ به‌ صراحت‌ مژده‌ی‌ انقلاب‌ را می‌دهد:

می‌تواند حتی‌ هزار را/بی‌آنكه‌ كم‌ بیاورد از روی‌ بیست‌ میلیون‌ بر دارد

داكتر شفیعی‌كدكنی‌ با «شعارِ» «بخوان‌ بنام‌ گل‌ سرخ‌ در صحاری‌ شب‌»، تن‌ به‌ سكوت‌ و دلمردگی‌ و تاریكی‌ نمی‌دهد:

«حسرت‌ نبرم‌ بخواب‌ آن‌ مرداب‌/كارام‌ درون‌ دشت‌ شب‌ خفته‌ است‌/دریایم‌ و نیست‌ باكم‌ از توفان‌/دریا، همه‌ عمر، خوابش‌ آشفته‌ است‌»

م‌. آزرم‌ هم‌ اینگونه‌ به‌ پیشواز خون‌ مبارزان‌ رفت‌:

جنگل‌ چشید طعم‌ تبر را/ میمون‌ پیر قهقهه‌ سرداد/اماچه‌ باك‌/جنگل‌ آن‌ میوه‌ مبارك‌ ممنوع‌ را/ بار دگر جوانه‌ برآورد/و پیوندها گرفت‌ سرانجام‌.

علی‌میرفطروس‌ شعرش‌ را مشعل‌ و تفنگش‌ می‌دانست‌:

شعرم‌.../ مشعل‌ سوزانی‌ است‌ـ/كه‌ شب‌ را می‌بلعد/و در سیاهی‌ این‌ حائل‌/ ـاین‌ هول‌ـ/ ستاره‌ میكارد.../ شعرم‌/شاید گلیست‌/و یا تفنگی‌ست‌ شعرم‌/ كه‌ بر صخره‌های‌ تیره‌ شب‌/شلیك‌ میشود

حمید مصدق‌ در هر حال‌ امیدش‌ را نمی‌بازد:

اگر چه‌ برلب‌ من‌ از سیاهی‌ مظلم‌ و پایداری‌ شب‌
ناله‌ است‌ و شیون‌ هست‌
امید رستن‌ ازین‌ شب‌
همیشه‌ بامن‌ است‌

و در «سالی‌ كی‌ غرورگدایی‌ كرد/سال‌ پست‌/سال‌ درد/سال‌ عزا»، شعله‌ی‌ امید و ایمان‌ اینچنین‌ از آتش‌ شعر احمدشاملو بالا می‌شود:

من‌ امیدم‌ را در یأس‌ یافتم‌/ تهاجم‌ را در شب‌/ عشقم‌ را در سال‌ بد یافتم‌/ و هنگامیكه‌ داشتم‌ خاكستر می‌شدم‌/ گُر گرفتم‌

كاش‌ درد اصلی‌ آقای‌ منتقد ناآگاهی‌ از شعر های‌ بالا می‌بود تا با آوردن‌ دهها نمونه‌ دیگر هم‌ به‌ او تفهیم‌ می‌شد كه‌ شاعری‌ كه‌ وجدان‌ بیدار محرومان‌ ملت‌اش‌ باشد، پلیدیها را می‌نمایاند اما هرگز برای‌ پیوستن‌ به‌ دنیای‌ «تهی‌» و «چركین‌» و «مسخ‌ شده‌» و... فراخوان‌ صادر نمی‌كند.

واصف ‌باختری‌ اگر صداقتی‌ می‌داشت‌ نه‌ خودش‌ قیافه‌ می‌گرفت‌ و نه‌می‌گذاشت‌ كه‌ منتقدی‌ خادی‌ به‌ تقدیس‌ مشكل‌ حتی‌ در مطالعه‌ «بسیاری‌ قطعاتش‌» برخیزد و برای‌ اسكلیت‌ «ناامید»یش‌ لباس‌ «طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌» را بدوزد. نصرت‌ رحمانی‌ برای‌ آنكه‌ نشان‌ دهد ریاكار نیست‌، در مقدمه‌ «ترمه‌» خواننده‌ را از «جذامی‌» بودن‌ كلماتش‌ باخبر می‌سازد. (۵) <«یأس‌» های‌ كاسبكارانه‌ و ساختگی‌ هنرمندان‌ از نوع‌ واصف‌باختری‌ها را، فروغ‌ فرخزاد در «باغچه‌ می‌سوزد» به‌ باد استهزاء گرفته‌ افشاء می‌نماید:

او پشت‌ می‌كند
و مشت‌ می‌زند به‌ در و دیوار
و سعی‌ می‌كند كه‌ بگوید
بسیار دردمند و خسته‌ و مأیوس‌ است‌
او نا امیدیش‌ راهم‌
مثل‌ شناسنامه‌ و تقویم‌ و دستمال‌ و فندك‌ و خودكارش‌
همراه‌ خود به‌ كوچه‌ و بازار می‌برد
و نا امیدیش‌
آنقدر كوچك‌ است‌ كه‌ هر شب‌
در ازدحام‌ میكده‌ گم‌ می‌شود

نمك‌پاش‌ زخم‌ مردمش‌ و «طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌»

دروغگویی‌ و قافیه‌ پردازی‌ شاخدارتر و بدآیندتر ادامه‌ می‌یابد:

«(واصف‌ باختری‌) بر اثر وقوف‌ به‌ درد و رنج‌ بشری‌، براثر وقوف‌ به‌ خصومت‌ و كینه‌ و ویرانی‌، آگاهی‌ به‌ گرسنگی‌ و بیماری‌، سالك‌ راه‌ درد می‌گردد» !

مداح‌ اما از یاد می‌برد كه‌ «چیدن‌ كلمات‌ زیبا كنارهم‌ هنر نیست‌» و با استادانه‌ترین‌ رنگ‌آمیزی‌ها هم‌ نمی‌توان‌ از زاغ‌، قناری‌ ساخت‌.

آیا از «درد و رنج‌» ۲۰ سال‌ اخیر مردم‌ افغانستان‌ جهنمی‌تر و روانفرساتر می‌توان‌ سراغ‌ كرد؟ زمانی‌ كه‌ شاعری‌ در برخورد به‌ این‌«درد و رنج‌» كاملاً بی‌حس‌ و بی‌حركت‌ مانده‌ و سرخوش‌ و شادمان‌ توسط‌ دشمنان‌ مردمش‌ مورد استفاده‌ قرار بگیرد یعنی‌ در «وقوف‌»یافتن‌ بر «درد و رنج‌» هموطنانش‌ بلنگد، چگونه‌ ممكن‌ است‌ به‌ «درد و رنج‌» و «خصومت‌ و كینه‌» وغیره‌ «بشری‌» «وقوف‌» یابد؟

واصف ‌باختری‌ را كه‌ راوی‌ آگاهِ تباهی‌ افغانستان‌، عزای‌ مردم‌ بی‌نان‌ و بی‌دوا، حماسه‌ شهیدان‌ و مبارزان‌ انقلابی‌، و تبهكاریهای‌ پرچمی‌ها و خلقی‌ها و اخوانی‌ها نیست‌، چگونه‌ می‌توان‌ انسانی‌ با «وقوف‌» به‌ «درد و رنج‌ بشری‌» و... خواند؟

دیدیم‌ كه‌ «طبیب‌» چون‌ فارغ‌ از درد مردم‌ بود، پله‌های‌ مناصب‌ را طی‌ كرد، زبان‌ جلادان‌ مختلف‌ شد، برای‌ میهنفروشان‌ شعر می‌گفت‌، و یا با چند «فرهنگی‌» «مبتذل‌»تر، «طاعونی‌»تر و «چركین‌»تر از خود در شهرهای‌ «همسایه‌ بزرگ‌ شمالی‌» چكر می‌زد، و بعد از سقوط‌ رژیم‌ و یورش‌ میهنفروشان‌ جهادی‌ به‌ كابل‌، آگاهانه‌ یا با اغوای‌ فاروق‌فارانی‌، آن‌ كرد كه‌ ذكرش‌ رفت‌. آیا معنی‌ «سالك‌ راه‌ درد» گردیدن‌ همین‌ است‌؟ البته‌ در حال‌ حاضر او «درد» دارد كه‌ از دو ناحیه‌ است‌: یكی‌ حسرت‌ روزهای‌ خوب‌ حشرونشر با پوشالیان‌ و دوم‌ انتظار مهاجرت‌ به‌ غرب‌ كه‌ بیشك‌ «سالك‌» جان‌ نثار این‌ «راه‌ درد» می‌باشد.

مادامیكه‌ قصد، «غیرسیاسی‌»نویسی‌، خنثی‌نویسی‌ و طوری‌ نوشتن‌ باشد كه‌ نه‌ میهنفروشان‌ و نه‌ بخصوص‌ بنیادگرایان‌ را هدف‌ گیرد،دیگرگردش‌ سبكسرانه‌، جاعلانه‌ و خاینانه‌ی‌ قلم‌ مرز نمی‌شناسد. حسین‌گل‌كوهی‌ به‌ آنهمه‌ «وقوف‌»های‌ شاعر و «سالك‌ راه‌درد» شدنش‌ اكتفاء نورزیده‌ و از آنجاییكه‌ هرگونه‌ افاده‌فروشی‌راجع‌ به‌ شعر و شاعری‌ در این‌ روزگار نحس‌ طالبی‌ و جهادی‌ مفت‌ است‌، بنابراین‌ ممدوحش‌ را با وقاحت‌ عجیبی‌ نه‌ صرفاً «طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌» مردم‌ افغانستان‌ كه‌ طبیبی‌ «انترنیشنل‌» نقاشی‌می‌كند:

«به‌ طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌ مبدل‌ میشود و غرق‌ دنیای‌ عرفانی‌ تاحدی‌ اشرافی‌ از خودبیخود میشود و دنیا را چنان‌ كه‌ هست‌ نشان‌ میدهد.»

«طبیب‌» را خوب‌ می‌شناسیم‌ كه‌ رقصیدن‌ به‌ ساز ددمنش‌ترین‌ جانیان‌ در افغانستان‌ را به‌ مثابه‌ بهترین‌ مسكن‌ «درد و رنج‌» برای‌ مردم‌ و روشنفكران‌ ما تجویز می‌كرد، ولی‌ بنابر كشف‌ منتقد این‌ نسخه‌اش‌ برای‌ «آدمیان‌» در مجموع‌ بوده‌ است‌!

عرفان‌، پوشش‌ همنوایی‌ شاعر با جلادان‌

سیمین‌ بهبهانی‌ وقتی‌ فرصتی‌ مساعد شد تا در ایران‌ بر ستیژی‌ برآمده‌ و برای‌ مردمش‌ شعر بخواند، هر پیامدی‌ را به‌ جان‌ خریده‌ و بی‌درنگ‌ از آزادی‌ و حقوق‌ مردم‌ و خون‌ سلطانپورها، سعیدی ‌سیرجانی‌ها و... سخن‌ گفت‌. بدینترتیب‌ رشته‌های‌ عشق‌ و هنرش‌ را با مردم‌ اسیرش‌ از نو تنید. سیمین‌ بهبهانی‌ در آن‌ شب‌ در واقع‌ دل‌انگیزترین‌ و بزرگترین‌ «غزل‌»اش‌ را سرود.

آقای‌ حسین‌گل‌كوهی‌، شما و امثال‌تان‌ اگر صد بار بیشتر ازین‌ جار بزنید كه‌ وقتی‌ مبارزان‌ را در پولیگون‌ های‌ پلچرخی‌ زنده‌ به‌ گور یا مردم‌ كابل‌ را حلال‌ و بی‌عفت‌ و چور می‌كردند، شاعر دچار خیانت‌ نمی‌شده‌ كه‌ شمع‌ محفل‌ جلادان‌ می‌بود یا مصروف‌ سیر و سفر در شوروی‌ یا میداندار مجلس‌ چند روشنفكر بی‌مسلك‌، و این‌ خود نوعی‌ «طبابت‌ رنج‌ و درد بشری‌» به‌ شمار می‌رفت‌، كسی‌ فریب‌ نخواهد خورد و روشنفكران‌ آگاه‌، جام‌ این‌ زهر ها را كه‌ از گدام‌ «فرهنگی‌» خاد و اخوان‌ گرفته‌اید، در كام‌ خودتان‌ خالی‌ خواهند كرد.

دنیا، دنیای‌ عقل‌ و منطق‌ است‌ و نه‌ دنیای‌ اشراق‌ و دل‌؛ خردگریزی‌ و التجأ به‌ خانقاه‌ و «دل‌آباد»ها و «راگ‌ بهیروی‌» سردادن‌ و مدهوش‌ شدن‌ها آنطور كه‌ عادت‌ قهارعاصی‌ها و نوذرالیاس‌ها بود، راه‌ دیگر آب‌ ریختن‌ به‌ آسیاب‌ دژخیمان‌ بنیادگرا است‌. آنچه‌ كه‌ به‌ گدایی‌ از انبان‌ فكری‌ فاشیست‌های‌ مذهبی‌ به‌ دست‌ آید، حقیقت‌ نیست‌.

عرفان‌ و صوفی‌گری‌، در دنیای‌ كنونی‌ و مخصوصاً در دوزخی‌ به‌ نام‌ افغانستان‌ اگر از سر ناآگاهی‌ نباشد، بدون‌ تردید دامی‌ مهلك‌ است‌ كه‌ سلسله‌جنبانان‌ و مروجانش‌ می‌خواهند با گسترانیدن‌ آن‌ مردم‌ و در قدم‌ اول‌ جوانان‌ و روشنفكران‌ ما را در نظر و عمل‌ از روآوردن‌ به‌ مبارزه‌ای‌ ثمربخش‌ بر ضد بنیادگرایان‌ و اربابان‌ شان‌ باز دارند. زمانی‌ كه‌ بنیادگرایان‌ همچون‌ گرگانی‌ گرسنه‌ به‌ جان‌ مردم‌ عزادار ما افتیده‌ اند؛ زمانی‌ كه‌ به‌ قول‌ برشت‌، انسانیت‌ به‌ ویرانی‌ كشیده‌ می‌شود؛ زمانی‌ كه‌ دیگر غزلی‌ نمی‌توان‌ گفت‌، (۶) سكوت‌ و انفعال‌ و غرق‌ بودن‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ در «دنیای‌ عرفانی‌» و «از خود بیخود»شدنها و سرگشتگی‌ های‌ «فیلسوفانه‌»اش‌، زشت‌ترین‌ نمونه‌ی‌ سقوط‌ یك‌ شاعر از قله‌ی‌ پرتاب‌ خنجر شعرش‌ در قلب‌ دشمن‌، به‌ لولیدن‌ و ضجه‌ در پای‌ «امیران‌» جهادی‌ و طالبی‌ محسوب‌ می‌شود.

آماج‌ «فلاخن‌» واصف‌ باختری‌ كیانند؟

بعد منتقد شعر «سفرنامه‌» را می‌آورد كه‌ در آن‌ گفته‌ می‌شود:

«ای‌ تمام‌ برگهای‌ درختان‌/ بیشتر از شمار شما/ سنگ‌ در فلاخن‌ نفرین‌ دارم‌»

اینجا «طبیب‌ رنج‌ آدمیان‌» یا به‌ سادگی‌ دروغ‌ تحویل‌ می‌دهد یا اینكه‌ ناخواسته‌ بزدلی‌ كم‌نظیرش‌ را ثابت‌ می‌نماید. آیا با داشتن‌ آنهمه‌ «سنگ‌ در فلاخن‌ نفرین‌» می‌شد به‌ عمری‌ سازش‌ با میهنفروشان‌ و بنیادگرایان‌ گردن‌ نهاد؟ آیا سنگی‌ از «بیشمار» سنگهای‌ فلاخن‌ را به‌ سوی‌ دشمنان‌ مردم‌ حواله‌ نكردن‌ و شوله‌اش‌ را خوردن‌ و دم‌ برنیاوردن‌، نشانه‌ی‌ شیردلی‌ است‌؟

خصوصاً كه‌ مدعیست‌:

«من‌ از كنار سنگواره‌ ارغنونها/از برابر تهی‌ترین‌ پنجره‌ها گذشته‌ام‌ و نجوای‌ زندانیان‌ آواها در نقب‌ حنجره‌ ها را شنوده‌...»

ما پیوسته‌ گفته‌ ایم‌ كه‌ واصف ‌باختری‌ و تمامی‌ شاعران‌ و نویسندگانی‌ كه‌ «نجوای‌ زندانیان‌» و قطره‌های‌ خون‌ و آخرین‌ فریادهای‌ مبارزان‌ شهید در ۲۰ سال‌ اخیر در آثار شان‌ بازتابی‌ نیافته‌، از مردم‌ نبوده‌ و ارزشی‌ جز در حد غلامان‌ سربزیر پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ ندارند.

احتمالاً آقای‌ واصف ‌باختری‌ «فلاخن‌ نفرین‌»ی‌ را كه‌ ۲۰ سال‌ است‌ در نیفه‌ زده‌ است‌، روزی‌ به‌ كار خواهد انداخت‌ لیكن‌ مطلقاً نه‌ علیه‌ دوستان‌ ارجمند پرچمی‌ و خلقی‌ و برادران‌ اخوانیش‌ ـكه‌ دیگر كمی‌ دیر هم‌ شده‌ است‌ـ بلكه‌ علیه‌ افشاگرانش‌ و در قدم‌ نخست‌ «پیام‌زن‌». نرشیر نگارگر، لطیف‌پدرام‌، داكتراكرم‌عثمان‌، رهنوردزریاب‌ و... نیز ۲۰ سال‌ بود كه‌ به‌ پاس‌ نوكری‌ پوشالیان‌ و به‌ سبب‌ جبن‌ و مداهنه‌ نزد جنایتكاران‌ بنیادگرا، «فلاخن‌ نفرین‌» شان‌ را غیرتمندانه‌ در طاق‌ نسیان‌ سپرده‌ بودند اما همینكه‌ «پیام‌زن‌» آنان‌ را به‌ مثابه‌ جاسوسان‌ یا همكاران‌ روسها و چاكران‌ و خاینان‌ بنیادگرا بی‌نقاب‌ گردانید، ناگهان‌ و سراسیمه‌ «فلاخن‌»های‌ خود را فعال‌ نمودند. تبسم‌ برای‌ بنیادگرایان‌ و دهن‌پارگی‌ و فحاشی‌ علیه‌ «پیام‌زن‌»، سوراخ‌ سیاه‌ دیگری‌ است‌ بر پیشانی‌ این‌ «اهل‌ قلم‌» دست‌آموز.

و شاه‌پردازی‌ در باب‌ شعر مذكور:

«سفرنامه‌ با استعاره‌ها، تمثیلها و خیالات‌ شاعرانه‌ نشان‌ میدهد كه‌ جهان‌ پیرامون‌ شاعر تهی‌ است‌، پوسیده‌ و عاریتی‌ است‌، مسخ‌ شده‌ است‌، فریبنده‌ و كودكانه‌ است‌. آدمیان‌ در پنجۀ بیداد اسیر اند. و كابوسی‌ به‌ جز نیستی‌ و فنا نمیشناسند. زیبایی‌ و روشنی‌ و سرسبزی‌ نیست‌ و غرورشان‌ در اندوه‌ تلخ‌ كوچ‌ بر درگاه‌ تسلیم‌ می‌شكند و شاعر از كینه‌ و نفرین‌ انباشته‌ است‌.»

مجدداً جلف‌ترین‌ نوع‌بازی‌ با كلمات‌ و تراشیدن‌ چهره‌ای‌ «ژرف‌نگر» و «متفكر» برای‌ شاعری‌ وامانده‌ به‌ اضافه‌ی‌ دروغ‌ پراندن‌.

شاید خود شاعر كه‌ در برقراری‌ انس‌ و «اخوت‌» با خون‌آشامترین‌ مستبدان‌ غیردینی‌ و دینی‌ ماهر است‌، اینطور شعرش‌ را نیاراید. اما خون‌ پوشالیان‌ یا بنیادگرایان‌ و یا هردو باید بیشتر در رگهای‌ آرایشگرش‌ بجوشد كه‌ شعرهایی‌ كاذب‌، بی‌پیام‌ و ارتجاعی‌ از شاعری‌ را كه‌ ۲۰ سال‌ پیش‌ غرورش‌ را فروخت‌، زور زده‌ و آن‌ ها را «فلسفی‌» و ناظر بر اسارت‌ قاطبه‌ «آدمیان‌» و «درد و رنج‌ بشری‌» بخواند!

«بدبینی‌» به‌ جهان و حسن‌ظن‌ به‌ اخوان‌!؟

اولاً، اگر واقعاً این‌ جهان‌ هیچ‌ به‌ درد نمی‌خورد و شاعر در اظهارات‌ بدبینانه‌اش‌ صمیمی‌ است‌، راه‌ حل‌ بسیار ساده‌ است‌: خودكشی‌! تا ولو رستگاری‌ای‌ در آن‌ جهان‌ در كار نباشد لااقل‌ رنج‌ روزمره‌ی‌ زیستن‌ در این‌ جهان‌ «كودكانه‌» را تا آخر تحمل‌ نكند. اما شاعر «شوریده‌» كه‌ جهان‌ را «تهی‌»، «پوسیده‌» و چطور و چكار احساس‌ می‌كند، هیچگاه‌ از مستی‌ و شادی‌ و ادای‌ شكرانگی‌ در پیشگاه‌ قصابان‌ ملت‌ ما بازنمانده‌، به‌ ادامه‌ی‌ دل‌خوش‌ داشتن‌ به‌ همین‌ جهان‌ «عاریتی‌»، «مسخ‌ شده‌» و... كابل‌ را ترك‌ گفت‌ و حالا هم‌ «سالك‌ راه‌» مقیم‌ شدن‌ هر چه‌ زودتر در غرب‌ است‌!

ثانیاً، كسی‌ كه‌ دست‌ نوازش‌ روسها و مزدوران‌ را بر سرش‌ بوسید و بعد هم‌ پیش‌ بنیادگرایان‌ لبان‌ به‌ خنده‌ گشود و بر هر چه‌ شناعت‌ و رذالت‌ بود چشم‌ بست‌، از چه‌ رو نگران‌ دیگر «آدمیان‌» خواهد بود كه‌ «اسیر پنجۀ بیداد اند و جز نیستی‌ و فنا نمیشناسند»؟ در آخرهای‌ قرن‌ بیستم‌ در هیچ‌ كشوری‌، پرعفن‌تر از حكومت‌های‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ در افغانستان‌ وجود نداشته‌، لیكن‌ واصف ‌باختری‌ و یارانش‌ با تمام‌ گوشت‌ و پوست‌، خود را با آن‌ حكومت‌ ها سرشتند و بدینترتیب‌ تا جایی‌ كه‌ مربوط‌ «طبیب‌»ما می‌شود درزندگی‌، در عمل‌ ثابت‌ ساخته‌ كه‌ چندان‌ هم‌ «جهان‌ پیرامون‌» را «عاریتی‌»، «مسخ‌ شده‌» و «فریبنده‌» و... نمی‌دیده‌ است‌. كل‌ جهان‌ نه‌ «مسخ‌ شده‌» و نه‌ «تهی‌» است‌. آنكه‌ واقعاً مسخ‌ و تهی‌ شده‌ است‌ خود شاعر است‌ كه‌ با جلادان‌ ساخت‌ و آبرو باخت‌. درست‌ نیست‌ كه‌ او و ثناگویش‌، تهی‌، پوسیده‌ و مسخ‌ شدن‌ و زوال‌ غرور خود و امثال‌ شان‌ را بردرگاه‌ تسلیم‌ پوشالیان‌ و اخوانیان‌، به‌ حساب‌ كل‌ «آدمیان‌» و «جهان‌» بگذارند.

این‌ درد را هم‌ تنها باید مردم‌ ما بكشند كه‌ اگر سیر ترقی‌ و پختگی‌ شاعران‌ بزرگ‌ عموماً از شعر حاوی‌ دردهای‌ خصوصی‌ و غیراجتماعی‌ و عاشقانه‌ و بدبینانه‌ به‌ شعر اجتماعی‌ و حماسی‌ و مردمی‌ و الهامبخش‌ بوده‌، «شاعر زمانه‌»ی‌ ما «از بالا به‌ پایین‌ می‌ترقد»! او از بوسه‌ زدن‌ به‌ پای‌ روسها و چاكران‌ شان‌ كه‌ فراغت‌ یافت‌ به‌ چتلی‌ خوری‌ درندگان‌ بنیادگرا همت‌ گماشت‌.

«انباشته‌ بودن‌» شاعر «از كینه‌ و نفرین‌» نیز دروغی‌ بیش‌ نیست‌. اینهمه‌ «كینه‌ و نفرین‌» در كجای‌ وی‌ نهفته‌ بود كه‌ نه‌ علیه‌ روسها و سگان‌ شان‌ و نه‌ علیه‌ دژخیمان‌ بنیادگرا سر نزد كه‌ نزد؟ زندگی‌ به‌ هر قیمت‌، ایمان‌ باختگی‌ و پشت‌كردن‌ به‌ آرمانهای‌ مردمی‌، برای‌ شاعر بدبخت‌ هیچ‌ شرافت‌ و پیكان‌ قلم‌ و در نهایت‌ «كینه‌ و نفرین‌» مقدس‌ باقی‌ نگذاشته‌ بود كه‌ او را از خدمتگذاری‌ به‌ رژیم‌های‌ خیانتكار بازدارد. البته‌ بعید نیست‌ او پوقانه‌ای‌ پر از «كینه‌ و نفرین‌» برضد سازمان‌ها و عناصر ضد پوشالی‌ و اخوانی‌ درخود باد كرده‌ باشد كه‌ تركیدنش‌ بدون‌ تردید موجب‌ افشای‌ نكات‌ سیاه‌ دیگر زندگیش‌ خواهد گردید.

آیا زندگی‌ بیهوده‌ است‌؟

شاملو در آستانه‌ی‌ یورش‌ سهمگین‌ فاشیزم‌ مذهبی‌، روشنفكران‌ ایران‌ را «كفن‌پوش‌» می‌خواهد اما واصف‌ باختری‌ اول‌ گوهر شرفش‌ را به‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و صاحبان‌ روسی‌شان‌ به‌ بیع‌ گذاشت‌ و بعد رام‌ و مجیزگوی‌ حقیر جنایت‌پیشگان‌ بنیادگرا شد. هیهات‌، چه‌ فاصله‌ عظیمی‌ احمد شاملوها را از واصف‌ باختری‌ها جدا می‌سازد!

شاملو ندای‌ حماسی‌اش‌ را در نخستین‌ شماره‌ی‌ «كتاب‌ جمعه‌» مرداد ۱۳۵۸ سرداد:

«ما اكنون‌ در آستانه‌ی‌ توفانی‌ روبنده‌ ایستاده‌ایم‌. بادنماها ناله‌كنان‌ به‌ حركت‌ درآمده‌اند و غباری‌ طاعونی‌ از آفاق‌ برخاسته‌ است‌. می‌توان‌ به‌ دخمه‌های‌ سكوت‌ پناه‌ برد. زبان‌ در كام‌ و سر در گریبان‌ كشید تا توفانِ بی‌امان‌ بگذرد. اما رسالت‌ تاریخی‌ روشنفكران‌، پناه‌ امن‌ جستن‌ را تجویز نمی‌كند. هر فریادی‌ آگاه‌كننده‌ است‌. پس‌ از حنجره‌های‌ خونین‌ خویش‌ فریاد خواهیم‌ كشید و حدوث‌ توفان‌ را اعلام‌ خواهیم‌ كرد. سپاه‌ كفن‌ پوش‌ روشنفكران‌ متعهد در جنگی‌ نابرابر به‌ میدان‌ آمده‌ اند. بگذار لطمه‌ای‌ كه‌ براینان‌ وارد می‌آید نشانه‌ای‌ هشداردهنده‌ باشد از هجومی‌ كه‌ تمامی‌ دستاورد های‌ فرهنگی‌ و مدنی‌ خلق‌های‌ ساكن‌ این‌ محدوده‌ی‌ جغرافیائی‌ در معرض‌ آن‌ قرار گرفته‌ است‌.»

احمد شاملو، شماره‌ اول‌ «كتاب‌ جمعه‌»، ۴ مرداد ۱۳۵۸

دراین‌ دَور مستی‌ سگان‌ هار بنیادگرا در افغانستانِ ویران‌ كه‌ واصف ‌باختری‌، اكرم‌عثمان‌، رهنورد زریاب‌، حسین‌ گل‌كوهی‌ وغیره‌ می‌خواهند ضمن‌ اكت‌های‌ عق‌آور گویندگی‌ برای‌ «بشر» و «آدمیان‌» و «جهان‌»، مردم‌ زیردار و شكنجه‌ی‌ ما را به‌ قبول‌ وضع‌ حاكم‌ فرابخوانند، باز هم‌ حرفهای‌ خسروگلسرخی‌ بسان‌ تیرهایی‌ است‌ در دیده‌ی‌ آنان‌. او در مطلبی‌ زیر عنوان‌ «بشر و نومیدی‌ غارتگران‌» می‌نویسد:

«آیا زندگی‌ بیهوده‌ و یاوه‌ است‌؟ و چون‌ یاوه‌ است‌ باید قضا قدری‌ بود و هر آن‌ چه‌ پیش‌ آید خوش‌ آید؟ آیا درماندگی‌ انسان‌ در این‌ زمان‌، در هر سیستمی‌ كه‌ می‌خواهد باشد، مسئله‌ای‌ كاملاً جبری‌ است‌؟ آیا باید پذیرفت‌، لب‌ برنیاورد و تن‌ به‌ هر مذلتی‌ درداد؟ پیامبران‌ واخورده‌ ادبیاب‌ غرب‌ و نومیدان‌ حقیر دنیای‌ سرمایه‌داری‌ چیزی‌ جز بیمارگونه‌ بودن‌ حالات‌ انسانی‌، ناگزیری‌ این‌ حالات‌ و بیهودگی‌ زندگی‌ را باز نمی‌گویند، آنان‌ به‌ انسان‌ دراین‌ عصر به‌ صورت‌ موجودی‌ حقیر می‌نگرند كه‌ به‌ تنهایی‌ محتومی‌ محكوم‌ است‌. آنان‌ به‌ انسان‌ مثل‌ ابزارشان‌ نگاه‌ می‌كنند! مثل‌ اتومبیل‌ هاشان‌. (...) از سرگشتگی‌های‌ جبری‌ انسان‌، از نومیدی‌ و دلزدگی‌ او (...) دم‌ می‌زنند، ولی‌ هیچكدام‌ از این‌ آقایان‌ از خود نمی‌پرسند و كسی‌ هم‌ نمی‌گوید كه‌ در كدام‌ سیستم‌، در كدام‌ نقطه‌، در چه‌ دنیایی‌ این‌ انسان‌ شما به‌ درماندگی‌ رسیده‌است‌ و چیزی‌ جز بیهودگی‌ و نومیدی‌ زندگی‌ را حس‌ نمی‌كند؟

اینان‌ هیچكدام‌ از تحقیری‌ كه‌ نظام‌ اجتماعی‌ آنان‌، نظام‌ استثمارگر نسبت‌ به‌ انسان‌ روا می‌دارد و او را در چرخ‌دنده‌های‌ خود له‌ می‌كند، ارزشهایش‌ را باز می‌ستاند و او را تفاله‌ می‌كند تا سرمایه‌اندوزی‌ افزونی‌ برای‌ امپریالیست‌ها فراهم‌ آید، سخن‌ به‌ میان‌ نمی‌آورد، بی‌آنكه‌ بدنبال‌ علل‌ این‌ گونه‌ زندگی‌ كه‌ در آن‌ انسان‌ مفهومی‌ همسان‌ یك‌ پیچ‌ مهره‌ دارد، باشند، تنها معلول‌ را می‌بینند و دست‌ به‌ روانشناسی‌ در این‌ معلول‌ها می‌زنند.»

واصف ‌باختری‌ «شاعر زمانه‌» یا شاعر ناز و بهانه‌؟

حسین‌ گل‌خان‌ كوهی‌ برای‌ آنكه‌ خاطر خود و خواننده‌ را یكسره‌ جمع‌ كرده‌ باشد، حكم‌ می‌دهد:

«از نظر محتوا باختری‌ به‌ حق‌ شاعر زمانه‌ است‌»!

خیر. «شاعرزمانه‌»ی‌ شما از بارزترین‌ محصولات‌ جریان‌ انقیادطلبی‌ در برابر اشغالگران‌ و دولتهای‌ نامنهاد و بعد هم‌ جریان‌ «كوچ‌» كردن‌ به‌ درگاه‌ جنایت‌پیشگان‌ بنیادگراست‌. در هردو «زمانه‌»، مقاومت‌ و مبارزه‌ و امید هم‌ وجود داشته‌ و این‌ همان‌ خط‌ اصلی‌ است‌ كه‌ «زمانه‌»ی‌ شاعر را باید تعیین‌ می‌نمود. آقای‌ منتقد هر قدر كلمات‌ مطنطن‌ را قلقله‌ كند قادر نیست‌ بر این‌ واقعیت‌ خاك‌ بپاشد كه‌ واصف ‌باختری‌، محبوبِ رهبرانش‌ از تره‌كی‌ تا نجیب‌ (به‌ استثنای‌ امین‌) و از سلیمان‌ لایق‌ و اسداله‌ حبیب‌ تا دستگیر پنجشیری‌ و عبداله‌ نایبی‌ها و... بود و سپس‌ هم‌ ضمن‌ تن‌ دادن‌ به‌ پستی‌ قبول‌ سركردگی‌ انجمن‌ نویسندگان‌ اسلامی‌، عار نكرد كه‌ خلیل‌اله‌ خلیلی‌، یوسف‌ آئینه‌، قهار عاصی‌، لیلا صراحت‌ روشنی‌، محمودفارانی‌ و دیگر شاعران‌ مرتجع‌ را بدون‌ كوچكترین‌ اشاره‌ به‌ دمبل‌(دمل‌) كشال‌ جهادی‌ آنان‌، بزرگ‌ سازد تا مثل‌ شیرنرنگارگر، به‌ بنیادگرایان‌ حالی‌ نماید كه‌ بیشتر از او «منور» شده‌ و «بیشتر از شمار تمام‌ برگهای‌ درختان‌ جهان‌» علیه‌ جنبش‌ انقلابی‌ «سنگ‌ در فلاخن‌ نفرین‌» دارد و شعر و همه‌ استعدادش‌ پیشكش‌ «استاد» و سایر جهادی‌ های‌ سربكف‌ و «خوشنما»! او نه‌ «به‌ حق‌ شاعر زمانه‌»، كه‌ به‌ حق‌ شاعر رسمی‌ پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ بود و هست‌ با دستهایی‌ بالا و گردنی‌ پَت‌، حقیقتی‌ كه‌ نه‌ با نازِ «ناامیدی‌» و نه‌ هیچ‌ بهانه‌ای‌ كتمان‌ شدنی‌ نیست‌.

اسرار «رنج‌ به‌ خصوص‌ متأمل‌ترین‌ و افسرده‌ترین‌ شاعر»

شاعر ما مفت‌ «شاعرزمانه‌» نامیده‌ نمی‌شود. او «شاید متأمل‌ ترین‌ و افسرده‌ترین‌ شاعر ماست‌ و از ناراحتی‌ شدید به‌ خصوصی‌ رنج‌ میبرد»!

كوتاه‌ كنیم‌ آقای‌ كوهی‌. آیا واصف ‌باختری‌ ۱۵ سال‌ تمام‌ در اطراف‌ كودتا و تجاوز روسها و میهنفروشان‌ «تأمل‌» كرد و سرانجام‌ به‌ این‌ نتیجه‌ درخشان‌ رسید كه‌ به‌ نفع‌ ملت‌ و مردم‌ دنیاست‌ كه‌ با آنان‌ ساخته‌ و سخنگو و رئیس‌ جرگه‌ ادبی‌ شان‌ شود؟ آیا به‌ مجرد باز شدن‌ پای‌ پرفاجعه‌ی‌ بنیادگرایان‌ در كابل‌، بازهم‌ غرق‌ «تأملات‌» شد و سرانجام‌ دریافت‌ كه‌ به‌ نفع‌ همه‌ است‌ تا منش‌ سازشكاری‌اش‌ را خدشه‌دار نكرده‌ و همانطور كه‌ با پوشالیان‌ جور آمد باید به‌ خاینان‌ جهادی‌ نیز روی‌ خوش‌ نشان‌ داده‌ و در مجله‌ «راه‌» به‌ كرنش‌ رقت‌انگیزی‌ برای‌ آن‌ جلادان‌ بپردازد؟ آیا منظور اینست‌ كه‌ از اینهمه‌ بی‌ننگی‌ و بی‌حسی‌ و بی‌وجدانی‌ مقابل‌ دریای‌ خون‌ ملتی‌ تهیدست‌، خاطر مباركش‌ «افسرده‌» شده‌ و چون‌ عرضه‌ فایق‌ آمدن‌ بر خوی‌ و خصلت‌ تسلیم‌طلبانه‌اش‌ را ندارد، از «ناراحتی‌ شدید به‌ خصوصی‌ رنج‌ می‌برد»؟ خیر. اگر او دارای‌ كمی‌ حساسیت‌ و علاقمندی‌ به‌ كرامتش‌ می‌بود، باید خیلی‌ پیشتر از این‌ از نداشتن‌ دلِ پیوستن‌ به‌ مبارزه‌، دیوانه‌ می‌شد یا انتحار می‌كرد. این‌ فرد بیشتر از آن‌ در ارتباط‌ با اعمال‌ نامه‌ی‌ آلوده‌ی‌ ۲۰ ساله‌اش‌ و دیدن‌ جنایت‌های‌ جهادی‌ معافیت‌ حاصل‌ كرده‌ كه‌ از آن‌ دچار «ناراحتی‌ شدید و رنج‌ به‌ خصوصی‌» گردد.

داغ‌ سیاه‌ دیگری‌ كه‌ بر پیشانی‌ زن‌ و مرد انجمن‌ نویسندگان‌ خادی‌ـ جهادی‌ خود نمایی‌ می‌كند همین‌ سكوت‌ پرشرم‌ و خفتبار در مسئله‌ی‌ سلمان‌ رشدی‌، تسلیمه‌ نسرین‌ و دهها شاعر و نویسنده‌ی‌ ایران‌ است‌ كه‌ به‌ دست‌ رژیم‌ جنایتكار آن‌ كشور سر به‌ نیست‌ می‌شوند، زیر شكنجه‌های‌ جسمی‌ و روانی‌ قرار می‌گیرند یا به‌ جرم‌ «كفرگویی‌»، «مباح‌الدم‌» اعلام‌ می‌شوند. به‌ دفاع‌ از اینان‌ از سنگ‌ و چوب‌ صدا برآمد اما از «فرهنگیان‌» هرزه‌ی‌ ما كه‌ یك‌ سر شان‌ به‌ پوشالیان‌ بسته‌ است‌ و یك‌ سر شان‌ به‌ بنیادگرایان‌، هرگز نه‌.

اگر كار واقعی‌ حسین‌ گل‌كوهی‌ تا و بالا انداختن‌ الفاظ‌ و چند فرمولبندی‌ رایج‌ در نوشته‌ های‌ ادبی‌ ارتجاعی‌ نباشد، باید می‌گفت‌ از كجا و بر چه‌ مبنایی‌ فهمیده‌ كه‌ رئیس‌اش‌ «متأمل‌ترین‌ و افسرده‌ترین‌ شاعر» است‌. و باز گیریم‌ این‌ درست‌ باشد، «تأمل‌»ها و «افسرده‌گیهای‌» شخصی‌ شاعرِ بیگانه‌ با دردِ خلقی‌ قلع‌ و قمع‌ شده‌ توسط‌ جانورصفت‌ترین‌ موجودات‌ كره‌ زمین‌، چه‌ ارزشی‌ دارد؟

«ناراحتی‌»های‌ واصف‌ باختری‌ ناراحتی‌ های‌ شاعری‌ است‌ سرساییده‌ در آستان‌ هر قدرت‌ اهریمنی‌ و با ملكوتی‌ جلوه‌دادن‌ «ناراحتی‌»ها تنها اكت‌ «روشنفكری‌»اش‌ را به‌ جا می‌آورد. كسی‌ كه‌ از توحش‌ بهیمی‌ جهادی‌، «رنج‌» نبرد، دیگر هیچ‌ رنجی‌ را در دنیا نمی‌شناسد. خسروگلسرخی‌ در باره‌ این‌ روشنفكران‌ افاده‌فروشِ بی‌حس‌ گفته‌ است‌:

بی‌دردی‌/ درد بزرگی‌ است‌/ و رنجموره‌ سردادن‌/ چسناله‌های‌ غریبانه‌/ یا ادیب‌ مابانه‌ را/ نشانه‌ «روشنفكری‌» دانستن‌ مصیبت‌ عظماست‌

جریان‌ مشمئزكننده‌تر می‌شود وقتی‌ از منشأ و در عینحال‌ نوعی‌ضرورت‌ «رنج‌» شاعر سخن‌ می‌رود:

«رنج‌ ناشی‌ از ناراحتی‌ شدید به‌ خصوصی‌، ریشه‌های‌ اجتماعی‌ دارد و چنان‌ است‌ كه‌ گویی‌ این‌ نگرش‌ عمیق‌ و افسرده‌ بر جهان‌ به‌ همین‌ خلوت‌ و آرامش‌ و صفا نیاز دارد تا در آن‌ بینش‌ و ادراك‌ شاعر بتواند به‌ سهولت‌ در رازهای‌ ابدیت‌ غور كند.»

ولو واصف‌ باختری‌ به‌ راستی‌ مصاب‌ به‌ مالیخولیای‌ «زیبا» و «دانشمندانه‌ای‌» باشد، به‌ گمان‌ قوی‌ این‌ قدر به‌ سُر خواهد بود كه‌ از این‌ «تحلیل‌»های‌ پوك‌ در باره‌ «مشكلات‌ روانی‌»اش‌ توسط‌ مداح‌ نااهلش‌ احساس‌ شرم‌ نماید.

پرسیدنی‌ است‌ كه‌ چرا این‌ «نگرش‌» «عمیق‌» می‌باشد؟ آیا صرفاً «غرق‌ دنیای‌ عرفانی‌ تا حدی‌ اشرافی‌» و «از خود بیخود» شدن‌ و «تهی‌» و «پوسیده‌» و... دیدن‌ جهان‌ دال‌ بر «نگرش‌ عمیق‌» شاعر است‌؟ كِی‌ و كدام‌ شرایط‌ از شاعری‌ متولد افغانستانِ در زنجیر، خواسته‌ كه‌ پشت‌ دشمن‌ تجاوزكار به‌ خواهر و مادر و پدر مظلومش‌ نگشته‌ بلكه‌ برود و «در رازهای‌ ابدیت‌ غور كند»؟ زمانی‌ كه‌ مردم‌ ما اسیر وحشت‌ اشغالگران‌ و پادوان‌ بود و امروز در تنور موهن‌ترین‌ ارتجاع‌ می‌سوزد، چقدر فرومایگی‌ می‌خواهد كه‌ شاعر «راز»های‌ به‌ قهقرا رفتن‌ و نابود شدن‌ سرزمینش‌ را به‌ باد فراموشی‌ سپرده‌ و «غور در راز های‌ ابدیت‌» را مشغله‌اش‌ سازد؟ طبعاً این‌ «غور» بیدردانه‌ «در رازهای‌ ابدیت‌» به‌ «خلوت‌ و آرامش‌ و صفا نیاز دارد» و دسترسی‌ به‌ اینها ممكن‌ نبود و نیست‌ مگر با «آرامش‌ و صفا» زیستن‌ با دشمن‌. و واصف ‌باختری‌ با كمال‌ میل‌ چنین‌ كرد تا اكنون‌ از برج‌ عاج‌ وقاحتش‌ ضمن‌ «غور در رازهای‌ ابدیت‌» بتواند قطعاتی‌ بسازد كه‌ «دل‌ خواننده‌ را سرشار از ترس‌ و رحم‌ میكند و هر گونه‌ خوشی‌ و نشاط‌ را از آن‌ میراند»!

اما جناب حسین گل كوهی‌ باید بداند كه‌ دیگر در افغانستان‌ هیچ‌ روشنفكری‌ نجیب‌ نمانده‌ كه‌ بخواهد آخرین‌ ذرات‌ «خوشی‌ و نشاط‌»اش‌ را با خواندن‌ شعرهای‌ واصف ‌باختری‌ زدوده‌ و دل‌ سرشار از كینه‌ و خشمش‌ را «سرشار از ترس‌ و ترحم‌» علیه‌ دشمن‌ كند. واصف‌باختری‌ها بمثابه‌ زبانِدراز پوشالیانِ بوگرفته‌ و بنیادگرایان‌ ساطور بدست‌، مسلماً در لباس‌ «غور در رازهای‌ ابدیت‌» و لباس‌های‌ مشابه‌ خواهند كوشید تا روشنفكران‌ ما را از نبرد علیه‌ فاشیزم‌ مذهبی‌ ترسانده‌ و آنان‌ را به‌ «تفاهم‌» و مدارا با «قیادی‌ های‌ محترم‌» و «برادران‌ مجاهد و طالب‌» وادارند. اما واقعیت‌ اینست‌ كه‌ با گذشت‌ هر روز به‌ تعداد آن‌ روشنفكران‌ آگاهی‌ افزوده‌ می‌شود كه‌ بیهراس‌ از دشواریها در راه‌ پیكاری‌ قطعی‌ علیه‌ این‌ جاسوسان‌ بیگانه‌ و صاحبان‌ دلالان‌ ادبی‌ و هنری‌ آنان‌ سوگند می‌خورند.

چرا حسین‌گل‌كوهی‌ دراین‌ غمناكترین‌ مقطع‌ تاریخ‌ كشور، شاعری‌ بلی‌گوی‌ هر رژیم‌ میهنفروش‌ را، بطور زننده‌ای‌ با هفت‌ قلم‌ به‌ صورت‌ «متألم‌ترین‌» و «افسرده‌ترین‌» شاعر «زمانه‌» كه‌ «در رازهای‌ ابدیت‌ غور می‌كند»، می‌آراید؟ زیرا او بیشتر از آنكه‌ به‌ فكر چاره‌ی‌ لكه‌های‌ سیاه‌ خادی‌ و بنیادگرایی‌ در خودش‌ باشد، می‌پندارد كه‌ با ترسیم‌ واصف ‌باختری‌ به‌ شكل‌ قلندری‌ پتلون‌ پوش‌ كه‌ در كشتارگاه‌ افغانستان‌ «غور در رازهای‌ ابدیت‌» را عالیترین‌ و مبرمترین‌ وجیبه‌اش‌ دانسته‌ و «در سطح‌ بالایی‌» می‌اندیشد و بناءً عطف‌ به‌ تبهكاریهای‌ بنیادگرایان‌ و مسایلی‌ پیش‌ پاافتاده‌ ازین‌ قبیل‌ در شأن‌ او نیست‌، خواهد توانست‌ بر داغ‌ ۲۰ سال‌ مغازله‌ی‌ او با دشمن‌ خاك‌ بیاندازد تا بدین‌ترتیب‌ تطهیر خودش‌ و كلیه‌ قلم‌بدستان‌ پوشالی‌ ـ جهادی‌، در سایه‌ی‌ آن‌ تصویر غول‌آسا از «بزرگمرد نام‌آور»، آسان‌ گردد. وقتی‌ تسلیم‌طلبی‌ «استاد چیره‌دست‌» توجیه‌ شود، سینه‌زدن‌ شاگردان‌ ذكور و اناث‌ او زیر علم‌ رژیم‌ های‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ مسئله‌ مهمی‌ نیست‌ و این‌ را مردم‌ فراموش‌ خواهند كرد!

لیكن‌ آنچه‌ را مردم‌ فراموش‌ نخواهند كرد زردرویی‌ ۲۰ ساله‌ی‌ «استاد پخته‌ و كارآزموده‌ و چیره‌ دستِ» (۷) است‌ كه‌ اگر در روز آزادی‌ واقعی‌ مردم‌ در قید حیات‌ باشد محاكمه‌ و مجازات‌ شدنی‌ است‌. و این‌ خود به‌ معنی‌ شفتر شدن‌ غیرمستقیم‌ كلیه‌ شاگردان‌ و پیروان‌ مفلوكش‌ خواهد بود.

«امید»های‌ شاعر «ناامید»

هر چند ادامه‌ نشان‌ دادن‌ ابتذال‌ و دروغ‌ و تصنع‌ و جمله‌بافی‌های‌ بی‌معنی‌ در سرتاسر «نقد» ملال‌آور خواهد بود، اما چه‌ كنیم‌ كه‌ نادیده‌ انگاشتن‌ آنها، حمل‌ بر درستی‌ آن‌ قسمت‌ ها از سوی‌ شاعر یا منتقد خواهد شد. با اینهم‌ سعی‌ خواهیم‌ كرد از صفحه‌ دوم‌ «نقد» به‌ بعد با اشاره‌ های‌ كوتاهی‌ بگذریم‌.

در آخرین‌ سطر اولین‌ صفحه‌ «نقد» به‌ سلسله‌ توضیح‌ ناامیدی‌ شاعر گفته‌ می‌شود:

«باختری‌ در شعر های‌ "ای‌ روح‌ سبز فصل‌ شگفتن‌، صفحه‌ تقویم‌ خالی‌ بود، دریغا چنین‌ بود فرجام‌!" از نگون‌بختی‌ و بیخبری‌ سخن‌ می‌زند و از امیدهایی‌ كه‌ بی‌بنیاد و فرسوده‌ و چركین‌ است‌ و حاصلی‌ به‌ جز یأس‌ و ناامیدی‌ ندارد و این‌ شاهبانویی‌ كه‌ در پس‌پرده‌ عجوزیست‌ قامت‌ خمیده‌ و آرمانهایی‌ كه‌ به‌ یأس‌ انجامیده‌ و به‌ سرابی‌ مبدل‌ شده‌ و به‌بن‌بست‌ رسیده‌ است‌، ناله‌ و خروش‌ سر میدهد.»

حرافی‌ میان‌تهی‌ هم‌ حدی‌ دارد، لطفاً بفرمایید كه‌: واصف ‌باختری‌ از «نگون‌بختی‌ و بیخبری‌» چه‌ تعریفی‌ دارد؟ آیا دو دهه‌ تسلیم‌طلبی‌ شنیع‌ خود او را هم‌ ناشی‌ از «نگون‌بختی‌ و بیخبری‌» می‌دانید؟ آیا «نگون‌بختی‌ و بیخبری‌» كراهت‌انگیزتر از آن‌ سراغ‌ شده‌ می‌تواند؟ او كدام‌ افراد را «نگون‌بخت‌»تر و «بیخبر»تر از خود می‌داند كه‌ حالا به‌ موعظه‌ برای‌ آنان‌ می‌پردازد؟ او كدام‌ «امید»ها را طی‌ دو دهه‌ در دلك‌ گنجشكی‌اش‌ پروراند و چه‌ وقت‌ آنها را «بی‌بنیاد و فرسوده‌ و چركین‌» یافت‌ كه‌ «حاصلی‌ به‌ جز یأس‌ و ناامیدی‌» نداشتند؟ اگر مخاطبش‌ توده‌ها باشد، باید پرسید، او كه‌ با ضدانسانی‌ترین‌ دشمنان‌ توده‌ها از در مصالحه‌ پیش‌آمد به‌ توده‌ها و امید آنان‌، چه‌ علاقه‌ای‌ می‌توانست‌ داشته‌ باشد؟ در صورتی‌ كه‌ او كمی‌ به‌ جانب‌ مردم‌ متمایل‌ می‌شد، اگر در پلچرخی‌ نمی‌فرسود، لااقل‌ ممكن‌ نبود پوشالیان‌ و جهادی‌ها با تفویض‌ ریاست‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ شان‌ و سفرها و... او را بخرند.

از آن‌ مسخره‌تر اینكه‌ واصف ‌باختری‌ را صاحب‌ «آرمانها»یی‌ می‌دانید كه‌ هیچ‌ و پوچ‌ شده‌! كدام‌ «آرمانها»؟ «آرمان‌» در انقیاد ماندن‌ همیشگی‌ افغانستان‌ به‌ اتحاد شوروی‌؟ «آرمان‌» در قدرت‌ ماندن‌ میهنفروشان‌؟ «آرمان‌» اعتلای‌ هنر و ادبیات‌ در پرتو ارشادات‌ سلیمان‌لایق‌ها، داكتر اكرم‌عثمان‌ها، لیلاكاویان‌ها، فریدمزدك‌ها و...؟ یا «آرمان‌» تسلط‌ حزب‌ «استاد» و سایر احزاب‌ جهادی‌ در افغانستان‌ كه‌ او هم‌ دست‌ به‌ گردن‌ محمودفارانی‌ ها، ضیأرفعت‌ها، یوسف‌آئینه‌ها، لیلاصراحت‌ روشنی‌ها، بیرنگ‌ كوهدامنی‌ها و... برای‌ شان‌ از سعادت‌ ابدی‌ مردمِ تحت‌ امارت‌ برادران‌ رنگارنگ‌ قیادی‌، ترانه‌ها ساز كند البته‌ در مقام‌ منیع‌ رهبری‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ اسلامی‌؟ بیك‌ كلام‌، باز باید تكرار كرد كه‌ اگر چسپاندن‌ صفت‌ «ناامیدی‌» و «یأس‌» و «به‌ بن‌بست‌ رسیدگی‌» و... برای‌ شاعرانی‌ دیگر ممكن‌ بیان‌ واقعیتِ منفی‌ آنان‌ باشد، برای‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ كریدت‌ بخشیدن‌ است‌ زیرا ایشان‌ هیچگاه‌ با «بن‌بست‌» و «یأس‌» مواجه‌ نشده‌است‌؛ زیرا ایشان‌ سالها لولی‌وش‌ و خندان‌، مجالس‌ متعدد روس‌ها و ایادی‌ را در افغانستان‌ و روسیه‌ و اقمار رونق‌ می‌بخشید و پس‌ از فاجعه‌ ۸ ثور نیز خود را زیرپای‌ بنیادگرایان‌ انداخت‌ و امید بقا و آسودگی‌اش‌ به‌ هر قمیت‌، همواره‌ تحقق‌ یافته‌ است‌.

«موییدن‌» از «جدایی‌ و غربت‌» و خندیدن‌ به‌ عزای‌ مردم‌

پیشتر از ضرورت‌ اختصار صحبت‌ كردیم‌ اما چطور می‌شود از نقل‌ قطعاتی‌ تا این‌ سرحد نغز گذشت‌:

«در اشعار "ای‌ خویشاوند دریا، سیب‌، نوشدارو، از اندوه‌تلخ‌ كوچ‌" شاعر از جدایی‌ و غربت‌ میموید. در این‌ اشعار فضای‌ ترس‌ و دلهره‌ و هول‌ و هراس‌ مسلط‌ است‌ و اگر در آینده‌ كسی‌ بخواهد از زنده‌گی‌ خصوصی‌ شاعر تحقیق‌ روانشناسانه‌یی‌ بكند این‌ پارچه‌ و اشعار دیگر این‌ مجموعه‌ كمك‌ فوق‌العاده‌یی‌ به‌ این‌ بررسی‌ خواهند كرد.»

اولاً از جانب‌ خود ما و از جانب‌ مردم‌ سوگوار ما باید گفت‌ كه‌ نفرین‌ بر آن‌ شاعری‌ كه‌ «از جدایی‌ و غربت‌ میموید» ولی‌ از مثلاً تیرباران‌ شدن‌ آزادیخواهان‌ و مردم‌ بی‌گناه‌ توسط‌ روسها و پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ و ستمكاری‌ و تحقیرهای‌ روانسوز زنان‌ در كابل‌، چرتش‌ ابداً خراب‌ نشد و نمی‌شود!

دوم‌ اینكه‌ فضای‌ كدام‌ شعر این‌ شاعرِ همه‌ چیز مرده‌، مملو از امید و عشق‌ و ایمان‌ به‌ رهایی‌ و شكست‌ و نابودی‌ دشمن‌ است‌ كه‌ در اشعار بالایش‌ باشد؟

در مورد «تحقیق‌ روانشناسانه‌»، مطمئن‌ باشید جناب‌ حسین‌ گل‌كوهی‌ كه‌ اگر قرار باشد «تحقیق‌ روانشناسانه‌»ای‌ از «زندگی‌ خصوصی‌» افرادی‌ «عجیب‌ و غریب‌» انجام‌ گیرد، اینان‌ عبارت‌ خواهند بود از تعدادی‌ پوشالیان‌ و مخصوصاً سركردگان‌ بنیادگرا تا روشن‌ شود كه‌ چگونه‌ در حالی‌ كه‌ انسان‌ به‌ شمار می‌رفتند، هیچ‌ گرگ‌ و پلنگ‌ و خرس‌ و خوكی‌ در سبعیت‌ و خون‌ آشامی‌ و كثافتكاری‌ به‌ پای‌ شان‌ نمی‌رسید. اما «تحقیق‌ روانشناسانه‌» در باره‌ واصف ‌باختری‌ به‌ عمل‌ نخواهد آمد زیرا بیست‌ سال‌ تبانی‌ با خونریزترین‌ حكومت‌ ها مدت‌ كمی‌ نیست‌ كه‌ هنوز هم‌ ماهیت‌ وی‌ ناشناخته‌ مانده‌ باشد. این‌ پارچه‌ های‌ پراز نكبت‌ و یأس‌ و چرك‌، به‌ وضوح‌ «بیانگر زنده‌گی‌ خصوصی‌» وی‌ است‌ و بنابراین‌ «تحقیق‌ روانشناسانه‌» از «زنده‌گی‌ خصوصی‌»، «شعر خصوصی‌»، «درد خصوصی‌» و «عشق‌ خصوصی‌» واصف ‌باختری‌ برای‌ هیچ‌ آدم‌ جدی‌ مطرح‌ نخواهد بود. این‌ گونه‌ مرده‌شویی‌ها صرفاً به‌ شما و شركای‌ تان‌ می‌زیبد كه‌ می‌كوشید جریان‌ وسیع‌ خیانت‌ و خفت‌ شاعران‌ و نویسندگانِ ۲۰ سال‌ اخیر را با نسخه‌ داهیانه‌ی‌ «تحقیق‌ روانشناسانه‌ در زنده‌گی‌ خصوصی‌» لاپوشانی‌ كنید تا تاپه‌های‌ پرچمی‌ و خادی‌ برخود را كمرنگتر بسازید.

و نكته‌ دیگر این‌ كه‌ اگر احیاناً شما چند شعر «سیاسی‌» و «مترقی‌» نیز از او دست‌ و پا می‌توانستید، آیا این‌، شاخ‌ و پنجه‌ی‌ زندگی‌ و عمل‌ «خصوصی‌» و عمومی‌ دو دهه‌ی‌ او را از بیخ‌ بر می‌كند؟

«شاعر زمانه‌» یا بزدل‌ زمانه‌؟

منتقد پس‌ از راهنمایی‌ در مورد «تحقیق‌ روانشناسانه‌»، برسر شعر «دو خط‌، دو موازی‌» می‌آید كه‌ ضمن‌ آنكه‌ حاوی‌ «لحظات‌ جذبه‌آمیز و پرشور» است‌

«در حقیقت‌ دادخواستی‌ است‌ كه‌ در محكمه‌ی‌ تاریخ‌ ارائه‌ می‌شود كه‌ چگونه‌ نسلی‌ در برابر نسل‌ دیگر آگاهانه‌ به‌ ستیز و پرخاش‌ واداشته‌ می‌شود. یا گروهی‌ كه‌ باید از لحاظ‌ سرشتی‌ با یك‌ گروه‌ دیگر همخوانی‌ داشته‌ باشند. ستیزه‌جویی‌هایی‌ در برابر هم‌ میكنند»

«فرهنگیان‌» اتحادیه‌نویسندگان‌ پوشالی‌، واقعاً از یك‌ خون‌ و رگ‌ اند. داكتراكرم‌عثمان‌ به‌ جای‌ محكوم‌ ساختن‌ بنیادگرایان‌، مردم‌ را به‌ اطاعت‌ و التماس‌ از آنان‌ دعوت‌ می‌كند و پریشانی‌ «شاعرزمانه‌» هم‌ این‌ است‌ كه‌ چرا جانیان‌ مذكور «ستیزه‌جویی‌هایی‌ در برابر هم‌ می‌كنند»!!

ولی‌ شاعر كه‌ نگاهی‌ شدیداً «جامعه‌شناسانه‌» و به‌ حد اعلی‌ «عمیق‌» به‌ قضایا دارد، «برادران‌» را در زمینه‌ مسئول‌ نمی‌داند: « (در ارتباط‌ با دریدن‌ یكدیگر) بیشتر از آن‌ كه‌ كسی‌ یا كسانی‌ هدف‌ شماتت‌ باشد، فقر آگاهی‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌ مورد نكوهش‌ قرار می‌گیرد و بر سیمای‌ گروهك‌ بازی‌ و تطمیع‌ آگاهان‌ جامعه‌ تا جایی‌ كه‌ امكان‌ دارد سیلی‌ زده‌ میشود» !

چند سوالی‌ كه‌ جواب‌ آنها را حسین‌گل‌خان‌كوهی‌ می‌داند ولی‌ از سر شرمساری‌ نخواهد گفت‌:

۱) چرا «كسی‌ یا كسانی‌» مشخصاً «هدف‌ شماتت‌» نمی‌باشند؟ زیرا «شاعرزمانه‌» كه‌ بدون‌ تردید معروفترین‌ بزدل‌ زمانه‌ نیز هست‌ از «ستیزه‌جویی‌» با سرپرستان‌ پوشالی‌ و اخوانی‌اش‌ همواره‌ امتناع‌ نموده‌ و تصور می‌كند به‌ محض‌ آنكه‌ علناً و با صراحت‌ از یكی‌ از سرخاینان‌ جهادی‌ یا طالبی‌ به‌ بدی‌ نام‌ برد، گلوله‌ آن‌ تروریست‌ها بر شقیقه‌اش‌ خواهد نشست‌. پس‌ به‌ فرض‌ اینكه‌ بنیادگرایان‌ را به‌ عنوان‌ جانی‌ و خیانت‌پیشه‌ محكوم‌ بداند، صلاح‌ در آن‌ می‌بیند كه‌ طبق‌ وعده‌ی‌ بیست‌ساله‌ از اشاره‌ به‌ آنان‌ روبرتافته‌ و توپخانه‌اش‌ را بر «فقرآگاهی‌ تاریخی‌ اجتماعی‌» نشانه‌ رود!

۲) اگر چه‌ ما به‌ آن‌ باوریم‌ كه‌ شاعر و هنرمندی‌ كه‌ اول‌ در صفی‌ قرار می‌داشته‌ باشد كه‌ «باید وجدان‌ طبقاتی‌ را در مردم‌ شكل‌ بخشد» اما بعد ترسیده‌ و به‌ ارتجاع‌ می‌گراید، به‌ استعدادش‌ نیز خیانت‌ ورزیده‌ و آن‌ را به‌ عقب‌ می‌برد، با وجود این‌ آیا واصف ‌باختری‌ آنقدر بی‌سواد و ناآگاه‌ است‌ كه‌ نمی‌داند چرا این‌ خاینان‌ «ستیزه‌جویی‌هایی‌ در برابر هم‌ میكنند»؟

آیا «در سطح‌ بالا یگانه‌ شاعر» نمی‌داند كه‌ سگ‌زنجیری‌ كشورهای‌ بیگانه‌ بودن‌، قدرت‌ پرستی‌ و ذات‌ ارتجاعی‌ و ضدمردمی‌ این‌ جانیان‌ عوامل‌ اساسی‌ایست‌ كه‌ آنان‌ را به‌ «ستیزه‌جویی‌ های‌ دربرابر هم‌» وا می‌دارد؟ اگر بداند و خود را به‌ نفهمی‌ بزند، به‌ ادعای‌ اول‌ ما (فقر شرافت‌ و شخصیت‌) خودش‌ صحه‌ می‌گذارد و اگر نداند، پس‌ بخاطر این‌ «فقر آگاهی‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌» باید اولتر از همه‌ بر «سیما»ی‌ خودش‌ «تا جایی‌ كه‌ امكان‌ دارد» سیلی‌ بزند و بعد كه‌ خسته‌ شد از دیگران‌ بخواهد كه‌ رویش‌ را با سیلی‌ بپندانند!

۳) منظور از «آگاهان‌ جامعه‌» كیانند كه‌ «تطمیع‌» شان‌ مورد پسند «شاعر زمانه‌» نیست‌؟ مولوی‌ یونس‌ خالص‌؟ «استاد» و «ناپلئون‌»اش‌؟ «غازی‌ حكمتیار»؟ (۸) «مجاهد نستوه‌» خلیلی‌؟ «مجاهد همیشه‌ در صحنه‌» اكبری‌؟ «سترجنرال‌» رشیددوستم‌ كه‌ بسیاری‌ از ارجمندان‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌، ظهوررزمجو، لطیف‌ پدرام‌، قیوم‌بیسد، ناصرطهوری‌ و... بوسه‌زنان‌ ركابش‌ اند و در «امارت‌ اسلامی‌ـملی‌» مزارشریف‌اش‌، نام‌ «دانشگاه‌» را به‌ جای‌ پوهنتون‌ و «دانشكده‌» را به‌ جای‌ فاكولته‌ پذیرفت‌؟

یا نه‌، منظور از «آگاهان‌ جامعه‌» شخص‌ امیرالمؤمنین‌ ملاعمرخان‌ و اعضای‌ شورایش‌ اند كه‌ غیرپشتون‌ و غیرسنی‌ را قتل‌عام‌ می‌كنند، یاد دارند تلویزیون‌ و ویدیو را به‌ داركشند، نام‌ «پادشاه‌ امریكا» را بلدند و امروز صبا به‌ مجرد اشاره‌ای‌ از آنسوی‌ دریاها، كنفرانس‌ «نگهداری‌ محیط‌زیست‌» را هم‌ در كابل‌ دعوت‌ خواهند كرد؟

اگر گفته‌ شود نه‌، مراد از «آگاهان‌ جامعه‌» اینان‌ نیستند، پس‌ اجازه‌ هست‌ آقایان‌ «شاعرزمانه‌» و «منتقد زمانه‌» نتیجه‌ بگیریم‌ كه‌ «آگاهان‌ تطمیع‌ شده‌ی‌ جامعه‌» شاعران‌ و نویسندگانی‌ بودند كه‌ از ۷ ثور ۱۳۵۷ به‌ اینسو قلاده‌ی‌ اشغالگران‌ و دست‌نشاندگان‌ و پسانتر قلاده‌ی‌ بنیادگرایان‌ را برگردن‌ انداخته‌ و با نصب‌العین‌ «من‌ زنده‌ جهان‌ زنده‌»، بر هر چه‌ شرف‌ و حیثیت‌ انسانی‌ بود، پانهادند؟ و اگر اینطور است‌ پس‌ باز هم‌ «شاعرزمانه‌» تا جان‌ دارد باید دودستی‌ به‌ سر و روی‌ خودش‌ بكوبد كه‌ در قطار آبروباخته‌ترین‌ نوع‌ «آگاهان‌ تطمیع‌ شده‌ی‌ جامعه‌» مقام‌ دارد.

چند سطر پایینتر، رنگ‌ و رخ‌ دادن‌ به‌ «شاعر بزرگ‌ معاصر» (۹) این‌ شكل‌ را به‌ خود می‌گیرد:

«در شعر های‌ "چنان‌ مباد"، "الااختران‌"، "و خورشید را باید آویخت‌"، "آخر تو هم‌"، شاعر هم‌ امیدوار است‌، هم‌ اندیشناك‌ و به‌ كسانی‌ هشدار میدهد تا دیر نشده‌ به‌ خود آیند و از فردا های‌ عبرتناك‌ بهراسند.»

وای‌ كه‌ خادی‌ـ جهادی‌ ها عرصه‌ی‌ كوچك‌ ادبیات‌ و هنر سرزمین‌ وبای‌ بنیادگرایی‌زده‌ی‌ ما را چقدر خالی‌ و شغالی‌ می‌یابند كه‌ مدعی‌ می‌شوند شاعری‌ بزدل‌ و تطمیع‌ شده‌ در فلان‌ شعرش‌ «فقر آگاهی‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌» را مورد نكوهش‌ قرار می‌دهد، «بر تطمیع‌ آگاهان‌ جامعه‌ سیلی‌ می‌زند» و در بهمانش‌ «به‌ كسانی‌ هشدار می‌دهد تا دیر نشده‌ به‌ خود آیند و از فردا های‌ عبرتناك‌ بهراسند»!

كاش‌ شاعر فقط‌ آنقدر شریف‌ می‌بود كه‌ نخست‌ برخوردی‌ بی‌رحمانه‌ به‌ نصف‌ دوم‌ عمرش‌ می‌داشت‌ و بعد به‌ دیگران‌ هشدار می‌داد تا با پوشالیان‌، بنیادگرایان‌ و سایر جباران‌ خاین‌ همآوایی‌ نكرده‌ و بدانند كه‌ اگر كار شان‌ آگاهی‌بخش‌ و خنجری‌ بر حنجره‌ی‌ دشمنان‌ نباشد، نه‌ خود و نه‌ هنر شان‌ دو پول‌ سیاه‌ هم‌ نخواهد ارزید؛ كاش‌ او كه‌ ظاهراً همه‌ی‌ دنیا را سیاه‌ و چركین‌ می‌بیند، نظری‌ هم‌ به‌ قتلگاهی‌ به‌ اسم‌ افغانستان‌ می‌انداخت‌ تا به‌ میزان‌ خیانت‌ و چركِ سنگر خالی‌ كردن‌ «عارفانه‌»اش‌ پی‌برده‌ و نتیجتاً به‌ جای‌ «هشدار» دادن‌ به‌ دیگران‌، نخست‌ درس‌ های‌ عبرت‌ از وجدان‌ بیست‌ ساله‌ منجمد خود را تشریح‌ می‌نمود تا خواننده‌ می‌دید كه‌ گرچه‌ خیلی‌ دیر، بالاخره‌ «بزرگمرد نام‌آور» از محشر خون‌ و خیانت‌ بنیادگرایان‌ در كشور بداقبالش‌ «به‌ خود آمده‌»، «از فرداهای‌ عبرتناك‌»تر هراسیده‌ و اكنون‌ می‌كوشد دیگران‌ را از فرورفتن‌ در لجنی‌ كه‌ خود تلخی‌ تجربه‌اش‌ را چشیده‌، بر حذر دارد.

اما متأسفانه‌ چنین‌ نیست‌. «شاعر زمانه‌» بدون‌ افشای‌ خود و بلكه‌ با قیافه‌ی‌ نا صحی‌ پاكیزه‌ و بی‌غل‌ و غش‌، به‌ دیگران‌ اندرز و اخطار می‌دهد!

منتقد صاحب‌، چه‌ خوب‌ می‌شد كه‌ سابقه‌ وطنفروشی‌ و زدوبند جهادی‌ نمی‌داشتید و هر قدر می‌توانستید در گوشك‌ شخص‌ «شاعربزرگ‌ معاصر» پف‌ می‌كردید كه‌ «به‌ خود بیاید» زیرا بین‌ «فرهنگیان‌» خوار و رام‌شده‌، آب‌ رسوایی‌ بیشتر از همه‌ از سر او پریده‌!

رنگمالی‌ای‌ دیگر كه‌ مخصوصاً بر تن‌ نم‌كشیده‌ی‌ شاعر نمی‌گیرد:

«كار شاعر (...) در قلمرو زبان‌ فارسی‌ می‌تواند با دو شاعر (سیمین‌بهبهانی‌ و اخوان‌ ثالث‌) كه‌ نخستین‌ تنها در غزلسرایی‌ و دومین‌ در همه‌ موارد اعم‌ از كلاسیك‌ و نیمایی‌ طبع‌آزمایی‌ كرده‌ و پیروزی‌ را نصیب‌ گشته‌ اند، پهلو بزند.»

شكسته‌ نفسی‌ می‌كنید آقای‌ منتقد. اصلاً دلك‌ تان‌ را خالی‌ كرده‌ و بگویید «شاعرزمانه‌» از هر دو «در همه‌ موارد» فرسنگها پیشی‌ می‌گیرد. اما چه‌ سود! چه‌ سود كه‌ زخم‌ كریه‌ واصف‌ جان‌ باختری‌ از زیر هر آرایشی‌ سربلند می‌كند. از اخوان‌ ثالث‌ و جایگاهش‌ كه‌ بگذریم‌، همین‌پارسال‌ بود كه‌ سیمین‌ بهبهانی‌ وقتی‌ فرصتی‌ مساعد شد تا در ایران‌ بر ستیژی‌ برآمده‌ و برای‌ مردمش‌ شعر بخواند، هر پیامدی‌ را به‌ جان‌ خریده‌ و بی‌درنگ‌ از آزادی‌ و حقوق‌ مردم‌ و خون‌ سلطانپورها، سعیدی‌سیرجانی‌ها و... سخن‌ گفت‌. عوامل‌ سراسیمه‌ شده‌ی‌ رژیم‌، كوشیدند او را ساكت‌ سازند اما او از خروش‌ باز نیایستاد و در چند دقیقه‌ای‌ كه‌ امكان‌ داشت‌، در تالاری‌ كه‌ هزاران‌ تن‌ حضور داشتند، با حرفهایش‌ ولوله‌ افگند، غوغا برپا كرد و بدینترتیب‌ رشته‌های‌ عشق‌ و هنرش‌ را با مردم‌ اسیرش‌ از نو تنید. سیمین‌بهبهانی‌ او در آن‌ شب‌ در واقع‌ دل‌انگیزترین‌ و بزرگترین‌ «غزل‌»اش‌ را سرود.

آقای‌ منتقد، آیا شما از «شاعر زمانه‌» یكچنین‌ «مردانگی‌»ای‌ در طول‌ زندگیش‌ سراغ‌ دارید؟ پس‌ آیا این‌ پهلوانِ «تنوع‌ وزن‌» و «استاد پخته‌ و چیره‌دست‌» شما، به‌ خاك‌ پای‌ سیمین‌بهبهانی‌ها می‌رسد؟

واصف‌ باختری‌ و نیروهای‌ مسلط‌

ببینیم‌ وضع‌ شاعری‌ كه‌ «به‌ مرز جدیدی‌ از پختگی‌» رسیده‌، در برابر قدرت‌ حاكم‌ چیست‌:

«شاعر در مقابل‌ نیروهای‌ شرور و قدرتمند راه‌ دیگری‌ ندارد و نمیشناسد.»!

ابرازات‌ حسین‌گل‌خان‌كوهی‌ تنها به‌ درد بحثهای‌ «ادبا»ی‌ خادی‌ـجهادی‌ می‌خورند. «شاعر زمانه‌» بسیارهم‌ خوب‌ بلد است‌ «در مقابل‌ نیروهای‌ شرور و قدرتمند» چه‌ راهی‌ را در پیش‌ گیرد: تسلیم‌ بلاقید و شرط‌!

ادامه‌ این‌ پاراگراف‌ هم‌ خواندنی‌ است‌:

«او با آفرینش‌ و ثبت‌ حضور خویش‌ در زنده‌گی‌ و قطعیت‌ مادی‌ بخشیدن‌ به‌ تلاشهای‌ دیگران‌ چیزی‌ را بر جای‌ می‌گذارد كه‌ حتی‌ مرگ‌ نتواند آن‌ را به‌ ویرانی‌ كشد.»

آیا هرگونه‌ «ثبت‌ حضور در زنده‌گی‌»، هنرمند و آثارش‌ را بی‌مرگ‌ می‌سازد؟ آیا «ثبت‌ حضور در زنده‌گی‌» رستاخیزها و سرمدها و آزادها و... كه‌ مرگ‌ را بر همكاری‌ با روس‌ها و میهنفروشان‌ ترجیح‌ دادند، با «ثبت‌ حضور در زنده‌گی‌» واصف‌باختری‌ها و رهنوردها و رازق‌ رویین‌ها و... كه‌ خود را برای‌ دست‌نشاندگان‌ و بنیادگرایان‌ حلال‌ كردند، یكسان‌ است‌؟

«قطعیت‌ مادی‌ بخشیدن‌ به‌ تلاشهای‌ دیگران‌» یعنی‌ چه‌؟ آیا واصف‌باختری «مأیوس‌» و تارك‌ دنیا، تلاشهای‌ اكثریت‌ توده‌ها را بر ضد پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ در اشعارش‌ «قطعیت‌ مادی‌» بخشیده‌ است‌؟ آیا حتی‌ اگر شاعران‌ مبازر شعری‌ هم‌ نسرایند، «تلاشها»ی‌ توده‌ها «قطعیت‌ مادی‌» نمی‌یابند؟

دلیل‌ دیگر منتقد شیرین‌ سخن‌ در باب‌ اینكه‌ چرا چیزی‌ را كه‌ هنرمندان‌ برجای‌ می‌گذارند «حتی‌ مرگ‌ نمیتواند آن‌ را به‌ ویرانی‌ كشد» اینست‌ كه‌:

«كارگران‌ كالا را به‌ جامعه‌ عرضه‌ می‌كنند. بورژوازی‌ به‌ انباشت‌ سرمایه‌ مشغول‌ است‌. بوروكراتها سند روی‌ سند انبار می‌كنند و هنرمند شعر و داستان‌ و اثر هنری‌ می‌آفریند (و دلالان‌ خاین‌ و چشم‌پاره‌ی‌ هنری‌ هم‌ در شط‌ خون‌ مردم‌ با تسبیح‌ و تبسم‌ در برابر جلادان‌ دینی‌ مردم‌، به‌ آب‌ كردن‌ بیمقدارترین‌ شخصیت‌ها و آثار خادی‌ـجهادی‌ همت‌ می‌گمارند!)»

خیر، هر آفریده‌ هنری‌ از هر هنرمندی‌ نه‌ می‌تواند اتوماتیك‌ چیزی‌ باشد كه‌ «حتی‌ مرگ‌ نتواند آن‌ را به‌ ویرانی‌ كشد». عموماً تنها آن‌ آثار هنری‌ كه‌ آئینه‌ تمام‌نمای‌ رنج‌ و عرق‌ و آتش‌ و خون‌ مردم‌ باشند و «نیروهای‌ انسانی‌ برای‌ مبارزه‌ علیه‌ استثمارگران‌ و غارتگران‌ را به‌ جوش‌ و خروش‌ درآورند» (خسروگلسرخی‌)، آثاری‌ ارزشمند به‌ حساب‌ رفته‌ و بسیاری‌ از آنها كه‌ از شكل‌ قدرتمند و ممتاز هنری‌ هم‌ برخوردار نباشند، ماندنی‌ خواهند شد. شعرهایی‌ از دوران‌ جنگ‌ مقاومت‌ ضد روسی‌ با مضمون‌ آزادیخواهانه‌ و ضد میهنفروشان‌، و در شش‌سال‌ اخیر شعرهایی‌ با مضمون‌ روشن‌ ضد ارتجاعی‌ و ضد بنیادگرایی‌، از این‌ شمار اند. ولی‌ تقریباً تمام‌ آنچه‌ طی‌ بیست‌ سال‌ اخیر، نویسندگان‌ و شاعران‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ پوشالی‌ یا جهادی‌ به‌ وجود آورده‌ اند، پدیده‌های‌ بی‌ارجی‌ اند كه‌ فقط‌ به‌ عنوان‌ سند خیانت‌ و حقارت‌ صاحبان‌ شان‌ در ارزیابی‌ و محاكمه‌ احتمالی‌ آنان‌ به‌ درد می‌خورند و بس‌.

چهار داغ‌ تازه‌ در «شاعر زمانه‌»

منتقد به‌ قصد نشان‌ دادن‌ برخی‌ كرامات‌ «شاعر زمانه‌» نادانسته‌ به‌ چهارداغ‌ برجسته‌ی‌ دیگر او اشاره‌ می‌كند:

داغ‌ اول‌: «شاعر در اغلب‌ این‌ سروده‌ها نوشتن‌ مجدانه‌ و مثبتی‌ در راه‌ آفرینش‌ گونه‌یی‌ جدید از شعر به‌ عمل‌ می‌آورد.»

پس‌ شاعری‌ كه‌ تا به‌ حال‌ فكر می‌كردیم‌ زمین‌ و زمان‌ را «طاعونی‌» دیده‌ و از «تنهایی‌» و «ستیزه‌جویی‌ های‌ برادران‌» فغانش‌ بالاست‌، به‌ كار خود هشیار بوده‌ و پشت‌ آن‌ اكت‌های‌ «ناامیدی‌»، در این‌ پرسوگ‌ترین‌ ایام‌ تاریخ‌ وطن‌، در راه‌ «آفرینش‌ گونه‌یی‌ جدید از شعر» آستین‌ و پاچه‌ را بر زده‌ است‌!

اگر واصف ‌باختری‌ شاعری‌ مسئول‌ و شریف‌ می‌بود به‌ جای‌ «سوگسرود» برای‌ بزرگ‌ علوی‌ كه‌ با رژیم‌ ایران‌ كنار آمد، برای‌ هزاران‌ هزار شهید ایران‌، برای‌ دختران‌ باكره‌ی‌ زندانی‌ كه‌ قبل‌ از اعدام‌ توسط‌ جنایتكاران‌ اسلامی‌ مورد تجاوز قرار می‌گیرند، برای‌ سلطانپورها، خشم‌ و خون‌اشك‌ و «آلام‌»ش‌ را در سرودهایش‌ جاری‌ می‌نمود؛ و بجای‌ تجلیل‌ از پنجاه‌سالگی‌ رهنوردزریاب‌ كه‌ با حقارتی‌ نادری‌ به‌ لقب‌ «كارمندشایسته‌ فرهنگ‌» خود می‌بالد، برای‌ سالگرد تولد یا جانباختگی‌ لهیب‌ها، رستاخیزها و سرمدها و... می‌نوشت‌.

داغ‌ دوم‌: « (شاعر) بیشتر به‌ سوی‌ ادبیات‌ خواص‌ گرایش‌ دارد»

طبعاً شاعری‌ كه‌ آرزو و شادی‌ و رنج‌ و رزم‌ مردم‌ فقیرش‌ را پس‌ گوشش‌ انداخت‌ و با دشمنان‌ دست‌ یكی‌ كرد، باید اول‌ به‌ ادبیات‌ رژیم‌ دست‌نشانده‌ به‌ نمایندگی‌ داكتراكرم‌ عثمان‌، سلیمان‌لایق‌، لیلاكاویان‌ و... می‌گرایید و بعد هم‌ بیرق‌ «برادران‌» و ادبیات‌ اسلامی‌ به‌ نمایندگی‌ یوسف‌آئینه‌، نرشیرنگارگر، محمودفارانی‌، لیلاصراحت‌روشنی‌، قهارعاصی‌ و... یعنی‌ ادبیات‌ مشتی‌ خیانتكاران‌ جانی‌ را به‌ اهتزاز درمی‌آورد؛ زمانی‌ كه‌ شعله‌ی‌ امید و ایمان‌ نسبت‌ به‌ «عوام‌» و مبارزه‌ و آزادی‌ شان‌، در شاعر خُفت‌، شعرش‌ خواهی‌ نخواهی‌ برای‌ «خواص‌» خواهد بود و خودش‌ نیز گدی‌گكی‌ در دست‌ «خواص‌».

داغ‌ سوم‌: «(شاعر) آثار خود رابه‌ شیوه‌ای‌ می‌پردازدكه‌ مطالعه‌ و فهمشان‌ به‌ سرعت‌ و سهولت‌ ممكن‌ نیست‌. بسیاری‌ از قطعاتش‌ را همه‌ نمیتوانند بخوانند(...) در این‌ مجموعه‌ اشكال‌ بیشتر در تفسیر و تحلیل‌ شعر است‌ و گرنه‌ اغلب‌ كلمات‌ و واژه‌ها قابل‌ فهم‌ اند.»

نتیجه‌ منطقی‌ از «خواص‌» و شاعر «خواص‌»بودن‌، گفتن‌ شعرهایی‌ است‌ بی‌خاصیت‌، بی‌ارتباط‌ به‌ پلشتی‌های‌ «خواص‌» و زجر و مقاومت‌ «عوام‌».

شعرِ در افشای‌ استبداد و جنایتكاری‌ و تكریم‌ مبارزه‌ و مبارزان‌ با آنكه‌ به‌ علت‌ سانسور (كه‌ در پاكستان‌ سانسوری‌ هم‌ در این‌ زمینه‌ ها وجود ندارد!) با زبانی‌ پیچیده‌ و پُر رمز و راز سروده‌ شده‌ باشد، بلافاصله‌ راهش‌ را بین‌ مردم‌ می‌گشاید. درغیر آن‌ تعقیدبافی‌های‌ زوركی‌، مخلوق‌ ذهن‌ شاعر بی‌شرمی‌ است‌ كه‌ به‌ عوض‌ منقلب‌ شدن‌ از قیامت‌ حاكم‌ بر كشورش‌، خود را با آنها سرگرم‌ می‌سازد كه‌ طبعاً «تفسیر و تحلیل‌» آنها نه‌ ممكن‌ و نه‌ كار آدم‌ عاقل‌ و بالغ‌ است‌. مهم‌ اینست‌ كه‌ به‌ گفته‌ی‌ گلسرخی‌، نویسنده‌ی‌ این‌ گونه‌ اباطیل‌ نابغه‌ نیست‌.

آنچه‌ زمانی‌ داكتر رضابراهنی‌ درباره‌ ستایندگان‌ شعر یداله‌رویایی‌ نوشته‌ بود (۱۰) در مورد شعر واصف‌ باختری‌ كاملاً مصداق‌ دارد با این‌ تفاوت‌ كه‌ داكتربراهنی‌ شخصیت‌ خواننده‌ شعر رویایی‌ را با شخصیت‌ خود رویایی‌ یكی‌ نمی‌دانست‌. اما از قضا شخصیت‌ واصف ‌باختری‌ و شعرش‌ و شخصیت‌ دوستداران‌ شعرش‌ یك‌ سیب‌ و دو نیم‌ با هم‌ شبیه‌ اند و اغلب‌ خوانندگان‌ شعر «مشكل‌فهمِ» شاعر هم‌ عبارتند از «فرهنگیان‌» خادی‌ (كه‌ امروز قبله‌ی‌ شان‌ از شرق‌ به‌ غرب‌ بدل‌ شده‌ است‌) یا خادی‌ـ اخوانی‌.

داغ‌ چهارم‌: «بسیاری‌ از قطعاتش‌ را همه‌ نمی‌توانند بخوانند (...) شاعر در برخی‌ از این‌ قطعات‌ آدمیست‌ متفكر (در كجا متفكر نبوده‌ است‌؟) باختری‌ در این‌ اشعار (سورریالیستی‌)اش‌ از سرخوردگی‌ از یك‌ استهزای‌ خیال‌انگیز و جالب‌ گرفته‌ تا تارترین‌ اعماق‌ نفرت‌ و بیزاری‌ را بیان‌ می‌كند. این‌ ادبیات‌ لزوماً درونگراست‌ و تا اعماق‌ قدرت‌ پیشروی‌ را دارد. روانكاوی‌ است‌ كه‌ سخت‌ در كار نقب‌زدن‌ به‌ اعماق‌ ذهن‌ مشغول‌ است‌ غم‌زیبا و جذبه‌های‌ عالی‌ و گاه‌ تند و موسیقی‌ مبهم‌ و... همه‌ بدین‌ جهان‌ تعلق‌ دارند. این‌ اشعار حاوی‌ نكات‌ جذبه‌آمیز و پرشور اند. و روح‌ شاعر را به‌ هنگامی‌ كه‌ با خود حدیث‌ نفس‌ دارد در پیش‌ روی‌ می‌نهد.»

آیا در هر سرزمین‌ مسلخ‌ و ملوث‌ شده‌ای‌ مانند افغانستان‌، اگر شاعری‌ درونگرا و بی‌وجدان‌ پیدا شود كه‌ «سرخورده‌گی‌ از یك‌ استهزای‌ خیال‌انگیز و جالب‌» را شعر بسازد اما استهزاء و توهین‌ كشنده‌ و جانفرسای‌ روزمره‌ی‌ ملتی‌ توسط‌ مشتی‌ جاسوسان‌ بیگانه‌ لحظه‌ای‌ او را برنیانگیزد، حتماً منتقدی‌ همرنگش‌ نیز پیدا می‌شود كه‌ سفله‌گویی‌ های‌ ذهن‌ علیل‌ و ارتجاعی‌ او را «سیستم‌» بخشیده‌ و آنها را «تصاویر فلسفی‌»، «بیان‌ تارترین‌ اعماق‌ نفرت‌» و... بنامد؟

«سرخوردگی‌ از یك‌ استهزای‌ خیال‌انگیز و جالب‌»!! آیا این‌ استهزاء متوجه‌ «شاعر بزرگ‌ معاصر» بوده‌ یا متوجه‌ مردم‌ و از سوی‌ پوشالیان‌ و جانیان‌ بنیادگرا بوده‌ یا از ما بهتران‌؟ در هردو حالت‌ چگونه‌ استهزاء می‌تواند «خیال‌انگیز» و «جالب‌» باشد؟ این‌ ادبیاتِ «لزوماً درونگرا»، تا «اعماقِ» چه‌ و كِی‌ و چگونه‌ «قدرت‌ پیشروی‌ دارد»؟ این‌ روانكاو در «اعماق‌ ذهن‌» كی‌ مشغول‌ حفاری‌ است‌؟ «حدیث‌ نفس‌» شاعری‌ «درونگرا» كه‌ چشمانش‌ را چركی‌ و سیاهی‌ و بی‌سرانجامی‌ فراگرفته‌، چطور می‌تواند «جذبه‌ آمیز و پرشور» باشند؟ «موسیقی‌ مبهم‌» و «جذبه‌ های‌ عالی‌ و گاه‌ تند» یعنی‌ چه‌ آیا مطلب‌ رقصِ «از خود بیخودانه‌»ی‌ ملنگان‌ و درویشانی‌ چرسی‌ است‌ كه‌ باید ستود و یاد گرفت‌؟

روشنفكری‌ كه‌ مستعد است‌ خود را به‌ قول‌ گلسرخی‌ به‌ هر رژیمی‌ جنایتكار «پیشفروش‌» كند، برای‌ آنكه‌ نمی‌تواند چیز معنی‌ داری‌ بگوید، كلمات‌ و اصطلاحاتی‌ را از اینجا و آنجا پهلوی‌ هم‌ می‌چیند تا فراوان‌ یاوه‌ی‌ «روشنفكرانه‌» ببافد كه‌ خواننده‌ نتواند سر و دمش‌ را بیابد. و هدف‌ این‌ تقلای‌ دغلكارانه‌ آنست‌ تا محتوای‌ ارتجاعی‌، فردی‌ و حقه‌ بودن‌ آن‌ آه‌ و ناله‌ های‌ «سورریالیستی‌» «بزرگمرد»ش‌ پوشیده‌ بماند.

باری‌، از داغهایی‌ كه‌ برشمردیم‌، نیز آشكار می‌شود كه‌ واصف ‌باختری‌ در ورای‌ افغانستان‌ قدم‌ می‌زند. او شاعر تواب‌ و فرصت‌طلبی‌ است‌ كه‌ پس‌ از سقوط‌ رژیم‌ نجیب‌ و مستعجل‌ بودن‌ ریاست‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ جهادی‌، خود را «تنها و ناشاد و افسرده‌ روح‌ و...» و جهان‌ را «تهی‌ و چركین‌ و بی‌امید و...» یافته‌ و حالا در حسرت‌ روزگاری‌ می‌سوزد كه‌ با شاعران‌ و نویسندگان‌ پوشالی‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ می‌گفت‌ و می‌شنید و می‌خندید و همسفر بود و برای‌ تقرب‌ بیشتر به‌ رژیم‌، گذشته‌اش‌، گذشته‌ی‌ همرزمی‌اش‌ با شاعران‌ شهید، سیدال‌سخندان‌ها، رستاخیزها، حیدرلهیب‌ها و تعلقش‌ به‌ جریان‌ دموكراتیك‌ نوین‌ را هرچندگاهی‌ به‌ لجن‌ كشیده‌ و آن‌ را «جنایتبار» می‌خواند.

«شاعر زمانه‌» و وطندوستی‌

«در سرودۀ "ای‌ خلود مجسم‌" مهر و محبت‌ آتشین‌ و صمیمیت‌ اندوهگین‌ شاعر نسبت‌ به‌ وطنش‌ در دنیایی‌ از تصاویر بكر ورسا(...) بصورت‌ شعری‌ شكوهمند و دلنشین‌ در آمده‌ است‌.»

شاعر از كی‌ به‌ اینسو نسبت‌ به‌ وطنش‌ احساس‌ «مهر و محبت‌ آتشین‌» كرده‌ است‌؟ در زمان‌ اشغال‌ و دست‌ نشاندگان‌، و در چند سال‌ اول‌ امارت‌ دژخیمان‌ ۸ثوری‌، به‌ نوكری‌ آنان‌ تن‌ داده‌ و كماكان‌ در اتحادیه‌ محبوبش‌، باقی‌ ماند و الان‌ هم‌ به‌ جای‌ آماج‌ قرار دادن‌ آن‌ خاینان‌، از گریبان‌ «فقرآگاهی‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌» می‌گیرد! در این‌ دوران‌ها، «مهر و محبت‌ آتشین‌» او كجا تشریف‌ داشت‌؟

حقیقت‌ این‌ است‌ كه‌ اگر «شاعر زمانه‌»، دوستی‌ ساده‌ای‌ هم‌ به‌ وطن‌ و مردم‌ سیه‌روزش‌ می‌داشت‌ و آن‌ «مهر و محبت‌ آتشین‌ نسبت‌ به‌ وطنش‌» و كین‌ و نفرت‌ آتشین‌ نسبت‌ به‌ دشمنان‌ وطنش‌، در كلامش‌ انعكاس‌ می‌یافت‌، طوریكه‌ بارها گفته‌ایم‌ به‌ افتخار دستیابی‌ به‌ شكوه‌ شاعران‌ شهید و زندانی‌ می‌رسید و بعداً هم‌ اگر «قیادیان‌» تروریست‌ به‌ شیوه‌ای‌ «جهادی‌» خونش‌ را نمی‌ریختند، كم‌ از كم‌ او را در رهبری‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ خود نمی‌گماشتند.

بنابرین‌ از تور خوردن‌ «مهر و محبت‌ آتشین‌» شاعر نسبت‌ به‌ وطنش‌ دو سه‌ سالی‌ بیش‌ نمی‌گذرد. ولی‌ ایكاش‌، ایكاش‌ این‌ «مهر و محبتِ» هر چند دیر آمده‌، خوب‌ و صادقانه‌ می‌آمد. آیا بدون‌ شمشیرشدن‌ شعر بر حنجره‌ی‌ دژخیمان‌ بنیادگرا، می‌توان‌ از «مهر و محبت‌ آتشین‌» نسبت‌ به‌ این‌ داغدیده‌ترین‌ وطن‌ در كره‌ زمین‌ سخن‌ گفت‌؟

حرف‌ موكد ما به‌ واصف ‌باختری‌ها جز این‌ نبوده‌ كه‌ اگر از جوانی‌ تا پیری‌ طناب‌ روسها و پوشالیان‌ را برگردن‌ انداختید، حالا نگذارید با همین‌ طناب‌ از دنیا بروید؛ به‌ مصالحه‌ پایان‌ داده‌ و تمام‌ قابلیت‌ تان‌ را در مبارزه‌ای‌ آشتی‌ناپذیر با تبهكاران‌ بنیادگرا به‌ كار گیرید توأم‌ با انتقادی‌ صریح‌ از گذشته‌ تا بار سنگین‌ آن‌ زرد رویی‌ نیز تا حدودی‌ از دوش‌ تان‌ برداشته‌ شود. لیكن‌ گویی‌ اینان‌ با زبان‌ بی‌زبانی‌ جواب‌ می‌دهند: «بهترین‌ سالهای‌ عمر خود را به‌ روسها و پرچمی‌ها و خلقی‌ها بخشیدیم‌ و از پولیگونها و شكنجه‌ و تعقیب‌ و آزار رستیم‌. حالا چه‌ سر ما را مار گزیده‌ كه‌ با بنیادگرایان‌ بیفتیم‌ كه‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ سرمی‌برند و شعر و شاعری‌ هم‌ نزد شان‌ كم‌بهاتر از حقوق‌ زنان‌ و تعلیم‌ و تربیه‌ است‌؟»!

قلب‌ كوچك‌ «شاعر شگرف‌»

اشاره‌ به‌ «ناشادی‌ و تنهایی‌ و افسردگی‌» شاعر از شاه‌ بیت‌ های‌ اصلی‌ آقای‌ منتقد است‌ كه‌ تقریباً در هر صفحه‌ از هشت‌ صفحه‌ «نقد»ش‌ تكرار می‌شود:

«شعر باختری‌ به‌ ویژه‌ تصویر او نماینده‌ روح‌ و شخصیت‌ روانی‌ اوست‌. روح‌ و شخصیتی‌ كه‌ آرامی‌ نمی‌شناسد. آسایشی‌ ندارد و تا بخواهید و اندازه‌ و تخمین‌ می‌توانید، تنها و ناشاد است‌»

گپ‌ همان‌ است‌ كه‌ گفتیم‌: اگر حرفهای‌ بالا دروغ‌ و به‌ منظور آراستن‌ شاعر نیست‌، چرا شاعر بخت‌ برگشته‌ی‌ درمانده‌ خودش‌ را از این‌ «دنیای‌ چركین‌» خلاص‌ نمی‌كند كه‌ راست‌ بودن‌ اعتقادش‌ به‌ «فلسفه‌ بدبینانه‌»اش‌ معلوم‌ شود؟ وگر نه‌ غیر از این‌ است‌ كه‌ «شاعر شگرف‌»(ص‌۵۷) تلاش‌ دارد تا با تبلیغ‌ «طاعونی‌» و «سیاه‌» بودن‌ همه‌ چیز، روشنفكران‌ و جوانان‌ ما را از نبرد علیه‌ بنیادگرایان‌ و برای‌ آزادی‌ و دموكراسی‌ به‌ عطالت‌ و ملنگی‌گری‌ و در نهایت‌ چرس‌ و هروئین‌ بكشاند؟

«ناشاد»؟ آیا «شاعر شگرف‌» زمانی‌ كه‌ در صدر اتحادیه‌ و نشریات‌ پوشالی‌ قرار داشت‌ و در مسكو تبدیل‌ هوا می‌كرد و برای‌ روسها خطابه‌ ها ایراد می‌داشت‌، «ناشاد» بود؟ ادامه‌ كارش‌ در اتحادیه‌ نویسندگان‌ اسلامی‌ از سر «ناشاد»ی‌ بود؟ اگر جواب‌ مثبت‌ باشد، پس‌ چرا آنهمه‌ بی‌عزتی‌ را پذیرفت‌؟ اگر ترس‌ از زندان‌ را بهانه‌ بیاورید، باید گفت‌ اولاً شاعری‌ این‌ قدر «مأیوس‌» و در واقع‌ مرده‌ برای‌ هیچ‌ رژیمی‌ هر قدر هم‌ خونخوار، «خطرناك‌» و سزاوار زندان‌ تلقی‌ نمی‌شود و ثانیاً گیریم‌ با خطر مرگ‌ روبرو بود، آخر برای‌ «ساموئیل‌بكت‌» وطنی‌ ما كه‌ هر روز در بی‌پناهی‌ دنیایی‌ «طاعونی‌» و... مرگ‌ را تجربه‌ می‌كند، مردن‌ از تنهایی‌ یا با گلوله‌ و دار چه‌ فرقی‌ دارد؟

نه‌ آقای‌ حسین‌گل‌كوهی‌، «شاعر بزرگ‌ معاصر» از هیچ‌ مصلحت‌جوی‌ دیگری‌ در دوست‌ داشتن‌ زندگی‌ به‌ هر قیمت‌ پس‌ نمی‌ماند. او در دوره‌هایی‌ از تاریخ‌ افغانستان‌ به‌ شادی‌ و كامروایی‌ و فرار از مبارزه‌ و خطراتش‌ می‌اندیشید كه‌ برای‌ روشنفكران‌ شرافتمند ما سرور و شادی‌ فقط‌ در مبارزه‌ی‌ آزادیخواهانه‌ معنا می‌یافت‌ و مرگ‌ در میدان‌، مرگ‌ در راه‌ انتقام‌ از مشتاقانه‌ترین‌ خواست‌های‌ شان‌ بود.

راه‌ سوم‌ وجود ندارد، یا گام‌ نهادن‌ در راه‌ مبارزه‌ای‌ حیاتی‌ و مماتی‌ بر ضد بنیاگرایان‌ و باداران‌ شان‌، یا با اظهار بدبینی‌ های‌ «فیلسوفانه‌»، شقه‌ شقه‌ شدن‌ مردمی‌ ناكام‌ را به‌ نظاره‌ نشستن‌. و واصف ‌باختری‌ «درونگرا»، «تا بخواهید و اندازه‌ وتخمین‌ میتوانید»، «افسرده‌گی‌ روحی‌» و عدم‌ «آسایش‌» و دیگر مشكلات‌ شخصی‌اش‌ را در شعرهایش‌ انعكاس‌ می‌دهد اما از آن‌ جاییكه‌ از بی‌ناموسی‌ های‌ بنیادگرایان‌ و سنگسار و تحقیر و دُره‌ و كیبل‌ خوردن‌ زنان‌ ما در كابل‌ جانش‌ شعله‌ور نشده‌ و این‌ خون‌ شعرش‌ را نمی‌سازد، كار درخوری‌ انجام‌ نداده‌ و شاعری‌ بی‌وجدان‌، نابینا و معامله‌جو باقی‌ می‌ماند. البته‌ بگذریم‌ از اینكه‌ رسالت‌ یك‌ «شاعر زمانه‌» و «طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌»، به‌ حساس‌ بودن‌ در مرزهای‌ كشورش‌ محدود نمی‌شود و او هرگز نباید بر بیداد «طاعون‌» بنیادگرایی‌ در سایر نقاط‌ جهان‌ چشم‌ بپوشد. اگر واصف ‌باختری‌ شاعری‌ مسئول‌ و شریف‌ می‌بود به‌ جای‌ «سوگسرود» برای‌ بزرگ‌ علوی‌ كه‌ با رژیم‌ ایران‌ كنار آمد، (۱۱) باید برای‌ هزاران‌ هزار شهید ایران‌، برای‌ دختران‌ باكره‌ی‌ زندانی‌ كه‌ قبل‌ از اعدام‌ توسط‌ جنایتكاران‌ اسلامی‌ مورد تجاوز قرار می‌گیرند، برای‌ سلطانپورها، خشم‌ و خون‌اشك‌ و «آلام‌»ش‌ را در سرودهایش‌ جاری‌ می‌نمود؛ و بجای‌ تجلیل‌ از پنجاه‌سالگی‌ رهنوردزریاب‌ كه‌ با حقارتی‌ نادری‌ به‌ لقب‌ «كارمندشایسته‌ فرهنگ‌» خود می‌بالد، برای‌ سالگرد تولد یا جانباختگی‌ لهیب‌ها، رستاخیزها و سرمدها و... می‌نوشت‌. اما تجربه‌ نشان‌ داد كه‌ قلب‌ واصف‌ باختری‌ها برای‌ احساس‌ درد جنایات‌ رژیم‌ ایران‌، یا رژیم‌ های‌ افغانستان‌، بسیار بسیار كوچك‌ بوده‌ است‌.

«شاعر بزرگ‌ معاصر» و طنزش‌

«طنز باختری‌ طنز اجتماعی‌ است‌ (...) مضمون‌ طنز اوضاع‌ سیاسی‌ روز است‌ و از طریق‌ طنز در بطن‌ خرافات‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ نفوذ میكند و مضحك‌ بودن‌ آن‌ را عیان‌ می‌سازد.»

گفته‌ نمی‌شود كه‌ «استاد آزموده‌ و چیره‌دست‌» (ص‌ ۵۸) كدام‌ چیزها را «خرافات‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌» خوانده‌ و «مضحك‌ بودن‌» آنها را «عیان‌ می‌سازد». قدرمسلم‌ اینست‌ كه‌ او سیاست‌ رفقای‌ پوشالی‌ و برادران‌ اخوانیش‌ را خرافه‌ و مضحك‌ نمی‌داند. زیرا به‌ اولی‌ ۱۵ سال‌ و به‌ دومی‌ هم‌ تا جایی‌ كه‌ خرسواری‌ «استاد» اجازه‌ می‌داد وفاداریش‌ را ثابت‌ ساخت‌. پس‌ منطقاً آنچه‌ او «خرافات‌ مضحك‌ سیاسی‌» می‌نامد باید سیاستهای‌ ضد پوشالی‌ و ضد بنیادگرایی‌ باشد زیرا او فقط‌ و فقط‌ در پرتو و با قلاب‌ همین‌ سیاست‌ هاست‌ كه‌ از «اوج‌» های‌ تقلبی‌ پایین‌ كشیده‌ شده‌ و لچ‌ و لق‌ به‌ مثابه‌ شاعری‌ ترسو و منادی‌ و دلال‌ «فرهنگی‌» پوشالیان‌ و بنیادگرایان‌ شناسانده‌ شده‌ است‌. چیزی‌ كه‌ اولین‌ بار در زندگی‌ با آن‌ مواجه‌ می‌گردد. و طبیعی‌ خواهد بود اگر شیر برفی‌ ما كه‌ تا حال‌ سلاح‌ شعر را در بقچه‌اش‌ كرده‌ و هرگز علیه‌ جنایتكاران‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ به‌ كار نگرفت‌، ناگهان‌ با آن‌، پیكار ضد بنیادگرایی‌ را آماج‌ قرار دهد.

مگسی‌ بر نجاست‌

گفتیم‌ كه‌ حسین‌ گل‌ كوهی‌ چیزی‌ از خود و چیزی‌ با زدن‌ از نوشته‌ های‌ دیگران‌، وصف‌ های‌ مسخره‌ای‌ درمورد شاعر و شعرش‌ می‌بافد كه‌ برخی‌ بی‌معنا اند، مصداق‌ برخی‌ شاعر و شعرش‌ بوده‌ نمی‌توانند و برخی‌ هم‌ وجه‌ افتخاری‌ برای‌ شاعر در پی‌ندارد. بحث‌ روی‌ همه‌ی‌ اینها خیلی‌ طولانی‌ خواهد شد اما برای‌ آنكه‌ بیشتر بدانیم‌ بر صحنه‌ ادبی‌ و هنری‌ چه‌ كركسانی‌ در گردش‌ اند، نقل‌ شماری‌ از آن‌ وصف‌ها مفید خواهند بود:

«"تا شهر پنج‌ ضلعی‌ آزادی‌" گوهری‌ تابناك‌ و تمثیلی‌ ژرف‌ و تاریخی‌؛ رسیدن‌ شاعر به‌ مرز جدیدی‌ از پختگی‌؛ باختری‌ جمع‌ و جورتر از آثار سورریالیستی‌ شعر می‌سراید؛ كار گرفتن‌ در اوزانی‌ نو كه‌ در شعر معاصر افغانستان‌ سابقه‌ ندارد؛ بی‌نظیر بودن‌ كار شاعر از لحاظ‌ تنوع‌ وزن‌، و...»

فرض‌ را براین‌ می‌گذاریم‌ كه‌ شعر آقای‌ واصف ‌باختری‌ حامل‌ جمیع‌ ارزش‌ های‌ یاد شده‌ است‌؛ فرض‌ را بر این‌ می‌گذاریم‌ كه‌ عظمت‌ ادبی‌ او در افغانستان‌ كه‌ هیچ‌ است‌، در ایران‌ و حتی‌ جهان‌ هم‌ مانند ندارد. اما نكته‌ همان‌ لكه‌ی‌ آشنا، همان‌ دَرزِ مرمت‌ نشدنی‌ شخصیت‌ او و شركاء است‌: تبانی‌ با مستبدان‌ تبهكار! و این‌ آقای‌ حسین‌گل‌كوهی‌، شاخی‌ایست‌ كه‌ تمام‌ رشته‌ هایی‌ را كه‌ شما چه‌ برای‌ واصف ‌باختری‌ و چه‌ دیگر «فرهنگیان‌» با لكه‌ی‌ كنار آمدن‌ با خیانتكاران‌، بافته‌ باشید، پنبه‌ می‌كند. واصف ‌باختری‌ كه‌ استادِ استادان‌ و استادِ قهارعاصی «نابغه‌» است‌، (۱۲) باید همراه‌ شركای‌ «اكادیمسین‌»، «سرمحقق‌» و «كارمندشایسته‌ فرهنگ‌»اش‌ شدیدتر و پیگیرتر افشاء و طرد شود. این‌ كار نوی‌ نیست‌. محمدغزالی‌ قرنها پیش‌ گفته‌ بود: «مگس‌ بر نجاست‌ آدمی‌ نكوتر كه‌ عالم‌ بر درگاه‌ سلطان‌»!

بسیاری‌ ممكن‌ است‌ اغراق‌آمیزتر و مضحك‌تر از حرفهای‌ شما، در باره‌ واصف ‌باختری‌ و هنرش‌ بشنوند، اما اعتنایی‌ ننمایند. ولی‌ زمانی‌ كه‌ بر پیشانی‌ او برچسب‌ آدمی‌ با «مهر و محبت‌ آتشین‌ نسبت‌ به‌ وطنش‌» و «طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌» را می‌زنید، دیگر هزاران‌ هزارنفر به‌ یاد و به‌ نام‌ بخون‌تپیدگان‌ شان‌، باید شما را به‌ عنوان‌ خم‌ چشمی‌ نوبرآمدِ خادی‌ـجهادی‌ كه‌ در صدد جعل‌ و تحریف‌ و خیانت‌ جدیدی‌ نسبت‌ به‌ تاریخ‌ ما هستید، محكوم‌ و تحت‌ تعقیب‌ قرار دهند.

لزومی‌ ندارد مثالها بیاوریم‌ از این‌ كه‌ تاریخ‌ چگونه‌ شاعران‌ و نویسندگانی‌ را كه‌ از غلام‌بچگی‌ در درگاه‌ حكام‌ ستمگر روگردان‌ نبوده‌اند ـولو آثار با ارزش‌ هنری‌ آفریده‌ باشندـ عموماً به‌ عنوان‌ چوبهای‌ لای‌ چرخ‌ تكامل‌ فرهنگ‌ معنوی‌ مردم‌ ثبت‌ كرده‌ و می‌كند.

شاملو و «شاعر بزرگ معاصر»

منتقد كه‌ متوجه‌ سایه‌ سنگین‌ شعر شاملو و اخوان‌ بر مجموعه‌ واصف ‌باختری‌ شده‌، به‌ همان‌ سبك‌ دلكش‌ «شاعرزمانه‌» كه‌ «هان‌ مپندارید...» می‌فرماید:

«عده‌یی‌ كه‌ شاعر را درست‌ و از نزدیك‌ نمی‌شناسند وقتی‌ این‌ شعرها را می‌خوانند، هیاهو به‌ راه‌ میاندازند كه‌ های‌ خلایق‌ بنگرید تاثیر اخوان‌ و شاملو را. (...) از یك‌ چیز باید وقوف‌ داشت‌ و خوب‌ باید وقوف‌ داشت‌ و آن‌ این‌ كه‌ باختری‌ در جوانی‌ بسا از داستانهای‌ شاهنامه‌، هفت‌ گنبد، بخشهایی‌ از ویس‌ و رامین‌، حكایات‌ گلستان‌، كلیله‌ و دمنه‌ و مرزبان‌نامه‌ و فصلهای‌ مشبعی‌ از تاریخ‌ بیهقی‌ و تاریخ‌ گردیزی‌ و تمثیلات‌ مثنوی‌ را در حافظه‌ داشته‌ است‌. آیا به‌ یاد داشتن‌ این‌ همه‌ روایت‌ خود داعی‌ آن‌ نمیتواند شد كه‌ باختری‌ آگاهانه‌ و یا ناآگاهانه‌ به‌ شعر روایی‌ گرایشی‌ داشته‌ است‌.»

و از یك‌ چیز دیگر هم‌ باید «وقوف‌ داشت‌ و خوب‌ وقوف‌ داشت‌» كه‌ عده‌ای‌ هم‌ كه‌ به‌ ماهیت‌ منتقد خوش‌طبع‌ وقوف‌ نداشته‌ باشد، تصور می‌كنند كه‌ وی‌ بعد از سرهم‌ كردن‌ آنهمه‌ «بدبینی‌» و «عرفان‌» و «فلسفه‌» وغیره‌ برای‌ شاعر، جملات‌ بالا را صرفاً بر سبیل‌ «قتقتك‌»دادن‌ خوانندگان‌ آورده‌ است‌!

مادر قربان‌ تو منتقد با این‌ سطح‌ «مشبع‌» و با آن‌ سابقه‌ات‌! نگفته‌ای‌ كه‌ معیارهای‌ نظری‌ و عملی‌ شناختن‌ «درست‌ و از نزدیك‌» یعنی‌ چه‌؟ آیا آشنایی‌ كوتاهی‌ با شخصیت‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ و چند تا از مهمترین‌ شعرهای‌ یك‌ شاعر، كافی‌ نیست‌؟ آیا برای‌ شناختن‌ «درست‌ و از نزدیك‌» هر شاعر در هر گوشه‌ای‌ از دنیا باید دوستی‌ شیرین‌ خانوادگی‌ برقرار كرده‌ و هفته‌ها و ماهها یا سالها در خانه‌اش‌ بستره‌ انداخت‌؟؟

راجع‌ به‌ مقلد بودن‌ واصف ‌باختری‌ و قهارعاصی‌ و هم‌قطاران‌، صحبت‌ نمی‌كنیم‌. فقط‌ نمی‌دانیم‌ اگر افراد مذكور كتاب‌ های‌ شعر شاملو و اخوان‌ و فروغ‌فرخزاد و... را پیش‌ رو نمی‌داشتند، چه‌ می‌نوشتند. گپ‌ اینان‌ از «تأثیر» و ماثیر گذشته‌ و موردهای‌ زیادی‌ است‌ كه‌ از سر بی‌بضاعتی‌ به‌ كاپی‌برداری‌ نزدیك‌ شده‌ اند. اما این‌ مسایل‌ كم‌اهمیت‌ می‌بودند مشروط‌ براینكه‌ كمی‌ هم‌ از شخصیت‌ و التزام‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ شعر شاملو تاثیر می‌پذیرفتند؛ كاش‌ اینان‌ آن‌ ظرفیت‌ را می‌داشتند كه‌ درك‌ می‌كردند رمز اصلی‌ بزرگی‌ شاملوها در «فریاد كردن‌ درد مشترك‌» و نوشتن‌ «قطعنامه‌» و «در جدال‌ با خاموشی‌» و... است‌ و تاثیرپذیری‌ و پیروی‌ بالنده‌ و شرافتمندانه‌ از آنان‌ تنها و تنها با آن‌ درك‌ میسر و قابل‌ توجیه‌ و افتخار است‌؛ كاش‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ از شاملو قبل‌ از همه‌ این‌ را یاد می‌گرفت‌ كه‌ او از شعله‌ی‌ هیچ‌ مبارزه‌ و مبارز برجسته‌ در ایران‌ یا خارج‌ آن‌ غافل‌ نمانده‌ و از «بن‌ بست‌»ها در اولین‌ فرصت‌ و با زیباترین‌ و نافذترین‌ كلام‌ ممكن‌ سخن‌ گفته‌ است‌؛ چه‌ بهتر اگر واصف ‌باختری‌ استعدادش‌ را در انتشار مجله‌هایی‌ نظیر «كتاب جمعه‌» (۱۳) به‌ كار می‌انداخت‌ و نه‌ ابتذال‌ نامه‌های‌ مهوع‌ و گمراه‌كننده‌ی‌ پوشالی‌. لیكن‌ طبعاً اگر او بدانگونه‌ از شاملوها می‌آموخت‌ و تحت‌ تأثیر قرار می‌گرفت‌ دیگر آدمی‌ نمی‌بود كه‌ هست‌، او دیگر قبل‌ از همه‌ تمكین‌ در برابر جنایتكاران‌ را عار می‌دانست‌ و امروز هم‌ ممكن‌ نبود كه‌ قلم‌بدستی‌ خادی‌ـجهادی‌ با لفاظی‌ای‌ پوك‌، خودش‌ و كتابش‌ را بستاید.

«اما باید وقوف‌ داشت‌ و خوب‌ باید وقوف‌ داشت‌» كه‌ عجالتاً رسیدگی‌ به‌ «تأثیر»پذیری‌ و یا كاپی‌برداری‌ واصف‌ باختری‌ از این‌ و آن‌ شاعر برای‌ ما مطرح‌ نیست‌ زیرا شاعری‌ كه‌ شكسته‌ شدن‌ استخوانهای‌ خلقی‌ سوگوار و فواره‌ی‌ خون‌ خجسته‌ترین‌ فرزندان‌ شان‌ را با چشمان‌ كلوخی‌ نگریسته‌ و از بوسیدن‌ پای‌ دژخیمان‌ اباء نكند، دیگر در او چه‌ می‌ماند كه‌ به‌ تدقیق‌ میزان‌ تأثیر شاعران‌ نامدار بر كارش‌ بیارزد؟ و كذا اگر واصف ‌باختری‌ و شركاء «تاثیرپذیر» نه‌ بلكه‌ در مقیاسی‌ بین‌المللی‌ خیلی‌ هم‌ «تاثیرگذار» می‌بودند، با توجه‌ به‌ «آری‌» گفتن‌ شان‌ به‌ جلادان‌، ذره‌ای‌ بر حیثیت‌ بربادرفته‌ی‌ شان‌ افزود نمی‌گشت‌.

استدلال‌ منتقد «بزرگ‌ معاصر» در توجیه‌ تأثیر اخوان‌ و شاملو بر واصف‌باختری‌، ما را به‌ یاد مردی‌ می‌اندازد كه‌ فراوان‌ ادعای‌ شاعری‌ داشت‌ ولی‌ «شعر»ش‌ گویا بیش‌ از حد از شعر شاعران‌ بزرگ‌ «تأثیر» می‌پذیرفت‌. او هر چندگاه‌ می‌گفت‌: «در سینما بودم‌ كه‌ آمد! فوراً بیرون‌ شده‌ و قلم‌ و كاغذ گرفته‌ و شعری‌ را كه‌ آمده‌ بود نوشتم‌: "دوش‌ از مسجد سوی‌ میخانه‌ آمد پیر ما ـ چیست‌ یاران‌ طریقت‌ بعد از این‌ تدبیر ما". ولی‌ وقتی‌ خانه‌ رفتم‌ و دیوان‌ حافظ‌ را گرفتم‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ آن‌ بیت‌ را مدتها پیش‌ رند شیراز هم‌ گفته‌ بود!» از كجا معلوم‌ كه‌ این‌ فرد اگر از استدلال‌ منتقد ما خبر می‌داشت‌، به‌ یاد داشتن‌ «مشبع‌» اشعار حافظ‌ و خیام‌ و مولوی‌ و... را در توجیه‌ لودگی‌ خویش‌ ذكر می‌كرد!

در شرایط‌ تسلط‌ درندگان‌ جهادی‌ و طالبی‌، پرداختن‌ به‌ مسایلی‌ صرفاً تكنیكی‌ و هنری‌ را كه‌ بویی‌ از افشای‌ جنگ‌ سالاران‌ جنایتكار درآن‌ ها نباشد، وقاحتی‌ می‌دانیم‌ كه‌ تنها «اكادیمسین‌»هایی‌ مثل‌ احمدجاوید، اكرم‌عثمان‌، عسكرموسوی‌، نرشیرنگارگر، حسین‌گل‌كوهی‌ و... یارای‌ بازی‌ و روزگذرانی‌ با آنها را دارند. درغیر آن‌ می‌توان‌ نشان‌ داد كه‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ پاره‌ای‌ كلمات‌ (كه‌ «حادثه‌»اش‌ را داكترجاوید هم‌ با نوازش‌ و طمطراق‌ نقل‌ می‌كند) یا جملاتی‌ در نوشته‌هایش‌ را از دیگران‌ بالا رفته‌ است‌. حالا شمار این‌گونه‌ تعبیرها و تشبیه‌های‌ بالا رفته‌ شده‌ از دیگران‌، در آثارش‌ چقدر هست‌، مسئله‌ای‌ بسیار مورد علاقه‌ ما را تشكیل‌ نمی‌دهد. با اینهم‌ «باید وقوف‌ داشت‌ و خوب‌ باید وقوف‌ داشت‌» كه‌ ما منكر استعداد سرشار او و بطور كلی‌ اعضای‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ پوشالی‌ـاسلامی‌ نیستیم‌. منتها نكته‌ این‌ است‌ كه‌ همه‌ی‌ اینان‌ با تمام‌ قابلیت‌ها و استعداد شان‌، وطنفروش‌ یا در خدمت‌ وطنفروشان‌ بوده‌ اند. و همین‌ پاشنه‌ی‌ آشیل‌ آنان‌ را می‌سازد.

دزدک خادی- جهادی

اما انصافاً در زمینه‌ی‌ «تاثیرپذیری‌»، وضع‌ ستایشگر بدتر از خود شاعر است‌، و این‌ می‌رساند كه‌ وقتی‌ یك‌ فرد، رژیمی‌ و جاسوس‌ یا شكنجه‌گر شد، نوشته‌اش‌ به‌ مشكل‌ می‌تواند درخور اعتناء باشد. و حسین‌گل‌كوهی‌ نمونه‌ی‌ تپیك‌ یكچنین‌ فردی‌ است‌ كه‌ اگر به‌ خاطر ماهیتش‌ نمی‌بود، صرفاً بالا رفتن‌ های‌ متعددش‌ از كتاب‌ «طلادرمس‌» هم‌ كافی‌ بود كه‌ آدم‌ به‌ اصطلاح‌ نقد پوشالی‌ و اخوانی‌بویش‌ را نخوانده‌ از آن‌ بگذرد. لیكن‌ باآنكه‌ سرشت‌ سیاه‌ سیاسی‌ او بر قلت‌ سواد و صلاحیتش‌ می‌چربد، چون‌ درباره‌ شاعری‌ می‌نویسد كه‌ می‌كوشد سست‌ عنصری‌ مزمنش‌ را با هزار و یك‌ رندی‌ بپوشاند، ما به‌ «نقدش‌» منحیث‌ یك‌ تیر و دو فاخته‌ ـافشای‌ منتقدی‌ خادی‌ـاخوانی‌ و افشای‌ شاعری‌ همدست‌ خاد و اخوان‌ـ توجه‌ نمودیم‌.

ارتجالاً ببینیم‌ خادی‌ای‌ كه‌ دست‌ به‌ قلم‌ برده‌، در نوشته‌ای‌ كمتر از ۸ صفحه‌اش‌ چند جا از «طلادر مس‌» داكتررضابراهنی‌ «تأثیر» پذیرفته‌ است‌. اگر كتابهای‌ دیگری‌ را هم‌ «تورقی‌» (۱۴) می‌كردیم‌ مطمئناً مابقی‌ سرقت‌های‌ رقت‌انگیز دزدك‌خادی‌ را آشكار می‌ساختیم‌ ولی‌ حیف‌ كه‌ مجال‌ نیست‌ و چندان‌ به‌ زحمتش‌ هم‌ نمی‌ارزد.

جمله‌هایی‌ كه‌ از «طلادرمس‌» (چاپ‌ انتشارات‌ كتاب‌ زمان‌ ۱۳۴۷)، نقل‌ می‌كنیم‌ مقایسه‌ شوند با جمله‌هایی‌ كه‌ «منتقد ادبی‌ زمانه‌» آنها را به‌ نام‌ خود تیر كرده‌ است‌:

«در این‌ شعر ما با تنوع‌ تصاویر روبرو هستیم‌. اما این‌ تنوع‌ از یك‌ طرف‌ ملال‌آور نیست‌ و از طرفی‌ كثرت‌ به‌ وحدت‌ می‌رسد.»

ساخت‌ حسین‌ گل‌ كوهی

«عارف‌ از طریق‌ سمبولها و علامات‌ و اشارات‌ دنیای‌ كثرت‌ (تصاویر كلید) به‌ منبع‌ اصلی‌ آن‌ تصویر بزرگ‌، یعنی‌ عالم‌ وحدت‌ راه‌ می‌یابد.» (ص‌ ۱۴۱)

«شاعر از جمله‌ معدنچیانی‌ است‌ كه‌ خاك‌ و ریگ‌ را می‌شویند تا ذراتی‌ چند زر یعنی‌ ادبیات‌ خواص‌ را در آن‌ كشف‌ كند(...) روانكاوی‌ است‌ كه‌ سخت‌ دركار نقب‌ زدن‌ به‌ اعماق‌ ذهن‌ مشغول‌ است‌.»

ساخت‌ حسین‌ گل‌ كوهی‌

«بقیه‌ كار شاعر، عیناً بكار معدنچیان‌ می‌ماند كه‌ در اعماق‌ زمین‌ بسوی‌ رگه‌های‌ طلا نقب‌ می‌زنند». (ص‌ ۶۹)

«شعر "تا شهر پنج‌ ضلعی‌ آزادی‌" سوگنامه‌یی‌ است‌ برعقده‌های‌ انفجار نیافتۀ هزار سالۀ ما.»(ص‌ ۶۹)

ساخت‌ حسین‌ گل‌ كوهی‌

«فروغ‌ فرخزاد انفجار عقدۀ دردناك‌ و به‌ تنگ‌ آمده‌ سكوت‌ زن‌ ایرانی‌ است‌.» (ص‌ ۴۱۰)

«تصاویر اغلب‌ به‌ موازات‌ یكدیگر حركت‌ میكنند.»

ساخت‌ حسین‌گل‌كوهی‌

«تصاویر اینجا بموازات‌ یكدیگر حركت‌ نمی‌كنند.» (ص‌ ۵۲۹)

«شاعر باورمند به‌ نوعی‌ اریستوكراسی‌ ادبی‌ است‌»

ساخت‌ حسین‌ گل ‌كوهی‌

«آزاد از نظر زبان‌ یك‌ "اریستوكرات‌" با سلیقه‌ است‌» (ص‌ ۵۵۰)

«براثر وقوف‌ به‌ درد و رنج‌ بشری‌، بر اثر وقوف‌ به‌ خصومت‌ و كینه‌ و ویرانی‌، آگاهی‌ به‌ گرسنگی‌ و بیماری‌، سالك‌ راه‌ درد میگردد. به‌ طبیب‌ رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌ مبدل‌ میشود و غرق‌ دنیای‌ عرفانی‌ تا حدی‌ اشرافی‌ از خود بیخود میشود».

ساخت‌ حسین‌ گل‌ كوهی‌

«اگر آن‌ بودای‌ نخستین‌ بر اثر وقوف‌ به‌ درد و رنج‌ بشری‌، بر اثر وقوف‌ به‌ گرسنگی‌ و بیماری‌، برج‌ عاج‌ و قصر اشرافی‌ خود را ترك‌ گفت‌ و سالك‌ راه‌ درد گردید و بعد بدل‌ به‌ طبیب‌ درد شد(...) و او غرق‌ در عرفانی‌ تا حدی‌ اشرافی‌ شده‌ است‌ كه‌ در آن‌ انسان‌ بر روی‌ زمینۀ مخملی‌ اشیاء غلت‌ می‌زند و از خود بیخود می‌شود.» (ص‌ ۵۱۳)

ولی‌ حسین‌گل‌كوهی‌ «باید وقوف‌ داشته‌ باشد و خوب‌ باید وقوف‌ داشته‌ باشد» كه‌ دزدی‌هایش‌ كه‌ شاید برای‌ دیگران‌ بسان‌ تبری‌ بر هستی‌ «ادبی‌»اش‌ باشد، برای‌ ما اهمیت‌ درجه‌ یك‌ ندارد. آنچه‌ نزد ما او را باطل‌ و بیمقدار و در عین‌ حال‌ خطرناك‌ می‌سازد، همانا زخم‌ سرطانی‌ خادی‌ـجهادی‌ اوست‌. ازینجاست‌ كه‌ به‌ موضوع‌ دزدیش‌ بیشتر نمی‌پردازیم‌.

حالا كه‌ صحبت‌ از «طلادرمس‌» شد باید گفت‌ كه‌ لازم‌ نیست‌ سراغ‌ نوشته‌های‌ جانباختگان‌ انقلابی‌ نظیر سلطانپورها و گلسرخی‌ها رفت‌، در همین‌ كتاب‌ هم‌ جمله‌هایی‌ هست‌ كه‌ همچون‌ گرز فرق‌ واصف ‌باختری‌ و ثناگوی‌ سارقش‌ را پاشان‌ می‌كند. مثلاً در اینجا بروی‌ شاعری‌ كه‌ از نفرت‌ كردن‌ از پستی‌ و خواری‌ بیگانه‌ بوده‌ است‌، سیلی‌ زده‌ می‌شود:

«شاعر بر روی‌ زمین‌ ایستاده‌ است‌ و باید بوجود اشیاء شهادت‌ دهد. اگر او زمان‌ خود را نبیند، بتاریخ‌ خیانت‌ كرده‌ است‌ و اگر محل‌ و مكان‌ و محیط‌ خود را ببیند و قاضی‌ گذشته‌ و بینندۀ حال‌ و پیشگوی‌ آینده‌اش‌ نباشد، خیانت‌ كرده‌ است‌. شاعر خون‌ و شور می‌طلبد و عشق‌، از پستی‌ و خواری‌ نفرت‌ می‌كند.»

و در ذیل‌ اگر چه‌ مخاطب‌ فریدون‌ توللی‌ است‌ و در نوع‌ ابتذال‌ شعر او و واصف ‌باختری‌ فرق‌ هست‌، با اینهم‌ نكات‌ زیادی‌ از آن‌ به‌ «شاعرزمانه‌» می‌خواند و گویی‌ راه‌ «بازگشت‌» توللی‌وار ایشان‌ هم‌ به‌ سوی‌ مسئولیت‌ بسته‌ است‌:

«اگر شاعری‌ پس‌ از بیست‌ سال‌ ضجه‌ و مویۀ رمانتیك‌، ناگهان‌ دم‌ از مسئولیت‌ در برابر تجریبات‌ خشن‌ و ظالم‌ اجتماعی‌ بزند، باید در صمیمیت‌ او تردید كرد. چراكه‌ ممكن‌ است‌ او جز یك‌ ابن‌الوقت‌ بیچاره‌ كسی‌ دیگر نباشد و یا ممكن‌ است‌ از مسئولیت‌ بعنوان‌ كلاهی‌ شرعی‌ برای‌ پوشاندن‌ ته‌ كشیدن‌ خود استفاده‌ كند. زیرا او مدت‌ بیست‌ سال‌ فقط‌ گریه‌ كرده‌ است‌ و اكنون‌ چگونه‌ می‌تواند در برابر تجربیاتی‌ كه‌ در گذشته‌، پیوسته‌ در حال‌ فرار از آنها بوده‌ است‌ از خود مسئولیت‌ نشان‌ دهد؟»

و یا

«آیا تمام‌ صدا های‌ ویران‌كنندۀ زنده‌گی‌ امروزه‌ سكوت‌ عارفانۀ سپهری‌ رابهم‌ نمی‌زنند؟(...) در همان‌ شعر، سپهری‌ نشسته‌ است‌ و دست‌ و روی‌ خود را در حرارت‌ یك‌ سیب‌ شسته‌ است‌. تصویری‌ است‌ زیبا، ولی‌ اگر لوله‌ تفنگی‌ یا طپانچه‌ای‌ بر شقیقۀ راست‌ آقای‌ سپهری‌ گذاشته‌ می‌شد و هر لحظه‌ امكان‌ آن‌ بود كه‌ ماشه‌ چكانده‌ شود، آیا آقای‌ سپهری‌ بازهم‌ دست‌ و رویش‌ را در حرارت‌ یك‌ سیب‌ شستشو میداد؟ آیا در دنیائی‌ كه‌ همیشه‌ در تهدید خودكامگان‌ قرار گرفته‌ است‌، میتوان‌ پاسبانها را به‌ هیأت‌ شاعران‌ دید؟»

و نیز اگر تفنگ‌ آدمكشی‌ جهادی‌ یا طالبی‌ بر شقیقه‌ی‌ «شاعر شگرف‌» و منتقد كرایی‌اش‌ گذاشته‌ میشد، آیا باز هم‌ اولی‌ خود را در جامه‌ی‌ اخوانی‌ پسند «عرفان‌» پیچانده‌، رازهای‌ جنایات‌ وبی‌ناموسیهای‌ بنیادگرایان‌ را مانده‌ در «رازهای‌ ابدیت‌» غور می‌كرد و دومی‌ با وجدی‌ مریدانه‌ از «تنوع‌ در تصاویر»، «نیروی‌ خیال‌ بسیارقوی‌»، «راه‌ داشتن‌ به‌ گنجینۀ الفاظ‌ كهن‌» او به‌ رقص‌ برمی‌خاست‌؟

«شاعر زمانه‌» و «معاندان‌»

بی‌جهت‌ منتظر بودیم‌، آقای‌ واصف ‌باختری‌ مدتهاست‌ بر روی‌ «معاندان‌» سلاح‌ بركشیده‌ است‌:

«در شعر روایت‌، باختری‌ پاسخ‌ معاندان‌ را میدهد و میگوید: ولی‌ ستاره‌گان‌ گواهند/كه‌ ما فتیله‌های‌ چراغهای‌ نیم‌مرده‌ درشب‌ زیستیم‌/و هر چند خردینه‌گی‌ را/بر شب‌ نبودیم‌/اما/با شب‌ نبودیم‌/ما شب‌ نبودیم‌.»

این‌ سطر ها برای‌ گله‌ گذاری‌ های‌ «شاعرانه‌»ی‌ دوستان‌ خادی‌ و یا اخوانی‌ شاعر شاید پاسخی‌ و «حادثه‌»ای‌ به‌ شمار رود اما پاسخ‌ «معاندان‌» نظیر ما نیست‌. قضیه‌ بر بیست‌ سال‌ «زیست‌ باهمی‌» با دشمن‌ است‌ و ستاره‌ و ماه‌ و خورشید و سایر كرات‌ سماوی‌ نه‌ بلكه‌ بسیار ساده‌ مردم‌ ما این‌ را «گواهند». ما به‌ نوبه‌ خود در این‌ نوشته‌ و چندین‌ مطلب‌ دیگر، توبه‌نامه‌ دادن‌ های‌ عملی‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ را به‌ دژخیمان‌ مختلف‌ نشانی‌ و او را به‌ عنوان‌ شاعر ارتداد و اطاعت‌ محكوم‌ نموده‌ایم‌. بناءً با این‌ شعرك‌بازیهای‌ پوسیده‌ نمی‌توان‌ از آن‌ اتهام‌ مستند خود را برائت‌ بخشید. آقای‌ واصف‌باختری‌، این‌ گونه‌ «پاسخ‌» دادن‌ تنها به‌ درد گرم‌ ساختن‌ همان‌ مجالس‌ دوستانِ «معاند» و در محضر سلیمان‌لایق‌ ها، اسداله‌ حبیب‌ها، اكرم‌عثمان‌ها، دستگیرپنجشیری‌ها، رهنوردزریاب‌ها و... می‌خورد كه‌ می‌شنیدند و یا می‌خواندند و برایتان‌ از آن‌ «هورا»های‌ معروف‌ می‌كشیدند. اما یك‌ جوان‌ مكتبی‌ آگاه‌ هم‌ گردن‌ شما را تاب‌ داده‌ و می‌پرسد: چرا در «شب‌» زیستی‌؟ چرا مثلی‌ كه‌ امروز در پاكستان‌ هستی‌، در سالهای‌ اشغال‌ و جنایات‌ پوشالیان‌ كابل را ترك‌ نگفتی‌؟ مگر غیر از این‌ است‌ كه‌ برای‌ روسها و سگان‌ شان‌ و نیز «امارت‌» درندگان‌ مذهبی‌ تا آخر مورد مصرف‌ داشتی‌ تا آنكه‌ اتحادیه‌ و مطبعه‌ ها و چاپ‌ و نشر در اشك‌ و خون‌ مردم‌ غرق‌ شد و ربانی‌ مصروف‌ سگ‌جنگی‌ و سرانجام‌ از كابل‌ دوانده‌شد، تو خرامان‌ خرامان‌ «به‌ مهاجرت‌ و اقامت‌ اجباری‌ گردن‌» نهادی‌؟ اگر «با شب‌ نبودی‌» چطور شد كه‌ به‌ مثابه‌ «فتیله‌ چراغهای‌ نیم‌مرده‌» در مسلخ‌ پلچرخی‌ در پهلوی‌ رستاخیز و آزاد و لهیب‌ و دیگر «دل‌ به‌ دریاافگنان‌» قرارنگرفتی‌؟ سفرها و ریاست‌ اتحادیه‌ و نشریه‌های‌ دژخیمان‌ را پذیرفتن‌ به‌ چه‌ معنا بود، "بر شب‌ بودن‌"، "با شب‌ بودن‌" یا "شب‌ بودن‌"؟

خلاصه‌ آقای‌ واصف ‌باختری‌ كه‌ دودهه‌ اخیر از عمر تان‌ را «تا بخواهید و اندازه‌ و تخمین‌ می‌توانید» به‌ آلودگی‌ و دروغ‌ سركرده‌ اید زیرا كه‌ به‌ آزادی‌ ناله‌ای‌ از جان‌ نداشته‌ اید. این‌ را ما نمی‌گوییم‌، شاملو می‌گوید:

تو می‌باید خامشی‌ بگزینی‌
به‌ جز دروغت‌ اگر پیامی‌
نمی‌تواند بود،
اما اگرت‌ مجال‌ آن‌ هست‌
كه‌ به‌ آزادی‌
ناله‌ئی‌ كنی‌
فریادی‌ درافكن‌
و جانت‌ را به‌ تمامی‌
پشتوانۀ پرتاب‌ آن‌ كن‌!

شاملو

علاوتاً، آیا این‌ اعترافنامه‌ی‌ پرتونادری‌، وصف‌ حال‌ شما و منتقد و یاران‌ نیست‌؟:

تمام‌ زنده‌گی‌ من‌/كوله‌بار حقیری‌ بود/كه‌ از خانه‌یی‌ به‌ خانه‌یی‌ میبردم‌/و عاقبت‌ آن‌ را/در كوچه‌های‌ كهنۀ شهر/گم‌ كردم‌

با این‌ فرق‌ كه‌ شما پس‌ از پایین‌ شدن‌ از بغل‌ «استاد»، «كوله‌بار حقیر»تان‌ را فی‌الحال‌ در پاكستان‌ و به‌ خیر و به‌ زودی‌ در یكی‌ از كشور های‌ غربی‌ «گم‌» خواهید كرد.

و بنابرین‌ فكر نمی‌كنیم‌ تصریح‌ بخواهد كه‌ «شاعر زمانه‌» بدترین‌ دروغش‌ را در نام‌ كتابش‌ «تا شهر پنج‌ضلعی‌ آزادی‌» تحویل‌ خواننده‌ می‌دهد. كسی‌ حق‌ صحبت‌ از آزادی‌ را دارد كه‌ مبارزه‌ آزادیخواهانه‌ی‌ خلقش‌ و آزادی‌كشی‌های‌ خاینان‌ به‌ خلق‌ محرومش‌ را «انگ‌ بر شرمگاهش‌» (۱۵) نكرده‌ باشد. كتاب‌ نه‌ پروژه‌ی‌ احداث‌ «پلی‌ میان‌ زمین‌ و زمان‌» آنطور كه‌ منتقد پوشالی‌ می‌گوید، بلكه‌ پلی‌ است‌ میان زمان چاكری تجاوزكاران و عمال‌ شان‌ و زمان‌ چاكری‌ تبهكاران‌ بنیادگرا. و «شاعر شگرف‌ زمانه‌»، سرگردان‌ و «متألم‌» ازین‌ سو به‌ آنسوی‌ پل‌ می‌رود، «و تا بخواهید و اندازه‌ و تخمین‌ میتوانید» آسایش‌ ندارد، از «خود بیخود» می‌شود و قسم‌ خورده‌ كه‌ آمال‌ و دنیایش‌ را تا نفس‌آخر بین‌ همین‌ دو لجن‌ بجوید. نهایتِ همدستی‌ با رژیم‌های‌ جنایتكار ابداً رسیدن‌ به‌ «شهر پنج‌ ضلعی‌ آزادی‌» نبوده‌ و نیست‌ بلكه‌ ورود به‌ «شهر پنج‌ ضلعی‌» دیگری‌ خواهد بود به‌ نام‌ «ت‌. ب‌. ا. ه. ی‌.»!

بالاخره‌ ما از واصف ‌باختری‌ چه‌ می‌خواهیم‌؟ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ قصه‌ی‌ زجر و مقاومت‌ مردم‌ را بسراید چرا كه‌ می‌دانیم‌ این‌ از دلش‌ نمی‌خیزد و حاصلش‌ چیزی‌قلابی‌ خواهد بود؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌بسان‌ خسروگلسرخی‌ بگوید: «لطفاً آیه‌های‌ روشنفكرانه‌ را مثل‌ كاه‌وعلف‌ جلو ما نریزید. چرا شعر نباید شعار باشد در جاییكه‌ زندگی‌ كمترین‌ شباهتی‌ بخود ندارد. ... من‌ به‌ نفع‌ زندگی‌، از شعر این‌ توقع‌ را دارم‌ كه‌ اگر لازم‌ باشد، نه‌ فقط‌ شعار بلكه‌ خنجر و طناب‌ و زهر باشد؛ گلوله‌ و مشت‌ باشد»؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ مثل‌ هزاران‌ شاعر و نویسنده‌ی‌ آزادی‌ دوست‌ در سراسر دنیا به‌ محكومیت‌ فتوای‌ قتل‌ سلمان‌رشدی‌ یا به‌ دفاع‌ از تسلیمه‌نسرین‌، فرج سركوهی‌ (۱۶) و... برآید؛ ما هرگز از او نخواسته‌ و نخواهیم‌ خواست‌ كه‌ كلامش‌ به‌ قول‌ یحیی‌آریانپور از «حیثیت‌» و «شخصیت‌» بطور مثال‌ كلام‌ شاملو رنگ‌ گرفته‌، خود را نوسازی‌ كرده‌ و بگوید:

گربدینسان‌ زیست‌ باید پست‌
من‌ چه‌ بی‌شرمم‌ اگر فانوس‌ عمرم‌ را به‌ رسوایی‌ نیاویزم‌
گربدینسان‌ زیست‌ باید پاك‌
من‌ چه‌ ناپاكم‌ اگر ننشانم‌ از ایمان‌ خود چون‌ كوه‌
یادگاری‌ جاودانه‌ بر تراز بی‌بقای‌ خاك‌

ما صرفاً از او می‌خواهیم‌ كه‌ ۱) دیگر حیا كرده‌ خود را از حضانت‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و بنیادگرا بیرون‌ كشیده‌، از سر شانه‌ های‌ آنان‌ پایین‌ آمده‌ و ۲)كسب‌ طبابت‌ «رنج‌ و اندوه‌ آدمیان‌» را رها كرده‌، بی‌جهت‌ قیافه‌ شاعری‌ «بدبین‌» و «عارف‌» و «افسرده‌» و ازین‌ قبیل‌ را نگیرد كه‌ می‌داند و می‌دانیم‌ و می‌دانند دروغ‌ است‌ و كوششی‌ برای‌ توجیه‌ تسلیم‌ و تبانی‌ و بی‌همتی‌اش‌ در گذشته‌ و حال‌، كوششی‌ آشنا كه‌ در تاریخ‌ ادبیات‌ افشاء و طرد شده‌ است‌. (۱۷)

ققط‌ آرزو می‌كنیم‌ هیچ‌ چیز برای‌ او دیر نشده‌ باشد.




یادداشت ها:

۱) در اعلان‌ «پیام‌زن‌»، عنوان‌ این‌ نوشته‌ «"شهر پنج‌ ضلعی‌"پنبه‌ای‌ به‌ روایت‌ منتقدی‌ پوشالی‌» آمده‌ بود.

۲) كلمات‌ از حسین‌ گل‌ كوهی‌ است‌.

۳) از القاب‌ داكتر جاوید به‌ واصف‌ باختری‌

۴) حرفهای‌ كیارستمی‌ فلمساز پرآوازه‌ و رباینده‌ چندین‌ جایزه‌ جهانی‌ مثال‌ بارز تقدیس‌ سانسور از سوی‌ یك‌ هنرمند خنثی‌ساز و سازشكار و زایر قبر خمینی‌ است‌:
«من‌ سعی‌ میكنم‌ فیلم‌های‌ خنثی‌ بسازم‌»
«برای‌ من‌ بهترین‌ نوع‌ فیلمسازی‌ این‌ است‌ كه‌ مسایل‌ را تا زیر سقف‌ سانسور یعنی‌ تا آنجا كه‌ سانسور جمهوری‌ اسلامی‌ اجازه‌ میدهد مطرح‌ كنم‌. من‌ رضایت‌ میدهم‌ پنج‌ دقیقه‌ از فیلم‌ را قیچی‌ كنند چون‌ فیلمساز جهان‌ سومی‌ هستم‌ و مجبور هستم‌ با سانسور كنار بیایم‌... برای‌ من‌ فیلمی‌ كه‌ توقیف‌ شود هیچ‌ جذابیتی‌ ندارد...» («گزارش‌»، نشریه‌ شورای‌ دفاع‌ از مبارزات‌ خلق‌های‌ ایران‌ ـ وین‌، شماره‌ ۱۱)

۵) «تو ای‌ خوابزده‌، بیهوده‌ در سرداب‌ اشعار سیاه‌ من‌، به‌ دنبال‌ خورشید گمشدۀ خود می‌گردی‌. جز گوری‌ تهی‌ و تابوت‌ قفل‌ شده‌ چیز دیگر نخواهی‌ یافت‌. چشمانت‌ را به‌ دست‌ كلمات‌ جذامی‌ بیرحم‌ اشعار سیاه‌ من‌ مسپار من‌ برای‌ تو خواننده‌ جز طلسم‌ سیاه‌بختی‌ و یأس‌ هدیه‌ای‌ همراه‌ نیاورده‌ام‌!»

۶) تئودورآدورنو فیلسوف‌، جامعه‌شناس‌ و منتقد مشهور آلمانی‌ اظهار داشته‌ بود: «بعد از واقعه‌ "آشویتس‌" شعر تغزلی‌ گفتن‌ بربرصفتی‌ است‌.»

۷) عطاهایی‌ از حسین‌ گل‌ كوهی‌ به‌ آقای‌ واصف‌ باختری‌.

۸) خود فروخته‌ای‌ موسوم‌ به‌ شاهپورافغانی‌ طی‌ مقاله‌ای‌ در ستایش‌ دیوانه‌وار از گلبدین‌، او را با بیشرمی‌ تمام‌ «غازی‌ حكمتیار» نامیده‌ است‌. («پیام‌زن‌»، شماره‌ ۲۵ـ۲۶)

۹) از حسین‌ گل‌ كوهی‌ به‌ واصف‌ باختری‌

۱۰) «شعر رویایی‌ را ... باید كسانی‌ بخوانند كه‌ ... با قاشق‌ و چنگال‌ "هنر به‌ خاطر هنر" با تشریفات‌ تمام‌، در لباس‌ اسموكینگ‌ و پاپیونی‌ كه‌ دریك‌ آن‌ هم‌ سیاه‌، هم‌ بنفش‌ و هم‌ آبی‌ می‌زند، بیصدا غذایشان‌ را بخورند و... بعد مجله‌ Playboy بخوانند، به‌ ویت‌كنگها، فیدل‌كاسترو، چه‌گوارا و برتراندراسل‌، «پدرسگها» بگویند... و به‌ شنیدن‌ سرود ملی‌ امریكا، مثل‌ فنر و مثل‌ گژدم‌ گزیده‌ها بالا بپرند و به‌ محض‌ دیدن‌ یك‌ امریكایی‌ از ته‌ دل‌ بگویند: Hello! » (طلا در مس‌)

۱۱) «مرگهایی‌ (مرگ‌ بزرگ‌ علوی‌ و احمدظاهر) كه‌ ناگهانی‌ و غیر مترقبه‌ فرا رسیده‌ و تلخ‌ اند و این‌ سوگ‌ سرودها همچون‌ نوشدارویی‌ آلام‌ شاعر را تسكین‌ می‌بخشد.»(ص‌ ۵۴)

۱۲) داكتر عسكر موسوی‌ قهارعاصی‌ را «نابغه‌» میداند. («پیام‌زن‌»، شماره‌۴۸، حوت‌ ۱۳۷۶)

۱۳) «كتاب‌ جمعه‌» نشریه‌ای‌ كه‌ در سال‌ های‌ ۱۳۵۸ به‌ سردبیری‌ احمدشاملو در تهران‌ منتشر می‌شد.

۱۴) لفظ‌ معمولی‌ «تورق‌» را هم‌ كه‌ در استفاده‌ از آن‌ حسن‌ و نكته‌ای‌ نیست‌، «اكادیمسین‌»های‌ ما از شاه‌ كلام‌های‌ منحصر به‌ فرد «بزرگمردنام‌آور» می‌دانند و «بزرگمرد» هم‌ از این‌ امر خوشحال‌ می‌باشد!

۱۵) تعبیری‌ در «در جدال‌ با خاموشی‌» شاملو

۱۶) داغ‌ سیاه‌ دیگری‌ كه‌ بر پیشانی‌ زن‌ و مرد انجمن‌ نویسندگان‌ خادی‌ـجهادی‌ خود نمایی‌ می‌كند همین‌ سكوت‌ پرشرم‌ و خفتبار در مسئله‌ی‌ سلمان‌رشدی‌، تسلیمه‌نسرین‌ و دهها شاعر و نویسنده‌ی‌ ایران‌ است‌ كه‌ به‌ دست‌ رژیم‌ جنایتكار آن‌ كشور سر به‌ نیست‌ می‌شوند، زیر شكنجه‌های‌ جسمی‌ و روانی‌ قرار می‌گیرند یا به‌ جرم‌ «كفرگویی‌»، «مباح‌الدم‌» اعلام‌ می‌شوند. به‌ دفاع‌ از اینان‌ از سنگ‌ و چوب‌ صدا برآمد اما از «فرهنگیان‌» هرزه‌ی‌ ما كه‌ یك‌ سر شان‌ به‌ پوشالیان‌ بسته‌ است‌ و یك‌ سر شان‌ به‌ بنیادگرایان‌، هرگز نه‌. البته‌ زمانی‌ سرتاج‌ و «نابغه‌» آنان‌، قهارعاصی‌ به‌ نمایندگی‌ از كلیه‌ «اهل‌ قلم‌» مذكور به‌ تأیید فتوای‌ خمینی‌ دهان‌ گشود، صرفاً به‌ همین‌ دلیل‌ هم‌، دفاع‌ از قهارعاصی‌(كه‌ همه‌ قلمزنان‌ خادی‌ـجهادی‌ به‌ آن‌ متعهد اند)، حداعلای‌ پوسیدگی‌، بزدلی‌ و فساد و بیمایگی‌ واصف ‌باختری‌ و شركاء را برملا می‌سازد.

۱۷) دركتاب‌ «از صبا تا نیما» درباره‌ی‌ شاعران‌ درباری‌ قرن‌ نزدهم‌ ایران‌ می‌خوانیم‌: «طبیعی‌ است‌ وقتی‌ كه‌ مبنای‌ كار هنری‌ بر تقلید و تتبع‌ نهاده‌ شد، دیگر محلی‌ برای‌ ابداع‌ و ابتكار و مجالی‌ برای‌ اصالت‌ اندیشه‌ و احساس‌ آزاد شاعر نبود و در اشعاری‌ كه‌ بدینگونه‌ ساخته‌ و پرداخته‌ می‌شد، به‌ وضع‌ زمان‌ و حوادث‌ ملی‌ و اجتماعی‌ كمتر توجه‌ می‌رفت‌. در میان‌ سروده‌های‌ شاعران‌ و خود زندگی‌ فاصله‌ها و پرتگاه‌ها بود. به‌ دردها و رنج‌ها و گرفتاریهای‌ عصر،(...) و به‌ فقر و فاقه‌ و به‌ ذلت‌ و مسكنت‌ مردمانی‌ كه‌ این‌ اشعار به‌ زبان‌ آنان‌ و برای‌ آنان‌ سروده‌ شده‌ بود، اشاره‌ نمی‌رفت‌.
مضامین‌ كلام‌ این‌ سعدی‌ ها و منوچهری‌های‌ دروغین‌، بطور كلی‌ منحصر بود به‌ مدح‌ و ستایش‌، وصف‌ شراب‌ و جشن‌ ها و سلامها و بزم‌ های‌ عیش‌ و نوش‌ و خوشگذرانی‌، و خمیرمایه‌ای‌ از تغزل‌ و تشبیب‌، یا دادن‌ تصویری‌ از عوالم‌ طبیعت‌، مانند بهار و خزان‌ و شب‌ و روز، یا گریز به‌ تصوف‌ عرفان‌ و ذكر بی‌وفایی‌ و بی‌اعتباری‌ دنیا و تأسف‌ بر عمر از دست‌ رفته‌ و نوعی‌ اظطراب‌ و دلهره‌ و آزردگی‌ و بدبینی‌ بر هر چه‌ هست‌.»

آخرین مطالب