«معراج» آن‌ «مؤمن‌» و هبوط‌ اين‌ مرتد ‌

علاوه‌ بر اغلب‌ روشنفكرانِ مخصوصاً كشورهای‌ جهان‌ سومی‌ كه‌ در پيشاپيش‌ توده‌ها برای‌ آزادی‌ و عدالت‌ جنگيده‌ و درين‌ راه‌ قهرمانانه‌ جان‌ باخته‌اند، عده‌ای‌ هم‌ بوده‌ و هستند كه‌ يا از اول‌ با ارتجاع‌ ساخته‌اند يا اينكه‌ در نيمه‌راه‌ به‌ ترس‌ و لرز افتاده‌ و بجای‌ ادامه‌ پيكار و مقاومت‌، خود را به‌ دولت‌های‌ حاكم‌، سازمان‌های‌ جاسوسی‌ امپرياليستی‌ و يا نيروهای‌ ارتجاعی‌ فروخته‌اند.

آقای‌ اسحق‌نگارگر (مضطرب ‌باختری‌) متعلق‌ به‌ دسته‌ی‌ دوم‌ می‌باشد. وی‌ زمانی‌ از چهره‌های‌ سرشناس‌ «شعله‌ جاويد» ـ بزرگترين‌ جنبش‌ سياسی‌ ضد پرچم‌ و خلق‌ و ضد اخوان‌ و ساير مرتجعان‌ ـ محسوب‌ می‌شد. اما پس‌ از چيره‌ شدن‌ اختناق‌ داوودی‌، وی‌ و امثالش‌ به‌ جريان‌ انقلابی‌ ضد امپرياليستی‌ و ضد اخوانی‌ مزبور پشت‌ كردند. چنانچه‌ از زبان‌ مجيد كلكانی‌ شهيد نقل‌ می‌شود كه‌ وقتی‌ از نگارگر خواسته‌ بود تا آرام‌ نه‌نشسته‌ و به‌ مبارزه‌ بپيوندد، او جواب‌ داده‌ بود: «حاضرم‌ قلاده‌ای‌ بگردنم‌ انداخته‌ و روز هزار بار مرا از پل‌آرتل‌ به‌ سينمای‌ پامير و برعكس‌ بگردانيد اما ديگر انديشه‌های‌ دمكراتيك‌ نو را نمی‌توانم‌ قبول‌ داشته‌ باشم‌.»

اين‌ حق‌ آقای‌ نگارگر بود كه‌ از راه‌ خدمت‌ به‌ ارتجاع‌ و سياستی‌ مردمی‌ يكی‌ را انتخاب‌ كند و كرد.

بعد وی‌ همانند شماری‌ ديگر از روشنفكران‌ تسليم‌طلب‌ مثل‌ واصف‌ باختری‌، رازق ‌رويين‌، صبوراله‌ سياهسنگ‌ وغيره‌، اشغال‌ كشور و سلطه‌ی‌ پوشاليان‌ را با گشاده‌رويی‌ پذيرفته‌ و زير سايه‌ آن‌ آرميد.

اين‌ هم‌ حق‌ وی‌ بود كه‌ بين‌ ايستادن‌ با قلم‌ يا تفنگ‌ بر ضد تجاوزكاران‌ روسی‌ و دولت‌های‌ دست‌ نشانده‌ و يا تسليم‌ شدن‌ به‌ آنان‌ يكی‌ را انتخاب‌ كند و كرد. بالاخره‌ زمانی‌ فرا رسيد كه‌ شاعر از آرميدن‌ در دامن‌ پرچمی‌ها سير شده‌، راه‌ «هجرت‌» به‌ پاكستان‌ را در پيش‌ گرفت‌. اما به‌ كجراه‌ نرفت‌ و مستقيماً در بغل‌ پرمهر «پروفيسر» و باند جنايتكار جمعيت‌ اسلاميش‌ پناه‌ برد و سرانجام‌ سر و كله‌ی‌ ايشان‌ از لندن‌ و بی‌بی‌سی‌ پيدا شد كه‌ تاالحال‌ بدان‌ مفتخر است‌.

باری‌، اين‌ نيز حق‌ «استاد نگارگر»(۱) بود كه‌ بين‌ احزاب‌ مختلف‌ تروريست‌، خاين‌ترين‌ و سياهترين‌ آن‌ را انتخاب‌ كرده‌ و سپس‌ هم‌ به‌ وصال‌ لندن‌ برسد.

نگارگرها واقعاً «غيرسياسی‌» اند؟

تا اينجا به‌ نظر می‌آيد ايراد زيادی‌ به‌ «استاد» وارد نيست‌. چنانچه‌ گفتيم‌ او نظير هر روشنفكر مرتد و تسليم‌طلب‌ می‌توانست‌ راهش‌ را آزادانه‌ برگزيند. اما آنجايی‌ كه‌ وی‌ دروغگويی‌، پشت‌ مرده‌ گپ‌ ساختن‌ و اظهار خاكساری‌ و چتلی‌خواری‌ برای‌ اخوان‌ پيشه‌ می‌سازد، ديگر حق‌ ندارد و بايد مچش‌ را باز كرد.

چيزی‌ كه‌ وی‌ بعد از مرگ‌ انجنيرعثمان‌ به‌ نام‌ به‌ اصطلاح‌ مرثيه‌ با عنوان‌ «معراج‌ مومن‌» در نشريات‌ مختلف‌ به‌ چاپ‌ سپرد آيينه‌ تمام‌ نمای‌ اثبات‌ سه‌ ادعای‌ بالا و نيز سقوط‌، ابتذال‌ و پوسيدگی‌ كراهت‌انگيز روشنفكری‌ بشمار می‌ورد كه‌ چگونه‌ وقتی‌ از مبارزه‌ آزاديبخش‌ مردم‌ بينوايش‌ رو برگرداند يعنی‌ در واقع‌ از شرفش‌ تهی‌ شود، معمولاً چشمه‌ی‌ استعدادش‌ هم‌ می‌خشكد يا در بهترين‌ حالت‌ اگر حركتی‌ در آن‌ باقی‌ بماند بی‌شباهت‌ به‌ پيچ‌ و تاب‌ خوردن‌ كرم‌های‌ لجنزار نخواهد بود.

قبل‌ از همه‌ او دروغگو است‌ زيرا نه‌ در گذشته‌ و نه‌ هم‌ اكنون‌ «صفای‌ خاطر»ش‌ از سياست‌ «مكدر» نشده‌ است‌. اين‌ شيوه‌ تمام‌ روشنفكران‌ شياد و سركاری‌ است‌ كه‌ پيوستن‌ شان‌ را از جبهه‌ آزادی‌ و انقلاب‌ به‌ جبهه‌ خيانت‌ و ضد انقلاب‌، «بريدن‌ از سياست‌»نام‌ نهند. اما واقعيت‌ سرسخت‌ اينست‌ كه‌ در جامعه‌ آنهم‌ جامعه‌ای‌ فلاكت‌زده‌، لگدمال‌ متجاوزان‌ روسی‌ و اخوانی‌ و مملو از تضادهای‌ حاد مانند افغانستان‌ هرگز ممكن‌ نيست‌ فردی‌ روشنفكر و يا حتی‌ غيرروشنفكر سياسی‌ بودنش‌ را ـ چه‌ خود به‌ آن‌ آگاهی‌ داشته‌ يا نداشته‌ باشد ـ با يك‌ ادعای‌ پرغمزه‌ و ناز يا يك‌ گردش‌ قلم‌ منتفی‌ سازد. هر انسان‌ خواهی‌ نخواهی‌ بعنوان‌ موجودی‌ اجتماعی‌ موجودی‌ سياسی‌ است‌؛ سياست‌ هم‌ جز رابطه‌ی‌ انسان‌ با سيستم‌های‌ دولتی‌ ـ دفاع‌ از آنها يا تلاش‌ برای‌ تعديل‌ يا برانداختن‌ آنها ـ نيست‌. بقول‌ نويسنده‌ای‌ در عصر ما يك‌ نوع‌ انسان‌ بيشتر وجود ندارد، آن‌ هم‌ انسان‌ سياسی‌ است‌. ولی‌ نكته‌ اينست‌ كه‌ فرد به‌ كدام‌ سياست‌ گرايش‌ دارد و آن‌ را دنبال‌ می‌كند، سياستش‌ مترقی‌ و آزاديخواهانه‌ است‌ يا ارتجاعی‌ و استبدادطلبانه‌؟

پس‌ «صفای‌ خاطر» آقای‌ نگارگر از سياست‌ بطور كلی‌ «مكدر» نشده‌ بلكه‌ فقط‌ سياستی‌ انقلابی‌ را كنار نهاد و به‌ سياستی‌ ضد انقلابی‌ گراييد. با رژيم‌ داوود و رژيم‌ اشغالگران‌ و نوكران‌ ساختن‌ و بر ضد «شعله‌ای‌»ها كمر بستن‌، يك‌ عمل‌ مشخص‌ و روشن‌ سياسی‌ است‌ و بعد هم‌ دور شدن‌ از چاكران‌ مسكو و خود را يكراست‌ به‌ پای‌ «استاد» انداختن‌ و در حال‌ حاضر هم‌ سخنرانی‌هايش‌ در خارج‌ راجع‌ به‌ ساختگی‌ بودن‌ وجود طبقات‌ در افغانستان‌ و نياز افغانستان‌ امروزی‌، مطلقاً عمل‌هايی‌ سياسی‌ بوده‌ و نه‌ چشم‌پتكان‌ و بازی‌ با حيوانات(۲).  پس‌ او اگر بيشتر از اين‌ هم‌ به‌ خدا و قرآن‌ قسم‌ بخورد كه‌ «صفای‌ خاطر»ش‌ «از سياست‌ مكدر شد» به‌ قسم‌خوردن‌های‌ ملاصاحب‌ و دم‌ خروسش‌ می‌ماند.

وی‌ كه‌ مدعيست‌ وقتی‌ «صفای‌ خاطر» او و انجنيرعثمان‌ «از سياست‌ چون‌ مكدر شد»، «دل‌ هر دوی‌ مان‌ از پرتو قرآن‌ منور شد»، می‌خواهد تمام‌ سكوت‌ و ساخت‌ و پاخت‌هايش‌ با روسها و ببرك‌ تا برهان‌الدين‌ربانی‌ را، با شفيع‌ آوردن‌ قرآن‌ توجيه‌ نمايد. اين‌ نوع‌ توسل‌ به‌ دين‌ حد اعلای‌ عوامفريبی‌ و افلاس‌ سياسی‌ و اخلاقی‌ شخص‌ را عيان‌ می‌سازد. بنيادگرايان‌ در درجه‌ اول‌ به‌ آن‌ خاطر در قعر خيانتكاری‌ و جنايت‌پيشگی‌ فرو می‌روند كه‌ با بلند كردن‌ بيرق‌ دين‌ در سياست‌، تلاش‌ می‌ورزند توده‌ها را فريفته‌ و ديكتاتوری خونبار شان‌ را تداوم‌ بخشند. خاينان‌ مذكور در يك‌ دست‌ كلاشنكوف‌ دارند و در دستی ديگر قرآن‌ و به‌ مقتضای‌ شرايط‌ از هر دو در سركوب‌ مردم‌ كار می‌گيرند.

پشت‌ «معراج‌ مومن‌» چه‌ خوابيده‌ است‌؟

آقای‌ نگارگر به‌ رغم‌ «انتقاد»های‌ دوستانه‌اش‌ به‌ «برادران‌ جهادی‌» با آنان‌ هم‌ركاب‌ است‌ و جز پتلون‌پوشی‌ هيچ‌ فرقی‌ ماهوی‌ با آن‌ جنايتكاران‌ ندارد. بنيادگرايان‌ «جهاد فی‌ سبيل‌اله‌» و «شريعت‌» گفته‌ مردم‌ را سلاخی‌ كرده‌ دست‌ به‌ هر بی‌ناموسی‌ ممكن‌ می‌زنند. و «استاد نگارگر» هم‌ «منور» شدنش‌ (گسستن‌ از سياستی‌ انقلابی‌ و تعميد يافتن‌ در سياست‌ سازش‌ با پوشاليان‌ و بخصوص‌ خاينان‌ اخوانی‌) را از بركت‌ «پرتو قرآن‌» وانمود می‌سازد! ولی‌ وی‌ از ياد می‌برد كه‌ كمی‌ ديرتر تشريف‌ آورده‌اند. در چهار سال‌ اخير مردم‌ ما قرآن‌خورها را ديدند كه‌ مادر گيتی‌ در خيانت‌ و جنايت‌ و بی‌شرافتی‌، همچو آنان‌ نزاده‌ و نخواهد زاد. پس‌ حنای‌ اين‌ گونه‌ «منور» شدن‌ها نزد مردم‌ رنگی‌ ندارد و يگانه‌ كاربردش‌ كسب‌ لايسنس‌ «مسلمانی‌» از بنيادگرايان‌ خواهد بود و بس‌.

آقای‌ نگارگر، آيا كارنامه‌ شما پس‌ از دوران‌ «منور» شدن‌ تا امروز، كمتر از آنچه‌ ترسيم‌ كرديم‌ ننگين‌ است‌؟ اگر نه‌، بايد بپذيريد كه‌ خواسته‌ يا ناخواسته‌ الله‌ و بلا را به‌ گردن‌ قرآن‌ انداخته‌ايد.

«معراج‌ مومن‌» در حقيقت‌ استفاده‌ از فرصت‌ تلايی‌ايست‌ جهت‌ التجا عق‌آور روشنفكری‌ بی‌ايمان‌، بزدل‌ و خودفروخته‌ در برابر جنايتكاران‌ حاكم‌ در كشور و باداران‌ خارجی‌ آنان‌. در شرايطی‌ كه‌ اخوانی‌ها از هر جنس‌، كليه‌ اعمال‌ بی‌ناموسانه‌ی‌ شان‌ را مهر و لاك‌ «اسلامی‌» و «قرآنی‌» و «شريعتی‌» می‌زنند تا مردم‌ جرات‌ آه‌ كشيدن‌ نداشته‌ باشند؛ در شرايطی‌ كه‌ ديديم‌ اينان‌ چگونه‌ تجاوز جانورمنشانه‌ی‌ شان‌ را به‌ كابل‌ و ساير شهرها «انقلاب‌ اسلامی‌» ناميدند؛ در شرايطی‌ كه‌ می‌بينيم‌ تبهكاران‌ خاين‌ چگونه‌ بنام‌ اسلام‌ و قرآن‌، سنگسار می‌كنند؛ دست‌ و پا می‌برند؛ شكنجه‌ می‌دهند؛ به‌ زندان‌ می‌اندازند؛ سينما و موزيك‌ و راديو و ورزش‌ را «حرام‌» اعلام‌ می‌دارند؛ دروازه‌های‌ مكتب‌ و دفتر را مخصوصاً بروی‌ زنان‌ می‌بندند؛ از تجاوز به‌ دختران‌ و پسران‌ هفت‌ ساله‌ تا مادران‌ و پدران‌ هفتاد ساله‌ ابا نمی‌ورزند، نوشتن‌ چيزهايی‌ مثل‌ «معراج‌ مومن‌» چيست‌ مگر جبين‌سايی‌ای‌ كثيف‌ در بارگاه‌ اخوان‌ كه‌: «من‌ خط‌ بينی‌ می‌كشم‌ كه‌ ضد شما و دستياران‌ پرچمی‌ و خلقی‌ تان‌ نيستم‌ و نخواهم‌ بود؛ خودم‌، خسربره‌ام‌، آل‌ و اولادش‌ و خلاصه‌ نيكه‌ و نبيره‌ من‌ همانند شما "منور" شده‌ و آرزويی‌ غير از مردن‌ در راه‌ خدمت‌ به‌ شما و نظام‌ شما را ندارم‌. مرا در ليست‌ ترور خود نگيريد.»

و اين‌ تملق‌ بويناك‌ را در نامه‌اش‌ به‌ اوج‌ می‌رساند وقتی‌ در همان‌ دو سه‌ سطر، با كلمات‌ قرآن‌ و زيارت‌ خانه‌ خدا و حج‌، تظاهر و بازی‌ می‌كند: «انجنير صاحب‌ تنها برادر خانمم‌ نبود ما راه‌ زندگی‌ را با هم‌ رفته‌، با هم‌ اشتباه‌ كرده‌ و با هم‌ از سياست‌ بريده‌ و با هم‌ به‌ مطالعه‌ قرآن‌ كريم‌ پرداخته‌ بوديم‌. باری‌ انجنير مرحوم‌ درايور خود حاجی‌حكمت‌ را كه‌ هم‌ اكنون‌ در پشاور زنده‌ است‌ بپول‌ خود به‌ حج‌ فرستاد. هنگاميكه‌ از او پرسيدند چرا خود نرفتی‌. گفت‌ "وقتی‌ شور و هيجان‌ او را برای‌ زيارت‌ خانه‌ خدا ديدم‌ فكر كردم‌ اگر او را به‌ آرزويش‌ برسانم‌ ثوابم‌ بيشتر می‌شود." خالقش‌ بيامرزد»

گفتيم‌ كه‌ بنيادگرايان‌ با توسل‌ به‌ دين‌، می‌كوشند بر جنايات‌ خويش‌ سرپوش‌ نهاده‌ و روح‌ مردم‌ را در چنگ‌ داشته‌ باشند. و نگارگرها با اين‌ نمايش‌های‌ «شاعرانه‌» به‌ متدين‌ بودن‌، می‌كوشند تا دل‌ اخوان‌ و جواز «مسلمان‌ خوب‌» بودن‌ را بدست‌ آورند.

اگر چنين‌ نيست‌، آيا «استاد» آنقدر بی‌معرفت‌ و ابله‌ است‌ كه‌ نمی‌داند بفهمد در باره‌ يك‌ رياضی‌دان‌ كم‌نظير، برای‌ جوانان‌ چه‌ بنويسد و كدام‌ خاطره‌ها را از او نقل‌ كند كه‌ مفيد، الهامبخش‌ و سرمشق‌ شان‌ در زير ساطور بنيادگرايان‌ باشد؟

خير. او خوب‌ و بد را تشخيص‌ می‌تواند. اما «عقل‌ مصلحت‌بين‌» (۳) و نياز به‌ سازش‌ با دشمنان‌ مردم‌ ماست‌ كه‌ او را به‌ مسخ‌ بيشتر شخصيت‌ و شعورش‌ می‌كشاند.

بصيرت‌ يك‌ فرد ساده‌ هم‌ حكم‌ می‌كند كه‌ از تكرار آنچه‌ دشمن‌ می‌پسندد و دستاويز قرار می‌دهد بايد حذر كرد و دايماً در پی‌ افشايش‌ بود. ليكن‌ «منور» ما چنين‌ نمی‌كند چون‌ دلش‌ با دل‌ ربانی‌، گلبدين‌، سياف‌ و ساير خاينان‌ و برای‌ مقامی‌ در امارت‌ آنان‌ می‌تپد. و سر خاينان‌ جهادی‌ هم‌ با تمام‌ نيرو سعی‌ در خريدن‌ اين‌ قماش‌ روشنفكران‌ رام‌ و مقام‌پرست‌ دارند تا آنان‌ را در امور ترجيحااً مطبوعاتی‌ و خارجه‌ خود مورد استعمال‌ قرار دهند. اين‌ كاسبكاران‌ آنقدر در خدمت‌ به‌ اميران‌ وطنفروش‌ جوش‌ می‌زنند كه‌ كلمه‌ «دموكراسی‌» و «مدنيت‌» و «ترقی‌» و امثالهم‌ را نيز چاشنی‌ حرف‌های‌ خود می‌سازند تا اگر بتوانند روشنفكران‌ مقاومت‌جو را در دام‌ صاحبان‌ خود گرفتار آورند.

پوزك‌ زدن‌ مقابل‌ اخوان‌ به‌ بهای‌ پست‌ ساختن‌ انجنيرعثمان‌

حالا می‌آييم‌ بر سر گپ‌ ساختن‌ كه‌ در هر حال‌ زشت‌ است‌ مخصوصاً اگر پشت‌ مرده‌ باشد. جناب‌ نگارگر از انجنيرعثمان‌ با سابقه‌ فعاليت‌های‌ مبارزاتی‌، فردی‌ بی‌معرفت‌ با «خاطری‌ مكدر از سياست‌» و «بريده‌ از سياست‌» می‌سازد كه‌ پس‌ از «منور» شدن‌، در اوضاعی‌ كه‌ دژخيمان‌ بنيادگرا سياهترين‌ محشر ممكن‌ را در كشورش‌ بپا داشته‌اند، او فرستادن‌ راننده‌اش‌ به‌ حج‌ را وظيفه‌ ملی‌ و مقدسش‌ می‌دانست‌! يعنی‌ ملنگ‌ بی‌حس‌ و بی‌وجدانی‌ كه‌ بدتر از آقای‌ نگارگر، از بيرق‌ مبارزه‌ ضد پرچمی‌ و خلقی‌ و ضد اخوانی‌ به‌ وحشت‌ افتاده‌ و هم‌ و غمش‌ را محض‌ «ثواب‌ بيشتر» تشكيل‌ می‌داد. خاينان‌ بنيادگرا از اين‌ بهتر و بيشتر چه‌ می‌خواهند؟ بنيادگرايان‌ حتی‌ به‌ اين‌ هم‌ راضی‌ اند كه‌ روشنفكر با مفاهيم‌ «آزادی‌» و «دموكراسی‌» و «عدالت‌» و با نام‌های‌ نيما و شاملو و لوركا و... هر قدر دلش‌ می‌خواهد بازی‌ كند اما صرف‌ خواستار سرنگونی‌ و نابودی‌ شان‌ نباشد؛ چه‌ رسد به‌ اينكه‌ حافظ‌ قرآن‌ شود و پولش‌ را نه‌ در راه‌ پيكار ضد اخوانی‌ بلكه‌ در راه‌ اعزام‌ ملازمانش‌ به‌ حج‌ به‌ مصرف‌ برساند؛ قلبش‌ نه‌ بخاطر وطن‌ و مردم‌ پامال‌ تاراج‌ و تجاوز رهزنان‌ شرفباخته‌ی‌ جهادی‌ بلكه‌ بخاطر «ثواب‌ بيشتر» بسوزد.

ولی‌ آقای‌ نگارگر شخصيت‌ انجنيرعثمان‌ را بيش‌ از حد پايين‌ آورده‌ تا باب‌ دندان‌ اخوان‌ گردد. درست‌ است‌ كه‌ انجنيرعثمان‌ ديگر يك‌ سياسی‌ انقلابی‌ بشمار نمی‌رفت‌ اما او خود را به‌ پرچم‌ و خلق‌ نفروخت‌ و وقتی‌ هم‌ كه‌ پای‌ اخوان‌ به‌ كابل‌ باز شد، احساس‌ خطر كرده‌ فرار از كابل‌ را بر قرار و اطاعت‌ از آن‌ مزدوران‌ ترجيح‌ داد.

دوستی‌ كه‌ چند ماه‌ قبل‌ از مرگش‌ با وی‌ ديده‌ بود اظهار می‌دارد كه‌ طی‌ سه‌ بار ملاقات‌، انجنيرعثمان‌ را فردی‌ يافته‌ بود بيزار از رفتن‌ به‌ اروپا و امريكا، يعنی‌ او را هيچگاه‌ «هوای‌ سرزمين‌ ديگران‌ نيفتاد اندر سر»؛ بسيار علاقمند بازگشت‌ به‌ افغانستان‌ بشرطی‌ كه‌ زير يوغ‌ اخوان‌ نباشد. او ضمن‌ صحبت‌ از نقش‌ مهم‌ جوانان‌ در مبارزه‌ ضد بنيادگرايی‌ و بخاطر دموكراسی‌، با ستايش‌ فراوان‌ به‌ «پيام‌ زن‌» (كه‌ آن‌ را در كورسش‌ در اسلام‌آباد هم‌ داشت‌) تماس‌ گرفت‌، سوالاتی‌ كرد و خواست‌ تا از هر شماره‌ مستقيماً برايش‌ فرستاده‌ شود. او كه‌ شاهد تظاهرات‌ «جمعيت‌ انقلابی‌ زنان‌ افغانستان‌» در اسلام‌آباد بود، تحت‌ تاثير قرار گرفته‌ و با گرمی‌ فراوانی‌ به‌ آن‌ ارج‌ می‌نهاد. از همه‌ مهمتر اينكه‌ به‌ آن‌ دوست‌ كه‌ مكتبی‌ معروف‌ به‌ ضد اخوانی‌ بودن‌ را اداره‌ می‌كرد، وعده‌ داده‌ بود كه‌ هفته‌ سه‌ روز تدريس‌ مضامين‌ ساينسش‌ را به‌ عهده‌ گيرد. متاسفانه‌ بعلت‌ رفتن‌ دوست‌ ما به‌ افغانستان‌ اين‌ ارتباط‌ قطع‌ شد. روزی‌ انجنيرعثمان‌ كه‌ آشنای‌ آن‌ دوست‌ را در اسلام‌آباد ديده‌ بود با نگرانی‌ جويای‌ احوال‌ وی‌ شده‌ و انتقاد كرده‌ بود كه‌ در عرض‌ آن‌ مدت‌ چرا با وی‌ ارتباط‌ نگرفته‌ و گفته‌ بود «انقلابيون‌ فراموشكار می‌باشند.»

اين‌ سيما با آنچه‌ در «معراج‌ مومن‌» آمده‌ تطابق‌ ندارد.

اما برای‌ آقای‌ نگارگر ضرورت‌ بود كسی‌ را كه‌ ديگر درين‌ دنيا نيست‌، به‌ هر آنچه‌ كه‌ اخوان‌ پسند است‌ آلوده‌ ساخته‌ و بجای‌ تكريم‌ جهت‌ شخصيت‌ ضد بنيادگرايی‌ و دموكراسی‌خواه‌ آن‌ دانشور، او را با توبه‌نامه‌ «معراج‌ مومن‌»اش‌ چيزی‌ تصوير نمايد كه‌ بر مبنای‌ آن‌ فقط‌ اخوانی‌ها بايد از مرگش‌ متاثر بشوند نه‌ نيروهای‌ ضد بنيادگرايی‌ تا بدين‌ ترتيب‌ سجل‌ و سوانح‌ خود (نگارگر) را نزد اخوان‌ محكم‌كاری‌ كرده‌ تا اگر خدا بخواهد مثل‌ برادر روان‌فرهادی‌، برادر غفورزی‌، برادر فارانی‌، برادر واصف‌باختری‌ و برادرانی‌ ازين‌ قماش‌، بحيث‌ يكی‌ از مهره‌های‌ لايق‌ و شاعر پيشه‌ در ماشين‌ «دولت‌ اسلامی‌» عز تقرر حاصل‌ نمايد.

اگر جناب‌ نگارگر را «هوای‌» تقرب‌ هر چه‌ بيشتر به‌ امارت‌ خاينان‌ جهادی‌ «اندر سر» نباشد، چرا از «گرامی‌ همدم‌ محبوب‌ و يار مهربان‌»اش‌ هيچ‌ نكته‌ای‌ ديگر را به‌ ياد نمی‌آورد غير از عشق‌ او به‌ «ثواب‌ بيشتر»، «مطالعه‌ قرآن‌ كريم‌» و «مكدر» شدن‌ «صفای‌ خاطر از سياست‌» ضد پوشاليان‌ و ضد بنيادگرايی‌؟؟

«بريده‌ از سياست‌» يا خطيب‌ سياسی‌؟

برای‌ شناخت‌ اندكی‌ بيشتر از آقای‌ «منور» بد نيست‌ به‌ يكی‌ از خطابه‌هايش‌ نظر اندازيم‌.

خطيب‌ «غير سياسی‌» در جلسه‌ای‌ از هموطنان‌ در لندن‌ می‌گويد: «در ۲۰ سال‌ اخير بر وجود افتراق‌ مردم‌ در افغانستان‌ بسيار تاكيد كرده‌اند. ما را به‌ كتله‌های‌ جداگانه‌ طبقاتی‌، نژادی‌، مذهبی‌ و لسانی‌ فراوان‌ تقسيم‌ نموده‌ عقل‌ مصلحت‌بين‌ را در ميان‌ مان‌ خوب‌ پرورده‌اند ولی‌ در باره‌ی‌ وجوه‌ تحاد مان‌ چيزی‌ نگفته‌اند.»

می‌دانيم‌، می‌دانيم‌ جناب‌ نگارگر كه‌ اگر در نيمه‌شبی‌ عده‌ای‌ جهادی‌ كلاشنكوف‌ در دست‌ پاچه‌ بلند موی‌ دراز جمپر ابلقی‌ به‌ منزل‌ تان‌ می‌ريختند و دخترك‌ يا پسرك‌ نوجوان‌ تان‌ را در پيش‌ چشمان‌ بيچاره‌ و از حدقه‌ برآمده‌ی‌ شما و همسر تان‌ كشان‌ كشان‌ با خود می‌بردند، امروز بدون‌ ترديد به‌ اين‌ اندازه‌ بی‌باك‌ و كراهت‌انگيز به‌ دفاع‌ از جلادان‌ گذشته‌ و كنونی‌ بر نمی‌خاستيد، هر چند هم‌ جنايتكاران‌ جهادی‌ كار شان‌ را با دخترك‌ تان‌ «ايجاد همخونی‌» می‌ناميدند و كار شان‌ را با پسرك‌ تان‌ «منور ساختن‌ او در پرتو قرآن‌»!

كی‌ بر «وجود افتراق‌» بسيار تاكيد كرده‌؟ منظور ميهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ است‌؟ آنان‌ يا اسلاف‌ شان‌ هر كار و خيانتی‌ كرده‌ باشند، قادر نبودند مردم‌ را به‌ دلخواه‌ خود به‌ طبقات‌، نژادها، مذاهب‌ و لسان‌ها تقسيم‌ نمايند. البته‌ از دامن‌ زدن‌ به‌ اختلافات‌ فروگزار نمی‌كردند چنانكه‌ امروز جنايتكاران‌ اخوانی‌ خيلی‌ شديدتر از آنان‌، اختلافات‌ مذكور را تعميق‌ بخشيده‌اند. اما هيچ‌ كدام‌ موجد طبقات‌، نژادها، مذاهب‌ و زبان‌های‌ متفاوت‌ در كشور نبوده‌اند. تقسيم‌ مردم‌ به‌ كتله‌های‌ متفاوت‌ در روند پر فراز و نشيب‌ و طولانی‌ تاريخ‌ پيدايش‌ و تكامل‌ مردم‌ پديد آمده‌ و تثبيت‌ می‌شود. تقريباً هيچ‌ جامعه‌ای‌ را نمی‌توان‌ يافت‌ كه‌ در آن‌ از اين‌ تقسيم‌بندی‌ها خبری‌ نباشد. هر قدر نظام‌ سياسی‌ حاكم‌ در يك‌ كشور از ارزش‌های‌ دموكراتيك‌ آب‌ خورد، زيست‌ با همی‌ شهروندان‌ با وصف‌ تعلقات‌ مختلف‌ آنان‌ به‌ ميزان‌ بالاتری‌ تامين‌ خواهد بود.

رسم‌ كليه‌ مبلغان‌ و ايدئولوگ‌های‌ ارتجاع‌ اخوانی‌ و غيراخوانی‌ بوده‌ كه‌ وجود طبقات‌ متخاصم‌ در كشور را انكار نموده‌ و در برابر مفهوم‌ مبارزه‌ طبقاتی‌ دچار تشنج‌ شوند. اينان‌ شعار «هركس‌ از افغانستان‌ است‌ افغان‌ است‌» را در دست‌ دارند و ديگر حاضر نيستند بپذيرند كه‌ مسئله‌ به‌ اين‌ ختم‌ نمی‌شود و در افغانستان‌ شاه‌ و گدا، جهاديان‌ خونخوار و ستمگر و توده‌های‌ فقير و ستمكش‌، كارگران‌ و كارفرمايان‌ و دهقانان‌ و مالكان‌ و... وجود داشته‌ كه‌ هيچ‌ قدرتی‌ را يارای‌ دمساز كردن‌ و آشتی‌ دادن‌ آنان‌ نيست‌. در روی‌ كاغذ و در حرف‌ می‌توان‌ همه‌ را «امت‌ مسلمان‌» يا «ملت‌ عزيزم‌» ناميد، بخشی‌ را «غريق‌» و بخشی‌ را «شناور ورزيده‌»(۴) خواند و كبك‌وار سر زير برف‌ كرد و مبارزه‌ طبقاتی‌ را نديد. اما اين‌ مبارزه‌ عظيم‌ خارج‌ از اراده‌ بنيادگرايان‌ خاين‌ و نوكران‌ روشنفكر شان‌ ادامه‌ دارد.

در مورد اينكه‌ «عقل‌ مصلحت‌بين‌ را در ميان‌ مان‌ خوب‌ پرورانده‌اند» بايد گفت‌ كه‌ خطيب‌ ما همه‌ را در آيينه‌ی‌ خود می‌بيند. در اين‌ هيچ‌ جای‌ شك‌ نيست‌ كه‌ او و همفكرانش‌ به‌ مصداق‌ گفته‌ حافظ‌، جز به‌ زنده‌ ماندن‌ به‌ هر قيمتی‌، جز به‌ پشت‌ كردن‌ به‌ مردم‌ و نبرد آنان‌ و سازش‌ با قاتلان‌ مردم‌ يعنی‌ جز به‌ «عقل‌ مصلحت‌بين‌ جز منفعت‌ شخصی‌ به‌ هيچ‌ چيزی‌ ديگر نمی‌انديشند.» اما همه‌ اينطور نيستند. او و نظايرش‌ در سراسر دوران‌ اشغال‌ خلقی‌ و ببركی‌ و داكترنجيبی‌ تن‌ به‌ تسليم‌ و رضا و سكوت‌ دادند و حالا هم‌ با چشمداشت‌ مقامی‌ در دستگاه‌ خون‌ و خيانت‌ اخوان‌، با روان‌فرهادی‌، واصف‌باختری‌، حكيم‌طبيبی‌، محمودفارانی‌ و... به‌ رقابتی‌ «برادرانه‌» می‌پردازند. در حاليكه‌ هزاران‌ روشفنكر آزاديخواه‌ اين‌ ديار بی‌محابا دست‌ از جان‌ شستند ولی‌ به‌ ننگ‌ همكاری‌ با روسها و دست‌ نشاندگان‌ و اخوان‌ تن‌ ندادند و اكنون‌ هم‌ راهروان‌ شان‌ به‌ مبارزه‌ای‌ آشتی‌ناپذير عليه‌ بنيادگرايان‌ و صاحبان‌ مشغول‌ اند.

پس‌ «عقل‌ مصلحت‌بين‌» يا به‌ زبان‌ امروزی‌ همان‌ تسليم‌طلبی‌ و دنائت‌ بخاطر حفظ‌ جان‌، در «ميان‌» شما و هم‌ انديشه‌های‌ شما آقای‌ نگارگر «پرورده‌» شده‌ و نه‌ اكثريت‌ مردم‌ و روشنفكران‌ ما.

عشق‌ به‌ بنيادگرايان‌

نشان‌ عشق‌ آقای‌ نگارگر به‌ خاينان‌ بنيادگرا و سلطه‌ی‌ شان‌ بيشتر درين‌ جمله‌ آشكار است‌: «رهبران‌ تنظيم‌ها همه‌ همان‌ يك‌ سيب‌ سرخ‌ قدرت‌ را بصورت‌ بلامنازع‌ برای‌ خويشتن‌ ميخواهند (...) اين‌ جا بزم‌ اميران‌ است‌ و هر امير جز خود ديگری‌ را شايسته‌ نمی‌داند. آنان‌ حتی‌ از باغبان‌ بيچاره‌ يعنی‌ مردم‌ هم‌ نمی‌پرسند كه‌ سيب‌ را بچه‌ كس‌ يا كسان‌ می‌دهد و اينكه‌ جز خود هيچكس‌ را نبينی‌ مهمترين‌ عرض‌ عقل‌ مصلحت‌بين‌ است‌.» (۵)

نه‌ «منور» صاحب‌. پليدی‌ «رهبران‌ تنظيم‌ها» اساساً در اين‌ نيست‌ كه‌ «قدرت‌ را بلامنازع‌ برای‌ خويشتن‌ می‌خواهند». آنان‌ از روز اول‌ شروع‌ فعاليت‌ سياسی‌، هدفی‌ جز غصب‌ قدرت‌ نداشتند. حتی‌ قسم‌ و قرآن‌ «برادران‌» طالب‌ شما مبنی‌ بر اين‌ كه‌ خواستار نيل‌ به‌ قدرت‌ نيستند، جز عوامفريبی‌ بچگانه‌ معنی‌ ديگری‌ ندارد. اگر شما در طلب‌ دانه‌ای‌ از «رهبران‌» اين‌ خاين‌ترين‌ خونخواران‌ تاريخ‌ ما نباشيد، نبايد آنان‌ را صرفاً در محدوده‌ی‌ خواستن‌ «سيب‌ سرخ‌ قدرت‌ بصورت‌ بلامنازع‌» مورد «انتقاد» قرار دهيد آنهم‌ از زبان‌ حافظ ‌شيرازی‌!

سوز و رنج‌ شما را «خوردن‌ سيب‌ سرخ‌ قدرت‌ بصورت‌ بلامنازع‌» توسط‌ «رهبران‌ تنظيم‌ها» تشكيل‌ می‌دهد. اما توده‌های‌ ما و روشنفكران‌ وفادار به‌ آنان‌، از دست‌ اين‌ جنايتكاران‌ بی‌همتا آنقدر عذاب‌ كشيده‌اند كه‌ جز نابودی‌ كامل‌ و ريشه‌ای‌ آنان‌ به‌ هيچ‌ چيز ديگر راضی‌ نيستند. هركسی‌ كه‌ از «عدم‌ اتحاد رهبران‌ و تنظيم‌ها» بنالد، هشيارانه‌ يا از سر ناآگاهی‌، به‌ دهل‌ «رهبران‌» می‌رقصد. سوالی‌ كليدی‌ اينست‌: آيا اگر اين‌ رهزنان‌ خاين‌ با هم‌ يكی‌ شوند، آنوقت‌ تغيير ماهيت‌ داده‌، ساطور شان‌ را بزمين‌ انداخته‌ و افغانستان‌ را به‌ خطه‌ای‌ آزاد و پيشرفته‌ بدل‌ خواهند كرد؟

آيا دعوت‌ از نوكران‌ حقيری‌ چون‌ روان‌فرهادی‌ها، واصف‌باختری‌ها و فارانی‌ها و انبوهی‌ از بروكرات‌ها و روزنامه‌نگاران‌ سست‌ عنصر برای‌ چك‌ زدن‌ به‌ «سيب‌ سرخ‌» كه‌ با دويدن‌ بسر، لبيك‌ گفته‌ شده‌، كافی‌ نيست‌؟ چه‌ تعداد بايد به‌ «بزم‌» پر شرم‌ و فاجعه‌ «اميران‌» پايكوبی‌ كنند تا رضائيت‌ شما فراهم‌ آيد؟ راستی‌ كار «برادر حكمتيار» اين‌ «مهمترين‌ نيروی‌ جهادی‌» با «پروفيسر» حل‌ شد و عنقريب‌ چند تا «قيادی‌» ديگر هم‌ با آنان‌، به‌ حجله‌ خواهند رفت‌. آيا اين‌ بكلی‌ دلك‌ نگران‌ شما را شاد و ديده‌ی‌ تا ن‌ را روشن‌ خواهد كرد يا گله‌ و گذاری‌ تان‌ از «رهبران‌» زمانی‌ ختم‌ خواهد شد كه‌ برای‌ شركت‌ در «بزم‌ اميران‌» رسماً از لندن‌ به‌ كابل‌ تشريف‌ ببريد؟

ليكن‌ وقتی‌ «استاد» از اميران‌ عزيزش‌ شكوه‌ می‌كند كه‌ «آنان‌ حتی‌ از باغبان‌ بيچاره‌ يعنی‌ مردم‌ هم‌ نمی‌پرسند كه‌ سيب‌ را بچه‌ كس‌ يا كسان‌ می‌دهد»، واقعاً مرز بين‌ وقاحت‌ و بلاهت‌ را در هم‌ می‌ريزد. مگر او نمی‌فهمد كه‌ «اميران‌ تنظيم‌ها» يكی‌ هم‌ به‌ همان‌ علت‌ روی‌ كثيفترين‌ جلادان‌ تاريخ‌ را سفيد كرده‌اند كه‌ به‌ «بيچاره‌ باغبان‌» در مورد دادن‌ «سيب‌ بچه‌ كس‌ يا كسان‌» مثقالی‌ حق‌ قايل‌ نمی‌شوند كه‌ هيچ‌، حتی‌ حقوق‌ ابتدايی‌ و اساسی‌ ديگر «باغبان‌» را نيز فرعون‌ منشانه‌ زير پا كرده‌ و تنها ياد دارند كه‌ چگونه‌ به‌ جان‌ و مال‌ و ناموس‌ او («باغبان‌») به‌ شنيعترين‌ و قسی‌ترين‌ صورت‌ ممكن‌ دست‌ برند؟ آيا «استاد» نمی‌فهمد كه‌ اگر ياران‌ ايدئولوژيك‌ و پسنديده‌اش‌ از حداقل‌ ظرفيت‌ و شرافت‌ پرسيدن‌ از «باغبان‌» برخوردار می‌بودند پس‌ اين‌ همه‌ رذالت‌ مابی‌ و ماهيت‌ چركين‌ آنان‌ در كجا عيان‌ می‌شد؟ اين‌ مخير دانستن‌ «باغبان‌» در تفويض‌ قدرت‌، مسئله‌ بی‌اهميتی‌ نيست‌ كه‌ بتوان‌ نوشت‌: «آنان‌ حتی‌ از باغبان‌ بيچاره‌ يعنی‌ مردم‌ هم‌ نمی‌پرسند كه‌...». البته‌ روی‌ اين‌ گونه‌ نكات‌ نبايد پيچيد كه‌ در نمد موی‌ پاليدن‌ می‌شود چون‌ ما با شخصی‌ روبرو هستيم‌ كه‌ با همه‌ هويت‌ و طمطراق‌ «ادبی‌»اش‌، «معراج‌ مومن‌» می‌نويسد با شاه‌فردهايی‌ چون‌ «تو يار باوفا و خوب‌ من‌ بودی‌/ گرامی‌ همدم‌ محبوب‌ من‌ بودی‌/ چرا با من‌ جفا كردی‌؟/ مرا از خويشتن‌ اين‌ سان‌ جدا كردی‌» و...

«وحدت‌ ملی‌» يا بی‌ناموسی‌؟

«همدم‌ و محبوب‌» كاذب‌ انجنيرعثمان‌ كه‌ می‌خواهد در باره‌ی‌ آنچه‌ بسياری‌ از خاينان‌ به‌ ملت‌ نگفته‌اند، حق‌ مطلب‌ را ادا كند. می‌نويسد: «ما مردمی‌ استيم‌ كه‌ در طول‌ تاريخ‌ پر ماجرای‌ خويش‌ بهم‌ پيوسته‌ايم‌ و ازدواج‌های‌ ضروری‌ يا صرفاً مصلحتی‌ و سياسی‌ خون‌های‌ ما را بهم‌ آميخته‌ و ملت‌ افغان‌ را بوجود آورده‌ است‌ (...) ما با همديگر خود برادرهای‌ همخون‌ هستيم‌ و همخونی‌ پيوندی‌ استوار است‌» و بعد مثال‌هايی‌ می‌آورد از بابر كه‌ همسری‌ يوسفزی‌ داشت‌؛ يكی‌ از زنان‌ تيمورشاه‌ دختر پادشاه‌ مغلی‌ و يكی‌ ديگر هزاره‌ و سوگلی‌ او بود با نفوذی‌ فراوان‌ در دربارش‌؛ و در حجله‌ زنان‌ اميرعبدالرحمان‌خان‌ يكی‌ از بدخشان‌ و ديگری‌ از شبرغان‌ شامل‌ بود. و سرانجام‌ نتيجه‌ می‌گيرد كه‌: «در طول‌ تاريخ‌ خون‌های‌ ما بهم‌ آميخته‌ و هر ديواری‌ در ميان‌ مان‌ مصنوعی‌ است‌.»!

atrocious Northern Alliance
در سرزمين‌ پامال‌ اخوان‌ شده‌ی‌ ما قضيه‌، قضيه‌ «برادركشی‌» نيست‌ كه‌ جارچی‌های‌ بنيادگرايان‌ برای‌ آن‌ گلو پاره‌ می‌كنند. آقای‌ نگارگر، در مسلخی‌ بنام‌ افغانستان‌ «برادر از برادر جفا نمی‌بيند» بلكه‌ چند حزب‌ فاشيست‌ مذهبی‌ تا بند ناف‌ بسته‌ به‌ كشورهای‌ منطقه‌ و غرب‌ اند كه‌ ضمن‌ دريدن‌ يكديگر، با ارتكاب‌ قتل‌ و چور و ويرانگری‌ و بی‌ناموسی‌ عليه‌ مردم‌ به‌ لذتی‌ خلسه‌آور فرو می‌روند. آنانی‌ كه‌ گويا شير چنگيز و هلاكو و خمينی‌ و فرانكو و سوهارتو را خورده‌اند، جز كلاشنكوف‌ زبان‌ ديگری‌ نمی‌شناسند

ديده‌ و خوانده‌ بوديم‌ كه‌ مورخان‌ جيره‌خوار وطنی‌ چگونه‌ اميران‌ خون‌آشام‌ و تا مغز استخوان‌ فاسد را «سايه‌ خدا»، «قهرمان‌»، «رعيت‌ دوست‌» و از اين‌ قبيل‌ می‌خواندند، اما نشنيده‌ بوديم‌ كه‌ شهوترانی‌های‌ سيری‌ناپذير و حيوانی‌ آنان‌ را ادای‌ سهم‌ در ايجاد همبستگی‌ ملی‌ وانمود سازند. ولی‌ اينك‌ می‌بينيم‌ كه‌ اين‌ تطهير بی‌شرمانه‌ی‌ سرشت‌ دژخيمان‌ سيهكار تاريخ‌ را فردی‌ بدوش‌ گرفته‌ كه‌ در زندان‌ «منور» شده‌ و جرات‌ عرضه‌ كردن‌ متاع‌هايی‌ از نوع‌ «معراج‌ مومن‌» را دارد.

او اين‌ چنين‌ چرندها را از سر ناآگاهی‌ بهم‌ نمی‌بافد. او از آنانی‌ است‌ كه‌ منحط‌ترين‌ عادت‌ اميران‌ حرم‌سرايی‌ را كاری‌ به‌ قصد تامين‌ «پيوستگی‌ خونی‌» بين‌ مليت‌ها جا می‌زند تا بدينترتيب‌ تمام‌ آن‌ جهادی‌هايی‌ را كه‌ دختران‌ مردم‌ را به‌ زور كلاشنكوف‌ ربوده‌ و به‌ چندمين‌ عقد نكاح‌ خود درآورده‌اند، برائت‌ بخشيده‌ و به‌ مردم‌ ندا در دهد كه‌ كليه‌ بی‌ناموسی‌های‌ چهار سال‌ اخير را فقط‌ در راه‌ اكمال‌ جهاد مقدس‌ و ايجاد پيوستگی‌ خونی‌ بين‌ اقوام‌ تلقی‌ نموده‌ و با حوصله‌مندی‌ اسلامی‌ به‌ تحمل‌ خود بيفزايند!

در غير آن‌، مورخ‌ «مكدر از سياست‌» بايد خجالت‌ می‌كشيد و نام‌ آن‌ هرزگی‌های‌ اميران‌ و اميرزادگان‌ ستمكار را نبايد كوشش‌ برای‌ ايجاد «همخونی‌» بين‌ مردم‌ می‌ ماند. اگر او به‌ پای‌ «اميران‌ تنظيم‌ها» بوسه‌ نمی‌زد اين‌ قدر وجدان‌ می‌داشت‌ كه‌ بفهمد وقتی‌ اين‌ و آن‌ امير هرزه‌ به‌ فكر تكميل‌ كلكسيون‌ زنان‌ در حرم‌سراهای‌ شان‌ می‌افتاد، ديگر حاضر بود به‌ قيمت‌ اعمال‌ هزار و يك‌ فشار و حتی‌ لشكركشی‌ هم‌ كه‌ شده‌ به‌ زنان‌ زيبارو از هر قومی‌ دست‌ يابد. اين‌ نشان‌ حداقل‌ «تنوع‌طلبی‌» اميران‌ فاسد بود و نه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ مجاهدت‌ شان‌ برای‌ «وحدت‌ ملی‌». آنان‌ برای‌ «استحكام‌ سلطنت‌»های‌ شان‌ نيز در درجه‌ اول‌ به‌ سرنيزه‌ و سياهچال‌ و روغن‌ داغ‌ و «نام‌ گيرك‌»ها تكيه‌ می‌كردند تا «خويشاوندی‌ با اقوام‌ مختلف‌». باز گيريم‌ چنين‌ بود، «استحكام‌ سلطنت‌» يعنی‌ استحكام‌ آن‌ دستگاه‌ دهشتناك‌ سلطه‌ و سركوب‌ مردم‌ چه‌ ربطی‌ دارد به‌ ايجاد «ملت‌ افغان‌»؟

در جريان‌ تكوين‌ و تكامل‌ اقوام‌ كشور، طبيعتاً ازدواج‌هايی‌ بين‌ افرادی‌ از اقوام‌ مختلف‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ ولی‌ اين‌ ابداً موجب‌ نشده‌ كه‌ اختلافات‌ بين‌ مثلاً پشتون‌ و هزاره‌ را بزدايد. و اگر پشتون‌ و هزاره‌ و ساير قوم‌ها در مقابل‌ تجاوزكاران‌ بيگانه‌ متحدانه‌ ايستاده‌اند ناشی‌ از آن‌ «ازدواج‌ها» ـ كه‌ در كل‌، جمع‌ ناچيزی‌ را در بر می‌گيرد ـ نه‌ بلكه‌ ناشی‌ از پيوندهای‌ زبانی‌، اقتصادی‌ يا سرزمينی‌، فرهنگی‌ وغيره‌ بوده‌ است‌. عدم‌ پيوندهای‌ زناشويی‌ بين‌ افراد اقوام‌ گوناگون‌ موجب‌ پيدايش‌ و تشديد تضادهای‌ آنها نبوده‌ است‌ كه‌ حالا بگفته‌ی‌ شاعر «منور» موجب‌ «بهم‌ آميختن‌ خون‌های ما» گردد.

اگر نويسنده‌ در ليست‌ «مثال‌های‌ تاريخ‌»اش‌ ولو نام‌ دهها كنيز و اسير هزاره‌ و ازبك‌ و تاجك‌ در حرم‌سراهای‌ اميرتيمورها و اميرعبدالرحمان‌ها را می‌آورد، باز هم‌ می‌گفتيم‌ كه‌ آن‌ شناعت‌ اخلاقی‌، از كين‌ و نفرت‌ و عميق‌ اقوام‌ ما نسبت‌ به‌ آن‌ اميران‌، سرسوزنی‌ نكاهيده‌ است‌. تنها آقای‌ نگارگر است‌ كه‌ با پيروی‌ از مرتجع‌ترين‌ و فرتوت‌ترين‌ تاريخ‌نويسان‌، می‌خواهد به‌ يك‌ چنان‌ اميران‌ بنده‌ی‌ زن‌ و زر و زور اعتبار ببخشد. بنابر منطق‌ ايشان‌ جهادی‌های‌ كبيری‌ مثل‌ انجنير احمد شاه ‌احمدزی ‌سيافی‌ (صدراعظم‌ صاحب‌ سابق‌) بايد حايز جايگاه‌ رفيعتری‌ در زمينه‌ «بهم‌ آميختن‌ خون‌ و ايجاد ملت‌ افغان‌» باشد زيرا وی‌ بر اساس‌ ازدواج‌ «ضروری‌» با زنی‌ امريكايی‌، در واقع‌ خواسته‌ با اقدام‌ در راه‌ ايجاد «ملت‌ جهانی‌» شعار «اسلام‌ مرز ندارد» را در عمل‌ پياده‌ كند!

می‌دانيم‌، می‌دانيم‌ جناب‌ نگارگر كه‌ اگر در نيمه‌شبی‌ عده‌ای‌ جهادی‌ كلاشنكوف‌ در دست‌ پاچه‌ بلند موی‌ دراز جمپر ابلقی‌ به‌ منزل‌ تان‌ می‌ريختند و دخترك‌ يا پسرك‌ نوجوان‌ تان‌ را در پيش‌ چشمان‌ بيچاره‌ و از حدقه‌ برآمده‌ی‌ شما و همسر تان‌ كشان‌ كشان‌ با خود می‌بردند، امروز بدون‌ ترديد به‌ اين‌ اندازه‌ بی‌باك‌ و كراهت‌انگيز به‌ دفاع‌ از جلادان‌ گذشته‌ و كنونی‌ بر نمی‌خاستيد، هر چند هم‌ جنايتكاران‌ جهادی‌ كار شان‌ را با دخترك‌ تان‌ «ايجاد همخونی‌» می‌ناميدند و كار شان‌ را با پسرك‌ تان‌ «منور ساختن‌ او در پرتو قرآن‌»!

دومين‌ نتيجه‌گيری‌ از خطابه‌: «نتيجه‌ اينكه‌ در طول‌ تاريخ‌ خون‌های‌ ما بهم‌ آميخته‌ و هر ديواری‌ در ميان‌ مان‌ مصنوعی‌ است‌.» و منظور خطيب‌ از «ديوارها» همان‌ ديوارهای‌ طبقاتی‌ و نژادی‌ و... است‌.

خير آقای‌ نگارگر، خون‌های‌ پاك‌ با خون‌های‌ پاك‌ بهم‌ می‌آميزند و خون‌های‌ ناپاك‌ با خون‌های‌ ناپاك‌. خون‌ پاك‌ رنجبران‌ جامعه‌ ما هرگز با خون‌ ناپاك‌ ستمگران‌ در گذشته‌ و حال‌ بهم‌ نياميخته‌ و نخواهند آميخت‌. خون‌ پاك‌ توده‌های‌ پا برهنه‌ی‌ ما با خون‌ كثيف‌ «رهبران‌ تنظيم‌ها»ی‌ شما و تمامی‌ سركردگان‌ جهادی‌ و چاكران‌ پست‌ روشنفكر آنان‌، بهم‌ نمی‌آميزد. ليكن‌ خون‌ خود تان‌، خون‌ داكترفرهادی‌ها، فارانی‌ها، داكتراصغرموسوی‌ها، واصف‌باختری‌ها، رحيم‌غفورزی‌ها و... است‌ كه‌ با خون‌ ربانی‌ها، گلبدين‌ها، سياف‌ها، خالص‌ها، خليلی‌ها، دوستم‌ها، مزاری‌ها، مسعودها، حاجی‌قديرها، ملاعمرها و... به‌ آسانی‌ جوش‌ می‌خورد و بهمين‌ دليل‌ هم‌ است‌ كه‌ شما و كليه‌ روشنفكران‌ سازشكار با «رهبران‌ تنظيم‌ها» در يك‌ صف‌ قرار می‌گيريد و مردم‌ و نيروهای‌ انقلابی‌ در صف‌ ديگر.

سگ‌جنگی‌ يا «برادرجنگی‌»؟

مردم‌ ما از آن‌ «رهبران‌» خاين‌ و نوكران‌ روشنفكر و ديپلمات‌ شان‌ دير يا زود انتقام‌ كشيدنی‌ اند اما شما با جنايتكاران‌ با زبان‌ «برادر» سخن‌ می‌گوييد:
«آيا رواست‌ كه‌ امروز برادر ما از ما جز جفا نمی‌بيند؟ آيا رواست‌ كه‌ ما امروز با همديگر جز بزبان‌ گلوله‌ سخن‌ نمی‌گوييم‌؟ چرا اينگونه‌ ارزش‌های‌ جامعه‌ ما دگرگون‌ شده‌ است‌؟»

در سرزمين‌ پامال‌ اخوان‌ شده‌ی‌ ما قضيه‌، قضيه‌ «برادركشی‌» نيست‌ كه‌ جارچی‌های‌ بنيادگرايان‌ برای‌ آن‌ گلو پاره‌ می‌كنند. آقای‌ نگارگر، در مسلخی‌ بنام‌ افغانستان‌ «برادر از برادر جفا نمی‌بيند» بلكه‌ چند حزب‌ فاشيست‌ مذهبی‌ تا بند ناف‌ بسته‌ به‌ كشورهای‌ منطقه‌ و غرب‌ اند كه‌ ضمن‌ دريدن‌ يكديگر، با ارتكاب‌ قتل‌ و چور و ويرانگری‌ و بی‌ناموسی‌ عليه‌ مردم‌ به‌ لذتی‌ خلسه‌آور فرو می‌روند. آنانی‌ كه‌ گويا شير چنگيز و هلاكو و خمينی‌ و فرانكو و سوهارتو را خورده‌اند، جز كلاشنكوف‌ زبان‌ ديگری‌ نمی‌شناسند و شما و ساير قلم‌ بدستان‌ «منور» شده‌ هم‌ نه‌ بخاطر نابودی‌ بلكه‌ بخاطر خوردن‌ چتلی‌ شان‌ كمر بسته‌ايد. كنه‌ مسئله‌ در «دگرگونی‌ ارزش‌های‌ جامعه‌ ما» بسادگی‌ اينست‌ كه‌ كله‌پز برخاست‌ و بر جايش‌ سگ‌ نشست‌. دولت‌ دست‌ نشانده‌ برافتاد و به‌ جای‌ آن‌ مردم‌ ما در چنگال‌ كفتاران‌ بنيادگرا گرفتار آمد كه‌ تا حال‌ خون‌ و جان‌ شان‌ را می‌مكند. «ارزش‌های‌ جامعه‌ ما» چندان‌ دگرگون‌ نشده‌ است‌، شما بكلی‌ دگرگون‌ شده‌ايد آقای‌ نگارگر: شما از جبهه‌ی‌ مردم‌ به‌ جبهه‌ی‌ قاتلان‌ مردم‌ جهيده‌ايد.

اينست‌ راز آنكه‌ چرا «ديوار» بين‌ مردم‌ و حاكمان‌ جنايتكار را «مصنوعی‌» خوانده‌، حاكميت‌ بنيادگرايان‌ جاسوس‌ و جانی‌ را علت‌ اصلی‌ فجايع‌ ندانسته‌ و سگ‌جنگی‌های‌ آنان‌ را «جنگ‌ بر سر لحاف‌ ملانصرالدين‌» نام‌ می‌نهيد و در نهايت‌ هم‌ «غيرت‌» تان‌ نه‌ عليه‌ جهادی‌های‌ رهزن‌ بلكه‌ عليه‌ «مداخله‌گران‌ خارجی‌» و «نفاق‌افكنان‌ همسايه‌» اينطور تور می‌خورد كه‌: «بپا گرفتن‌ تابوت‌ من‌ مناز رقيب‌/ هنوز مرده‌ی‌ من‌ زنده‌ ترا بار است‌.»! يعنی‌ چه‌؟ مگر غير ازين‌ است‌ آقای‌ نگارگر كه‌ می‌خواهيد شما پيش‌ و مردم‌ ما با عكس‌های‌ «برادران‌» ربانی‌ و گلبدين‌ و سياف‌ و عبدالمنان‌خان ‌نيازی‌ و مولوی‌نبی‌ وغيره‌ در پشت‌ سر تان‌ تكبيرگويان‌ مظاهره‌های‌ ضد پاكستانی‌ راه‌ بيندازند؟ «غرور» و «احساسات‌ ملی‌» هركس‌ كه‌ محدود عمدتاً ديدن‌ «مداخله‌ خارجی‌» باشد و از افشای‌ بی‌پرده‌ی‌ متكا و سگان‌ زنجيری‌ آن‌ مداخله‌گرايان‌ با هزار حرامزادگی‌ طفره‌ رود، جز دلقك‌بازی‌ برای‌ روسفيد نشان‌ دادن‌ اخوان‌ معنی‌ای‌ ندارد.

سرجنايتكاران‌ جهادی‌ نيز با بيشرمی‌ خاص‌ خود شان‌ می‌گويند: احزاب‌ جهادی‌ با هم‌ برادر اند و اختلافات‌ بين‌ ما جدی‌ و شديد نيست‌. اين‌ تنها مداخله‌ خارجی‌ است‌ كه‌ نمی‌گذارد بين‌ ما برادران‌ مومن‌ و مجاهد صلح‌ و آرامش‌ برقرار باشد!

و در مقابل‌ «پيام‌ زن‌» بارها تاكيد كرده‌ است‌: اگر چنين‌ است‌ پس‌ هزار بار نفرين‌ بر همه‌ی‌ اين‌ احزاب‌ خاين‌ و وكلای‌ روشنفكر آنان‌ كه‌ منحيث‌ فرمانبردارترين‌ خر مداخله‌گرايان‌ خارجی‌ بيش‌ از چهار سال‌ است‌ (از سگ‌جنگی‌های‌ قبل‌ از آن‌ می‌گذريم‌) كه‌ از پاره‌ كردن‌ حلق‌ و شكمبه‌ يكديگر و ارتكاب‌ مخوفترين‌ جنايت‌ها و خيانت‌ها نسبت‌ به‌ مردم‌ ما خسته‌ نمی‌شوند. شعار ضد «مداخله‌گرايان‌ خارجی‌» زمانی‌ عوامفريبی‌ و خدمت‌ به‌ اخوان‌ نخواهد بود كه‌ در قدم‌ نخست‌ به‌ تكيه‌گاه‌ بومی‌ «مداخله‌گرايان‌» پرداخت‌ و تمركز داد.

«منور» ما در پايان‌ «مرثيه‌»اش‌، برای‌ نيل‌ «مومن‌» به‌ «معراج‌»، «مرگ‌ مرغوب‌» را نسخه‌ می‌دهد. ما نمی‌دانيم‌ «مرغوبيت‌» مرگ‌ انجنيرعثمان‌ در كجا بود اما با توجه‌ به‌ اينكه‌ آقای‌ نگارگر سياست‌ می‌كند و همانند بنيادگرايان‌ خاين‌ و شركا دين‌ را در آن‌ مداخلت‌ می‌دهد آنهم‌ با مبتذل‌ترين‌ شيوه‌ها، شايد «مرگ‌ مرغوب‌» بهترين‌ پرده‌ سقوط‌ رقت‌انگيز كنونيش‌ در سراشيب‌ بی‌آبرويی‌ و خفت‌ كاسه‌ليسی‌ اخوان‌ باشد.



Negargar Poem

خوانندگان محترم ما اشتباه نکنند. این متن آواز انداختن یک پیرزال مظلوم و بیسواد بر مرده ی شوهرش نه بلکه چیزیست از «استاد اسحق نگارگر» که در زندان <منور> شده و شب و روز در نشریات مختلف راجع به هنر و ادبیات و فرهنگ ارشاد میکند!

وقتش است که صاحبدل واصف باختری هم تاپه مشهور «حادثه» یا «انفجار یک بم بسیار سهمگین»اش را براین «شعر» زده و کار را یکسره کند.







یادداشت ها:

(۱)معلوم نیست چه کرامات در کار است که عده ای از ناشران، بدنبال نام بسیاری از ذوات تسلیم طلب و سازشکار، لقب «استاد» را هم مصرانه پینه میکنند؟

(۲)این اظهارات در «خطابه» آقای نگارگر آمده که بعدتر روی آن مکث خواهیم کرد.

(۳)آقای نگارگر در «خطابه»اش با اشاره به «عقل مصلحت بین» حافظ میگوید: جز منفعت شخصی بهیچ چیز دیگر نمیاندیشد.

(۴)مراجعه شود به خطابه آقای نگارگر در «آیینه افغانستان» شماره ۳۸

(۵)همانجا

آخرین مطالب