گفته می‌شود بیش از هشتاد در صد مردم افغانستان از بیماری‌های روانی رنج می‌برند. این کاملا طبیعی است زیرا در ۱۷ سال اخیر اگر از یک سو بمب و عملیات انتحاری روزمره مردم را رها نکرده، از سویی تبلیغات دولت‌های خاین کرزی و ع و غ اند که هیچگاه از «کمسیون»‌سازی و دروغگویی‌های توهین آمیز دست نمی‌گیرند. ولی روانفرساتر از این‌ها، خدمت تقریبا تمامی رسانه‌ها برای سرجنایت‌سالاران است که با انتشار خبر، گزارش، ترتیب میزگردها و تبصره‌های «کارشناسانه» برای آنان چهره خاینان آدمکش را انسانی، هواخواه دموکراسی و حتی حقوق زن بنمایانند. و این از جانکاه‌ترین شکنجه‌هایی است که بر مردم ماتمدار ما می‌رود.

در سال‌های خون و خیانت جهادی (۱۳۷۱ – ۱۳۷۵)، زمانی که از سر و روی کابل خون و آتش می‌بارید و صدها زن مورد تجاوز باندهای تنظیمی قرار می‌گرفتند، در میان کابلیان زجرکشیده این فکاهی‌ زبان‌زد بود که وقتی ربانی حین وعظ در مسجد وزیر اکبر خان راجع به حجاب و پرهیزگاری زنان جوش می‌زد یکی از محافظانش در گوش‌اش می‌گوید که دخترش در لندن در مسابقه آببازی مقام اول را از آن خود کرده، ربانی با لب خندان جواب می‌دهد: «او جوانه‌مرگ از اول همین‌طور بلا بود»! ولی با نشر عکس‌های مادلینگ فاطمه ربانی بدون حجاب و با آرایش و سنگار غلیظ در دوبی زیر ریش شیوخ همفکر پدرش می‌بینیم که آن «بلا» حال «بلا»تر شده است.

با تقدیم درودهای گرم به خواهران ارجمندم،

من بعنوان یک علاقمند نشریه وزین «پیام زن» قبلا آن را از طریق پست بدست می‌آوردم، حالا آن را از طریق سایت «راوا» منظم تعقیب می‌نمایم. در هفته گذشته مطلبی را در مورد عفیف باختری خواندم که خیلی برایم آموزنده بود. لاکن در همین مطلب متوجه پاورقی شماره ۴ شدم که «نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم/ غمی در استخوانم می‌گدازد» از هوشنگ ابتهاج ه.الف سایه نقل شده است. شعر واقعا زیبا و گویاست. من از قدیم‌ها به سروده‌های سایه عطش داشتم. اما چندی قبل در سایت‌های انترنتی طرفدار رژیم ایران خبرها و عکس‌هایی از او را در حال رای‌دهی دیدم و تکان خوردم که چگونه سراینده ی کاروان (۱) از کاروان مردم به کاروان پلیدترین مستبدان و جنایتکاران تاریخ ایران خزیده است؛ مطمین شدم که غزلسرای بزرگ دیگر به گفته‌های الهامبخش‌اش پابند و صادق نیست؛ دیگر به جای مرگ در میدان (۲) مرگ حقارتبار رای دادن به قاتلان سعید سلطانپورها و جعفر پوینده‌ها را گزیده و به جای «زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشیدن» (۳) به ننگ رنگ زدن انگشت‌اش برای انتخاب بین فاشیست‌های دینی حاکم بر وطنش رو نموده؛ دیگر غمی در استخوانش نمی‌گدازد و بدینترتیب «پایدار تا پای دار» نمانده خود را به درگاه خامنه‌ای میر غضب انداخت تا به سهم خود نظام خون و خیانت ولایت فقیه او را «قانونمند» و «مشروع» جلوه دهد.

دلم به درد آمد که دیدم هوشنگ ابتهاج در این سن و سال و از چوکی‌چرخدار پیام تاراندن حرمت و عزتش را به اهریمنان رسانید.

سرجنایتکار عطامحمد درگذشت عفیف باختری را «ضایعه بزرگ» خواند؛ سید رضا محمدی در مقاله‌ای در بی.بی.سی(۱) او را «بت مثالی ادبی نسل نو» و «خبرگزاری فارس افغانستان» از سپاه پاسداران ایران که توسط واواکی‌های رسوا، ابوطالب مظفری و محمد کاظم کاظمی اداره می‌شود، او را شاعر «شهیر و چیره‌دست» عنوان داد.

مرده‌شویان مذکور ضمن مدح هنر و استعداد عفیف، زندگی ساده او را که شامل «خانه‌ای در حال فروریختن»، «اتاقی نیمه متروک» و بایسکل کهنه می‌شد هم تحسین کرده اند. ریاکاری‌ای به سبک واواک! اگر در این روزگارِ آسان و ارزان خودفروختگی روشنفکران به «سیا»، «واواک» و... چنان زندگی‌ای را واقعا شرافتمندانه می‌دانند چرا خود از عشق در پناه رژیم جنایت ایران که تعفن‌اش عالم را گرفته یا آرمیدن زیر سایه و مرحمت سرجانیان حاکم در کشور، ننگ نمی‌کنند؟ سیدرضا محمدی می‌نویسد که عفیف «پیشنهاد حمایت هر مقامی را رد کرد» و «نوعی فقر درویشانه و انزوای خودخواسته» (۲) را برگزید. به به! لیکن واواکی بی. بی. سی بیان نمی‌دارد که آیا مرحومی، دعوت تو، کاظم کاظمی یا کدام جاسوس اسلامی دیگر برای خیانت به وطن از طریق پیوستن به واواک را هم رد کرده بود؟ رضا خان یادت باشد که این نکته نسبت به هر روده درازیت با ادبیات و لحن رژیم «ولایی»، مفید و جالب است. خجالت را یکسو مانده و حتما آن را بگو که عفیف بهتر معرفی گردد..

عفیف «درویش و فقیر» با قبول مدال‌ها و تقدیر از سوی خاینان ملی، «متفکر» فاشیست و هرویین سالار عطا سند نابودی حقارتبارش را امضا نمود.

آیا شاعر متوفی به راستی «پیشنهاد حمایت هر مقامی» را رد کرده و آن را معادل بی‌وجدانی می‌دانست؟ در واقع باید دید عفیف باختری از اول تا آخر در کدام طرف بود، طرف مردمی نامراد چهل سال قیمه‌شده زیر ساطور میهنفروشان خلق و پرچم، جهادی و طالبی و اکنون اشغالگران امریکایی و دست‌نشاندگان، یا طرف عطا محمد ها، غنی‌ها، دوستم‌ها، و رژیم خون‌آشام ایران؟

با اندک تأمل متاسفانه درمی‌یابیم که خلاف نوحه‌سرایی‌های دروغین، شاعر «شهیر و چیره‌دست» با تمام «فقر درویشانه»، مانند بقیه انجمنی‌های مرده و زنده، لطیف ناظمی، اکرم عثمان، اسدالله حبیب، لیلا صراحت روشنی، قهار عاصی، افسر رهبین‌ و... ضجه‌های زن و مرد و کودک سرزمینش را نشنید و علیه وحوش جهادی و طالبی و باداران امریکایی، پاکستانی و ایرانی شان کلامی در نظم و نثرش راه نیافت. شاید با تمسک به چند شعر او ادعا شود که عفیف «سوزی» و «اعتراضی» در دل داشت. ولی ما مکرر در مکرر تصریح نموده ایم که شاعر، نویسنده، فرهنگی، هنرمند و سیاستگر افغان تا زمانی که راهش را از انجمنی‌های تسلیم‌طلب، سران جانی و جاسوس پرچمی و خلقی، رژیم خون‌آشام ایران، امریکا و درندگان جهادی و طالبی و به اصطلاح تکنوکرات آن، قاطعانه و به وضوح جدا نکند، فرقی با خاینان یادشده نخواهد داشت؛ تا زمانی که باری جهانی، منیژه باختری، رهنورد زریاب، رنگین سپنتا، حمیرا دستگیرزاده، کاظم کاظمی، سلیمان لایق، سمیع حامد، واصف باختری، پرتو نادری، اعظم دادفر و... را به مثابه اسهالیان (۳) کثافتکار، نفرین و افشا ننماید، بدان معناست که خود را همذات آن «سیا» بوی‌ها و «واواک» بوی‌ها می‌شمارد و لذا دم بر نمی‌آرد. حساب به همین سادگی و بداهت است.

کرزی کماکان عامل امریکا و برادر طالبان!تاریخ افغانستان کرزی را منحیث شاه‌شجاع ثالث ثبت صفحاتش نموده و به خاطر نصب این همه مدال‌ها بر سینه های خونپر جانی‌ترین و پلیدترین بادارانش نفرین ابدی خواهد کرد.

حامد کرزی که تقریبا یکونیم دهه بر افغانستان حاکمیت راند، در سال‌های اخیر با دیده‌درایی بی‌نظیر در پی آن شده تا چهره منفورش را «ملی» و «ضدامریکایی» رنگ زند. وی استعمال «مادر بم‌ها» در ولسوالی اچین را بهانه قرار داده کوشید طوری وانمود سازد که گویا مخالف اشغال و ستمکاری‌های امریکا بوده است. او به بی‌بی‌سی گفت: «امریکا ۱۵ سال پیش به افغانستان آمد به نام مبارزه علیه ترورریزم، ولی ۱۵ سال بعد ما می‌بینیم که افغانستان ناامن‌تر است، مشکلش بیشتر است، افراطیت زیادتر شده، تروریزم زیادتر شده...»


زرداد جنایتکار که پس از رفتن به انگلستان، «فریادی» را به نامش افزود (همانطور که عطا محمد ناگهان «نور» شد!) چند روز قبل به کابل بازگشت و به صوابدید ع و غ که باید ساخت و پاخت خاینانه با گلبدین محکمتر شود، عده‌ای اجامر تروریست گلبدینی در میدان هوایی کابل به استقبال این بیناموس خونخور فرستاده شدند. تحت تسلط مافیای جهادی مزدور امریکا، بسیار محتمل است که زرداد سرجنایتکار در آینده نه چندان دور در کنار «برادران» همدستش فاروق وردک، هادی ارغندیوال، کریم خرم، وحید مژده،‌ محمد خان،‌ امین وقاد، جمعه ‌خان همدرد و... با نکتایی و لول دادن کلمات انگلیسی به یکی از پست‌های مهم دولتی و یا در دوره بعدی پارلمان نصب شود. اگر چنین نمی‌بود او به جرم تبهکاری‌های بیشمار باید تا آخر عمر ننگین‌اش از زندان‌های انگلستان رها نمی‌شد و «سیا» و استخبارات بریتانیا این سگ هار تعلیم داده‌شده‌ی شان را مثل ده‌ها طالب جانی به افغانستان نمی‌فرستادند تا همراه سایر آدمکشان گلبدینی مجددا شغل رذالت و جنایت خود را علیه مردم سوگوار ما از سر نمی‌گرفتند. اما روشن است که یکی از اهداف مهم امریکا در امضای تفاهمنامه صلح با حزب بدنام گلبدین، آشتی دادن و در یک آخور بستن تمامی جانیان بود که سالیان متمادی «سیا» روی آنان کار کرده و مدت‌های طولانی‌ به عنوان مجری سیاست‌های جنایتکارانه‌اش درافغانستان موظف بوده‌اند. امریکا که می‌خواهد تا نام گلبدین از لیست سیاه سازمان ملل حذف گردیده و در پیشبرد برنامه‌های شوم امپریالیستی‌اش سرزانویش باشد، متعفن‌ترین اوباش او نظیر زرداد را از گوشه و کنار دنیا جمع کرده به نازدانه‌ترین بچه‌اش تحفه می‌دهد.

مطبوعات غربی و در کنار آن‌ها سازشکاران دستگاه خون و خیانت ولایت فقیه ایران نظیر رضا دقتی، سحر چیمه، محمد علی سپانلو، چنگیزپهلوان، مسعود بهنود و... تا توان داشتند هماهنگ با ماشین تبلیغات رژیم جنایت ایران، برای احمدشاه مسعود بر سر و سینه کوبیدند. چوکره‌های وطنی مسعود هم فرصت را غنیمت شمرده و او را «مکتب»، «سپه‌سالارکثیرالابعاد»، «فرمانده اسطوره‌ای»، «فاتح جنگ سرد»، «نابغه نظامی و سیاسی» و... لقب دادند تا به مصداق سگ زیر سایه شتر راه میره و میگه سایه از مس، کوچکی و لکه‌های خون بر سر و روی شان را بپوشانند. اما در این اواخر متوجه شدند که بت گلین شان دیگر لمبیده و اعتبارش را از دست داده است، پس شتر دیگری باید دست و پا کرد. بناء جمعیت اسلامی با فهم اینکه عبدالله، عطا محمد، بچه ربانی و امرالله صالح بیشتر از آن سیاهرو و تشهیر شده و از چلش افتاده اند که اعضای باند را دور خود جمع بتوانند، چاره را در شتر ساختن احمد پسر مسعود دیده اند که از کودکی تحت نظر «واواک»، «ام‌آی ۶» و «سیا» تعلیمات لازم را فرا گرفته است. در سالروز مرگ مسعود برخی مطبوعات به سراغ احمد مسعود رفته از او ماه و ستاره تابان در آسمان سیاست افغانستان تراشیده و مردم کارد به استخوان رسیده‌ی ما را تلقین کردند که می‌توانند امیدوار باشند که این جوان در چپه گرمک آینده همچون منجی‌ای با عصای موسی در دست به همه فجایع پایان داده و کشور در شاهراه ترقیات بیشمار گام خواهد نهاد!

لطیف پدرام از روشنفکران خادی-جهادی، برای خوشخدمتی به «سیا» و «واواک» و سایر استخبارات در سطح دنیا، منطقه و کشور که بیقرار تجزیه افغانستان اند، دوباره علیه امان‌الله خان جفید با آن که چند سال پیش زیر فشار گسترده‌ی مردم از حمله پست‌اش به امان‌الله عذر خواست ولی بیشتر از آن خم چشم است که چیزی به نام شرم و پرنسیپ را بشناسد. او در ۲۸ اسد امسال نوشت: «شاه امان‌الله خان نقش مهمی در استقلال افغانستان نداشت.» هیچ دوست‌دار آگاه امان‌الله از زور «عاطفی» شدن‌های نوع مسعود خلیلی(١) نه به او القاب مسخره و (رح) می‌دهد و نه او را به عرش می‌برد تا با این گونه شکلیات و بندبازی پوک با کلمات از او بت و اسطوره‌ای بی‌همتا بتراشد چنان که برای سرجانیان احمدشاه مسعود، عبدالعلی مزاری و ربانی تراشیده شده است. لیکن امان‌الله به گواهی ورق ورق تاریخ طلایه‌داریست که جنگ استقلال خواهانه‌ی افغانستان را رهبری کرد و خواست تا خطه‌ای را که در جهنم برده‌داری و ظلمت قرون‌وسطایی با حاکمیت سلاطین حرمسرایی، خونریز و جیره‌خور انگلیس می‌سوخت وارد دنیایی انسانی و متمدن سازد. می‌توان بر اشتباهات امان‌االله انگشت گذارد، ولی باید جاسوس، غلام سرجلادان جهادی و دزد و تحریف‌گر حقایق تاریخ بود که نقش او را در جنگ استقلال‌طلبانه و تلاش و عشق‌اش را در رهایی افغانستان از چنگ جاهلان جنایت‌پیشه‌ی جهادی و طالبی آن زمان نشناخت یا به آن کم بها داد. اگر امان‌الله «نقش مهم در استقلال افغانستان نداشت»، کی داشت، نادرشاه؟ خادم دین رسول‌الله؟ یا حضرت شوربازار؟

کارنامه‌های غیراخلاقی قوماندانان شورای نظار مسعود

هنگام قضاوت در مورد احمد شاه مسعود، چوکره‌هایش میکوشند تا او را جدا از قوماندانان اخوانی‌ و روابط استخباراتی‌اش، جدا از این که در قتل ۶۵ هزار کابلی و ده‌ها قتل‌عام دیگر دست داشت، جدا از این که بخش عمده زیرساخت‌های اقتصادی، فرهنگی، نظامی به دست او و تنظیم وحشی‌اش «شورای نظار» و «جمعیت اسلامی» ویران شد و او مشتی رهزن، آدم‌کش، غاصب، وطن‌فروش و تجاوزگر را به جان مردم بیچاره و بی‌سلاح ما رها کرد، به تصویر ‌کشند. پرواضح است که قدرت مسعود بدون قوماندانان مفسد، جنایتکار، غاصب ۷۰ هزار هکتار زمین دولتی، تاراجگر آثار تاریخی و معادن میسر نمی‌بود.

درین نوشته به شمه‌ای از بی‌ناموسی‌ها و تجاوزات جنسی افراد مسعود و سایر تنظیمی‌ها‌ اشاره می‌شود تا با ارایه فاکت‌ها و شواهد ثابت نماییم که این جلادان نه تنها ناموس‌داران این سرزمین نبوده، بلکه دست شان به دریدن عزت و عصمت و هزار خون‌آشامی و رذالت آلوده است. رهبران تنظیمی و قوماندانان آنان به شمول مسعود در طول حیات خود پلیدترین، زشت‌ترین، ناپاک‌ترین اخلاق اجتماعی، انسانی و بشری را از خود به نمایش گذاشته‌اند.

آیا مسعود خود مبرا از فساد و بداخلاقی‌ بود؟

تفاوت مسعود با افرادش در این بود که آنان معمولا جریان را در قوشخانه‌ها بازگو می‌کردند و از این طریق به گوش مردم می‌رسید. اکثریت قوماندانان مسعود یکی دو بچه بی‌ریش نگه ‌می‌داشتند تا در محافل بچه‌بازی‌شان برقصند. این پسران در محافل عروسی نیز می‌رقصیدند که مسما به «چریک» این و آن قوماندان می‌گشتند. مثلاً می‌گفتند بی‌ریش عبدالله گارد، بی‌ریش آمر سعدالله، بی‌ریش قسیم فهیم، بی‌ریش حاجی آغا (برادر داود داود)، بی‌ریش دریفر مطلب بیک، بی‌ریش قادراوچ‌قون، بی‌ریش حضرت بنگی‌چی، بی‌ریش حاجی آغاگل، بی‌ریش سبحان‌قل و.... بچه بی‌ریش‌ها افراد محرم قوماندانان بوده و با استفاده از این ضعف قوماندانان خود با همسر، دختر و پسر آنان روابط غیراخلاقی برقرار می‌کردند.

تجاوز جنسی افراد مسعود بر زنان و پسران مهاجر تاجکستان

در بین سالهای ۱۹۹۲ و ۱۹۹۳ تعدادی فامیل‌های تاجک زندگی در «دارالکفر» را که از دید اخوانی‌های مایه ننگ به حساب می‌آمد ترک نموده، کوچیدن به «دارالاسلام» را ترجیح داده و از طریق مرزهای ولایات تخار و کندز به افغانستان مهاجرت نمودند. آنان با تحمل گرسنگی و مشقت‌های فراوان دسته دسته وارد افغانستان شدند. دختران، زنان و پسران آنان هنگام ورود به تخار و کندز اکثراً توسط مجاهدان احمدشاه مسعود مورد تجاوز جنسی قرار گرفته و مال و دارایی‌شان چور و چپاول گردید.

تجاوزجنسی به زن و بچه مهاجر تاجکی متاسفانه به دلیل نابلدی و عدم شناخت آنان از عادات پست و پلشت مجاهدین مسعود فقط به همان اوایل محدود نماند، بلکه بعد از انتقال به کمپ‌های بزرگ که توسط عرب‌ها برای‌ شان تهیه گردیده بود، توسط افراد دوستم و سایر قومندانان جهادی نیز ادامه یافت. اکثر بچه‌های تاجکی به رسم اعتراض این جمله را که «مجاهدان قفامانه کاویدند» هر جا به زبان می‌آوردند ولی لومپن‌های مسعود در قوشقانه‌ها و پرخانه‌های بچه‌بازی این حرف را متلک ساخته با تمسخر آن بر خود می‌‌بالیدند.

مهاجران تاجکستان بعد از چشیدن مزه زندگی در «دارالاسلام» احمد شاه مسعود و ربانی به زودی فکرشان عوض شد و اکثریت مطلق شان به مصالحه و صلح با دولت رحمانوف رای داده و برگشتند.

قاضی کبیر مرزبان

قاضی کبیر مرزبان
قاضی کبیر مرزبان

نایب جمعه‌ خان پدر قاضی کبیر که در ولسوالی درقد ولایت تخار زندگی می‌کرد از جمله ملاکان خونخوار این ولسوالی و آدم فاسد، عیاش و بی‌بند و بار منطقه خود بشمار می‌رفت. نایب جمعه خان همانند سایر ملاکان و اربابان زنان متعددی داشت.

به اساس روایات معتبر نایب جمعه خان مادر قاضی کبیر را بیوه به عقد نکاح در آورده و بعداً نسبت به او دلسرد می‌گردد. مادر قاضی کبیر با استفاده از بی‌علاقگی وی با فردی به نام شیخ احمد که ساربان نایب جمعه خان بوده روابط نا مشروع برقرار می‌کند که در نتیجه فرزند حرامی بدنیا آمده و نامش را محمد کبیر می‌گذارند. گفته شده است که شیخ احمد در حال حاضر باغبان قاضی کبیر است. قاضی کبیر مکتب را در ولسوالی رستاق ولایت تخار فرا می‌گیرد و به گفته¬ی همصنفی‌هایش در دوره متعلمی هم به عنوان پسر مفعول شهرت بسزایی داشت.

قاضی کبیر از جمله افرادیست که یک عمر دوشادوش «اسطوره مقاومت» احمد شاه مسعود به اصطلاح رزمید و در مکتب «انسان‌ساز مسعود بزرگ» تربیت شد. قاضی یگانه فردی بود که احمد شاه مسعود اکثراً نزد او به جنگل ولسوالی درقد می‌رفت و مرغ جنگلی شکار می‌کرد.

اینک شمه‌ای از داستان‌های «عروسی» کرک‌آور و تجاوزات جنسی به زن و دختر مردم ینگی‌قلعه، خواجه بهاولدین، درقد ولایت تخار را برایتان بازگو می‌کنم تا از زن‌ستیزی و بدتربیتی این هیولاها دریابید که مکتب «انسان‌ساز» مسعود چه مخلوقات ضدارزش‌های انسانی و بی‌ناموس به بار آورده است.

پیرم قل با مسعود
مسعود با قاضی کبیر مرزبان

حاجی فیض محمد همسری داشت که در خوش‌سلیقگی، مهمان‌نوازی و پرمصرفی شهره عام و خاص بود. شهرت و آوازه‌ای را که حاجی فیض محمد در رستاق داشت از برکت همین خانمش بود. حاجی فیض، پسری داشت که از پرمصرفی‌های مادراندر خوشش نمی‌آمد و مدام از او به حاجی فیض محمد شکایت می‌کرد تا بالاخره به جدایی آنان انجامید. سپس حاجی غلام رستاقی که در ولسوالی درقد ولایت تخار زندگی می‌کرد وی را به زنی می‌گیرد. در نتیجه عروسی حاجی غلام و زن متذکره دختری به دنیا می‌آید که بعدها وی را به قاضی کبیر می‌دهند. این همه در حالیست که جبهه و جهاد آغاز شده است و قاضی کبیر آواره است. قاضی کبیر روزی از روزها دزدانه به خانه خسرش می‌آید و پیشنهاد می‌کند تا خانمش با او به جبهه برود. مادر و پدر دختر استدلال می‌کنند که چون تو خانه و موقعیت ثابت نداری و همیشه در جنگ و گریز با دولت هستی، منطقی نیست که دختر ما را با خود ببری، اما مثل حالا در آینده هم می‌توانی به خانه ما بیایی. قاضی کبیر حرف‌های آنان را شنیده و بدون عکس‌العملی خانه را ترک می‌کند. یکی از روزها که باز قاضی کبیر به خانه آمده است ناگهان صدای فیر از داخل خانه به گوش مادر دختر می‌رسد. بعد از فیر مادر دختر احساس می‌کند که کسی از دیوار خانه خود را بیرون پرتاب کرد و از ترس اینکه مبادا به داماد‌ش حمله شده باشد حمله‌کننده را تعقیب می‌کند که به دلیل تاریکی شب موفق به شناسایی او نمی‌شود و به خانه برمی‌گردد و درمی‌یابد که دخترش در خون غرق است و کشته شده است.

قاضی کبیر یکی از زنان خود را به‌ اشتباه اندک کور می‌‌سازد تا به سایر زنان او پند شود و بار دیگر «حرف‌ناشنوی» از آنان سر نزند.

قاضی کبیر دختر ارباب غفور را که یکی از زمینداران مشهور ولسوالی خواجه بهاوالدین ولایت تخار است به زنی می‌گیرد. مدتی سپری شد تا این که روزی از روز‌ها یکی از نزدیکان دختر ارباب غفور به شوخی از قاضی کبیر می‌پرسد: «یازنه کدام مشکلی داری که زنت از تو شکایت دارد.» قاضی کبیر با شنیدن این یک جمله فوری خانم خود را طلاق می‌دهد.

قاضی کبیر بعد از بازگشت از هند اظهار نمود که داکتران هندی داروی دردش را عروسی با دختر ۱۴ ساله تشخیص دادند. بناءً طی یک هفته با دو دختر ۱۴ ساله عروسی می‌کند و آنان را به کابل می‌برد. بعد از چندی هردو را طلاق داده و به خانه پدرشان می‌فرستد. تمام زنانی مطلقه وی خانه‌نشین بوده کسی حق و جرات ازدواج با آنان را ندارد.

در یک مورد تجاوز دیگر عبدالبصیر خواهرزاده قاضی کبیر مرزبان و چندی از افرادش، دختری به نام زینوره را از خانواده‌ای که در ولسوالی رستاق ولایت تخار زندگی می‌کردند اختطاف نموده به ولسوالی خواجه بهاوالدین انتقال می‌دهند. دختر را در سلمانی خلیفه نظیر محمد برده موهایش را کوتاه می‌کنند تا هنگام انتقال افشاء نشوند. ولی بعد از بیست روز تجاوز دستجمعی بر وی قضیه افشاء می‌شود.

تعدادی از موسفیدان عبدالبصیر را مجبور می‌سازند تا با زینوره عروسی نماید. چهار ماه بعد از عروسی در ۲:۳۰ شب ۱۹ جوزای سال ۱۳۸۸ خورشیدی زینوره را در منطقه کورحاتم ولسوالی رستاق برده با شلیک ۳۰ مرمی به قتل می‌رساند. فردای آن شب پدر و مادر دختر بنام‌های حاجی بازار و شفیقه از مرگ جگرگوشه‌ی شان مطلع و به محل آمده و جسد خون‌آلودش فرزند خویش را جهت دفن به رستاق انتقال می‌دهند.

بعد از سپری شدن جنایت متذکره، باند خواهرزاده قاضی کبیر دختر دومی‌ ضابط بازار را که شازیه نام داشت اختطاف و به مدت ۳۰ روز نزد خود نگهداشته بارها بر وی تجاوز می‌کنند. پدر و مادر دختر به ولسوالی رستاق خبر می‌دهند. ولسوال رستاق از آنها تقاضای ده لک افغانی می‌کند تا به دوسیه شان رسیدگی گردد.

بعد از افشای این حرکت وحشیانه باند خواهرزاده قاضی کبیر دختر را دستگیر و روانه زندان رستاق می‌کند و بعد از مدتی به زندان تالقان تخار انتقال داده و فعلا͛ هیچ کسی به داد آنها نمی‌رسد.

تجاوز یکی از افراد بشیر قانت «چاه‌آبی» بر خواهر زنش

بشیر قانت «چاه‌آبی»
بشیر قانت «چاه‌آبی»

محمود پای‌شافی یکی از قوماندانان بشیر قانت چاه‌آبی بالای خواهر زن خود تجاوز می‌کند. خانم زنش از اثر این تجاوز حامله می‌شود. وقتی واقعه افشاء و بگوش مردم می‌رسد، عکس‌العمل و نفرت شدید علیه این جنایت غیرانسانی محمود پای‌شافی شکل می‌گیرد. مردم از قریه‌جات و شهر گرد هم آمده و بر محمود پای‌شافی حمله می‌برند. بشیر به عوض محاکمه پای‌شاف از او حمایت کرده و علیه مردم قرار می‌گیرد. اینجاست که مظاهرات و حرکت‌های گسترده‌ای علیه بشیر و قوماندانانش راه می‌افتد که باعث فرار بشیر بی‌ناموس و قوماندانان بی‌ناموس‌تر از خودش از ولسوالی چاه آب ولایت تخار می‌گردد.

قیام مردم ولسوالی دشت‌قلعه علیه مامور حسن

مامور حسن همانند یکی از سگ‌های پاچه‌گیر احمدشاه مسعود، از شاگردان «مکتب حماسه‌ساز مسعود بزرگ» و همچنان از جمله قوماندان مشهور ولسوالی دشت‌قلعه ولایت تخار بود که در چور و چپاول محل تاریخی بنام آی‌خانم و تجاوز به عزت و عصمت مردم ولسوالی دشت‌قلعه طی دوران حاکمیت جهل و جنایت مسعود شهرت خاص داشت. بعد از حاکم شدن کرزی مامور حسن این خوک نجس خواست چون گذشته به تجاوز و یکه‌تازی‌هایش علیه مردم بی‌بضاعت ادامه دهد. افراد حسن بازهم به عزت دختر فقیری تجاوز نمودند. مردم دشت‌قلعه با کوله‌بارهای عقده‌ای که از گذشته نسبت به مامور حسن و لومپنان دور و برش داشتند دست به اعتراض زدند و با خشم برحق خانه‌ی حسن را آتش زده و افرادش را متواری ساختند.

تجاوز جنسی قادر اوچ‌قون بر یکی از حاضرباشانش

قادر اوچ‌قون از شاگردان «نظم، اعتماد، اعتقاد، همت‌بالا»ی مسعود، همسران متعدد و چندین دختر و پسر داشت. نامبرده بر بادیگاردها و پهره‌دارها و خانم‌های آنان نیز تجاوز می‌کرد. یکی از روزها یکی از پهره‌داران ‌قادر عروسی می‌کند. قادر اوچ‌قون به رسمی که بین او و افراد‌ش بود بار بار به خانه نو عروس رفته و به زن مجاهد‌ش تجاوز می‌کند. بالاخره زن از فرط رنج به شوهرش داد می‌زند که ای بی‌ناموس من زن تو هستم یا از قادر اوچ قون. غیرت پهره‌دار هم به جوش می‌آید و بار دگر که قادر اوچ‌قون به خانه‌اش می‌آید، او را به قتل می‌رساند.

تجاوز شاه محمود تتله بر بادیگاردهایش

شاه محمود تتله یکی قوماندانان مسعود در ولسوالی خواجه غار ولایت تخار بود. نام‌برده با وجودی که زن داشت، ترجیح می‌داد تا بر پسران جوانی که آنها را بادیگارد و پهره‌دار خود تعیین کرده بود تجاوز نماید. شاه محمود تتله که صاحب‌منصب فرقه ۵۵ جهادی مسعود بود مصروفیتی جز جنگیدن به نفع مسعود، چریدن بخاطر شکم و تجاوز بر جوانان وظیفه دیگری را نمی‌شناخت. او در مجالس خصوصی خود بارها اظهار می‌کرده که ما مجاهدین خروس هستیم و ملت ماکیان.

در باره تجاوزات جنسی پیر محمد خاکسار

پیر محمد خاکسار
پیر محمد خاکسار

پیر محمد خاکسار دختر کریم علاف را خواستگاری می‌کند و با وی نامزد می‌شود. در یکی از قنغال‌بازی‌هایش که به خانه نامزد خود رفته است ، خواهر نامزد‌ش به او چای می‌آورد. درین هنگام خاکسار که متوجه می‌شود خواهر نامزد‌ش خیلی زیبا است، فورا کریم علاف را می‌طلبد و نامزدی با دختر اولی کریم را که مدت‌ها با وی قنغال‌بازی نموده بود، فسخ و با خواهرش نامزد می‌شود.

در مورد دیگری زمانی که خاکسار با بادیگاردهایش در یکی از سرک‌های شهر تالقان در حال قدم زدن است چشمش به یکی از دخترانی می‌خورد که برقع دارد و همراه با تعداد دیگری خندان به گادی سوار می‌شوند. در این هنگام طرح پلید در ذهن خاکسار شکل می‌گیرد و به افرادش امر می‌کند که گادی را تعقیب نمایند. افرادش بعد از ساعت‌ها تعقیب رد خانه دختر را پیدا کرده و به خاکسار که تازه به خانه آمده و هنوز عرق‌اش خشک نشده است موضوع را گزارش می‌دهند. خاکسار مادرش را به «خواستگاری» خانه دختر متذکره می‌فرستد. خانواده دختر با وجودی که وحشت زده شده‌اند پیشنهاد خاکسار را رد می‌کنند و رضایت نشان نمی‌دهند. مادر پیر محمد با کلمات نهایت لومپنانه به خانواده دختر تفهیم می‌کند که بچه من تصمیم خود را گرفته است، اگر راضی هستید یا نه امشب به خانه‌تان می‌آید و حق شکایت نخواهید داشت پس آبرومندانه همین است که دخترتان را به او بدهید و پیشنهاد ما را قبول کنید. خانواده بی‌سلاح و بی چاره دختر که از وحشیگری‌ها و بی ناموسی‌های سگ‌های احمد شاه مسعود بخصوص پیر محمد خاکسار داستان‌های زیادی شنیده بودند تسلیم می‌شوند. پیر محمد خاکسار شب‌هنگام به خانه دختر رفته و تا صبح آنجا می‌ماند.

خراسانی یکی از شورای نظاری‌های مطبوعاتی، برنامه‌ی زیر نام «تاریخ زنده» را در تلویزیون محلی تخار به نشر می‌رساند. نامبرده مثل ده‌ها قلم‌بدست پلید شورای نظاری افراد را پای میز مصاحبه می‌کشاند تا از آن طریق تبلیغاتی به نفع باند پلید شورای نظار و جمعیت راه‌اندازی نماید. او یکی از شب‌ها پیر محمد خاکسار را به برنامه دعوت نموده بود. در این برنامه نخست سوالات زیادی از پیر محمد پرسید که پیر محمد حرفی از زبانش نبرآمد. در آخر از پیر محمد خاکسار سوال کرد که در زندگی چه چیزی را دوست دارید و پیر محمد هم در جواب گفت: «زن و اسب را دوست دارم».

عبدالمالک مشهور به قوماندان مله

عبدالمالک مشهور به قوماندان مله

قوماندان عبدالمالک مشهور به قوماندان مله اوزبیک زبان، از جمله افرادیست که قریه چنزایی ولایت تخار را زمانی که مسعود وی را بخاطر جنگ خط بنگی اعزام کرده بود تاراج نمود. او و افراد رهزنش به ده‌ها طفل خردسال پشتون این قریه تجاوز نمودند که خاطرات تلخ آن از سینه چنزایی‌های تخار تا هنوز دور نشده است. همه اطفالی که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بودند جان‌های عزیز شان را از دست دادند. قریه چنزایی قریه پشتون‌نشین ولایت تخار بود که در مسیر شاهراه تخار کندز موقعیت داشت. قومندان مله با نفرتی که علیه پشتون‌ها در دل داشت مسئله تامین امنیت منطقه را بهانه قرار داده تمام اماکن مسکونی قریه را که محل زندگی حدود سه هزار نفر بود نابود و هست و بود شان‌ را با خود برد و چوب‌های خانه‌های ویران شده را به عنوان ولجه (غنیمت) به خانه خود در تالقان انتقال داد. نامبرده که جنایاتش را مبارزه در راه خدا قلمداد می‌کرد و خود را مجاهد مسعود «کبیر» می‌دانست، این روز‌ها با استفاده از وسایط پولیس در جریان قاچاق مشروبات الکولی گرفتار شد که در رسانه‌ها بخصوص شبکه اجتماعی فیسبوک انعکاس وسیع یافت.

تجاوز عبدالهادی بر زن برادرش

بهادر مدافع (برادر داکتر عمر از بنیانگذاران حزب اسلامی که در زمان داود اعدام شد) توسط مسعود طی دسیسه‌ای به قتل رسید.

با مرگ بهادر مدافع خانمش بیوه گردید و سرپرستی او به دست برادران شوهرش افتاد. اندک زمانی نگذشته بود که بوی رابطه غیراخلاقی عبدالهادی برادر بهادر مدافع با خانم وی به بیرون درز کرد و تشت رسوایی این خانواده به اصطلاح مجاهد که ده‌ها انسان را به اتهام این گونه جرایم سنگسار کرده بودند به زمین افتید.

اگر چه فجایع روابط غیراخلاقی عبدالهادی با خانم برادرش سابقه طولانی داشته است، ولی از آن جایی که رفت‌وآمد‌های ایشان به بیرون از شهر به بهانه‌های مختلف تکرار می‌شود، طی یک تعقیب سازمان‌یافته توسط بستگان خانم بهادر مدافع که سخت مشکوک بودند، ایشان را از یک شفاخانه کابل هنگامی که خانم بهادر همراه با عبدالهادی بخاطر تولد طفل خود رفته‌اند دست‌بسته دستگیر می‌کنند.

رسواتر از همه این که خانم عبدالهادی خواهرزاده زن بهادر مدافع بوده و تجاوز به خاله زن که به لحاظ شرعی از جمله محرمات است، کمتر از تجاوز به خواهر و مادر به حساب نمی‌آید.

عبدالهادی بخاطر تامین دوباره آبروی از دست‌رفته بعداً خانم اصلی‌اش را طلاق می‌دهد و با خانم بهادر مدافع عروسی می‌نماید.

برهان‌الدین ربانی

پیر محمد خاکسار

برهان‌الدین ربانی رهبر جمعیت اسلامی افغانستان که توسط همفکران خودش کشته شد، بارها در جنگ‌های خانمانسوز کابل جهت بچه‌بازی‌ها و خوشگذرانی‌های مجاهدانش پول می‌داد. افراد او بارها این مسئله را قصه کرده‌اند که وقتی دسته دسته نزد ربانی می‌رفتند و عرض لومپنانه خود را به او پیش می‌کردند که «صاحب درین ملک مسافرت دَرگرفتیم، کفیدیم، یک چیزی پول بتین که خود را راحت نماییم» ربانی هم خندیده به مسئول مالی امر می‌کرد که برای‌شان پول داده شود و بعداً با تبسم با همان لهجه خاصش می‌گفته که این هم پول برین گم شین هر چه می‌کنین بکنین.

بی‌بی حاجی خانم برهان‌الدین ربانی داستان‌های غیراخلاقی فراوانی دارد که یکی از آن‌ها مربوط به دورانی می‌شود که «استاد» محصل بی‌بضاعتی بود. ربانی و رسول سیاف تحصیلات عالی خود را در مصر سپری نموده‌اند. افرادی حکایت می‌کنند که سیاف و ربانی وقتی برای خبرگیری از فامیل‌های خود به کابل می‌آیند، شکایت‌هایی از همسایه‌ها در مورد «خلاف‌کاری»‌های همسران‌شان می‌شنوند. بنا بر گفته‌هایی سیاف بعد از شنیدن این حرف‌ها خانم خود را به قتل می‌رساند اما ربانی مسئله را جدی نگرفته و صرف به ترک محل اکتفا می‌کند.

مردم مخصوصا به خاطر نگهداری حسین و مقبول توسط بی‌بی حاجی به عنوان حاضرباش، بارها روی اخلاق بی‌بی شک نموده‌اند. کارکنان و محافظان بدجنسی که در خانه‌ی او کار می‌کنند بارها اظهار کرده‌اند که در ازای فاش نکردن روابط نامشروع بی‌بی حاجی «صاحب»، افراد معینی به رتبه‌های بالای نظامی تا سرحد جنرالی و دگروالی رسیده‌اند.

بداخلاقی حاجی آغا گل قدرتمندترین قوماندان مسعود

سلام افغان پدر حاجی آغا گل از جمله فقیرترین افراد شهر تالقان بود که زندگی خود را با رنج و مشقت دستفروشی به شکل بخورنمیر پیش می‌برد. خانم سلام در محبس تالقان لباس محبوسین را می‌شسته و از این طریق در پیشبرد مصارف خانواده سهم می‌گرفته است. با آن که سلام آدم نیک بود ولی خانمش اخلاق زشت داشته و ضمن لباس‌شویی دست به تن‌فروشی هم می‌زد. آغا گل از طفولیت به دلیل کسب و کار مادرش در محیط ناپاک اجتماعی قرار گرفته و به عنوان انسان فاسد و بداخلاق پا به جامعه می‌گذارد. بچه‌بازان زیادی هفته‌ها و ماه‌ها او را با خود می‌بردند و ضمن انجام انواع فسق و فساد با او همچنان او را تا ناوقت‌های شب می‌رقصانده‌اند. خلاصه جوانی آغا گل که حالا خود را به عبدالحنان قطغنی مسمی ساخته است، به فساد اخلاقی محدود نمانده بلکه با انواع پلشتی و جنایت عجین گشته است. مثلاً دلیل قتل فردی بنام شیرین به فرمان حاجی آغا گل را به این مسئله پیوند می‌زنند که شیرین از جمله افرادی بوده که تجاوز جنسی خود بر او را فاش نموده به همین دلیل به قتل رسیده است.

در جریان جنگ مقاومت ضدروسی، سرمایه‌گذاری روی افراد نظیر حاجی آغا گل‌ها (که از پرقدرت‌ترین افراد مسعود محسوب می‌شود) و سایر قومندانان و تروریستان جلاد و بی‌عار جمعیتی و گلبدینی صورت گرفت که بخاطر منفعت شخصی و گروهی خود به دهل هر استخبارات و تجاوزگر لبیک می‌گویند.

بعد از یلغاز جهادی‌ها، حاجی گل به تالقان آمده و از هیج جنایت و رهزنی دریغ ننمود. وی به غلام سخی خواستگار فرستاد تا دختر او را به زنی بگیرد ولی از آن جایی که سخی از گذشته ناپاک او اطلاع کامل داشت در نخست خواستگاری او را نپذیرفت. آغا گل سخی را مدت زیادی زندانی و شکنجه نمود و پول‌های فراوانی را به عنوان جریمه از او بدست آورد. با این همه تهدید و ددمنشی بالاخره حاجی آغا گل دختر را به چنگ آورد.

انجنیر عمر از قوماندان سیاف در ولایت تخار

انجنیر عمر قوماندان سیاف
گفته می‌شود که زن یکی از قوماندانان انجنیر عمر (از قوماندان سیاف در ولایت تخار) در زیبایی مشهور بود. وی با چیدن توطئه‌ای این قوماندان خود را بدون ‌سر و صدا به قتل رسانیده و بعد خانم وی را به عنوان زن دوم تصاحب می‌کند.

زن‌بارگی‌‌های حضرت بنگی‌چی

مولوی غلام سخی از ولسوالی فرخار همسایه حضرت بنگی‌چی است. نام‌برده قصه می‌کند که رفت و آمدهای غیر معمول زنان ناشناس به خانه بنگی‌چی بسیار زیاد است. این قوماندان داستان مشهوری قرار ذیل دارد:

روزی یکی از دوستان زنکه‌باز بنگی‌چی که صاحب دکان خیاطی است به او وعده می‌دهد که زن تازه‌ای را که تعریف و تمجید او را می‌کنند در شهر یافته و اگر او مایل باشد ترتیب ملاقات را دهد. بعد از موافقت بنگی‌چی روز معینه خود را به دکان خیاطی می‌رساند و به پس‌کوته دکان راهنمایی می‌شود. وقتی حضرت داخل می‌شود می‌بیند که خانمش با آرایش غلیظی نشسته است. بنگی‌چی با عجله بیرون می‌شود و خیاط را دشنام می‌دهد.

داستان‌های از تجاوزات جنسی ‌پیرم‌قل و افراد‌ش در ولایت تخار

پیرم قل با مسعود

وقتی سایه شوم اخوانی‌های شورای نظاری و جمعیتی بر تخار سایه افکند، مسعود ولسوالی رستاق را به عنوان یک لقمه چرب به یکی از جانوران خود بنام ‌پیرم‌قل سپرد.

‌پیرم‌قل از جمله قوماندانان نازدانه «عقاب هندوکش» (مسعود) در تخار بوده و از چنان موقف بالا برخوردار بود که مسعود هلیکوپترها را در خدمت‌اش قرار داده بود تا وی بتواند به میله و دیدن گوسفندان و خران خود برود. وقتی مسعود به اروپا هم رفت او را با خود داشت.

در مورد ایام بچه بی‌ریشی‌ها و تجاوزات جنسی او بر زن متاهلی در داخل مسجد در ولسوالی امام صاحب ولایت کندز مفصل گفته شده است که تکرار آن درین نوشته زاید به نظر می‌رسد، ولی نوشتن از تجاوزات جنسی او بعد از حاکم شدنش بر سرنوشت مردم رستاق، تکرار نخواهد بود. مثلا به زور گرفتن نوریه (خانم چهارم یا پنجم ‌پیرم‌قل) و زنان متعدد دیگر یکی از کارنامه‌های سیاه دوران بربریت ‌پیرم‌قل جهادی در رستاق است.

اطلاعاتی را که زنان ‌پیرم‌قل به دسترس ما قرار داده‌اند، همه و همه گویای این حقیقت است که ‌پیرم‌قل با وجود داشتن بیش از هفت زن «رسمی»، با زنان دیگری نیز روابط نامشروع داشته است. او چنان پلید است که فاحشه‌ها را به خانه آورده و بدون اندک‌ترین احساس شرم از زنان به اصطلاح حلال خویش، با آنان خوشگذرانی می‌کرده است.

قرار اظهار دو تن از همسران پیرم‌قل (نوریه شهر بزرگی و دختر کاکا رسول) زنان و شوهرانی به دلیل داشتن مشکلات جنسی و اخلاقی و در عین‌حال ننگ دانستن این که رسماً به ادارات محلی دوسیه باز کنند، نزد ‌پیرم‌قل می‌رفتند.

یکی از آنان گفت: «‌پیرم‌قل برای آنان در حویلی اسب‌های خود یک اتاق را خلوت کرده و هر یک از عارضین را به نام تحقیق و پرسش‌های محرم شرعی به آنجا احضار می‌کرد. ما زمانی از موضوع آگاهی حاصل نمودیم که روزی از روزها دختری با چیغ و فریاد از اتاق متذکره بیرون می‌شود و خود را پیش پای پدر و شوهر‌ش که پشت دروازه کوچه منتظر بودند می‌اندازد. دخترک همراه با آه و ناله‌اش آرامش حویلی را برهم زده و می‌گفت که ‌پیرم‌قل آبرویم را برد و بر عزتم تجاوز کرد.

پیرم قل با مسعود

پیرم قل با مسعود

سرو صدای دختر قبل از این که مردمان کوچه را اطراف خود جمع نماید، با تهدید پدر و شوهر دختر توسط افراد ‌پیرم‌قل، فروکش می‌کند. لحظه‌ای بعد ‌پیرم‌قل هم آنان را تهدید می‌کند که اگر جان‌های شان را دوست دارند و نمی‌خواهند که مرمی‌باران شوند، خاموشانه به خانه‌های خود برگردند.»

یکی از همسران ‌پیرم‌قل می‌افزاید: «وقتی ما پیرامون مسئله تحقیق نمودیم دریافتیم که آن دختر به دلیل اختلافات خانوادگی می‌خواسته از شوهرش طلاق بگیرد، ولی شوهرش رضایت نداشت و بناءً گپ به قاضی و حل و فصل دولتی کشیده بود. ولی بخاطر حل بدون سر و صدا و فوری قضیه به ‌پیرم‌قل عارض می‌شوند و عاقبت دردناکی را می‌بیند.

بعد از ماجرای متذکره چشم ما باز شد و بعد از آن شاهد صد‌ها قضیه مشابه بودیم. دیدن صحنه‌های شرم‌آور تجاوز به زنان عارض و زنان فاحشه پیش چشمان ما هر چند که به دور از طاقت و توان ما بود ولی ناچار تماشا می‌کردیم و در نهایت گوشه‌ای نشسته ‌اشک می‌ریختیم. چون چاره دیگری نداشتیم. زیرا اگر عکس‌العملی از خود نشان می‌دادیم معلوم بود که عاقبت ما مرگ است. این چیز‌ها پت و پنهان نبود، دیگران هم می‌دانستند.»

‌«مجاهد کبیر الحاج ‌پیرم‌قل ضیایی» مشهور به ملا ‌پیرم‌قل طی سال‌های جبهه و جهاد، حل قضایای مردم را به دست گرفته بود. بعد از به قدرت رسیدن مجاهدین و به وجود آمدن ادارات قضایی، مفکوره مراجعه به شخص او جهت حل مسایل حقوقی هنوز پا بر جا بود و یا شاید ماموران قضایی رستاق به خاطر کمال «خدمت‌رسانی» و «کسب ثواب» از آمر مجاهد شان یک چنین قضایا را عمداً به او راجع می‌کردند.

اکثریت مردم حتی نزدیکانش معتقدند که ‌پیرم‌قل شخص عیاش است، او تنها به خانم‌هایی که در قید سلطه‌اش اند و با آنانی که در منطقه روابط غیرمشروع دارند اکتفا نکرده برای عیاشی ماه‌ها را در کشور‌های مانند ازبکستان، تاجکستان و ترکیه سپری می‌کند.

طبق اصول حاکم بین جهادی‌های زنباره دوران همسرانی مثل نوریه و دختر کاکا رسول گذشته است چون هر کدام صاحب چندین درجن فرزند هستند و بدون شک کهنه و پیر گردیده‌اند وباید جای شان به زنان جوان و مرغوبی داده شود که اسم شرعی این رسم خلیفه ساختن است.

نوریه ماه‌ها و سال‌ها را با چشم پر از ‌اشک و دل پر از کینه و نفرت نسبت به شوهر جنایتکارش سپری می‌کند تا این که کاسه صبر‌ش لبریز شده و دست به انتقام می‌زند. تنها انتقامی که عملی به نظرش می‌رسد وارد کردن همان ضربه اقتصادی و روحی به ‌پیرم‌قل است که ماجرای آن قرار ذیل می‌باشد:

چند سال قبل ‌پیرم‌قل بیشترین اعتماد را فقط به نوریه داشت. او از اکثریت دارایی‌های منقول او آگاه و بخش‌های عمده دارایی‌ها نزدش حفظ بود.

پیرم قل با مسعود

نوریه حدود ۲۸ کیلوگرام طلای پخته (تصفیه شده) را با چهار میل تفنگچه مکاروف و دولک دالری که ‌پیرم‌قل آنرا برای روز مبادا نزدش امانت گذاشته بود، به سرقت می‌برد. وقتی ‌پیرم‌قل از موضوع آگاه می‌شود به جستجوی آن می‌پردازد. در قدم اول فکر می‌کند که نوریه اموال را به برادرانش داده باشد ولی هیچ سندی دال بر این مسئله نمی‌یابد. بالاخره سر نخ از جای دیگری پیدا می‌شود و از روابط زنش با لطیف افغان و احتمال سرقت اموال توسط او با خبر می‌شود. به شدت عصبانی شده و حالش به هم می‌خورد، از فرط قهر حالت عجیبی شبیه حالتی که بعد از قتل‌عام ۱۰۰ تن از مردم بی‌گناه گرگان برایش پیش آمده بود پیش می‌آید، چشمانش سرخ می‌شود و وجود‌ش می‌لرزد.

خانم‌های خود را به حدی زیر لت و کوب می‌گیرد که سرهای شان می‌ترکد و دست‌ها و پاهای شان می‌‌شکند. متعاقبا همه‌ی شان را از خانه بیرون رانده خود راهی شهر تالقان می‌گردد. در آنجا پسرانش را که در حویلی تالقان زندگی می‌کردند و مصروف درس و تحصیل بودند به دلیل عصبانیت بر مادران شان از خانه بیرون می‌کند. اینان حدود بیشتر از شش ماه را در خانه بابا و برادران ناسکه شان به سر می‌برند تا اینکه خشم حاجی آمر صاحب ‌پیرم‌قل فروکش می‌کند و عده‌ای شان دوباره به خانه پدر برگشت می‌کنند.

به گفته شاهدان بعد از اطلاع ‌پیرم‌قل از رابطه نامشروع خانمش با لطیف افغان، دست به تحقیق می‌زند. در اولین گام تیلفون زنش را مورد ارزیابی قرار می‌دهد که سرانجام شماره تیلفون لطیف افغان را می‌یابد.

لطیف افغان قاچاقبر مواد مخدر و اسلحه از گذشته با ‌پیرم‌قل رابطه داشت و همیشه در خانه وی رفت و آمد می‌نمود. ممکن رفت آمد لطیف افغان به خانه ‌پیرم‌قل و رابطه خانوادگی باجگی میان آنان و همچنان تضاد‌هایی که از قبل در دل این خانواده شکل گرفته بود، دست به دست هم داده زمینه‌ساز تامین رابطه میان نوریه و لطیف افغان شده باشد.

یکی از روز‌ها زمانی که لطیف در خانه ‌پیرم‌قل نشسته است، ‌پیرم‌قل تیلفون خانمش را به مهمانخانه می‌آورد و از زیر چپن به لطیف زنگ می‌زند که تلفن لطیف صدا می‌دهد. این کار را چندین بار تکرار می‌کند و عکس‌العمل لطیف را نظاره می‌کند. می‌بیند که لطیف هر بار زنگ را قطع می‌کند. ‌پیرم‌قل اصرار می‌ورزد که تیلفونش را جواب بدهد، ولی لطیف اظهار می‌دارد که یک مزاحم است. ‌پیرم‌قل با استناد به این مدرک و شواهد متعدد درمی‌یا‌بد که سرقت دارایی و اسلحه‌‌اش توسط لطیف و به همکاری نوریه صورت گرفته است.

چندین بار به لطیف پیغام می‌فرستد تا اموالش را پس بدهد ولی او اظهار بی‌اطلاعی ‌کرده و از دادن آن سر باز می‌زند. سرانجام ‌پیرم‌قل لطیف را تهدید به مرگ می‌کند، ولی بازهم لطیف ارزشی به آن قایل نمی‌شود. اینجاست که ‌پیرم‌قل طرحی برای از بین بردن لطیف می‌سنجد.

پیرم قل با عبد الرشيد دوستم و اشرف غنی
پیرم قل با عبد الرشيد دوستم و اشرف غنی
پیرم قل با نورالحق علومی
پیرم قل با نورالحق علومی

از قضا لطیف جهت اخذ پولی که به ارتباط معامله خرید و فروش موتر داشته است، رستاق می‌آید. حین بازگشت در منطقه کورحاتم مورد حمله گرگان ‌پیرم‌قل قرار گرفته به اثر اصابت گلوله ی سینه‌اش زخمی می‌شود. او را به کندز انتقال می‌دهند ولی با خون‌ریزی زیاد در مسیر راه، بعد از چند روز جان می‌دهد.

‌پیرم‌قل با تجارب تلخی که از آدم‌کشی‌های علنی‌اش آموخته است، پیشانی‌اش به سنگ خورده و روی راست مبادرت به قتل کسی نمی‌کند، بلکه کوشش می‌نماید تا آدم‌کشی‌هایش را طوری انجام دهد که سندی از خود بجا نگذارد. چنانچه لطیف افغان را کشت و قاتلان مدت‌ها افشا نگردیدند. با وجودی که افراد فراوانی بخاطر قضیه مرگ او و یک سلسله قضایای جنایی دیگر مظاهرات به راه انداخته و خواستار محاکمه عاملان گردیدند، ولی ما‌ه‌ها و سال‌ها گذشت و عوامل شناخته نشدند.

عروسی نوریه با ‌پیرم‌قل خود داستان غم‌انگیزی دیگریست که خاطره تجاوز مغل‌ها و عرب‌ها به زنان افغان را زنده می‌سازد.

نوریه دختری از قریه کول ولسوالی شهر بزرگ بدخشان بود. وقتی جوان می‌شود از این که دختر زیبای منطقه خود است، طرف توجه قومندان منطقه شان روف کولی‌چی قرار می‌گیرد. نوریه خواستگاران زیادی داشت ولی همین که دانسته‌اند قومندان روف رقیب‌شان است پای خود را بیرون کشیده‌اند.

قومندان روف کولی‌چی که از جمله قومندانان شرارت‌پیشه این منطقه است بارها از خانواده نوریه تقاضای گرفتن او را می‌کند. ولی خانواده نوریه به دلیل سن بالا و داشتن زنان متعدد قبلی جواب رد می‌دهد ولی قومندان نامبرده دست از اصرار بر نمی‌دارد تا این که خانواده نوریه مجبور می‌شوند از ترس قومندان روف خانه و کاشانه خود را با اندوه و چشم پر ‌اشک ترک گفته به رستاق پناه برند.

قومندان روف باز هم هر از گاهی افرادش را به خانه پدر نوریه می‌فرستد تا به هدفش نایل آید. بالاخره وی به ‌پیرم‌قل رجوع می‌کند تا با تکیه بر روابط جهادی شان با زور او موضوع را به نفع خویش فیصله نماید. ‌پیرم‌قل سلیم یکی از قومندانان جنایتکارش را جهت حل قضیه توظیف می‌دارد. قومندان سلیم ظاهرا بخاطر جویا شدن موضوع، شخص نوریه را احضار می‌دارد و می‌خواهد رضایت او را در رابطه به پیشنهاد قومندان روف از زبان خودش بشنود.

وقتی قومندان سلیم نوریه را می‌بیند فوراً به ‌پیرم‌قل گزارش می‌دهد که نام‌برده خیلی مقبول است و نباید خطا بخورد. همین بود که از آن پس ‌پیرم‌قل خود «حل» قضیه را بدست گرفت. قرار گفته همسایه‌های نوریه، ‌پیرم‌قل بیشتر از یک سال هر شام با موتر و افراد خود به خانه دختر آمده شب را سپری می‌کرد و صبح وقت می‌رفت. بعد از سپری شدن این زمان طولانی بالاخره فیصله‌ای ظاهراً به اساس اظهارات دختر از طرف ‌پیرم‌قل اعلام شد که گویا نوریه علاقمند ازدواج با خود ‌پیرم‌قل بوده و به این شکل نوریه به «نکاح» ‌پیرم‌قل درآمد.

نوریه تنها زن قربانی حاکمیت ‌پیرم‌قلی‌ها نبود که بدون رضایت خود به «عقد» ‌پیرم‌قل درآمد بلکه همسران دیگر او نیز تقریباً همه با دسیسه، توطئه، تهدید به مرگ و... به تصاحب او درآمدند. این شیوه زن‌گیری در سرشت همه رهبرانی چون مسعود، ربانی، سیاف، محسنی، دوستم، گلبدین وغیره است چون زن در تفکر جاهلانه اینان انسان نیست. معمولا این درندگان بعد از ازدواج با زنی انتظار می‌کشند تا یکی دو طفل به دنیا بیآورند و سپس خلیفه‌اش می‌سازند. پیرم‌قل خود تا هنوز چهار همسر خویش را خلیفه نموده است.

سبحان‌قل معاون ‌پیرم‌قل که افراد چاپلوس او را «حاجی معاون صاحب» صدا می‌زنند از جمله شریرترین همدستان خون و خیانت ‌پیرم‌قل در رستاق است. سبحان‌قل تصمیم می‌گیرد تا دختر ارباب رسول را به زنی بگیرد، ولی خانواده ارباب رسول بخاطر این که سبحان‌قل زمانی مزدور (خورته) شان بوده به خواستگاری او جواب رد می‌گویند.

سبحان قل با بسم الله خان
سبحان قل با بسم الله خان

سبحان قل با شنیدن جواب رد خانواده ارباب رسول، احساساتی می‌شود و با آوردن فشار می‌خواهد خواستش را به زور بالای آنها بقبولاند. امان پسر ارباب رسول (که بعد از حاکمیت دزدان در رستاق بنام داکتر امان مشهور شد) مدت ۹ ماه به سیاه‌چاه انداخته شد. وقتی شکنجه‌اش بر امان نتیجه نمی‌دهد خود ارباب رسول و سایر اعضای خانواده‌اش را زیر انواع شکنجه‌های غیرانسانی قرار می‌دهد. این حالت مدت‌ها ادامه پیدا می‌کند تا این که صدای مسئله در سطح رستاق بالا می‌گیرد. وقتی مسئله جنجالی شد شخص ‌پیرم‌قل مداخله می‌کند تا قضیه را حل نماید.

همانند قضیه نوریه ‌پیرم‌قل دختر ارباب رسول را طلب می‌کند تا از زبان خودش بشنود که از عروسی با سبحان‌قل راضی است و یا خیر. ولی وقتی ‌پیرم‌قل نتیجه را می‌گوید همه متحیر می‌شوند گویا دختر در جواب گفته است که «من سبحان‌قل را نه بلکه تو ‌پیرم‌قل را شوهر می‌کنم». به این شکل دختر ارباب رسول را ‌پیرم‌قل به نیرنگ و زور به نکاح خود در می‌آورد.

‌پیرم‌قل درازدواج‌های بعدی‌اش می‌کوشد تا تنها جنبه‌های عیش و نوشش را ندیده بلکه با این پیوندها موقعیت سیاسی‌اش را نیز تحکیم بخشد بناءً در پی به چنگ آوردن دختران خانواده‌های با نام و نشان رستاق می‌شود از جمله تلاش‌های زیادی جهت عروسی با دختر عین‌الدین دارد که شمه‌ای از داستان قرار ذیل است:

وقتی گلیم جبهه و جهاد محمدعمرخان جنایتکار توسط جنایتکار دیگری بنام انجنیر نبی و انجنیر بشیر چیده می‌شود، قوماندان عین‌الدین برادر محمدعمرخان که از همکاران برادرش محمدعمرخان جمعیتی بود اسیر ‌پیرم‌قل می‌گردد.

‌پیرم‌قل که هدف شوم عین‌الدین را در سیاه چاه انداخت تا با شکنجه‌های غیر انسانی بر وی از قبل به قبول هر نوع پیشنهاد از جمله فرمایش دلخواه خود وا دارد. عین‌الدین هم اندکی بعد توانش به آخر می‌رسد و با زاری از ‌پیرم‌قل می‌خواهد تا وی را رها سازد ‌اما پیرم‌قل که تنور را گرم می‌بیند در بدل رهایی‌اش خواستگار دخترش ‌می‌شود. قوماندان عین‌الدین کلاه «غیرت» خانوادگی را به چتلی ‌مالیده و پیشنهاد ‌پیرم‌قل را می‌پذیرد. فورا دخترش را که به برادرزاده‌اش نامزد بود و به هیچ صورت به ‌ازدواج با پیرم‌قل رضایت نشان نمی‌داد مجبور می‌سازد تا به نکاح ‌این پلید درآید.

رشید تاتار از جمله قومندانان مشهور زمان نجیب در ولسوالی‌های ماورای کوکچه ولایت تخار به حساب می‌‌آمد که بعداً توسط مسعود به قتل رسید ولی نامش هنوز در این مناطق مطرح است. انتخاب دختر رشید تاتار به ‌همین دلیل برای پیرم‌قل ارزش داشت ولی با وجود کوشش‌های فراوان و مصارف گزاف به این هدف خود نرسید.

«خواستگاری» ‌پیرم‌قل از دختر محمد ملا کمانگر شباهت زیادی به سایر «خواستگاری»‌های او دارد لاکن ایستادگی کمانگر با هیچ یک از فرد دیگری که زیر فشار ‌پیرم‌قل بوده‌اند، قابل مقایسه نیست.

قسمی که محمد ملا کمانگر حکایت می‌کند وی زمانی که ازخانه‌اش لت کوب شده، پای لچ و سرلچ به قریه هزارسموچ رستاق آورده می‌شود ماه‌ها را در سیاه چاه ‌پیرم‌قل سپری می‌کند تا به پیشنهاد پیرم‌قل لبیک گوید. ولی او شکنجه را به جان می‌خرد و دون زیستن و تسلیم شدن به یک جنایتکارهوس‌باز را به لگد می‌زند. با این کار خود ‌پیرم‌قل را مجبور ساخت تا به او تسلیم شود و دست از پیشنهاد خود بردارد. پیرم‌قل ماه‌ها ازهیچ نوع شکنجه و تهدید نسبت به سایر اعضای خانواده‌اش دریغ نکرد و با وارد ساختن جریمه‌های کمرشکن ضربه سخت اقتصادی به این خانواده زد. ملا کمانگر که در سطح قریه از اقتصاد متوسط برخوردار بود با فروش زمین و باغ و سایر جایداد‌های خود به مشکل توانست هشت لک افغانی جریمه ‌پیرم‌قل را بپردازد و با این جریمه ایشان در سطح خانواده فقیر قریه نزول کردند.

در جریانی که محمد ملا کمانگر در سیاه‌چاه ‌پیرم‌قل زندانی بود، خانواده‌اش با ترس و دلهره از این که مبادا شب هنگام به خانه‌اش داخل شوند، شب‌ها را با وهم و وحشت سپری می‌کردند و در این مدت تمامی اعضای خانواده محمد ملا کمانگر اعم از دختران و پسرانش بخاطر دفاع از خود شب و روز پهره می‌دادند.

تنها ‌پیرم‌قل نبود که فکر و هوشش را شهوت‌رانی فرا گرفته بود. ذهن و هوش قومندانانش نیز در همین چهارچوب جولان می‌زد. ایشان در کنار رهزنی‌ها و جنایات‌ دگری که در حق مردم روا می‌داشتند دختر و پسر مردم هم از آرام نمی‌گذاشتند. سگ‌های قواندانان و سران جهادی هر جا بو می‌کشیدند تا نشان دختران دلخواه را پیدا نموده به آمر «صاحبان» شان اطلاع دهند.

محمود خواجیین
محمود خواجیین

محمود خواجیین یکی از قومندانان ‌پیرم‌قل که حدود ۶۰ سال عمر دارد و دارای چند همسر و تعداد زیادی دختر و پسر است، به دختر جوان مخدوم عبدالقادر چشم می‌دوزد. خواجیین از این که می‌داند دخترک با وی عروسی نمی‌‌نماید، می‌کوشد با حیله و نیرنگ شرایط بدست آوردن دختر عبدالقادر را تدارک ببیند. در قدم اول می‌کوشد تا به پدر دختر که مرد فقیری است زیر نام کمک و همکاری پول بپردازد وی هم بلافاصله پول‌ها را به دوران ‌انداخته و مقروض‌ محمود خواجیین می‌گردد.

محمود که توت به مراد دلش پخته شده است، گاه و بیگاه از عبدالقادر تقاضای پرداخت قرضش را می‌کند ولی مخدوم عبدالقادر چیزی ندارد تا به وی بپردازد. بالاخره محمود از مخدوم عبدالقادر دخترش را تقاضا می‌دارد. وی موضوع را به دختر خود می‌‌گوید ولی دخترک با چیغ و فریاد از انجام این وصلت ابا ورزیده به پدرش گوش‌زد می‌کند که هرگاه چنین وصلتی را قبول کند خودکشی خواهد نمود.

روزها می‌گذرد و محمود همچنان به گرفتن قرض اصرار می‌ورزد. تا این که شبی از شب‌های تابستان محمود به کپه فالیز خربوزه که دخترک در آنجا زندگی می‌کند حمله برده و بر وی تجاوز می‌کند.

محمود خواجیین مدتی بعد باز هم تقاضای ازدواج می‌نماید ولی این بار دخترک نامراد مجبور می‌شود تا جواب رد ندهد و توام با نارضایتی به زندگی با یک جنایتکار تن دهد.

برادران محمود نیز با حمله بر خانه‌های مردم و تجاوز و دست‌درازی به ناموس آنان بارها جنایات تکان‌دهنده‌ای را مرتکب ‌شد‌ه‌اند. گروهی از مردم به‌جان‌رسیده از ظلم و ستم قومندانان مسعودی روزی با سنگ و چوب بر خانه خواجیین هجوم برده و از این که خودش را ‌نمی‌یابند، دَر و دروازه‌اش را می‌شکنانند. لحظاتی بعد محمود خواجیین را دورتر از قریه برده مفصل لت و کوب می‌کنند، بالاخره پولیس او را از چنگال معترضان نجات می‌دهد.

مثال‌های دیگری از جنایت

• ودود زاور فرزند جیلانی خان، باشنده اصلی رستاق است قبل از شروع جنگ‌های خانمانسوز در کابل زندگی می‌کرد. نام‌برده بعد از سقوط حکومت نجیب و آغاز سگ‌جنگی‌های مجاهدین به پاکستان مهاجرت می‌نماید و بعد از این که اندوخته‌هایش را به مصرف می‌رساند به زادگاهش برمی‌گردد. زاور عمدتاً به دلیل مشکلات اقتصادی و مشخص شدن جنگ‌های کابل خواست مدتی را در کنار برادرانش سپری نماید. ولی بی‌خبر از آن که اژدهای تشنه شهوت در کمین عزت اولادهایش نشسته‌اند تا روزگارش را بدتر از کابل نماید.

ودود زاور وقتی به رستاق می‌رسد سگ‌های بوکش سبحان‌قل دفعتاً برایش اطلاع می‌دهند که «ودود زاور دختر زیبای دارد که فقط به شما می‌زیبد صاحب». دیری نمی‌گذرد که سبحان‌قل که صاحب چندین زن و فرزند است پیشنهاد عروسی با دختر ودود زاور را می‌کند. سبحان‌قل غیر از این که ریشوی بدجنس است و سپردن دخترک به او به انداختن آب زلال در جوی متعفن می‌ماند، از لحاظ تفاوت سنی هم به بابا و نواسه می‌مانند. ودود ناتوان که از پست‌فطرتی سگان بی‌ناموس مسعود با خبر بود، لب از لب نگشوده و با دخترک‌ش خپ و چپ از منطقه فرار می‌کند.

• روابط قوماندانان ‌پیرم‌قل با هم و همچنان با آمرشان طوری است که ظاهراً ایشان نسبت به هم بسیار صادق هستند. مثلاً روابط قوماندان سلیم و ضابط غلام محمد هزار سمچی که هر دو از قوماندانان ‌پیرم‌قل هستند چنان صمیمی به نظر می‌رسید که گویی آب از گلوی هم دیگر می‌خورند. حتی وقتی به خانه یکدگر می‌روند مثل عضو نزدیک خانواده پذیرایی می‌شوند و روی‌گیری وجود ندارد.

در ذیل به مثالی از تجاوز ضابط غلام محمد بالای زن خواهرزاده ‌پیرم‌قل که خواهر قوماندان سلیم است توجه نمایید تا به نهایت ناموس‌نشناسی ضابط غلام محمد و بی‌ننگی و پستی قوماندان سلیم و ‌پیرم‌قل پی ببرید.

خواهرزاده ‌پیرم‌قل که وی را قاری صدا می‌زنند از پاکستان به رستاق می‌آید. ‌پیرم‌قل خواهر قوماندان سلیم را به دلیل این که از خانواده مجاهدین خودش است و همچنان با وصلت آنها مناسبات گذشته شان به سطح روابط خانوداگی تبدیل می‌شود و دلایل بی‌شمار دیگر، به خواهرزاده‌اش می‌دهد.

ضابط غلام محمد هزارسمچی که از صمیمی‌ترین دوستان قوماندان سلیم است یکی از روز‌ها در جریان یک عمل غیراخلاقی با زن قاری گرفتار می‌شود. اگر چه کوشش زیاد به خرج می‌دهند که مسئله پوشیده باقی بماند ولی بالاخره افشاء می‌شود و گپ از داخل خانه به کوچه و بازار و میان مردم راه می‌یابد. مردم با تجاربی که از یک چنین قضایا در قلمرو ‌پیرم‌قل دارند، پیشبین ‌اند که قوماندان سلیم و ‌پیرم‌قل به زودترین وقت زن را سنگسار و ضابط غلام محمد را اعدام خواهند کرد. ولی مدت‌ها می‌گذرد چنین نشده و شایعه می‌شود که ضابط غلام از ترس ‌پیرم‌قل به مزار فرار کرده است و قومندان سلیم نیز در تعقیب او است.

سر و صدای قضیه آهسته آهسته فروکش می‌کند. هنوز چند ماهی نگذشته است که مردم ضابط غلام محمد را با قوماندان سلیم می‌بینند که برخلاف توقع ایشان مثل گذشته گرم و صمیمی نشست و برخاست دارند و خنده‌کنان در کوچه‌ها قدم می‌زنند.

مردم کنجکاو بالاخره در می‌یابند که ‌پیرم‌قل بخاطر خاموش ساختن بگو مگوها پیرامون ماجرای اخلاقی زن خواهرزاده‌اش، ضابط غلام را به مزار و قوماندان سلیم را به تعقیب‌اش می‌فرستد ولی داستان‌سازی نموده و شایعه پراکنده که افسوس آنها فرار نمودند ورنه ایشان را به جزای اعمال شان می‌رساند.

مردم که طی سال‌های حاکمیت خونبار او شاهد اعدام‌ها، سنگسارها، شلاق خوردن‌ها و کنده و فانه شدن‌های همنوعان خود بودند، بعد از ماجرای متذکره عمیق‌تر به این نتیجه می‌رسند که ریسمان قانون و شریعت جهادی‌های شورای نظاری علی‌الرغم رنگ و بوی اسلامی‌اش فقط گردن مردم بی‌واسطه و غریب را نشانه می‌گیرد.

• شریف‌الله فردی که در جریان تظاهرات تاریخی رستاق علیه ‌پیرم‌قل در کنار سایر مظاهره‌چیان شرافتمند قرار گرفت، به سبب قتل پدرش توسط ‌پیرم‌قل، از او متنفر بوده و از هر طریق اعتراض و افشاگری می‌کرد اما لب تیز افشاگری‌هایش کمتر سیاسی و بیشتر اخلاقی بود. مثلا شریف‌الله صحبت‌های ثبت شده تیلفونی ‌پیرم‌قل با فاحشه‌ای را بدست آورده و به هر فردی که تشخیص می‌داد ضد ‌پیرم‌قل است بلوتوت می‌کند. باشنیدن ریکارد گفتگوهای سکسی متذکره که گمان می‌رفت در مکروریان کابل ثبت شده باشد، هر شنونده درجه بداخلاقی یک هفت زنه جهادی را به آسانی درک می‌نمود.

در باب بداخلاقی‌ها و تجاوزات جنسی پیرم‌قل و هم‌سنگران پلید‌ش داستان‌های فراوانی تسجیل شده است که به دلیل حساسیت‌های جامعه و همچنان حجم زیاد آن ممکن نیست به هر یک آن پرداخته شود و صرف شمه‌ای از رویداد‌ها و زن باره‌گی‌های «مجاهد کبیر جناب حاجی آمر صاحب ‌پیرم‌قل همسنگر مسعود بزرگ- دوستم بزرگ» و افرادش که با استفاده از نام جهاد مرتکب شده‌اند، ذکر گردید.

رحمت‌الله نبیل به دنبال افشاگری‌هایی در امریکا علیه پاکستان مدعی شد که آی.اس.آی. در بسا حملات تروریستی در افغانستان دست داشته و برای آنانی که آنرا طرح‌ریزی و موفقانه عملی کرده اند انعامات داده است! حقیقتی که سگ و پشک افغانستان هم از آن آگاه اند حتی اگر صد نبیل و هزار سگ وطنی پاکستان آن را انکار نمایند.

در این هیچ شکی وجود ندارد که دولت‌های پاکستان در چهار دهه گذشته نقش خاینانه‌ی جهادی‌پروری، طالبان‌پروری و حالا داعش‌پروری را در افغانستان ایفا نموده اند. هیچ یک از سران جهادی و طالبی افغان را نمی‌توان سراغ کرد که بدور از آغوش آی.اس.آی. پرورش یافته باشد، حتی قبل از کودتای هفت ثور و تجاوز روس‌ها به کشور، در اوایل دهه ۵۰ خورشیدی گلبدین و مسعود و ربانی خود را به دامن پاکستان انداخته و با شیر آی.اس.آی. بزرگ شدند. بناءً‌ امروز اگر تعدادی از جهادی‌ها بخصوص شورای نظاری‌ها و سیافی‌ها اکت و ادای ضدپاکستانی می‌کنند نفرت‌انگیز است، زیرا مهار همه آنان از اول تا آخر در دست آی.اس.آی. بوده و بر طبق سیاست‌های آن رقصیده اند. فقط آنگاهی که یکی کمتر مورد مرحمت صاحب‌ قرار می‌گیرد شکررنجی‌هایی بین شان به میان می‌آید که گذرا می‌باشد. به قول معروف زن و شوهر جنگ کنند و احمق‌ها باور.

آخرین مطالب