از ماست كه بر ماست. ما فكر میكرديم كه نه فقط روشنفكران مبارز بلكه آنانی هم كه عمدتاً به پيكار سياسی آزاديخواهانه بر ضد اشغالگران و عمال پرچمی و خلقی آنان و يا ضد خاينان بنيادگرا نمیپردازند، با توجه به ميهنفروشی، خونخواری و پستی بینظير اين ستمگران لااقل از همكاری با آنان اجتناب میورزند. حتی تصور میكرديم بخشی از روشفنكران فرصتطلب نيز نزديكی با يكچنان فرومايگان در سطحی جهانی منفور و حقير شده را خفتآور خواهند پنداشت.
ليكن اشتباه میكرديم. زبونی زبونی است و خواهر و برادر و روشنفكر و غيرروشنفكر نمیشناسد. آنكه يكبار در لجنش گرفتار آمد تا فرق در آن فرو میرود.
چند سال پيش هنگامی كه افغانستان زير چكمههای تجاوزكاران روسی و ميهنفروشان خلقی و پرچمی خرد میشد، آقای عبدالحكيم طبيبی به مناسبت فرا رسيدن سال نو، از پشت راديو بیبیسی با شور و شعف كودكانهای از «سبزه لگد كردن» و «سبزی چلو پزی» سخن گفت ولی در مورد اينكه مردم افغانستان با نداشتن استقلال و آزادی و غرق بودن در سوگ صدها هزار شهيد، ديگر «سبزه لگد كردن» و «سخی جان رفتن» و... ندارند، لب از لب نگشود و بدينترتيب برای خودش و مويدانش سرافكندگی سنگينی را خريد.(۱)
و اكنون داكتر احمدجاويد بدون توجه به آن شرمساری، در شرايطی كه بنيادگرايان خاين در خون مردم مستی میكنند، پشت «هفت سين» و «سمنكپزی» را گرفته و راجع به آن فراوان و با حرارت زيادی مینويسد و سخن میپراكند. («كاروان»، شماره ۲۷ و بیبیسی، اپريل ۱۹۹۶)
اول ببينيم وی با انعكاس ذوق و شوق نوروزيش چگونه و چقدر با اخوان پهلو میدهد و بعد سراغ حرفهايش درباره قهارعاصی برويم و ملاحظه كنيم كه چگونه با ستايش از آن شاعر منطقاً میتواند و بايد با غوری «هفت سين» و «سمنك» در دست به پيشواز جلادان برود.
سمنكپزی يا مبارزه ضد اخوانی؟
آيا در غوغای خون و خيانت تيكهداران دين در افغانستان، سخن گفتن از نوروز و كاويدن مراسم مختلف آن جرم و شرمآور است؟
جواب به اين سوال مربوط میشود به موضع و موقعيت فرد نسبت به وضع حاكم در كشور. جواب به اين سوال و امثال آن روشن میسازد كه يك فرد يا گروه كجا اييستاده است؟ در كنار يا در مقابل دشمن؟
اگر داكتر جاويد همانند «استاد نگارگر» قسم و قرآن بخورد كه هيچگاه سياسی نبوده يا «از سياست بريده»، موفق نخواهد شد اين تقلب كهنه شده را به كسی بقبولاند. زمانيكه وی خوش و خرم با اشغالگران و سگان شان همكاری میكرد و با افتخار و فراغ خاطر اعطای لقب «اكادميسين»(۲) را میپذيرفت و... فردی سياسی بود و بين مقاومت يا رضائيت انتخابش را كرده بود. يعنی جانب مقاومت را نگرفته بلكه با با مهاجمان و دولت دست نشانده در «حسن تفاهم» میزيست. و امروز هم كه از روش سكوت و سازش در برخورد با بنيادگرايان طرفداری میكند پس بخواهد نخواهد سياسی است. البته نه الزاماً سياستدان و سياستمدار.

اکادمیسین دکتر جاوید
بنابران اگر بخاطر برباد رفتن افغانستان، بخاطر بیعفت شدن مادران هفتاد ساله و نوجوانان ما توسط جهادیها، بخاطر دسته دسته به هوا پريدن مردم ناشاد ما با راكتپرانیها، بخاطر پنديدن روزمرهی سران جهادی به بهای تيرهروزی وحشتناك تودهها، بخاطر زد و بندهای خاينانه بنيادگرايان با قدرتهای همجوار و جهانی وجدان داكتر جاويد آرام نه میبود، آنگاه حال و حوصله تدقيق و تفحص در مورد «نوروز خوشآيين» را نمیداشت يا كم از كم ضمن بيانات «نوروزی»اش، دنبال «سبزه لگد كردن» داكتر طبيبی را نمیگرفت و با احترام به آنهمه به خون غلتيدگان، از اخوان جنايتكار هم میگفت كه چهار سال است عيد و نوروزی باقی نگذاشتهاند، «سبزه»ای نمانده كه لگد شود، مردم سياهروزتر و درماندهتر از هر مقطع تاريخی ديگر اند و «هفت سين» حتی در روياهای شان هم نمیآيد و...
اما اگر او به مثابه آدمی «غيرسياسی» نسبت به آنچه در افغانستان میگذرد چرتش خراب نباشد طبعاً طوری سخن میگويد كه نه تنها جنايتكاران جهادی را نمیرنجاند بلكه موجب خشنودی كامل آنان میباشد. از اينرو هر نوشتهای، هر گفتار و هر برخوردی خنثی به قصابان جهادی، از هر كسی كه خود را از اين آب و خاك بگيرد، غيرقابل قبول بوده و وقاحت به شمار میرود.
پرويزصياد هنرمند متعهد ايرانی معتقد است: «هنرمند میتواند راجع به گل و بلبل و... شعر بگويد يا فلم بسازد... ولی نه در شرايطی كه همسايهاش را میگيرند و میبرند و اعدام میكنند و يا دختری كه قرار است مدرسه برود سر از زندان اوين درمیآورد.»(۳)
قهارعاصی «سرفراز» يا سرخم؟
ليكن سخنرانی داكتر جاويد راجع به «واژهها و ايماژها در شعر قهارعاصی»(۴)/sup><، قصه دردناكتری است. او میتوانست گفتار و نوشتار «سمنكی» و «هفت سينی»اش را با يك ادعای آسان و مود امروزی «غير سياسی» توجيه كند، ولی آنچه را در باب قهارعاصی نوشته هرگز نمیتواند، «ادبی ناب» خوانده و جهتگيریهای سياسی آن را منكر شود.
شماره ۳۹ «پيام زن» به مناسبت مرگ قهارعاصی نوشته بود:
«عبدالقهارعاصی با سلاح شعرش متاسفانه به جنگ هيچ يك از دشمنان مردمش نرفت. خود وی گفته كه "تلخیها، زخمها و بيدادها شاعرم كرد." مگر سياهتر از "تلخیها، زخمها و بيدادها"ی تجاوزكاران روسی، سگان پرچمی و خلقی و ميهنفروشان بنيادگرا میتوان سراغ كرد؟ آيا قهارعاصی از آنها ناليد يا اينكه در كنار سليمان لايق، بارق شفيعی، اسداله حبيب، واصف باختری، پرتو نادری، ظاهر طنين، رازق رويين و ساير اديبان خاين و خود فروخته، در "انجمن نويسندگان" غنود و از گرم ساختن محافل "ادبی" وطنفروشان پرچمی لحظهای دريغ نكرد؟ آيا شعرها و تصانيف وی الهامبخش رزمندگان آزاديخواه بود يا اين و آن آوازخوانك بزمها و كنسرتهای دولت پوشالی؟ اگر در شخصيت يا شعر قهارعاصی ذرهای خصومت با بنيادگرايی وجود میداشت، آيا ممكن بود سال گذشته قدم به ايران بگذارد و اشعارش از راديو مشهد دكلمه شود؟»
اما داكتر صاحب حرفهايش را با اين كلمات آغاز میكند:
(۵) «قدر مسلم اينست كه قهارعاصی با قريحه جوشان، ذوق سرشار و طبع روان خود در رديف شعرای سرفراز معاصر قرار دارد. اين شاعر نازكخيال و باريكبين...»
بايد پرسيد شاعری كه با وصف آن كمالات (طبع روان و قريحه جوشان وغيره) «در رديف شعرای سرفراز معاصر» قرار نگيرد كيست؟ شاعرانی كه نام برديم يقيناً خيلی بيشتر از شاگرد شان قهارعاصی، «نازكخيال» و «باريكبين» بودند كه روسها هم متوجه شدند و در مناصب مهمی گماشتند شان تا در حفظ ماشين كشتار و سركوب، آنان را با «قريحهی جوشان» همكار و همدست باشند.
آيا شما افراد مذكور را «سرفراز» به حساب نمیآريد داكتر صاحب؟ چرا؟ وقتی قهارعاصی اين شاعر باشی كوچك دربار روسها و چاكران و دربار امير «استاد ربانی»، «سرفراز» شمرده شود، آن شاعران كهنه كار اشغال و انقياد بر پايه سوپر قريحه شان بايد هزار بار بيشتر «سرفراز» تلقی گردند.
«عشق جنونآميز» به كی؟
كاش میشد اينطور دريافت كه منظور از «سرفراز» در كنار صفات مهجور «ذوق سرشار»، «طبع نازك و روان»، «نازكخيال»، «باريكبين» و... «سرفراز»ی در كار شعر و شاعری صد فيصد «خالص» و «غيرسياسی» باشد. ولی متاسفانه چنين نيست زيرا كمی بعدتر میخوانيم:
«از همان آغاز جوهرمایه شعر عاصی عشق بود، عشق جنون آمیز به میهن عزیزش، مردم سلحشورش و فرهنگ متعالیش...»
يعنی كه آقای عاصی به اعتبار همين «عشق جنونآميز» بايد متصف به «سرفراز» شده باشد! ولی سخنران در ارائه مثالهايی بخاطر اثبات آن «عشق جنونآميز» توفيقی ندارد. مثال اول:
«چندی چو گذشت از سر مردن من/ چون خاك تكاند تار و پود تن من/ ای دوست بيا و گوش كن زمزمهای/ از سينه گور ميهن ای ميهن من».
در كجای اين سطور «عشق جنونآميز» پيداست؟ مگر از ترهكی تا نجيب هر روز «ميهن ای ميهن من» نمیگفتند؟ بدون ابراز كينه عميق به دشمنان ميهن، نوای «عشق به ميهن» را سر دادن نمايشی كاذب و دشمن شادكن خواهد بود. آيا با توجه به حضور شاعر در بزمها و انجمنهای كثيف پوشالی و بيت سازی برای فلان آوازخوان سركاری، دنباله منطقی حرف وی غير از اين خواهد بود كه «ميهن ای ميهن من، حيف كه زنده نماندم تا به كمك مستقيم ۱۵۰هزار سرباز فداكار همسايه بزرگ شمالی و رهبری رفيق ببرك يا رفيق نجيب يا تحت امارت برادران قيادی ربانی، مسعود و ديگران آبادانی و ترقی ترا شاهد باشم»!؟
او همانطور كه عليه آن دو تخم حرام مسكوی سكوت كرد، عليه جنايتكاران جهادی هم خاموشی را مصلحت ديد و يا خجالتآورتر از آن با سرود «قد و بالای خوشنمای مجاهد» به پيشواز آنان رفت.
نمونه دوم «سرفراز»ی:
«دست بيگانگان همسايه/ هر سو ديوانهوار در كار است/ دوست گفته تباه میسازند/ ملتی را كه سخت افگار است».
در اين جملات هم كشف «جوهر مايه»ی «عشق به ميهن عزيز» آنهم نوع «جنونآميز»اش ممكن نيست. مگر پرچمیها و خلقیها گلو نمیدريدند كه چون «دست بيگانگان» (امريكا، چين و پاكستان» در افغانستان «در كار» بوده كه «قطعات دوست» در «ميهن عزيز» رحل اقامت افكندهاند؟ و باز مگر اكنون همهی تبهكاران اخوانی و بخصوص «استاد» و احمد شاه مسعود از «ديوانهوار در كار» بودن «دست بيگانگان» با قيافهگيری فراوانی سخن نمیگويند؟
با در نظرداشت قدرتهای امپرياليستی مختلف در دنيا، احزاب بنيادگرا و «پرچم» و «خلق» وغيره نيز كه ناف شان به ناف يك قدرت پيچ خورده باشند، بر اساس تضاد بين قدرتهای مذكور يك يا چند قدرت جهانی يا منطقهای را «بيگانه» و «تباهكن» مینامند و اگر خلاف اين كنند به غضب ارباب گرفتار میآيند.
پس سطور ياد شده را اگر قهارعاصی در دوران اشغال و دلالان مسكو به چاپ میرساند منظورش از «بيگانگان همسايه» جز پاكستان و متحدان چيز ديگری بوده نمیتوانست. يعنی او با «نازكخيالی» خاصی شعار روز دشمنان وقت مردم ما را به «شعر» درآورده كه البته «شعشعهی پر حرارت»(۶) آنرا فقط شعرشناسانی مثل داكتر جاويد ما حس و درك میتواند و بس. ليكن از قضا آن چهاربيتی در «از جزيرهی خون ـ مرثيههايی برای كابل»(۷) گنجانده شده كه درين صورت غير از به «شعر» در آوردن اكتهای نفرتانگيز «وطنپرستانه»ی امير «استاد ربانی» و شركا شمشير ديگری نزده است.
از جانب ديگر چون تاريخ نوشتن آن بند از عشق نامه به «ميهن عزيز» بعد از تجاوز بنيادگرايان به كابل است پس اين ادعا كه «از همان آغاز جوهر مايه شعر عاصی عشق بود، عشق جنونآميز به ميهن عزيزش، مردم...» نيزغلط و بیاساس است. اين «عشق» از اول شاعر را به «جنون» نرسانده يعنی او همانند همركابانش، بيرنگكوهدامنی، رهنوردزرياب، رازقرويين، اكرمعثمان، لطيفپدرام، عبدالهنايبی وغيره میتوانست با روسها و سگان زنجيری آنان بسازد و بخوبی ساخت و «عشق»اش به «ميهن عزيز» آفت هفت ثور ديدهاش «جنونآميز» نشد كه نشد. فقط با راكتپرانی «برادر حكمتيار» بود كه خواب شاعر «نازك طبع» مبنی بر استقرار امارت برادران «ربانی و مسعود» را كمی برهم زد و از اينجاست كه «عشق»اش به «مردم سلحشورش» تور خورده و «جنونآميز» میشود.
«عشق جنونآميز» شاعر به «میهن عزيز» و «مردم سلحشورش» را در دوران سياه پيش از ۸ ثور خوبست شايد در چيز ذيل ببينيم كه «اكادميسين جاويد» آن را از ص ۳۹ «لالايی برای مليمه» نقل كرده:
«هر بار از دهكدهات میگذرم/ يك باغچه سبز میشوی در نظرم/ آنگاه درختهای آن باغچه را/ يك يك به خيال قامتت میشمرم»
در دورانی كه روسها مردم را از هلیكوپترها به پايين میانداختند و عروسكان پرچمی و خلقی در شكنجهگاههای شان خون بهترين فرزندان وطن را بر زمين جاری میساختند، نوشتن يكچنين «لالايی»ها تنها از كسی میتوانست پوره باشد كه وجدانش را «للو للوی» دشمن در خواب كرده باشد و بس.
ظاهراً داكتر جاويد نيز با اين فجاج كار و زندگی شاعر مشكل دارد و بناً دو پا را در يك موزه كرده میكوشد داغ آسودن «نازكخيال» را با تجاوزكاران روسی و عمال بومی شان بهر نحوی كه شده بزدايد. اما تلاشش در اين امر ناشد بغايت ناشيانه است. وی به ادامه تقلا برای نشان دادن «عشقهای جنونآميز» قهارعاصی میگويد:
«با رويداد هفت ثور و هجوم لشكر سرخ، طبع نازك و حساس او چنان به وجد و هيجان آمد كه چون امواج خروشان رود نيلاب به تلاطم افتاد و راه عصيان و طغيان پيش گرفت»!
جهت اثبات «طغيانی و عصيانی» شدن شاعر بی هيچ سودايی باز هم به «از جزيره خون» متوسل میشود:
«بگو به خاك فروش/ كه نسخ پرچم مزدوريش/ زمانههاست كه افشا شده است/ كهنه شده است»

گفتيم كه منتقد محترم برای سفيد جلوه دادن شاعرش به كاهدان زده است: جملههای بالا حاصل «طغيان» شاعر در زمان اشغالگران و سگهای شان نه بلكه سالها بعد (دلو ۱۳۷۱) يعنی بعد از تجاوز بنيادگرايان به كشور میباشد و يكی از «مرثيه»ها مجموعه است برای كابل در اشغال «برادران جهادی» و نه روسها و پادوان شان. اگر احياناً ادعا شود كه شاعر آن را درين زمان ولی متاثر از آن سالها درست كرده است، بايد گفت كه در ميدان خالی از مهاجمان روسی و عمال شان، دچار «عصيان و طغيان» شدن انسان يا بايد برای خنداندن مردم باشد يا محض برای گريز از «خروشان» شدن بر ضد بنيادگرايان خاين.
اول تا حدودی فكر میكرديم اشتباهات املايی رئيس انجمن نويسندگان نامنهاد و سفير سابق پوشاليان در تهران و دوشنبه از سر كم دقتی خواهد بود.اماهنگامی كه متوجه شديم آنها در متن چاپ شدهی نامه در «فردا»(شماره ششم) هم راه يافته، با تأثر اما بیتعجب دريافتيم كه موضوع جديست و«نويسنده ومحقق توانای كشور» در زمينه مشكل دارد و از نظر ما چه بهتر كه تا مدتی به جای نوشتن درباره مباحث سنگينی چون تاريخ، جامعهشناسی و داستاننويسی ولو از ديدگاه خادیـجهادی، سعی ورزد بر آن غلبه كند. باری، ايشان كلمات
باری، زيبنده «اكادميسين» نيست كه اين چنين بیپروا و فاحش شعرهای سال ۱۳۷۱ را بعنوان نمونههايی از «خروش» و «طغيان» و «تلاطم» وغيره حالات رودخانهای شاعر ـ هنگاميكه كه وی رضا و سكوت و آرامش كامل را پيشه كرده بود ـ بخورد شنوندگان يا خوانندگانش بدهد.
«حماسه روز» يا ابتذال روز؟
اما گپ استاد به اين كار ناپسند خلاصه نمیشود. او قهارعاصی و همقطارانش را (كه منظور بايد اديبان خادی قبلالذكر باشد) اينگونه با شيفتگی عجيب، بیزمينه و غيرنورمال میستايد:
«عاصی مانند بسا همقطاران خود آنهمه سوز و حال و كنشهای ملی و عاطفی را با شهامت، صداقت و كمال پرخاشگری در قالب غزلهای مستانه بيان كرد، دليرانه از سنگر مقاومت درونمرزی، به مبارزه و جهاد پرداخت (...) اكثر غزلها، مثنویها و رباعیهای حماسه روز و حديث جانفشانی و فداكاری رادمردان راه آزادی و سرفرازی است.»(!!)
و از مجموعه «آتش از بريشم» مثال میآورد:
«شگوفه كرده از آغوش تابناك خراسان/ قيامت قد و بالايی خوشنمای مجاهد/ چه طرفه میگذرد از فراز آموی سركش/ سپاه زمزمههای خدا خدای مجاهد/ ورا كه داعيهی آزادی است و جام شهادت/ هزار مرتبه جان و دلم فدای مجاهد»
اولاً با يكچنين قطعات پيش پا افتادهی جهادی نمیتوان لكههای چهارده سال تمام نوشتن شعر تسليم و خيانت، سپاهيگری در «انجمن نويسنگان»، افتخار بر آويزان بودن نام بر دم نشريات ميهنفروشان و سفرها به كشورهای «دوست» را شست و آنها را سادهلوحانه «پرداختن به مبارزه و جهاد از سنگر مقاومت درونمرزی» ناميد.
ثانياً میپرسيم او و همقطارانش مجموعاً چند تا از اين «مجاهدنامه»های مهوع دارند؟ در كجا به چاپ رسانيدهاند يا كم از كم در كدام مجلس خصوصی «صاحبدلان» خواندهاند؟ داكتر صاحب زحمت نكشيده و از خامه بسياری از خادی شاعران ياد شده هم نمونههايی میآورد از صدقه و قربان رفتن آنان برای «قد و بالای مجاهد» تا «ثابت» كند كه آنان نيز از زبردستترين «مقاومتگران درونمرزی» بودهاند!
از اين حاتم بخشی و تعارف مسخرهی داكتر جاويد، به يقين دو سخنور «آزاد و صاحبدل» و كليه همقطاران قهارعاصی هم غرق عرق خواهند شد.
داکتر صاحب نکته ای که به آقای اسحق نگارگر اظهار داشتیم در مورد شما هم کاملاً صادق است:اگر در نيمهشبی عدهای جهادی كلاشنكوف در دست پاچه بلند موی دراز جمپر ابلقی به منزل تان میريختند و دخترك يا پسرك نوجوان تان را در پيش چشمان بيچاره و از حدقه برآمدهی شما و همسر تان كشان كشان با خود میبردند، امروز صحبت خوش خوش از سمنک پزی و هفت سین را بخود اجازه نمیدادید و تمام اندیشه و توانایی تان را صرف افشاگری و مبارزه علیه خاینان جنایت پیشه ی جهادی، متجاوزان به عفت دخترک و پسرک تان- اگر نه هزاران دیگر- میکردید!
«خطبهيی بر جنازه ظاهرشاه» ميخی بر تابوت ادبی و سياسی شاعر
چه بسيار پشت گپ بگرديم. متاسفانه آثار ديگر قهارعاصی را در دست نداريم اما «از جزيره خون» را میگشاييم و از «خطبهيی بر يك جنازه متحرك بنام ظاهرشاه» كه طولانیترين «شعر» مجموعه است، قسمتهايی را میآوريم كه حاكی از حدود واقعی «طبع سحر آفرين» و خاصه موضع و درك سياسی ناظم است.
... و از اين قبيل.
ملاحظه میكنيد استاد؟ زياد بعيد نيست كه اكنون خود هم با ديدن مجدد اين «نازك طبعی»ها احساس ناراحتی نكنيد. شايد شما جرات داشته باشيد از «ارزش»های ادبی و هنری اراجيف فوق داد سخن دهيد اما مسلماً قادر نخواهيد بود از محتوای سياسی اخوان پسند عقآور آنها به دفاع برخيزيد. و اگر برخيزيد، ثابت میكنيد كه از كودكان افغانستان هم عقبماندهتر ايد. زيرا حتی كودكان ما سگ ظاهرشاه را بر فاشيستهای اسلامی ترجيح میدهند. ديگر عاری شدن از هر گونه وجدان و شرف و آدميت میخواهد كه شاعری، ربانیها، گلبدينها، سيافها، خليلیها، مزاریها، مسعودها، خالصها، دوستمها، مجددیها و شركا را مانده و چنتهی فحاشیهايش را بر ظاهرشاه خالی كند. مجدداً توجه تان را به تعدادی از «واژهها» يا «ايماژ»های ذيل از «سرشار طبع» مندرج در «خطبهيی بر يك جنازه متحرك بنام ظاهرشاه» جلب میكنيم:
مردهشو، اجير، غلام، كرگس، لاشخوار، فضول، مرده، حيض، معاملهگر قرن، سرطان، يهود، مخالف قرآن، لوث كفر، آفت، مزدور، دشمن دين، نوكر امريكا، كثيف، خائين (خاين)، وطنفروش بزرگ، خوك استعمار، نمرود، چاپلوس، جاسوس، نعش گند، بدآئين، نامرد، بیمروت، ناكس، دوزخی، شاه شجاع، دزد، حرامی، فاسق، فرمانبردار بيگانه، نوكر جيرهخوار، پشه انافل، پاسدار مرداب، پدر ملعون، خاكفروش، تفرقهجو، نوكر خو، سگ پير و...
اينها همه «سوز و حال و كنشهای ملی و عاطفی» اند كه «شاعر شيرين سخن» در باب ظاهرشاه، «مستانه» بيان كرده است. حالا بگوييد، ظاهرشاه و حتی چنگيز و هلاكو و علاالدينخانها و عبدالرحمنخانها شايسته اين فحاشیها اند يا تبهكاران اسلامی كه تجاوز به كودكان ۷ ساله تا سالخوردگان ۷۰ ساله حرفهی شان است؟ بدذاتانی كه اگر روزی داكتر صاحب محترم، خود شما هم با آن عينك و نكتايی و ريش تراشيدهی تان در چنگ شان بيفتيد چيزی بر سر تان بياورند كه ديگر هر وقت هوس صحبت از سمنك و هفت سين كرديد، يقيناً سخن را با نفرين به آنان آغاز نموده و پايان خواهيد بخشيد؟
استاد، حتماً اين نكته را دريافتهايد كه منظور ما از نقل قطعه «قد و بالای خوشنمای مجاهد» و «خطبهيی بر...» وغيره، اساساً نماياندن سطح كودكانه و بشدت مبتذل برخی «تراويده»های «دلاويز» شاعر «هنرمند و چيره دست» كه واصفباختری «قامت برافراشتن» او را در «جولانگاه» شعر «حادثهای» مینامد،(۸) نبوده بلكه میخواستيم بگوييم كه يك هنرمند هر قدر هم مستعد و «صاحب فصل و عنوان و جايگاه ويژه والا»، ماداميكه زبان ارتجاع حاكم ـ آنهم پلشتترين نوع بنيادگرايش ـ گردد، قبل از همه به شخصيت سياسی و هنری خودش تف میكند و بنابرين هيچ «اكادميسين»ی شريف و جدی نخواهد كوشيد از او گوهری كمياب بتراشد. در «خطبهيی بر...»، شاعر «نازكخيال» از لحاظ سياسی واقعاً به دهل پروفيسر ربانی و شركا «مستانه» رقصيدن گرفته و از لحاظ ادبی هم غير از «جهادی» بودنش كافيست بگوييم كه به «پيام زن» از اينگونه «شعر»ها زياد میرسد اما بسر تان قسم كه جايی جز زبالهدانی نمیيابند.
آقای عبدالحكيم طبيبی به مناسبت فرا رسيدن سال نو، از پشت راديو بیبیسی با شور و شعف كودكانهای از «سبزه لگد كردن» و «سبزی چلو پزی» سخن گفت(...)و اكنون داكتر احمدجاويد بدون توجه به آن شرمساری، در شرايطی كه بنيادگرايان خاين در خون مردم مستی میكنند، پشت «هفت سين» و «سمنكپزی» را گرفته و راجع به آن فراوان و با حرارت زيادی مینويسد و سخن میپراكند.سخن كوتاه داكتر(۹)صاحب، تقصيری نداشتيد اگر هر قدر از مراتب ادبی و «قريحه جوشان، طبع سرشار، ذوق سحرآفرين و...» قهارعاصی مینوشتيد و حسرت روزها و شبهايی را میخورديد كه فلان هنرمند شعرهای او را با «صدای روانپرور و دلپذير خود» میخواند و به بزمهای پرطرب و بیغمی تان ـ كه خود هم در آنها اگر هيچ كاری نمیكرديد لااقل با كف زدن و لب تر كردنی همدلان را مشوق بوديد ـ «جان تازه و زنده» و كيفيتی مستیآور میبخشيد. و انصافاً هم اين بزمآرايیها در آن روزگار كه زمين كابل از خون فرزندان ميهن نمناك بود و سگان خادی در همه جا بو میكشيدند، كار آسانی نبود و بايد به مرتبين و ميدانداران آنها (بزمها) آفرين گفت. منتها تقصير شما آنست كه درين نقطه متوقف نمیمانيد و «نازكخيال» تان كه «گل چادر سبزه پيرهن» در بر دارد و به «يار»، «گل تر میچيند»، را ناگهان زرهپوش كرده، خودی بر سر و شمشيری در دستش نهاده بر اسبی سوار كرده و با ترنم «قيامت قد و بالای خوشنمای مجاهد»، او را كسی میخوانيد كه «آنهمه سوز و حال و كنشهای ملی و عاطفی را (...) مستانه بيان (...) و از سنگر درونمرزی، به مبارزه و جهاد پرداخت»!
بعد از اشاره به «فرهاد دريا» اين «عاشقترين عاشق دنيا» (استاد تصريح نكرده كه «عشق» آوازخوان هم از جنس همان «عشق جنونآميز به ميهن عزيز و...» بوده يا از سايز و كيفيتی متفاوت و نسبتاً نازلتر؟)، بقيه سخنرانی داكتر جاويد شايد در شماره ديگر «كاروان» آمده باشد كه آن را نديدهايم ولی اميدواريم او را در آخرهای سخنرانی يا تا امروز متوجه شده باشد كه «بگو به خاكفروش»، نمونهای از «تلاطم» شاعر بعد از «هفت ثور و هجوم لشكر سرخ» نه بلكه بعد از هجوم «لشكر سبز» به كابل بوده وباز هم خطابش به ظاهرشاه است و نه «برادران قيادی» كه البته نه خودفروش هستند و نه خاكفروش و نه دارای هيچ خوی و خصلت رذيلانهی ديگر!
«اكادميسين» ما را درين سطح «اشتباه» نشايد!
یادداشت ها:
(۱)مراجعه شود به «شعر، خنجری بر حنجره ی دژخیمان" یا سجده بپای سپید و مرمرین عشق"؟»، «پیام زن» شماره مسلسل ۲۵ و۲۶، جدی ۱۳۷۰، صفحه ۵۲
(۲)ما به خطا می پنداشتیم داکتر جاوید شاید به هزار تنزل تن دردهد اما بهرحال از ذکر درجه های «اکادمیسین»، «کاندید اکادمیسین»، «محقق» وغیره که بوی بد ارمغان تجاوزکاران روسی را با خود دارند، در کنار نامش منزجر بوده و آن نوعی تأیید و جدی گرفتن دست نشاندگان خواهد دانست.
(۳)آقای جاوید، آن نقل قول را با این شوخی تنفرانگیز از یک «نازکخیال» دیگر و به اعتراف خودش «پریشان فکر» مقایسه کرده و درس بگیرد. «ادیبی» موسوم به خیال الله ناظم باختری می فرماید: «در شعر میبایستی از باغ و چمن از دشت و دمن از گل و بلبل از ساقی و مُل از پای آبشار از سایه چنار از عاشق مستانه از دلبر یکدانه از شمع و از پروانه سخن گفت یعنی شعر آمیخته با نازکخیالی ها باشند نه اینکه بم و راکت، توپ و هاوان وغیره زشتی ها و زمختی ها را در آن جایگزین ساخت.» («آیینه افغانستان»، شماره مسلسل ۵۰-۵۱)
(۴)«کاروان»، شماره ۲۶، ۶ فبروری ۱۹۹۶
(۵)نقل شعرها و گفته ها، همه کاملا مطابق اصل اند.
(۶)و سایر تعبیرات بین ناخنک از شخص «اکادمیسین داکتر جاوید» میباشد. «شعشه ی پرحرارت»
(۷)«از جزیره خون- مرثیه هایی برای کابل»، عبدالقهار عاصی، چاپ دلو ۱۳۷۱
(۸)استاد جاوید، «حادثه» نامیدن ورود قهارعاصی را در جرگه شاعران پوشالی از زبان واصف باختری، بیجا مهم پنداشته و ساده لو حانه آن را نقل میکنید. او (واصف باختری) کسی است که در محفلی فجیع (با شرکت سیاهسنگ، پرتو نادری، وغیره به میزبانی شاعره نو آغاز خانم فرزانه فارانی و شاعر کهنه آغاز فاروق فارانی- نشریه «راه»، اسد ۱۳۷۳، شماره اول و آخر) ، شعر «ای زهره ای ستاره ی زیبای آسمان» سلیمان لایق سرخادی را «حادثه روزگار» و «پیش آتش، یار مهوش تار میزد» از یوسف آیینه جهادی را میدانید چه گفته؟ نه، حتی شما هم باور نخواهید کرد که آن را «انفجار یک بم بسیار سهمگین»، گفته است! ضمناً فراموش نکنید که چون «صاحبدل» برجسته در ملقب نمودن هر «فرآورده»ی ادبی شوق زایدالوصفی دارد، فردا که متن سخنرانی شما نیز بدستش برسد اگر آن را «انفجار بم هستوی» ننامند، «حادثه» توصیف کردنش سر زلفش است. حالا دلتان که به وضع «صاحبدل آزاده»ی خود میخندید یا گریه سر میدهید.
(۹)میبخشید «دکتر» نمینویسیم چون کراماتش را نمیدانیم هر چند صاحبدل واصف هم بجای داکتر (طبیب)، «پزشک» در دهانش می آید و صاحبدل لطیف پدرام خادی- جهادی را که خود بهتر بجا می آورید و با ما موافق خواهید بود که حتی صرفاً بخاطر آنهمه اصطلاحات ایرانی که نشخوار میکند باید در روز موعود، روز رسیدن مردم ما به حساب جنایتکاران جهادی، مجازات لازم رل ببینند.