مهــریــه‌ (داستانی از جنایات رژیم سربکوبگر جمهوری اسلامی ایران)


رژیم ایران رژیمی نیست كه مسعود بهنود ها و چنگیز پهلوان ‌ها از طریق بی‌بی‌سی به مشاطه‌گری آن می‌پردازند. برای درك ماهیت «جمهوری اسلامی ایران‌» شاید همین كافی باشد كه نجیب‌اله لفرایی این جلادك «دپلمات‌»شده‌ی «رئیس جمهور» ربانی‌، عشق استقرار عین آن نظام را در افغانستان می‌كند.

در ایران اگر «تل‌سیاه‌»ها برای مهاجران تیره‌بخت ماست‌، زندانهای مخوف اوین وغیره برای دهها هزار زن و مرد آزادیخواه ایران است‌. زندانهایی كه در آنها «پاسداران اسلام‌» دختران باكره‌ی محكوم به اعدام را قبل از اجرای حكم مورد تجاوز قرار می‌دهند تا در آخرین روز زندگی شان «پاك‌» شده باشند!

داستان «مهریه‌» فقط گوشه‌ی كوچكی از نظام جهنمی «جمهوری اسلامی ایران‌» را به تصویر می‌كشد. «پیام زن‌»


عجیب بود اما هیچ چیز مثل بافتنی نمی‌توانست به پیرزن آرامش بدهد. گویی این دو میله و كلافهای پشت سرهم تمام لحظات گذشته را، هر قسمتی كه می‌خواست‌، به حال می‌دوخت‌. دستهایش دایم كتاب خاطرات ذهنش را ورق می‌زد و دو انگشتش مرتب در تب و تاب بود. گاه صفحاتی به عقب برمی‌گشت تا با دقت بیشتری ببیند. اگر از تمام زندگیش فیلمی ساخته شده بود شاید نمی‌توانست به این وضوح از پشت دو میله خاطرات گذشته را نشان دهد اما هروقت نوه‌هایش كلافهای بافتنی را توپ بازی می‌كردند، یا در نخها گرهی می‌افتاد و یا كسی برای چندمین بار پیرزن را صدا می‌كرد، رشته خاطراتش ازهم می‌گسست‌. دستها از حركت باز می‌ایستاد، گویی دیگر از مغزش فرمان نمی‌بردند و بافتنی را به كناری می‌انداخت و با نفرین سربه دنبال بچه‌ها می‌گذاشت‌؛ نه اینكه از بچه‌ها بدش می‌آمد یا مهربان نبود برعكس آنقدر دل‌نازك بود كه می‌توانست برای هركسی و هر حادثه‌ای اشكهایش را نثار كند. وقتی دوباره سكوت حاكم می‌شد، پیرزن تا مدتی شاید نیم ساعت هم بیشتر به نقطه‌ای خیره می‌شد. هیچ چیز نمی‌دید. انگار با تمام وجود، نخ بریده خاطرات را از جای بریده شده با حالت ماهرانه‌ای پیوند می‌داد. طوریكه هیچ گرهی پشت و جلویش دیده نشود، بعضی وقتها كه نمی‌توانست و یا حوصله نداشت رشته های پاره را دوباره بهم وصل كند، با حركتی تند و عصبی آنرا می‌شكافت و باز از سر می‌گرفت‌. گاهی اوقات هم اشتباه می‌كرد و نقشه‌ها را پس و پیش می‌انداخت و آن وقتی بود كه تلویزیون اخبار جنگ را می‌گفت‌. یا صدای سخنرانی می‌شنید و یا وقتی شوهرش كه دایماً با پیچ رادیو ور می‌رفت تا مبادا از اخبار رادیو اسرائیل و كلن و آمریكا عقب بماند، اعصاب فرسوده‌اش را سوهان می‌كشید. چند بار اعتراض كرده بود كه صدا را پایین بیاورد.

«خش خش رادیوی تو با صدای بچه‌ها دیگر دارد دیوانه‌ام می‌كند. كاری می‌كنی كه بیندازمش زیرپا و له‌اش كنم‌.»

اما بعد پشیمان می‌شد. به او هم حق می‌داد. می‌دانست كه اگر او هم این سرگرمی را نداشت‌، اگر شبی جرقه‌ای از امید در چشمان فرو رفته‌اش نمی‌درخشید و لب پریده‌رنگش كمی از هم باز نمی‌شد، آن شب خواب به چشمانش راه نمی‌یافت‌. همیشه قبل از خواب به پیرزن می‌گفت‌: «چیزی طول نمی‌كشد. اینها ماندنی نیستند. همین روزهاست كه‌....»

ولی پیرزن كه چشمهایش دیگر خسته می‌شد و ذهنش و دستهایش هم از كار باز می‌ماند، می‌دوید وسط حرف شوهرش‌:

«تو هم همیشه همین حرفها را بزن‌! الان پنج سال است كه این رادیوها همین چیزها را می‌گویند، اما آب از آب تكان نمی‌خورد. تازه روزبروز بدتر می‌شود.»

آنوقت مجبور می‌شد چند ردیف بشكافد. برایش سخت عذاب‌آور بود اما دلش نمی‌خواست نقشه‌ها جابجا بافته شود و اینبار سعی می‌كرد درست ببافد.

«دختر چندبار به تو گفتم به این جور كارها كاری نداشته باش‌! این كارها كار زنها نیست‌. آخر من و تو یكپارچه آتش هم كه باشیم مگر كجا را می‌توانیم بسوزانیم‌. تو الان بیست و دو سالت است‌. دیگر دارد دیر می‌شود. زن عمویت پاشنه در خانه را از جا كنده‌. بیا و با محمود كه اینقدر به تو علاقه دارد و من می‌دانم كه تو هم او را دوست داری عروسی كن و سرت را بینداز پایین و مثل بقیه زندگیت را بكن‌. سیاست را هم بگذار برای سیاست‌بازها. هركسی بیاید سركار توفیری به حال ما نمی‌كند. با زندگیت‌، با جوانیت بازی نكن‌. خوشگلی برای همیشه نمی‌ماند. من حریف برادرت كه نشدم‌. بیا و قبل از اینكه كار به جاهای باریك بكشد دست بكش و....»

بعد آهی می‌كشید و زیر لب می‌گفت‌: «این چه بلای آسمانی بود كه به سر ما نازل شد. همه‌اش تقصیر این مرد است‌. اگر از همان موقع كه می‌گفتم جلوش را می‌گرفت‌، كار به اینجا كشیده نمی‌شد. مگر خواهر های دیگرش نبودند كه همه شان عروسی كردند و الان هم صاحب خانه و زندگی و بچه هستند. شاید هم تقصیر برادرش بود. باز اقلاً او زرنگ بود. الان حداقل خیالم از طرف او راحت است‌. راحت كه نه‌. ولی بهرحال می‌دانم دستشان نیفتاده‌. هرجا هست لااقل گاهی خبری می‌دهد. اما اون چه راحت توی تله افتاد.»

بخاطر می‌آورد شبی كه دستگیر شده بود. پاسدارها خانه را محاصره كرده بودند و همه جا را زیر و رو می‌كردند. آلبومهای عكس را یكی یكی ورق می‌زدند و آخرش هم همه عكسهایی را كه مربوط به او و برادرش می‌شد، با خود شان بردند.

باز آهی كشید و زیر لب گفت‌: «عكس ها... چه روزهایی بود. انگار همین دیروز بود.»

قلبش می‌لرزید، دستهایش هم‌. اما برای اینكه مجبور نشود دوباره بافتنی را بشكافد و از سر بگیرد همینطور می‌بافت‌.

سرانگشتی حساب می‌كرد. در این پنج ماه فقط سه بار ملاقات رفته بود. دوماه كه ملاقات نداده بودند. هر روز پشت در زندان می‌رفت و خسته و بی‌نتیجه برمی‌گشت و شبها تا نزدیكی صبح بافتنی می‌بافت‌. گاهی سرعت انگشتانش كم می‌شد. ابروهایش بالا می‌رفت و چینهای پیشانی‌اش درهم گره می‌خورد. طوری كه اگر كسی او را می‌دید فكر می‌كرد خسته است و بی‌حوصله‌. اما او در اینگونه مواقع در این فكر بود كه فلان حرف را در كدام ملاقات زده بود. خوب بعضی از حرفها تكراری بودند: «مامان حالت چطور است‌؟ همه خوبند؟ همه سلامتند؟ بچه‌ها، بابام‌، خواهرهایم‌، داداش‌؟» و روی آخری تكیه می‌كرد و چشمكی می‌زد. چقدر این چشمك‌های او را دوست داشت‌. درست مثل بچگی‌اش كه خودش را لوس می‌كرد و چون ته تاقاری هم بود با اون ناز و اداهایش هرچه را می‌خواست بدست می‌آرود و هر حرفی را به كرسی می‌نشاند. چهره‌اش در نظرش مجسم می‌شد. می‌خندید. درست مثل همین عكسی كه روبرویش بود و می‌خندید. عین همین چال روی گونه‌هایش و چشمهایش كه وقت خنده ریز می‌شد و دوست داشتنی‌. عین همین موها كه روی‌... اما نه موهایش را مثل اینكه كوتاه كرده بودند. حیف چه موهای قشنگی داشت‌. همینطور كه توی عكس بود می‌ریخت روی شانه‌هایش‌؛ طوری كه وقتی بیرون می‌رفت مجبور بود زیر روسری جمع كند.

وقتی به آخرین ملاقات می‌رسید، و دیگر چیزی از حرفها حتا كلمه‌ای را هم به خاطر نمی‌آورد، می‌فهمید كه دیگر چیزی باقی نمانده والا امكان نداشت كه یادش رفته باشد. آنوقت آستینها را به تنه می‌دوخت‌. آنرا كنار می‌گذاشت و بلوز دیگری را سر می‌انداخت‌.

چیزی به زمستان نمانده بود. باد اواخر پائیز سوز زمستانی زودرسی را بهمراه می‌آورد. شیشه های پنجره را می‌لرزاند و آخرین برگهای درختان بلند چنار را، كه در پیاده‌رو و تا زیر پنجره بالا آمده بودند، از شاخه‌ها جدا می‌كرد. شاخه ها كه عریانتر از همیشه می‌نمودند، به این سو و آنسو تاب می‌خوردند و گاه صدای خشك شكستن شاخه‌ای جوانتر به گوش می‌رسید. آنشب هم مثل شب های گذشته‌، پیرزن‌، گوشه اتاق‌، كنار پنجره به پشتی تكیه داده و نشسته بود. اطرافش كلافهای بافتنی ریز و درشت در رنگهای مختلف پخش بود. و دستهایش با دو میله بافتنی تند و تند و بدون احساس خستگی بالا و پایین می‌رفت و می‌بافت‌.

جز خودش برای همه نوه‌ها و بچه ها و همینطور شوهرش بافتنی‌های زیادی بافته بود. یكی از بافتنی‌ها را هم دفعه قبل برای دخترش برده بود. اما قبول نكرده بودند. باز یكی دیگر سر انداخته بود و امیدوار بود كه این بار از او بپذیرند. و حالا داشت یقه‌اش را می‌بافت‌. می‌دانست كه او یقه اسكی دوست ندارد. «وقتی یقه اسكی می‌پوشم حالت خفگی به من دست می‌دهد». بنابراین یقه‌اش را وجب می‌گرفت تا یقه قایقی ببافد. شب بود. درست ساعت یازده‌. صدای قژقژ رادیو كه بلند و كوتاه می‌شد از پشت در می‌آمد و در گوش هایش زنگ می‌زد. باز هم اشتباه كرده بود و دانه در كرده بود. مجبور بود چند ردیف بشكافد و دوباره از سر گیرد. مهارت دستهایش كه بدون كمك چشمها هم‌، دانه ها را یكی یكی و ردیف ردیف می‌توانست ببافد و بالا بیاورد، انگار از دست هایش گریخته بود. چند ردیف شكافت‌. ذهنش دایم روی یك جمله آخرین ملاقات دور می‌زد. و دیگر قادر نبود به جلو برود. هر كاری می‌كرد می‌دید دستهایش از مغزش تبعیت نمی‌كنند. شاید هم می‌كردند. چون فقط آخرین جمله ملاقات بود كه از تمام خاطرات در ذهنش مانده بود. انگار همه را پاك كرده باشند. «مامان چند روز دیگر مرا به دادگاه می‌برند.»

«یعنی چطور می‌شود. كاش او را تبرئه كنند. آخر او كه كار مهمی نكرده‌.»

شاید هم كرده بود. پیرزن از كجا می‌دانست‌. گویی خودش هم از این امر آگاه بود. چون اصلاً روی امیدهایش حساب نمی‌كرد. مخصوصاً به خاطر چیزهایی كه طی این مدت در ملاقات دیده بود و از دهان این و آن شنیده بود. خیلی وقتها باور نمی‌كرد. «آخر ممكن نیست‌. یعنی اینقدر... نه مردم هم یك كلاغ چهل كلاغ می‌كنند. خوب یك چیزهایی هست‌، اما نه برای همه‌. چون كه اگر اینطور بود ....

ولی روزنامه ها چه می‌گویند. اینجور كه‌... نه‌. بچه من كاری نكرده‌.

شاید هم یكسال حكم بگیرد و سرش به سنگ بخورد. خوب ۵ ماه كه گذشته می‌ماند ۷ ماه‌. هفت ماه هم كه چیزی نیست‌. نه اینكه چیزی نباشد. اما بالاخره بعد از هفت تا ملاقات آزاد می‌شود و بر می‌گردد سرخانه و زندگی و بعدش هم‌...»

صدای سمج رادیو در گوشش وزوز می‌كرد. باد هم چون گرگی گرسنه زوزه می‌كشید و از درز پنجره سرما به داخل اطاق می‌خزید. باز یكی از آن نگرانی‌های عذاب‌دهنده‌، بدون اینكه علتش را بداند، به سراغش آمده بود. چرا دلشوره داشت‌. خودش هم نمی‌دانست‌.

«لعنتی‌، كاری می‌كند بروم رادیو را از دستش بگیرم و از همین بالا بیندازمش پایین و خردش كنم‌.»

هنوز بافتنی در دستهایش بود اما دستها انگار لمس شده بودند. كاری نمی‌كردند. و سفت بلوز را چسبیده بودند. خواست زمین بگذارد. منصرف شد. همینطور دراز كشید. چه دردی پشت كمرش احساس می‌كرد. سرما بتدریج در بدنش نفوذ می‌كرد. صدای رادیو هم قطع شد. مثل اینكه پیرمرد هم خسته شده بود. مطمئن بود كه حالا آن طرف دیوار، توی هال‌، پیرمرد به دیوار تكیه داده‌. دو زانویش را بالا آورده‌. سرش را روبه بالا گرفته‌. چشمهایش را بسته و فكر می‌كند. هیچ شكی نداشت كه او هم به همان چیزها فكر می‌كند. اصلاً احتیاجی نبود كه حرفش را بزند. آنها از مدتها پیش خاموش و فقط با نگاه با یكدیگر حرف می‌زدند. گویی آنچه را كه هیچكدام جرأت گفتنش را نداشتند، زبان نگاهها گویاتر از هر چیز دیگری بیان می‌كرد. بی‌پروا و بدون هیچ پرده پوشی‌. و این قابل تحمل‌تر بود. هیچ صدایی از آنطرف دیوار به گوشش نمی‌رسید. سكوت‌. سكوت‌. وقتی دور و برش شلوغ بود و از اتاقهای دیگر صدای بچه‌ها می‌آمد، فكر می‌كرد چقدر احتیاج به سكوت و استراحت دارد. اما وقتی سكوت می‌شد ترس برش می‌داشت‌. انگار به شلوغی عادت كرده بود. یا اینكه بهرحال فكر می‌كرد تنها نیست و یا اینكه نمی‌گذاشت ناامیدی در او راه یابد. هرشب تا نیمه های شب دستهایش كار می‌كرد و می‌بافت‌. تا جاییكه دیگر خستگی او را از پا می‌انداخت و همانطور بخواب می‌رفت‌. اما امشب چرا نمی‌تواند ببافد. چرا دستهایش رمق ندارد. چرا هربار می‌خواهد بافتنی را كنار بیندازد، این دستها، این دستهای سمج‌، بافتنی را محكمتر از پیش می‌چسبند. چرا امشب اینقدر سكوت بدی است‌. این چه بادی است كه شروع شده‌. برای هیچكدام از این چرا ها جوابی نمی‌یافت‌. درست ساعت ۱۱ شب‌. صدای ترمز شدید یك ماشین را شنید كه انگار روی دیواره‌های قلبش پارك كرد. یعنی چه‌. این همه شب‌. اینهمه ماشین‌. ترمز می‌كنند. حركت می‌كنند. پس چرا او اینطور شده چرا دستهایش كه بافتنی را آنقدر محكم چسبیده بودند، یكمرتبه شل شدند. وارفتند و بافتنی را به كناری انداختند.

پنجره اتاق روبه خیابان باز می‌شد و طبقه سوم بود. از آن بالا می‌توانست نگاه كند. سعی كرد. اما انگار پاهایش هم از حركت باز ایستاده بودند. این را دیگر نمی‌توانست باور كند. اگر می‌توانست بلند شود و پنجره را باز كند. نه‌. نه اینكه باز كند چون باد آنقدر شدید بود كه نمی‌شد آنرا باز كرد. نه اینكه نمی‌شد اما شاید می‌ترسید كه شاید چیزی به او الهام شده بود. از آن چیزها كه گاهی خوابش را می‌دید و یا می‌گفت‌. شاید هم‌...

صدای زنگ در، آخرین مقاومتش را درهم كوبید. احساس كرد همة اندامش از كار افتاده همینطور چشمهایش را به در بسته دوخته بود. نای حركت نداشت‌. منتظر بود پیرمرد در را باز كند. چشمهایش بی‌اختیار به سمت بلوز برگشت‌. یك نگاه سریع به آن كافی بود كه قدرتش را باز یابد. اما همه قدرتش را نه‌. بلند شد. ایستاد. مردد بود.

«یعنی چه كسی می‌تواند باشد. ما كه این موقع شب كسی را نداریم به ما سر بزند. او هم كه دیوانه نیست برگردد و به این راحتی دم لای تله بدهد. نكند بچه‌ام آزاد....»

تا در بیش از پنج قدم فاصله نبود. به جلو رفت حالا پشت در ایستاده بود. صدای زنگ ممتد دوم را شنید. دستگیره در دستش بود. بالاخره با یك فشار آنرا پایین كشید. در را باز كرد. پیرمرد هم كنار در هاج و واج ایستاده بود. مثل اینكه او هم قدرت باز كردن در را نداشت‌. نگاهشان برای مدتی طولانی بهم گره خورد. بنظر او آنقدر طولانی آمد. چون بلافاصله صدای زنگ دیگری كه از دوتای قبلی طولانی‌تر بود شنیده شد. نگاه‌ها تصمیمشان را یكی كردند و پیرزن با یك قدم جلوتر همراه پیرمرد به سمت در ورودی رفتند. حالا درست پشت در ایستاده بودند. از شیشه های مات مستطیل شكل‌، سیاهی یك نفر را تشخیص می‌دادند. پیر زن بازهم مكث كرد. اما ناگهان انگار تصمیمش را گرفته باشد با فشار و به شدت در را باز كرد، چشمان لرزانش كه مرتب پلك می‌زد افتاد بروی پاسداری كه به نظرش خیلی جوان آمد، صدای تپش قلب خود را می‌شنید. دستهایش كه آنهمه كار می‌كردند حالا به رعشه افتاده بودند. در یك آن همه جور فكر از سر پیرزن گذشت‌. همینطور مات و مبهوت به پاسدار خیره شده بود. قدرت این را نداشت كه بگوید چه می‌خواهی یا برای چه این وقت شب اینجا آمدی‌. می‌ترسید آن دیگری را هم گرفته باشند. اما نه‌. اگر اینطور بود حتماً چند نفر می‌ریختند، نه یك نفر. مثل قبل باز خانه را محاصره می‌كردند. یا شاید این دفعه هم مثل قبل همة باغچة طبقة هم‌كف را می‌گشتند و همة گلها را زیر پا له می‌كردند.

پس هرچه هست مربوط به دخترش می‌شد. «چه شده‌. نكند می‌خواهد بگوید آزاد شده فردا بیایید و تعهد بدهید.» خوب این چیزها را هم شنیده بود. اما چرا این موقع شب‌. تازه مگر تلفن نبود. می‌توانستند تلفن بكنند. همه این فكرها آنقدر توی سرش وول می‌خوردند كه برایش به سالی می‌مانست‌. بنظر پیرزن اینطور می‌آمد. فقط چند ثانیه طول كشیده بود كه پاسدار شروع به حرف زدن كرد.

«می‌بخشید این موقع شب مزاحم شدم می‌خواستم زودتر بیایم اما یك مأموریت برایم پیش آمد. منهم دستور داشتم حتماً بیایم و بشما خبر بدهم‌.»

«خبر خبر خبر چی‌. خبر...»
«اجازه بدهید خانم‌. الان می‌گویم‌.»

پیرزن كه دیگر طاقتش طاق شده بود به پاسدار كه كمی این پا و آن پا می‌كرد گفت‌:

«خوب‌. خبر چی بگو ده یالا»
«دخترتان‌...»
پیرزن هراسان پرسید:
«هان چی شده‌. دخترم چی‌. نكند...»
«شما كه نمی‌گذارید.»
«بگو تو را بخدا بگو. دخترم چی‌»
«دختر تان دیشب عروسی كرد.»
ـ «مگر دیوانه شد»
ـ «بامن عروسی كرد.»
ـ «تو دیوانه‌ای‌!»
ـ «امروز صبح هم اعدام شد.»
ـ «چی‌»
ـ «من آمدم مهریه‌اش را به شما بدهم‌.»
«نه این دروغ است‌.»
ـ «مهریه‌اش پنجاه تومان است‌.»
ـ «تو می‌خواهی ماها را زجر بدهی‌. دروغ می‌...»
ـ «در دین اسلام اعدام دختر باكره گناه است‌»
ـ «تو... تو دروغ می‌گویی‌. می‌خواهی زجركشمان كنی‌.»
«می‌توانید بیایید و جسدش را تحویل بگیرید.»

با این جمله آخر پیرزن ایستاد. دستهایش یقه پاسدار را محكم گرفته بودند. محكمتر از لحظه‌ای پیش كه یقه قایقی را گرفته بودند. «نه‌... شماها.... دروغ‌.... مهریه‌.... عروسی‌.... جسد....»

پیرزن نقش بر زمین شد. بیرون از ساختمان باد همچنان می‌وزید و زیر شلاق بیرحمانه‌اش شاخه‌های درختان چنار به چپ و راست كشیده می‌شدند. و صدای شكستن شاخه‌های جوانتر به گوش می‌رسید....





------------
به نقل از مجموعه‌ی بنام «داستانهای دهكدهٔ اوین‌» اثر ن‌.فاخته‌، انتشارات آرش‌، سویدن‌، ۱۳۷۱

آخرین مطالب