باران میبارد
و انسانی که خود را شاعر نامیده
فنجان قهوهای در دست
حافظ میخواند
و مینگرد گهگاه آسمان را
از پشت شیشهء پنجره
و آه میکشد و کیف میکند
باران میبارد
کودکی که خود را هیچ ننامیده
با لباس خود که
رنگ فصل ها را به خود گرفته است
زیر پلی پناه میبرد
پلی که جز برای قلدری جایی ندارد.
باران شدت میگیرد
شاعر به زیر سقف
و برای چیزی که نمیداند چیست
شاید هیچی
گریه میکند
باران شدت میگیرد
کودک به زیر ماشین به خواب میرود
و گریه نمیکند
شاید یادش رفته
باران قطع میشود
شاعر حافظ را میبندد
پنجره ها را میگشاید
و شمعدانی ها را زیر آفتاب لطیف
میگذارد.
باران قطع میشود
ماشین حرکت میکند
و....
و همچنان پیدا نکردن مضمون
شاعر را کلافه کرده است!
|