‌واصف‌باختری‌، شاعری«بال‌شكسته‌» یا ایمان‌ شكسته‌؟

پاسخ‌ به‌ نامه‌ آقای‌ گلنوربهمن‌


نعره‌ برآریم‌
یا به‌ سكوتی‌ بلند تن‌ بسپاریم‌
مرگ‌ در آن‌ هست‌
لیك‌ به‌ یكباره‌ آن‌ و زودرس‌، اماـ
این‌ دگری‌ خود به‌ هول‌ و خفت‌ و تدریج‌...
این‌ همه‌ ادبار و ننگ‌ و نكبت‌ و غم‌ را
نعره‌ برآریم‌
یا به‌ سكوتی‌ بلند تن‌ بسپاریم‌
مسئله‌ این‌ است‌:

«منصوراوجی‌»


دوست‌ عزیز،

از حسن‌ نیت‌ تان‌ نسبت‌ به‌ «پیام‌ زن‌» بسیار خوشحالیم‌ زیرا آنچه‌ در تأیید آن نوشته‌اید نه‌ تعارفات‌ معمول‌ كه‌ بیانگر همنوایی‌ آگاهانه‌ و موكد شما نسبت‌ به‌ راه‌ و لابد لحنش‌ است‌ كه‌ اینقدر «بی‌خلته‌» و با هرزه‌درایی‌ بر آن‌ فیر شده‌ و می‌شود. بهرحال‌ شما آنقدر پرمحبت‌ كار ما را ستوده‌اید كه‌ به‌ جای‌ ابراز متقابلاً تشكرهایی‌ پرآب‌ و تاب‌، به‌ ما جرأت‌ می‌بخشد كه‌ با شما نه‌ به‌ مثابه‌ یك‌ «خواننده‌ علاقمند» بلكه‌ به‌ مثابه‌ كسی‌ صحبت‌ كنیم‌ كه‌ فریاد و فغان‌ و منظور ما را درك‌ كرده‌ و به‌ استثنای‌ چند مسئله‌، علی‌الظاهر با ما همفكر و همدرد است‌. پس‌ در این‌ روزگاری‌ كه‌ شیاطین‌ جهادی‌ و طالبی‌ به‌ فرمان‌ مالكان‌ شان‌، وطن‌، آزادی‌، انسانیت‌ و كرامت‌ مردم‌ ما و بخصوص‌ زنان‌ را همتای‌ فضله‌ی‌ شان‌ می‌دانند، با همیم‌؛ پس‌ بگذار طوری‌ گپ‌ بزنیم‌ كه‌ براساس‌ صداقت‌ و اصولیت‌ نزدیكتر مان‌ سازد، صدای‌ ما یكی‌ شود و در این‌ محشری‌ كه‌ هرروز نشریه‌ای‌ متعفن‌ به‌ دفاع‌ از جنایتكاران‌ جهادی‌، طالبی‌ یا حتی‌ پوشالی‌گرا از اینجا و آنجا سر بلند می‌كند، «سپیده‌»ی‌ شما هم‌ سرانجام‌ بدمد و اشعه‌اش‌ همچون‌ «پیام‌ زن‌» به ‌ مردم‌ ما التیام‌ بخشیـده‌ و «در كـام‌ سلالهٔ‌ جهـالت‌ و خشونت‌ به‌ زهرهلاهل‌» بدل شود.

پیش‌ از آنكه‌ به‌ اصل‌ مطلب‌ بپردازیم‌، باید یاد آور شد كه‌ چاپ‌ نامه‌ شما و پاسخ‌ ما به‌ آن‌ به‌ هیچوجه‌ امری‌ تازه‌ و استثنایی‌ در «پیام‌ زن‌» نیست‌. فراوان‌ نامه‌های‌ حتی‌ خصمانه‌ را بطور كامل‌ با پاسخ‌ آن‌ها چاپ‌ نموده‌ایم‌. اگر این‌، روشی‌ دموكراتیك‌ در كار مطبوعات‌ باشد، پس‌ هیچ‌ نشریه‌ای‌ در زمینه‌ به‌ پای‌ «پیام‌ زن‌» نمی‌رسد. كاش‌ به‌ «فرهنگیان‌ مقیم‌ پشاور» می‌فهماندید كه‌ ولو «جز مشتی‌ دشنام‌ پاسخی‌ نخواهید یافت‌»، راه‌ باز خواهد بود، چه‌ در صفحات‌ «پیام‌ زن‌» چه‌ در نشریه‌ای‌ دیگر تا مردم‌ دریابند كه‌ حق‌ با كیست‌ و «لانه‌ زنبور» خواندن‌ آن‌ جز از بی‌اعتمادی‌ به‌ خود و احساس‌ كمبود و خواری‌ در خود، ناشی‌ نمی‌شود. راستی‌ مگر آن‌ «فرهنگیان‌ مقیم‌ پشاور» موجوداتی‌ بهتر از سگ‌ «بوف‌ كور» اند كه‌ مثال‌ داده‌ اید؟

بهرحال‌ تردیدی‌ نداریم‌ كه‌ خط‌ و برخورد «پیام‌ زن‌» به‌ مسایل‌ و بخصوص‌ كارمندان‌ ادبی‌ و هنری‌، روز تا روز از سوی‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ شرافتمند ما درك‌ شده‌ و مورد توجه‌ مثبت‌ و جدی‌تر شان‌ قرار می‌گیرد. و این‌ طبعاً به‌ تقویت‌ جبهه‌ هنرمندان‌ آزادیخواه‌ و شكست‌ جبهه‌ هنرمندان‌ خادیـجهادی‌ خواهد انجامید.

برویم‌ بر سر «گلایه‌»های‌ شما كه‌ به‌ فحوای‌ «از گپ‌ گپ‌ می‌خیزد»، موجب‌ می‌شوند كه‌ هر چند راجع‌ به‌ «فرهنگیان‌» تسلیم‌طلب‌ كم‌ نگفته‌ایم‌ ناچار مقداری‌ از آن‌ها را تكرار كنیم‌ تا شاید با دریافت‌ پاسخ‌هایی‌ از شما یا سایر علاقمندان‌، خوانندگان‌ به‌ حقایقی‌ دست‌ یابند.

«گلایه‌» شما تنها از برخورد «پیام‌ زن‌» به‌ واصف‌باختری‌ است‌ كه‌ آن‌ را مناسب‌ حال‌ و شخصیت‌ وی‌ تشخیص‌ نمی‌دهید اما دلایلی‌ را كه‌ برای‌ توجیه‌ و توضیح‌ مسئله‌ آورده‌اید جهت‌ «تعدیل‌ نظریات‌» خود متأسفانه‌ عمیق‌ و جدی‌ نمی‌یابیم‌. اساساً با تعجب‌ مشاهده‌ می‌كنیم‌ كه‌ شما به‌ هیچیك‌ از ادعاهای‌ ما در مورد وی‌ كه‌ در شماره‌ ۵۰ «پیام‌ زن‌» آمده‌ تماس‌ نگرفته‌ و لااقل‌ چند تایی‌ از آنها را رد نكرده‌اید و بناءً اولتر از همه‌ مصرانه‌ خواهش‌ می‌كنیم‌ آن‌ نوشته‌ را مجدداً و بطور دقیق‌ از نظر بگذارنید و جاهای‌ مطلوب‌ را رد نمایید تا بدانیم‌ كه‌ در كجا علیه‌ شاعر ناروا و ناوارد گفته‌ایم‌. قرار ما همین‌ آقای‌ گلنوربهمن‌ كه‌ مطلب‌ مذكور را به‌ نقد بكشید بی‌ توجه‌ به‌ آنكه‌ در این‌ كار ممكن‌ است‌ با جنرال‌ صاحب‌ مشهور خادی‌ ـ حسین‌ فخری ـ كه‌ به‌ یقین‌ او را از زمره‌ همان‌ عناصری‌ می‌دانید كه‌ «پیش‌ از آنكه‌ دست‌ خونی‌ تجاوز بر كرسی‌ اقتدار نصب‌ شان‌ كند، بیشتر از اطرافیان‌ خویش‌ آلوده‌ به‌ زهر كثافت‌، هرزه‌گی‌ و نادانی‌» بوده‌ است‌، همزبان‌ به‌ نظر رسید.


واصف‌، تبهكار یا موسیچه‌ بی‌گناه‌؟

شاملو و بیضایی‌ و «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌»

آقای‌ بهمن‌ توجه‌ كنید:

شاملو تنها فریادگر بزرگ‌ آلام‌ و رزم‌ خلقش‌ به‌ شمار نمی‌رود، او به‌ مثابه‌ شاعری‌ كه‌ شكوه‌ شخصیتش‌ كمتر از شكوه‌ شعرش‌ نیست‌ درباره‌ جایزه‌ی‌ نوبل‌ گفته‌ است‌:

«جایزه‌ نوبل‌، جایزهٔ‌ بهترین‌ انشأ سال‌ در ستایش‌ غرب‌ است‌.»

بهرام‌ بیضایی‌، فلمساز نامدار حتی‌ در همان‌ داخل‌ ایران‌ زیر ساطور و وحشت‌ مذهبی‌، نه‌ تنها نامه‌ای‌ افشاگرانه‌ و تهورآمیز به‌ مقامات‌ ایرانی‌ در اعتراض‌ به‌ سانسور فلمش‌ می‌نویسد بلكه‌ فرصت‌ را تلایی‌ شمرده‌ و «سیمرغ‌ بلورین‌» جایزه‌ رژیم‌ به‌ خاطر فلمش‌ را نیز پس‌ می‌فرستد.

ولی‌ عمق‌ انحطاط‌ رهنوردزریاب‌ را دریابید كه‌ چگونه‌ تصدیق‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌»ش‌ از سوی‌ پوشالی‌ترین‌ حكومت‌ در تاریخ‌ حكومت‌های‌ پوشالی‌ را امیل‌ گردن‌ ساخته‌ و همچون‌ طفلكی‌ بی‌تنبان‌ و بیگانه‌ با مفهوم‌ غرور و شرم‌ و حیثیت‌، آ ن‌ را به‌ دیگران‌ «سوز» می‌دهد. و تراژدی‌ جگر خراشتر می‌شود وقتی‌ آقای‌ «نامی‌ بر چكاد شعر دری‌» هم‌ برای‌ یكچنان‌ موجودی‌ شعر می‌سازد!

توضیح‌ آن‌ مناعت‌ها و این‌ حقارت‌ها كار شماست‌ آقای‌ بهمن‌.

گفته‌های‌ تان‌ را یك‌ یك‌ بررسی‌ می‌كنیم‌:

«استاد واصف‌ باختری‌ ـ كه‌ علیرغم‌ پنداره‌ و تصورات‌ پیام‌ زن‌، هیچ‌ گاهی‌ دستش‌ به‌ خون‌ ملت‌ و آزادی‌ سرزمین‌ ما آغشته‌ نگردیده‌ است‌.»

ما هیچگاه‌ این‌ «پنداره‌ و تصورات‌» را نداشته‌ایم‌ كه‌ دست‌ واصف‌ مثل‌ دست‌ شاعران‌ خادی‌ و جهادی‌ آغشته‌ به‌ خون‌ است‌. چه‌ بسا كه‌ حتی‌ برخی‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ خادی‌ـجهادی‌ احتمالاً از لذت‌ كشتن‌ و شكنجه‌ انسان‌ها بی‌نصیب‌ مانده‌ اند لیكن‌ این‌، لكه‌ی‌ خیانت‌ را از جبین‌ شان‌ نشسته‌ و آنان‌ را از مجازات‌ به‌ مثابه‌ همكاران‌ جنایتكاران‌ میهنفروش‌ برائت‌ نمی‌بخشد. لازم‌ نیست‌ دست‌ همگی‌ «فرهنگیان‌» مثل‌ دست‌ سلیمان‌لایق‌، لطیف‌پدرام‌، حسین‌فخری‌، ظاهرطنین‌، عبداله‌نایبی‌، اسداله‌حبیب‌ یا یوسف‌آئینه‌، لیلاصراحت‌روشنی‌، محمودفارانی‌ و قهارعاصی‌ به‌ خون‌ رنگین‌ باشد تا آنگاه‌ و فقط‌ آنگاه‌ آنان‌ را خاین‌ و جانی‌ نامید. اما خوب‌ شد شما به‌ یاد ما دادید كه‌ دست‌ واصف‌ و امثالش‌ را می‌توان‌ آغشته‌ به‌ خون‌ آزادی‌ دید زیرا او به‌ مصداق‌ گفته‌ی‌ معروف‌ برتولت‌برشت‌ «تبهكار» است‌ چرا كه‌ حقیقت‌ را می‌دانست‌ و می‌داند ولی‌ نگفت‌ و نمی‌گوید.

انتظار نداشتیم‌ كه‌ تا در آستین‌ «استاد» لكه‌های‌ خون‌ را نشان‌ ندهیم‌ یا مثلاً او را مدیر قلم‌ مخصوص‌ اسداله‌سروری‌ یا اسداله‌كشمند یا خود داكتر نجیب‌ یا رسول‌خان‌سیاف‌ یا كریم‌خان‌خلیلی‌ و دیگر سران‌ جنایتكاران‌ ندیده‌ باشید باور نمی‌كنید كه‌ ایشان‌ چندان‌ هم‌ «بزرگ‌» و موسیچه‌ بی‌گناه‌ نیست‌! منتها از یاد نبرید كه‌ وی‌ زیر نظر مستقیم‌ دستگیرپنجشیری‌ها و عبداله‌نایبی‌ها و سلیمان‌لایق‌ها و... اتحادیه‌ پیشگی‌ می‌كرد كه‌ نمی‌دانیم‌ سال‌ها فشردن‌ آن‌ دست‌های‌ «از ابتذال‌ شكننده‌تر» را چقدر حمل‌ بر خفتی‌ بی‌پایان‌ خواهید نمود. آقای‌ واصف‌باختری‌ با چسبیدن‌ به‌ ریاست‌ اتحادیه‌ پوشالی‌ در واقع‌ به‌ پیچ‌ و مهره‌ مهم‌ نظام‌های‌ پوشالی‌ و سپس‌ جهادی‌ بدل‌ شده‌ بود كه‌ ولو خودش‌ به‌ تیرباران‌ یا شكنجه‌ كردن‌ها نمی‌پرداخت‌، اما از این‌ جنایت‌ها و رذالت‌های‌ پوشالی‌ و جهادی‌ هرگز هم‌ دود از نهادش‌ برنیامد، وجدان‌ و قلب‌ سنگی‌اش‌ منقلب‌ نشد و به‌ اتحادیه‌ به‌ عنوان‌ جزئی‌ مهم‌ از كل‌ نظام‌ تف‌ نكرد كه‌ نكرد. او وظیفه‌ اعدام‌ و شكنجه‌ را نداشت‌ اما رهبری‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ ِ جلادان‌ و شكنجه‌گران‌ غیراسلامی‌ و اسلامی‌ را داشت‌. او ریختن‌ خون‌ انسانیت‌ و آزادی‌ را توسط‌ بربرهای‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ دید ولی‌ خم‌ابرو نكرد و كماكان‌ خادم‌ شان‌ باقی‌ ماند. او جنایتكار نه‌ لیكن‌ «نظریه‌پرداز فرهنگی‌» جنایتكاران‌ بود. آیا صیحح‌ است‌ كه‌ سایه‌ی‌ این‌ درخت‌ كلان‌ را بر سر شاعر نبینید و فقط‌ قومندان‌ اعدام‌ها و شكنجه‌گر نبودنش‌ را برجسته‌ سازید؟


واصف‌ برای‌ كی‌ نفس‌ می‌كشد؟

«(استاد واصف‌) هنوز در كنار محروم‌ترین‌ اقشار ملت‌ خویش‌ نفس‌ می‌كشد»

آیا در حال‌ حاضر واصف‌ بین‌ كارگران‌ بسر می‌برد یا دهقانان‌ مناطق‌ مركزی‌؟ یا طبقات‌ برباد رفته‌ی‌ میانه‌حال‌ كابل‌ یا فقرای‌ آن‌ شهر بسمل‌؟ مگر در گذشته‌ در دوران‌ اوج‌ عشق‌ اتحادیه‌اش‌ در كنار آن‌ محرومترین‌ طبقات‌ نفس‌ می‌كشید؟

زمانی‌ كه‌ روس‌ها و سگ‌های‌ شان‌ مردم‌ را از هلی‌كوپترها به‌ زمین‌ می‌انداختند، او آن‌ دل‌ و گرده‌ و وجدان‌ را داشت‌ كه‌ در معیت‌ میهنفروشان‌ خرد و بزرگ‌ در روسیه‌ چكر بزند. در آن‌ زمان‌ معنی‌ «نفس‌ كشیدن‌ در كنار محرومترین‌ اقشار ملت‌» جز پیوستن‌ به‌ مقاومت‌ با تفنگ‌ یا با قلم‌، میسر نبود ولی‌ واصف‌باختری‌ راه‌ نفس‌ كشیدن‌ در كنار روس‌ها و پوشالیان‌ را برگزید نه‌ یكسال‌ نه‌ دو سال‌ بلكه‌ بیش‌ از ۱۵ سال‌! از این‌ مهمتر، می‌دانیم‌ كه‌ در شرایط‌ كنونی‌، «نفس‌ كشیدن‌ در كنار محرومترین‌ اقشار ملت‌» برای‌ روشنفكران‌ متعهد تنها و تنها دركارآگاهگرانه‌ی‌ ضد جهادی‌ و ضد طالبی‌ از هر طریق‌ و در هر حد ممكن‌ برای‌ آن‌ اقشار، معنی‌ پیدا می‌كند. در غیر آن‌ به‌ صورت‌ فالتومشر در كنار آنان‌ نفس‌ كشیدن‌، نمایشی‌ مطلقاً پوچ‌ و خودفریبانه‌ است‌.

واقعیت‌ اینست‌ آقای‌ بهمن‌ كه‌ «سلاح‌» اصلی‌ شاعر شعرش‌ هست‌. واصف‌ كه‌ دیگر هیچ‌ سلاحی‌ (سلاح‌ كار سیاسی‌، تشكیلاتی‌، فرهنگی‌ و...) ندارد با سلاح‌ شعر می‌توانست‌ (می‌تواند؟) با ملت‌ و عزیز ملت‌ باشد اما از آنجایی‌ كه‌ او دیگر سال‌های‌ سال‌ است‌ مفهوم‌ «شعر به‌ مثابه‌ سلاح‌ مبارزه‌» را نظراً و عملاً در طاق‌ بلند گذارده‌، نتوانسته‌ برای‌ محرومترین‌ اقشار مفید واقع‌ شود. شاعر مبارز و اصیل‌ ممكن‌ است‌ بنابر عوامل‌ گوناگون‌، زیاد در كنار محرومترین‌ اقشار نباشد اما با شعر خنجرآسایش‌ می‌تواند نفس‌ كشیدنش‌ را در كنار آنان‌ از سطح‌ یك‌ ادعای‌ متظاهرانه‌ی‌ روشنفكرانه‌ در سطحی‌ ملموس‌ و درخشان‌ ارتقا بخشد. نفس‌ كشیدن‌ خود شاعر همیشه‌ تعیین‌ كننده‌ نیست‌، مهم‌ اینست‌ كه‌ شعرش‌ چگونه‌،برای‌كی‌ و برای‌ چه‌ «نفس‌» می‌كشد. اگر ارزیابی‌ منتقد بزرگ‌ زمانه‌ حسین‌خان‌فخری‌ خادی‌ را معتبر بدانید، دم‌ حاضر آقای‌ واصف‌باختری‌ با آخرین‌ مجموعه‌اش‌ به‌ عرفان‌بازی‌ رو آورده‌ و دنیا (و لابد محرومترین‌ اقشار ملت‌) را طاعونی‌ و مبتذل‌ و... می‌داند! یعنی‌ به‌ یك‌ ملنگك‌ نامتعرضِ منفعلِ سر خم‌ بدل‌ شده‌ كه‌ در خلسه‌ی‌ «غور در رازهای‌ ابدیت‌»، بی‌حرمتی‌ به‌ جنازه‌ی‌ ملتی‌ نگونبخت‌ را نظاره‌ می‌كند. اگر انتساب‌ این‌ شوق‌ و شغل‌ ناشریف‌ را به‌ شاعر تان‌ قبول‌ ندارید باید به‌ جنگ‌ آن‌ مداح‌ خادی‌اش‌ بروید.

نه‌ دوست‌ عزیز، «تابناكترین‌ چهره‌» با همان‌ قبول‌ حتی‌ مسئولیت‌ فلان‌ نشریه‌ پوشالی‌ با آبرویش‌ بازی‌ كرد و ثابت‌ نمود كه‌ نه‌ «در كنار محروم‌ترین‌ اقشار ملت‌» بلكه‌ در ركاب‌ مشتی‌ از خاین‌ترین‌ افراد ملت‌ «نفس‌ می‌كشد». و تراژدی‌اش‌ را نفرت‌انگیزتر ساخت‌ وقتی‌ از اخوان‌ پلید هم‌ روی‌ برنتافت‌ و در برابر آنان‌ همچون‌ نرشیرنگارگر سر سود و زبان‌ به‌ تملق‌ آلود. اینها واقعیاتی‌ سرسخت‌ اند كه‌ هیچ‌ «بزرگی‌» و «معصومیتی‌» برای‌ انسان‌ باقی‌ نمی‌گذارند.

عدم‌ شركت‌ «در مسابقهٔ‌ فرار از این‌ جغرافیای‌ زخمی‌» ـكه‌ ببینیم‌ تا چه‌ وقت‌ طول‌ می‌كشدـ نیز زحمت‌ بی‌اهمیتی‌ است‌ كه‌ بیهوده‌ به‌ خود روا داشته‌ است‌ و هیچگونه‌ افتخاری‌ برایش‌ در پی‌ ندارد زیرا ۱) هنگام‌ اشغال‌ و سلطه‌ی‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ كه‌ بیرون‌ شدن‌ از افغانستان‌ امری‌ لازم‌ برای‌ فردی‌ باظرفیت‌ و اراده‌ی مبارزه‌ به‌ شمار می‌آمد، آقای‌ واصف‌ چنان‌ در پاییدن‌ در مقامات‌ اتحادیه‌ و این‌ و آن‌ نشریه‌ پوشالیان‌ پای‌ فشرد كه‌ در مسابقه‌ی‌ «ما از دولت‌ هستیم‌ و دولت‌ از ما» از اسداله‌حبیب‌ها، بارق‌ها، لایق‌ها و اكرم‌عثمان‌ها چیزی‌ كم‌ نداشت‌. او به‌ خارج‌ كشور نیامد و فعال‌ و پویا با دشمنان‌ مردم‌ در كابل‌ باقی‌ ماند و ۲)اگر او نخواهد و نتواند ضمن‌ انتقاد از گذشته‌اش‌ به‌ مبارزه‌ای‌ سازش‌ناپذیر با خاینان‌ طالبی‌ و جهادی‌ برخیزد، شركت‌ و عدم‌ شركتش‌ در مسابقه‌ی‌ فرار، نمره‌ای‌ مثبت‌ یا منفی‌ در كارنامه‌اش‌ نخواهد افزود. تنها امید است‌ در فرصت‌ و موقعیتی‌ دیگر هیچ‌ دوستدارش‌ جرأت‌ نكند در جواب‌ به‌ این‌ سوال‌ ساده‌ كه‌ «واصف‌ چرا در پاكستان‌ شعر آزادی‌ نگفت‌ و علیه‌ درندگان‌ اخوانی‌ ننوشت‌؟» جواب‌ دهد كه‌: «از ترس‌ خفقان‌ و ترور بنیادگرایان‌»! دوست‌ محترم‌ تكرار می‌كنیم‌: بگذار آقای‌ واصف‌ در امریكا، كانادا، اروپا یا آسترالیا به‌ خیر و خوبی‌ و با عافیت‌ مقیم‌ شود ولی‌ علیه‌ «ادبار و ننگ‌ و نكبت‌ و غم‌» طالبی‌ و جهادی‌ نعره‌ برآرد!


واصف‌، «شخصیتی‌ بزرگ‌ و معصوم‌»؟

شما در دفاع‌ از واصف‌ نكاتی‌ مرقوم‌ داشته‌اید كه‌ گویا دال‌ بر «بزرگی‌ و معصومیت‌» وی‌ می‌باشند. از آنجمله‌ است‌:

«استاد باختری‌ دیروز بر كرسی‌ وزارت‌ می‌توانست‌ بنشیند ولی‌ با شناختی‌ كه‌ از ماهیت‌ مردم‌ ستیزانهٔ‌ حكومت‌های‌ دو دهه‌ پیشین‌ داشت‌ هرگز رغبتی‌ به‌ این‌ كار نشان‌ نداد».

مگر قصد اساسی‌ رژیم‌ پوشالی‌ در مورد واصف‌باختری‌ این‌ بود كه‌ او را از طریق‌ با خود داشتن‌، در چهارچوب‌ اتحادیه‌، بكلی‌ بدنام‌، دست‌آموز و تابعدارش‌ بسازد، یا اینكه‌ با وزیر ساختنش‌ از وجود او به‌ نفع‌ ملت‌ استفاده‌ كند؟ به‌ یقیین‌ با ما موافقید كه‌ شق‌ اول‌ درست‌ است‌. روس‌ها و پوشالیان‌ او را وزن‌ كرده‌ و دریافتند كه‌ صرفاً با نصب‌ او در رهبری‌ اتحادیه‌ نویسندگان‌ و نشریه‌هایی‌ تحت‌ نظر جاسوسان‌ شان‌ نظیر عبداله‌نایبی‌ها و گاهگاهی‌ مهمان‌ كردنش‌ در «سرزمین‌ همسایه‌ بزرگ‌ شمالی‌» به‌ هدف‌ شان‌ می‌رسند ـكه‌ رسیدندـ پس‌ وقتی‌ اینقـدر آسـان‌ و ارزان‌ می‌توانستند او را از خود كنند، چرا و چه‌ نیـازی‌ در كـار بــود كـه‌ وی‌ را بـر كرسـی‌ وزارت‌ بنشـاننـد؟

همچنان‌ آیا جایی‌ بهتر از اتحادیه‌ برای‌ گرفتن‌ شرافت‌ و شخصیت‌ یك‌ «فرهنگی‌» وجود داشت‌؟ اگر فرضاً پوشالیان‌ شاعر را وزیر آب‌ و برق‌ خود می‌ساختند، او را خوب‌ و تا به‌ آخر بی‌آب‌ و رسوا نموده‌ و به‌ تباهی‌ می‌كشاندند یا بانصب‌ در ریاست‌ اتحادیه‌ یا این‌ و آن‌ نشریه‌ تا زبان‌ و قلمش‌ را به‌ میل‌ خود به‌ گردش‌ در آورند؟ ببینید آقای‌ بهمن‌، شاعر شما به‌ ریاست‌ اتحادیه‌ پوشالیان‌ ـكه‌ از جهاتی‌ نسبت‌ به‌ چندین‌ وزارت‌ اهمیتش‌ بیشتر بودـ به‌ سر و چشم‌ رغبت‌ نشان‌ می‌داد، اما به‌ زعم‌ شما به‌ مقامی‌ ظاهراً یك‌ درجه‌ بالاتر، به‌ كرسی‌ وزارت‌ رغبتی‌ نشان‌ نداد. آیا این‌ را می‌توان‌ نشان‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌» وی‌ دانست‌؟؟ با این‌ محاسبه‌ میهنفروشانی‌ را كه‌ معراج‌ شان‌ تا ریاست‌ بود و به‌ وزارت‌ نرسیدند باید صاحب‌ وقار و شخصیت‌ شمرد؟! آیا روسای‌ موسسات‌ فرهنگی‌ نازی‌ها كه‌ به‌ وزارت‌ نرسیدند از نظر شما مردمان‌ پاك‌ نهاد و ضدهیتلر بودند؟ آیا هم‌ اكنون‌ به‌ استثنای‌ وزیران‌ در «امارت‌»های‌ طالبان‌ یا جهادیان‌، روسا و دیگر اراكین‌ آنها را به‌ قول‌ خود شان‌ «تاج‌سرملت‌» و بیگناه‌ محسوب‌ می‌دارید؟

سعیدی‌ سیرجانی‌ شاعر و نویسنده‌ و پژوهشگر كه‌ به‌ جرم‌ محكوم‌ ساختن‌ شجاعانه‌ی‌ رژیم‌ اسلامی‌ ایران‌ در زندان‌ به‌ قتل‌ رسید، در سومین‌ نامه‌اش‌ خطاب‌ به‌ خامنه‌ای‌ می‌نویسد:

«آدمیزاده‌ ام‌ و دلیلش‌ همین‌ نامه‌ كه‌ در حكم‌ فرمان‌ آتش‌ است‌ و نوشیدن‌ جام‌ شوكران‌. بگذارید آیندگان‌ بدانند كه‌ در سرزمین‌ بلاخیز ایران‌ هم‌ بودند مردمی‌ كه‌ دلیرانه‌ از جان‌ خود گذشتند و مردانه‌ به‌ استقبال‌ مرگ‌ رفتند».

آقای‌ بهمن‌، «بزرگترین‌ چهره‌ شعر معاصر» شما به‌ استقبال‌ چه‌ رفت‌؟ به‌ استقبال‌ اتحادیه‌، ملازمت‌ ادبی‌ پوشالیان‌ و درندگان‌ بنیادگرا!

كلمات‌ شورانگیز سعیدی‌سیرجانی‌ در برابر دژخیم‌ ساطور بدست‌ را ببنید و خم‌ و چم‌ ۲۰ ساله‌ی‌ شاعر «بزرگ‌ و معصوم‌» را در برابر سفله‌گان‌ پوشالی‌ و بنیادگرا!

همچنین‌ اگر مثلاً داكتر حسن‌شرق‌ مدعی‌ شود كه‌ می‌توانست‌ در كرسی‌ ریاست‌ جمهوری‌ نشیند «اما با شناختی‌ كه‌ از ماهیت‌ مردم‌ ستیزانهٔ‌ حكومت‌های‌ پیشین‌ داشت‌» رغبتی‌ به‌ این‌ كار نشان‌ نداده‌ و به‌ همان‌ كرسی‌ صدراعظمی‌ حكومت‌ دست‌نشانده‌ اكتفا ورزید، به‌ خاطر وقاحت‌ او لبخندی‌ تلخ‌ بر لبان‌ تان‌ خواهد نشست‌ یا اینكه‌ ادعایش‌ را جدی‌ گرفته‌ و او را صاحب‌ شخصیت‌ و حیثیت‌ خواهید پنداشت‌؟

معتقدید شاعر ماهیت‌ دولت‌های‌ دست‌نشانده‌ را «مردم‌ ستیزانه‌» می‌شناخت‌. ما می‌گوییم‌ «مردم‌ ستیزانه‌» نه‌، كه‌ انسان‌ ستیزانه‌، شرف‌ستیزانه‌ و خاین‌ و جانی‌ باید می‌شناخت‌ و بناءً نتیجه‌ بلافصل‌ آن‌ بایدگسستن‌ از هرگونه‌ پیوند با آنها می‌بود تا بتواند قلمش‌ را هم‌ از گرو خاد خلاص‌ كند. اما او و همراهان‌ تا آخر تا خروج‌ روس‌ها و سقوط‌ سگان‌ شان‌ از سازش‌ با «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» باز نه‌ایستادند! این‌ چه‌ نوع‌ «شناخت‌» از ماهیت‌ «مردم‌ ستیزانه‌» پوشالیان‌ بود كه‌ ذره‌ای‌ و لحظه‌ای‌ كار با آن‌ها را ویرانگر همت‌، عزت‌ و شخصیتش‌ ندانست‌ تا ریاست‌ اتحادیه‌ و هر كار دیگری‌ را نفرین‌ نموده‌ و كشور را ترك‌ می‌كرد همانطوری‌ كه‌ در پایان‌ «امارت‌» برهان‌الدین‌ربانی‌ كرد؟

نه‌ دوست‌ عزیز، «تابناكترین‌ چهره‌» با همان‌ قبول‌ حتی‌ مسئولیت‌ فلان‌ نشریه‌ پوشالی‌ با آبرویش‌ بازی‌ كرد و ثابت‌ نمود كه‌ نه‌ «در كنار محروم‌ترین‌ اقشار ملت‌» بلكه‌ در ركاب‌ مشتی‌ از خاین‌ترین‌ افراد ملت‌ «نفس‌ می‌كشد». و تراژدی‌اش‌ را نفرت‌انگیزتر ساخت‌ وقتی‌ از اخوان‌ پلید هم‌ روی‌ برنتافت‌ و در برابر آنان‌ همچون‌ نرشیرنگارگر سر سود و زبان‌ به‌ تملق‌ آلود. اینها واقعیاتی‌ سرسخت‌ اند كه‌ هیچ‌ «بزرگی‌» و «معصومیتی‌» برای‌ انسان‌ باقی‌ نمی‌گذارند.

دلیل‌ دوم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«با این‌ چشم‌های‌ گنهكار دیده‌ام‌ كه‌ این‌ مرد فرهیخته‌ مانند ملازم‌ پایین‌ رتبه‌یی‌ ... از دفتر اتحادیه‌ نویسندگان‌... با افسرده‌گی‌ بی‌پایان‌ الی‌ مكرویان‌ سوم‌ راه‌پیمایی‌ می‌كرد»!

دیدید كه‌ «مرد فرهیخته‌» چه‌ ساده‌ و چه‌ ارزان‌ و فقط‌ در حد یك‌ «ملازم‌ پایین‌ رتبه‌» تطمیع‌ شده‌ و كار اتحادیه‌ پوشالیان‌ را پیش‌ می‌برد و هرگز نیازی‌ به‌ وزیر ساختنش‌ نبود؟ این‌ «راه‌پیمایی‌» ابداً «بزرگی‌ معصومیت‌» فرهیخته‌ را نه‌ بلكه‌ برعكس‌ غروررفتگی‌، زبونی‌ و خشنود نگهداشتن‌ رئیسانش‌ را به‌ اثبات‌ می‌رساند. (۱) رهنوردزریاب‌های‌ بیچاره‌ را لقب‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» و سفرها، داكتراكرم‌عثمان‌ها را ماموریت‌ها در خارج‌ با دالر و خورد و بردهایش‌، و لطیف‌پدرام‌ها را پیشبرد هرزگی‌ و فسادش‌ به‌ بركت‌ خادی‌ بودنش‌ مزه‌ می‌داد تا با تبختر قلاده‌ی‌ روس‌ها و پوشالیان‌ را به‌ گردن‌ آویزند. اما معلوم‌ نیست‌ كه‌ اگر واصف‌باختری‌ به‌ آن‌ مردارخوری‌ها هم‌ متمایل‌ نبود پس‌ لطف‌ كنید آقای‌ بهمن‌ توضیح‌ دهید كه‌ چه‌ چیزی‌، چه‌ تمایل‌ یا اجباری‌ ملكوتی‌ و غیرقابل‌ فهم‌ برای‌ مردمان‌ عادی‌، او را از اول‌ تا آخر به‌ «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» وفادار نگه‌ داشت‌ و تا مقام‌ بلندگوی‌ ادبی‌ و هنری‌ آنها نیز بالا رفت‌؟؟ او چگونه‌ احساس‌ امنیت‌ كامل‌ می‌كرد كه‌ آن‌ فاصله‌ طولانی‌ را هرروز تنها و پیاده‌بپیماید طوری‌ كه‌ طی‌ ۱۵ سال‌ دچار هیچ‌ توطئه‌ای‌ از سوی‌ «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» نشود؟ آیااز این‌ مدت‌ زندگی‌ با همی‌ وی‌ با «مردم‌ ستیزان‌» كافی‌ نیست‌ نتیجه‌ گرفت‌ كه‌ «مرد فرهیخته‌» از «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» و «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» از او بودند؟ عامل‌ خستگی‌ را می‌توان‌ پیاده‌روی‌ پنداشت‌ لیكن‌ افسردگی‌ چطور مفهوم‌ شود؟ افسردگی‌ از كار در مهمترین‌ نهاد تبلیغاتی‌ «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌»واحساس‌خجالت‌از نپیوستن‌به‌ مقاومت‌؟ اگر چنین‌ بود چرا، چرا از رژیم‌نبرید و رنج‌ ۱۵سال‌«افسرده‌گی‌ بی‌پایان‌» را برخود هموار ساخت‌؟

رهنوردزریاب‌های‌ بیچاره‌ را لقب‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» و سفرها، داكتراكرم‌عثمان‌ها را ماموریت‌ها در خارج‌ با دالر و خورد و بردهایش‌، و لطیف‌پدرام‌ها را پیشبرد هرزگی‌ و فسادش‌ به‌ بركت‌ خادی‌ بودنش‌ مزه‌ می‌داد تا با تبختر قلاده‌ی‌ روس‌ها و پوشالیان‌ را به‌ گردن‌ آویزند. اما معلوم‌ نیست‌ كه‌ اگر واصف‌باختری‌ به‌ آن‌ مردارخوری‌ها هم‌ متمایل‌ نبود پس‌ لطف‌ كنید آقای‌ بهمن‌ توضیح‌ دهید كه‌ چه‌ چیزی‌، چه‌ تمایل‌ یا اجباری‌ ملكوتی‌ و غیرقابل‌ فهم‌ برای‌ مردمان‌ عادی‌، او را از اول‌ تا آخر به‌ «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» وفادار نگه‌ داشت‌ و تا مقام‌ بلندگوی‌ ادبی‌ و هنری‌ آنها نیز بالا رفت‌؟؟

سوای‌ این‌ها، آیا ستایش‌های‌ مهوع‌ او از داكتراكرم‌عثمانِ سرسپرده‌ی‌ روس‌ها و «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» (۲) ، از رهنوردزریاب‌ كه‌ به‌ لقب‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» از سوی‌ «حكومت‌های‌ مردم‌ ستیزانه‌» می‌بالد، اسداله‌حبیب‌، لایق‌ و بارق‌ وغیره‌ میهنفروشان‌، همه‌ حاكی‌ از شناخت‌ او «از ماهیت‌ مردم‌ ستیزانهٔ‌ حكومت‌های‌ دو دههٔ‌ پیشین‌» بود؟ آیا از نظر او حكومت‌ها «مردم‌ ستیزانه‌» بودند ولی‌ كلانترین‌ اجنت‌های‌ آنها «دشمن‌ ستیز»؟

دلیل‌ سوم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«استاد باختری‌... یك‌ جمله‌ حتا در توصیف‌ و مدح‌ خداوندان‌ قلدر زر و زور بر زبان‌ نیاورده‌ است‌».

ما پیشترها به‌ تفصیل‌ در این‌ باره‌ نوشته‌ایم‌ كه‌ روس‌ها و پوشالیان‌، واصف‌باختری‌ و امثالش‌ را در جیب‌ داشتند و آنان‌ را هر طوری‌ می‌خواستند به‌ كار می‌گرفتند و برای‌ آنكه‌ این‌ امر بهتر انجام‌ گیرد، اصرار نداشتند كه‌ حتماً هر كدام‌ در هیأت‌ اسداله‌حبیب‌ یا عوامل‌ درجه‌ یك‌ دیگر كی‌جی‌بی‌ در آمده‌ و برای‌ «دوستی‌ افغان‌ـشوروی‌» یا «نابغه‌ شرق‌» و یا رفقا ببرك‌ و نجیب‌ مدیحه‌ بسرایند. حتی‌ داكترنجیب‌ خان‌ زمانی‌ كه‌ به‌ «گلاسنوستیزم‌» میل‌ كرد دیدیم‌ كه‌ با پیش‌ انداختن‌ عواملش‌ داكترظاهرطنین‌ها، داكتراكرم‌عثمان‌ها، داكترمحمودحبیبی‌ها وغیره‌ در «سباوون‌» چه‌ مستی‌ای‌ را آغاز كرد تا به‌ مردم‌ بگوید در كشور «حقیقت‌ انقلاب‌ ثور»، زیر پرچم‌ انیل‌كپور، مادهوری‌، سنجیدت‌ و... آزادی‌ بیان‌ و تحمل‌ سیاسی‌ چه‌ درخشش‌ وسیع‌ و خیره‌كننده‌ای‌ دارد!

رژیم‌های‌ پوشالی‌ و سفاك‌ سعی‌ می‌ورزند افراد و حتی‌ اندیشه‌ها را معمولاً بصورت‌ «لطیف‌» و ملایم‌ مسخ‌ و از ماهیت‌ شان‌ تهی‌ كنند. روس‌ها و پوشالیان‌ آنقدر احمق‌ نبودند كه‌ از واصف‌باختری‌ بخواهند اسداله‌حبیب‌وار یا عبداله‌نایبی‌وار و دستگیرپنجشیری‌وار وغیره‌ برای‌ شان‌ بگوید یا بنویسد و یا حتماً دارای‌ كارت‌ حزبی‌ باشد. آنان‌ می‌دانستند كه‌ حتی‌ اگر شود شاعری‌ را كه‌ تا سرحد قبول‌ ریاست‌ اتحادیه‌ شان‌ به‌ زانو در آوده‌ اند، «شعله‌ای‌» و یا لااقل‌ در زمینه‌هایی‌ «مخالف‌» خود رنگ‌ نمایند، بهتر می‌توانند تبلیغ‌ كنند كه‌: ببینید سراینده‌ی‌ «سرود روستا» و زمانی‌ سرسخت‌ترین‌مخالف‌ما،باماست‌، همه‌ مثل‌ او به‌ «دولت‌ خلقی‌» تان‌ بپیوندید، مقاومت‌ فایده‌ ندارد!

‌ درست‌ است‌، گیریم‌ آقای‌ واصف‌ «یك‌ جمله‌ حتی‌ در توصیف‌ و مدح‌خداوندان‌ قلدر زر و زور بر زبان‌ نیاورده‌» باشد(۳) اما او با«توصیف‌ و مدح‌» داكتراكرم‌عثمان‌، اسداله‌حبیب‌، رهنوردزریاب‌، بزرگ‌علوی‌، قهارعاصی‌، یوسف‌آئینه‌ و... در واقع‌ به‌ وقیحانه‌ترین‌ صورت‌ ممكن‌ به‌ «توصیف‌ و مدح‌ خداوندان‌ قلدر زر و زور» پرداخته‌ است‌. او در عمل‌ یعنی‌ با كیف‌ كردن‌ در اتحادیه‌ و قلمك‌ زدن‌ در نشریات‌ حكومت‌ نامنهاد و خلاصه‌ ۱۵ سال‌ حشر و نشر روزمره‌ با فرومایه‌ترین‌ میهنفروشان‌، بهتر از هر كسی‌ مداح‌ و واصف‌ آن‌ خاینان‌ مزدور و چتلی‌پاش‌ بر اندیشه‌های‌ قبلی‌اش‌ بوده‌ است‌.

آقای‌ بهمن‌، بگذار نرشیرنگارگرها و دیگر «منورین‌»، تاریخ‌ را حتی‌ در ماتمزای‌ ما، پایان‌ یافته‌ بیانگارند، بگذار، رهنوردزریاب‌ها، داكترحسن‌كاكرها، اكرم‌عثمان‌ها، نبی‌مصداق‌ها، لطیف‌پدرام‌ها و... دست‌ در دست‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ و طالبی‌ سر بر آستان‌ مالكان‌ جهانی‌ شان‌ و رژیم‌ ایران‌ بسایند، و بگذار همگی‌ اینان‌ علیه‌ انسانی‌ترین‌ ارزشها در وجود «راوا» قوله‌ بكشند، هنوز هستند انسان‌هایی‌ حتی‌ در همین‌ دور و بر حتی‌ در همین‌ پاكستان‌ معلوم‌الحال‌ كه‌ حرمت‌ و كرامت‌ آزادیخواهی‌ و انسانی‌ را پاس‌ داشته‌ و دریافت‌ جایزه‌ از سوی‌ رژیم‌های‌ ضد مردمی‌ را دون‌ شأن‌ خود می‌دانند:

دولت‌ پاكستان‌ اعطای‌ جایزه‌ای‌ را پس‌ از مرگ‌ مظهرعلی‌ خان‌ روزنامه‌نگار معتبر كه‌ مغضوب‌ دیكتاتوری‌ جنرال‌ضیأالحق‌ بود، اعلام‌ داشت‌ اما طاهره‌ مظهرعلی‌ از قبول‌ آن‌ قاطعانه‌ امتناع‌ ورزیده‌ و اظهار داشت‌ كه‌ مردم‌ و نه‌ دولت‌ یگانه‌ داور تشخیص‌ خدمات‌ شوهرش‌ اند.

عبدالستارایدهی‌ نیكوكار ۷۲ ساله‌ی‌ پاكستانی‌ در ۲۵ مارچ‌ امسال‌ اعلام‌ داشت‌ كه‌ با توجه‌ به‌ وضع‌ مصیبت‌بار و گرسنگی‌ و فقر حاكم‌ بر كشورش‌ نمی‌تواند «نشان‌ امتیاز» را بپذیرد.

احمد فراز شاعر پرآوازه‌، قبول‌ جایزه‌ در زمان‌ دیكتاتوری‌ ضیأالحق‌ را عملی‌ ناشرافتمندانه‌ دیده‌، آن‌ را پس‌ فرستاد.

و حال‌ نگاهی‌ به‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» بیندازید كه‌ به‌ قول‌ حسین‌گل‌كوهی‌ و خادی‌ «تا بخواهید و اندازه‌ و تخمین‌ می‌توانید» به‌ حدود حقارت‌ و كوچكی‌ برخی‌ روشنفكران‌ وطنی‌ پی‌ببرید. و شاعر «معصوم‌» شما هم‌ باید وزنش‌ به‌ اندازه‌ی‌ نشان‌ها و جوایز «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» باشد كه‌ در حالیكه‌ از یاد سالگردهای‌ تولد یا جانباختگی‌ سیدال‌ها و رستاخیرها و... عرق‌ سردی‌ بر پیشانیش‌ می‌نشیند، برای‌ فلان‌ سالگی‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» شعر بگوید!

و سوال‌ اساسی‌ اینكه‌: آیا برای‌ شاعری‌ كه‌ ادعای‌ مردمی‌ بودن‌ كند، تنها بجا نیاوردن‌ «توصیف‌ و مدح‌» خاینان‌ كافیست‌ تا از او اسطوره‌ ساخت‌؟ آیا می‌توان‌ بدون‌ فریاد كردن‌ درد ملتی‌ دستخوش‌ فاجعه‌ پشت‌ فاجعه‌، شاعر بود و شاعر ماند؟ او در «توصیف‌ و مدح‌» دشمنان‌ یك‌ جمله‌ بر زبان‌ نیاورد، اما در توصیف‌ مبارزه‌ و مبارزان‌ آزادی‌ چند جمله‌ نوشت‌؟ آیا سرافگندگی‌ای‌ بزرگتر از این‌ برای‌ شاعری‌ هست‌ كه‌ ۱۵ سال‌ برحماسه‌ ملت‌ فقیر و از پشت‌ خنجر خورش‌، چشم‌ فروبسته‌ و تن‌ به‌ سكوتی‌ مرگبار دهد؟ آیا او با این‌ ۱۵ سال‌ سكوت‌ و در عینحال‌ رهبری‌ اتحادیه‌ی‌ میهنفروشان‌، توانسته‌ حرمت‌ قلم‌ و شعر و هنر را نگهدارد؟ مارتین‌لوتركینگ‌ جمله‌ای‌ دارد كه‌: «سكوت‌ افراد خوب‌ زیان‌ آورتر از اعمال‌ افراد شریر است‌». و سكوت‌ واصف‌باختری‌ در برابر پوشالیان‌ و بعد جلادان‌ بنیادگرا نابخشودنی‌ترین‌ نوع‌ تسلیم‌طلبی‌ است‌.

اگر مدعی‌اید «شخصیت‌ بزرگ‌ و معصوم‌» در وصف‌ قهرمانان‌ و پیكار مردم‌ ما فراوان‌ شعر دارد، بفرمایید آن‌ها راانتشار دهید تا همه‌ آگاه‌ شوند. البته‌ شعرهای‌ دوران‌ «سیراماسترا»نوازی‌ شان‌ را گاو خورده‌ و حتی‌ بدتر، خود وی‌ آن‌ شعرهایش‌را محصول‌ «لحظات‌ جنایتكارانه‌» خوانده‌ است‌. (۴)

دلیل‌ چهارم‌«بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«استاد باختری‌ علیرغم‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ جاسوس‌ مشرب‌ و نمام‌ در جهت‌ به‌ دام‌ انداختن‌ و زندانی‌ كردن‌ شخصیت‌های‌ متفكر و فرزندان‌ انقلابی‌ این‌ خاك‌ كوچكترین‌ سهمی‌ نداشته‌ است‌»!

چه‌ می‌گویید آقای‌ بهمن‌؟ شاعر حتماً باید در سطح‌ مثلاً جنرال‌ حسین‌خان‌ فخری‌ و لطیف‌پدرام‌ لكه‌ی‌ جاسوسی‌ و شكنجه‌گری‌ خاد را در پیشانی‌ داشته‌ و به‌ دستگیری‌ و زندانی‌ كردن‌ هموطنان‌ ما همت‌ می‌گماشت‌، تا شما مطرودش‌ می‌دانستید؟ آیا از واصف‌باختری‌ فقط‌ همین‌ كار پس‌ مانده‌ بود؟

شما وظیفه‌ و جایگاه‌ یك‌ شاعر را در حد بی‌ادعاترین‌ و معمولی‌ترین‌ افراد جامعه‌ پائین‌ می‌آورید. آخر حتی‌ آن‌ نسوارفروش‌ و جوالی‌ و دهقان‌ و آهنگر و پاروكش‌ ما هم‌ شغل‌ لطیف‌پدرام‌ها، حسین‌فخری‌ها، اسداله‌حبیب‌ و... را ننگ‌ و بی‌ناموسی‌ می‌شمردند!

سخت‌ متأسفیم‌ كه‌ آن‌ عده‌ «شاعران‌ و نویسندگان‌ جاسوس‌ مشرب‌ و نمام‌» را معرفی‌ نمی‌نمایید. شاید هیچگاه‌ چنین‌ نكنید چون‌ همگی‌ آن‌ خاین‌ «شاعران‌» از اعضای‌ محترم‌ اتحادیه‌ای‌ بوده‌اند كه‌ آقای‌ واصف‌ از نشستن‌ به‌ كرسی‌ ریاستش‌ را عار نمی‌دانست‌!؛ چون‌ بسیاری‌ از آنان‌ ممكن‌ است‌ برای‌ نوشتن‌ در «سپیده‌»ی‌ شما صف‌ بسته‌ باشند؛ چون‌ بسیاری‌ از آنان‌ توسط‌ «شاعر زمانه‌» «پرورش‌ سالم‌» یافته‌ اند.

دلیل‌ پنچم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«(واصف‌) پیوسته‌ در تاریكترین‌ شب‌های‌ زندگی‌ ملت‌ ما و در جهمنی‌ترین‌ سلول‌های‌ زندان‌های‌ خلق‌ پرچم‌ همنشین‌ پاكترین‌ اشخـاص‌ انقـلابـی‌ جامعهٔ‌ ما بوده‌ اسـت‌.»

و مسئله‌ همین‌ جاست‌. او اتفاقاً بسیاری‌ از آن‌ «پاكترین‌ اشخاص‌ انقلابی‌ جامعه‌» را قبلاً هم‌ می‌شناخت‌ و دید كه‌ خون‌ همه‌ی‌ آنان‌ توسط‌ میهنفروشان‌ به‌ زمین‌ ریخته‌ شد. ولی‌ او با رهایی‌ از زندان‌ چه‌ كرد؟ در راس‌ اتحادیه‌ تكیه‌ زد، دست‌ قاتلان‌ روسی‌ و وطنی‌ آن‌ «پاكترین‌ اشخاص‌ انقلابی‌ جامعهٔ‌ ما» را فشرد و به‌ جای‌ اظهار درماندگی‌ در برابر عظمت‌ مقاومت‌ها و مرگ‌ آن‌ «پاكترین‌»ها، از «چه‌ دشوار بودن‌ سخن‌ گفتن‌ درباره‌ مردی‌ چون‌ اكرم‌عثمان‌» در شگفت‌ شد!

آقای‌ بهمن‌، وجدان‌ و «نبض‌ حساس‌» بطور مثال‌ احمدشاملو را در نظر بگیرید كه‌ از خون‌ «پاكترین‌ اشخاص‌ انقلابی‌» نه‌ صرفاً در جامعه‌ ایران‌ بلكه‌ از كوریا تا ویتنام‌ و تا یونان‌ و امریكای‌لاتین‌ آرام‌ نمی‌گیرد اما «وجدان‌» این‌ به‌ اصطلاح‌ «بزرگترین‌ نظریه‌پرداز فرهنگی‌ و تابناكترین‌ چهرهٔ‌ شعر معاصر دری‌» را بنگرید كه‌ از شهادت‌ حتی‌ «پاكترین‌ شاعران‌ انقلابی‌» افغانستان‌ در پیش‌ چشمش‌، چگونه‌ بی‌ خیال‌ و بی‌آزرم‌ می‌گذشته‌ و با لایق‌ها و نایبی‌ها و پدرام‌ها و حبیب‌ها و دیگر جلادان‌ آن‌ «پاكترین‌»ها می‌آساید و تا هنوز برای‌ آنكه‌ خود را به‌ حلقه‌های‌ معین‌ ایران‌ بنمایاند به‌ سوگ‌ بزرگ‌علوی‌ می‌نشیند ولی‌ خاطره‌ی‌ زندگی‌ و جانباختگی‌ و «همنشینی‌ها» با رستاخیرها، سرمدها، لهیب‌ها، آزادها و دهها هنرمند نجیب‌ دیگر ما در هیچ‌ گوشه‌ای‌ از ذهن‌ ابتذال‌ پسنـدِ رهنـوردزریاب‌ خواه‌اش‌ جا نمی‌گیرد و او را به‌ نوشتن‌ وانمیدارد. چرا؟ او جواب‌ ندارد، شمـا جـواب‌ بـدهیـد. ایـن‌ سـوالـی‌ كلیـدی‌ است‌ و جـواب‌ آن‌ نیـز نكـاتی‌ كلیـدی‌ را روشـن‌ خواهـد سـاخت‌.


«بی‌بال‌» یا بی‌ایمان‌؟

دلیل‌ ششم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«با شهامت‌ و شكیبایی‌ كم‌ مانند... از كوره‌های‌ آتشین‌ شكنجه‌ و عذاب‌ گذشته‌ و تثبیت‌ هویت‌ كرده‌ است‌.»

اگر اطلاق‌ صفت‌ «شهامت‌ كم‌ مانند» به‌ واصف‌باختری‌ می‌چسبید و گذشتن‌اش‌ «از كوره‌های‌ آتشین‌ شكنجه‌ و عذاب‌» واقعیت‌ می‌داشت‌، او به‌ هیچ‌ رو كسی‌ نمی‌بود كه‌ به‌ قبول‌ ریاست‌ اتحادیه‌ و صلح‌ با اشغالگران‌ خاكش‌ تن‌ دهد. لیكن‌ بدون‌ شك‌ «تثبیت‌ هویت‌ كرده‌ است‌»، تثبیت‌ هویتی‌ حقیر، تثبیت‌ هویت‌ به‌ مثابه‌ شاعری‌ رام‌ كه‌ تا آخر با پوشالیان‌ ماند و فقط‌ با خالی‌ شدن‌ باد پروفیسر صاحب‌ ربانی‌ بود كه‌ خود را تنها و بی‌حامی‌ یافت‌ و كشور را ترك‌ گفت‌.

دلیل‌ هفتم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«و تا هنوز كه‌ هنوز است‌، یك‌ قطره‌ خون‌ زلال‌ و یك‌ سلول‌ پولادنیش‌ به‌ زهر خیانت‌ و نیرنگ‌ مسموم‌ و آلوده‌ نگشته‌ است‌».

خیلی‌ خوب‌، اگر او را با لطیف‌ پدرام‌ها و حسین‌فخری‌ها و اسداله‌حبیب‌ها مقایسه‌ كنید و نتیجتاً مسموم‌ به‌ زهر خیانتش‌ ندانید در آنصورت‌، جوش‌ نیامدن‌ «خون‌ زلال‌» و آتش‌ نگرفتن‌ «سلول‌های‌ پولادینش‌» را از افتادن‌ آن‌ «پاكترین‌ اشخاص‌ انقلابی‌» و آن‌ غمناكترین‌ سال‌های‌ این‌ مردم‌ كه‌ تا امروز و فاجعه‌بارتر از پیش‌ ادامه‌ دارد، چه‌ نام‌ می‌نهید آقای‌ گلنوربهمن‌؟ اگر خون‌ و سلول‌های‌ بدن‌ او نه‌ با زهر سازش‌، رضا، تسلیم‌طلبی‌ و بی‌غیرتی‌، پس‌ شما بگویید با چه‌ زهری‌ مسموم‌ شده‌ بود كه‌ نه‌ علیه‌ پوشالیان‌ چیزی‌ برزبان‌ آورد و نه‌ مخصوصاً علیه‌ امیرانِ خون‌ و خیانت‌ و رذالت‌؟

اگر واصف‌باختری‌ چسبیدن‌ به‌ اتحادیه‌ و رهبریش‌ را دون‌ شأن‌ و شرافتش‌ می‌دانست‌، شاید تعداد قابل‌ توجهی‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ به‌ او تأسی‌ جسته‌ و از «پرورش‌» یافتن‌ پوشالی‌ و سپس‌ جهادی‌ در امان‌ می‌ماندند.

و باز آیا مثالی‌ از كدام‌ «نمام‌» و شكنجه‌گر و خادی‌ را دارید كه‌ شاعر «بزرگ‌ و معصوم‌»، ماسك‌ او را دریده‌ و زیر شلاق‌ لعن‌ و انزجارش‌ گرفته‌ باشد؟ ضمناً زحمت‌ كشیده‌ برای‌ ما روشن‌ سازید كه‌ آیا ناشریفتر و جنایتكارتر از لایق‌ها و نایبی‌ها و كاویان‌ها و پدرام‌ها و اسداله‌حبیب‌ها و... كه‌ «عقاب‌ زخمی‌» آنان‌ را چنان‌ پرمحبت‌ ستوده‌، در اتحادیه‌ یافت‌ می‌شد؟ شاید دست‌ او خونپر نیست‌ اما چرا «فریاد ملت‌»ش‌ را برضد و در افشای‌ آن‌ «شاعران‌» خادی‌ «آلوده‌ به‌ زهر خیانت‌ و نیرنگ‌» در اتحادیه‌، آواز نكرد؟

دلیل‌ هشتم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«(واصف‌) به‌ سوگواری‌ هر شاخهٔ‌ برومندی‌ كه‌ از تگرگ‌ سانحه‌ شكسته‌ است‌، چون‌ عقاب‌ زخمی‌ و اسیر... تلخ‌ و بی‌دریغ‌ گریسته‌ است‌».

دیگر چیزی‌ نمی‌گوییم‌، لطفاً مشخص‌ بسازید در سوگ‌ كدام‌ «شاخهٔ‌ برومند» گریسته‌ است‌؟ هر چند صرفاً گریستن‌ و به‌ مبارزه‌ برنخاستن‌ در راه‌ انتقام‌ آن‌ «شاخه‌های‌ برومند شكسته‌»، كار بی‌ارزشی‌ است‌! و نیز سر فردی‌ را كه‌ شرف‌ و قلمش‌ یاری‌ دهد تا برای‌ اسداله‌حبیب‌ها و رهنوردزریابها و اكرم‌عثمان‌ها و... ابراز ارادت‌ نماید، مشكل‌ است‌ سر «درد آشنا» نامید.

راستی‌، این‌ «عقاب‌» در كجا و كدام‌ نبرد زخمی‌ و بالاخره‌ اسیر شد؟ او باید زخم‌ پرافتخار رویارویی‌ رزمنده‌ای‌ با روس‌ها و سگان‌ و تبهكاران‌ اخوانی‌ را پشت‌ سر داشته‌ باشد. چنین‌ است‌ دوست‌ محترم‌؟

ولی‌ ما به‌ سهولت‌ با بررسی‌ زندگی‌ واقعی‌ و برخوردش‌ به‌ روس‌ها و پرچمی‌ها و خلقی‌ها و بخصوص‌ جنایتكاران‌ مذهبی‌ می‌بینیم‌ كه‌ این‌ نه‌ بال‌ بلكه‌ایمان‌ «عقاب‌» است‌ كه‌ در ۷ ثور شكست‌ و با فاجعه‌ ۸ ثور شكسته‌تر شد!

واصف‌ باختری‌ و در واقع‌ تقریباً كلیه‌ فرزندان‌ اتحادیه‌، توابین‌ به‌ طاقت‌ دو هستند. آنان‌ نخست‌ در برابر روس‌ها و مزدوران‌ شان‌ توبه‌ كردند و بعد هم‌ مخصوصاً در برابر دژخیمان‌ مذهبی‌. اما این‌ تعظیم‌ و خواری‌ شان‌ هیچ‌ تضمینی‌ در لگد نخوردن‌ از سوی‌ آن‌ جنایت‌پیشگان‌ بی‌شاخ‌ و دم‌ به‌ شمار رفته‌ نمی‌تواند. سرنوشت‌ بسیاری‌ دیگر از توابین‌ اتحادیه‌ زاده‌ ـكه‌ بدون‌ شكنجه‌ای‌ نقد شرف‌ به‌ دشمن‌ باخته‌ اندـ بهتر از سرنوشت‌ توابین‌ در قتلگاه‌های‌ جمهوری‌ اسلامی‌ ایران‌ نخواهد بود. (۵)

شما هم‌ هنگامی‌ كه‌ در پاسخ‌ گفتن‌ به‌ سوال‌های‌ ما دربمانید، درستی‌ حرف‌ ما و ایمان‌ باختگی‌ واصف‌باختری‌ و نیز این‌ را كه‌ خیانت‌ نه‌ شاخ‌ دارد و نه‌ دم‌، درك‌ خواهید كرد.

ملاحظه‌ كنید محمدمختاری‌ شاعر و نویسنده‌ی‌ ایرانی‌ كه‌ خون‌ شریفش‌ هنوز نخشكیده‌ چه‌ حرفی‌ دارد:

«هر كس‌ خط‌ عظمت‌ و قهرمانی‌ و مبارزه‌ و شرف‌ را برگزیده‌، ناگزیر با خط‌ مقابل‌ بر سر ستیز است‌. پس‌ تن‌ دادن‌ به‌ هرگونه‌ انعطاف‌ یا سستی‌ و لرزش‌ و یا حتی‌ هرگونه‌ درنگ‌ و تأملی‌، نیز نه‌ تنها بی‌معنا، كه‌ دور از شخصیت‌ آدمی‌ است‌.

آن‌ لحظه‌ و آن‌ موقعیت‌ عمل‌، آدمی‌ را یا این‌ سوی‌ خط‌ قرار می‌دهد یا آن‌ سوی‌. موقعیت‌ ستیز میان‌ دیكتاتوری‌ و ستیزندگان‌، سبب‌ می‌شود كه‌ هیچ‌ امكان‌ دیگری‌ در میانه‌ نماند. یا به‌ اردوی‌ استبداد باید پیوست‌، یا به‌ اردوی‌ آزادی‌. یا با قهرمانان‌ باید بود، یا با دژخیمان‌. ستایش‌ قهرمان‌، ستایش‌ ستیز است‌. و ستایش‌ ستیز ستایش‌ ارزش‌ها و عظمت‌های‌ انسانی‌ است‌. و این‌ خود به‌ معنی‌ انكار دشمن‌، نكوهش‌ انفعال‌ و بی‌عملی‌، و نفی‌ ابتذال‌ است‌.» (۶) «انسان‌ در شعر معاصر»

راستی‌، این‌ «عقاب‌» در كجا و كدام‌ نبرد زخمی‌ و بالاخره‌ اسیر شد؟ او باید زخم‌ پرافتخار رویارویی‌ رزمنده‌ای‌ با روس‌ها و سگان‌ و تبهكاران‌ اخوانی‌ را پشت‌ سر داشته‌ باشد. چنین‌ است‌ دوست‌ محترم‌؟

ولی‌ ما به‌ سهولت‌ با بررسی‌ زندگی‌ واقعی‌ و برخوردش‌ به‌ روس‌ها و پرچمی‌ها و خلقی‌ها و بخصوص‌ جنایتكاران‌ مذهبی‌ می‌بینیم‌ كه‌ این‌ نه‌ بال‌ بلكه‌ایمان‌ «عقاب‌» است‌ كه‌ در ۷ ثور شكست‌ و با فاجعه‌ ۸ ثور شكسته‌تر شد!

و شما آقای‌ بهمن‌ حتماً توضیح‌ نمایید كه‌ «تابناكترین‌ چهره‌ شعر معاصر» در كدام‌ سوی‌ خط‌ ایستاده‌ بود و هست‌؟

دلیل‌ نهم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«واصف‌باختری‌ در پرورش‌ سالم‌ بسیاری‌ از شاعران‌ نوپرداز و نویسنده‌گان‌ نو آفرین‌ كشور ما نقش‌ برجسته‌ و تحسین‌برانگیز داشته‌ است‌. بناءً حیف‌ است‌ كه‌: در قحط‌ سال‌ اندیشه‌ و احساس‌ نان‌ دانش‌ از وی‌ وام‌ بگیریم‌ و دشنامش‌ بدهیم‌.»

گوشت‌ گر بگندد نمك‌ زنند ولی‌ اگر نمك‌ بگندد؟

محاسبه‌ ساده‌ است‌: شما نه‌ ۲۰ بلكه‌ فقط‌ دو سه‌ حتی‌ یك‌ شاعرنوپرداز یا كهنه‌پرداز یا نویسنده‌ای‌ نوآفرین‌ یا نه‌ چندان‌ نوآفرین‌ اتحادیه‌چی‌ را معرفی‌ كنید كه‌ از واصف‌باختری‌ آموخته‌ باشد كه‌: «خون‌ پاك‌ قلم‌ را پیش‌ پای‌ روس‌ها و پوشالیان‌ و دژخیمان‌ بنیادگرا نریزیم‌! در این‌ روزگار باید تراوش‌ قلم‌هایمان‌ همچون‌ گلوله‌ و دشنه‌ بر حلق‌ پرچمی‌ و خلقی‌ و جهادی‌ و طالبی‌ باشد! سازش‌ با این‌ سگان‌ بیگانه‌ و مردم‌ را به‌ اطاعت‌ از آنان‌ فراخواندن‌، سیاهترین‌ خیانت‌ ممكن‌ است‌!»

«عقاب‌ زخمی‌» (۷) اگر به‌ وقار خودش‌ اندكی‌ پابند می‌بود باید قهارعاصی‌ را «پرورش‌ سالم‌» می‌داد كه‌ در مدح‌ خونخواران‌ «قیادی‌» نسراید و از آن‌ شرم‌آورتر به‌ استقبال‌ از فتوای‌ خمینی‌ مبنی‌ بر ترور سلمان‌رشدی‌ نشتابد؛ باید رهنوردزریاب‌ را توصیه‌ می‌كرد كه‌ لقب‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» را فوری‌ زیر خاك‌ كند كه‌ به‌ شدت‌ بو می‌دهد یا لااقل‌ به‌ آن‌ فخر ننماید كه‌ دم‌بریدگی‌ زشت‌تر از آن‌ وجود نخواهد داشت‌؛ به‌ عوض‌ آنكه‌ در برابر «شكوه‌» داكتراكرم‌عثمان‌ مبهوت‌ بماند به‌ او می‌فهماند كه‌ نخستین‌ معنای‌ جدی‌ گرفتن‌ «جبهه‌ پدر وطن‌» و قبول‌ ماموریت‌ در تهران‌ و دوشنبه‌ اثبات‌ وفاداریش‌ به‌ روس‌ها و رژیم‌ پوشالی‌ و شخص‌ داكترنجیب‌ می‌باشد و با پیوستن‌ به‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ تمام‌ هست‌ و نیستش‌ را تخم‌ كرده‌ به‌ دیوار می‌زند و...

اگر واصف‌باختری‌ چسبیدن‌ به‌ اتحادیه‌ و رهبریش‌ را دون‌ شأن‌ و شرافتش‌ می‌دانست‌، شاید تعداد قابل‌ توجهی‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ به‌ او تأسی‌ جسته‌ و از «پرورش‌» یافتن‌ پوشالی‌ و سپس‌ جهادی‌ در امان‌ می‌ماندند. بناءً «بزرگترین‌ نظریه‌پرداز فرهنگی‌» با آن‌ چنان‌ فرورفتن‌ در منجلاب‌ اتحادیه‌ در واقع‌ نقش‌ خاینانه‌ای‌ را در شكل‌گیری‌ و «پرورش‌» شخصیتی‌ و فكری‌ «بسیاری‌ از شاعران‌ نوپرداز و نویسندگان‌ نو آفرین‌ كشور» داشته‌ است‌.

حدود ۳۰ سال‌ می‌گذرد از زمانی‌ كه‌ وجود «تابناكترین‌ چهره‌ شعر معاصر دری‌» برای‌ مبارزان‌ ما غنیمت‌ بود و آنان‌ «نان‌ دانش‌ از وی‌ وام‌» می‌گرفتند. اما بعد از آنكه‌ راه‌ تسكین‌ و التیام‌ درد و زخمش‌ را در التجاء به‌ آغوش‌ پوشالیان‌ و امیران‌ یافت‌، او هیچ‌ «نانی‌» نداشت‌ به‌ وام‌ دهد جز سازش‌ و كرنش‌ در برابر جلادان‌، فین‌ كردن‌ بینی‌اش‌ بر سنت‌ قهرمانانه‌ی‌ پیكار ضدروسی‌ و پرچمی‌ و خلقی‌ و ضداخوانی‌ و سرودن‌ شعرهای‌ به‌ اصطلاح‌ عارفانه‌ در شرایطی‌ كه‌ مردم‌ ما زیر یورش‌ پلشت‌ترین‌ كفتاران‌ تاریخ‌ جان‌ می‌كنند؛ «نان‌»هایی‌ كه‌ هیچ‌ فرد شرافتمند از وی‌ وام‌ نگرفته‌ بلكه‌ آن‌ها را به‌ رویش‌ حواله‌ خواهد كرد. البته‌ آنانی‌ كه‌ خیلی‌ از این‌ «نان‌»های‌ زهرآلود و مخدرِ «عقاب‌» را خورده‌ اند، مختار اند كه‌ تا كی‌ خود را مدیون‌ او خواهند پنداشت‌.

دلیل‌ دهم‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»:

«شعرهای‌ انقلابی‌، جانبخش‌ و همت‌ آفرین‌ استاد باختری‌... درست‌ مانند ترانه‌های‌ انقلابی‌ همسنگران‌ گوارا و كاسترو، در "سیراماسترا"ی‌ بدخشان‌ و هری‌ و پروان‌... شیرازه‌ فریادهای‌ خشماگین‌ ملت‌ شناخته‌ می‌شد».

باز هم‌ كنه‌ مسئله‌ اینجاست‌. شعرهای‌ پیش‌ از «منور» شدن‌ و تسلیم‌ شدنش‌ در برابر روس‌ها و سگان‌ و اراذل‌ اخوانی‌، «فریاد خشماگین‌ ملت‌» به‌ شمار می‌رفت‌. اما به‌ زبان‌ شیرین‌ «واصف‌ شناس‌» خادی‌ «باید وقوف‌ داشت‌ و خوب‌ وقوف‌ داشت‌» كه‌ بیش‌ از ۳۰ سال‌ است‌ كه‌ از سرودن‌ شعرهایی‌ «همت‌ آفرین‌» خط‌ بینی‌ كشیده‌ و با همین‌ توبه‌ در برابر روس‌ها و ایادی‌ و اخوان‌ بود كه‌ توانست‌ تبانی‌ مستمرش‌ را با آنان‌ استوار نگهدارد. خوب‌ دقت‌ كنید آقای‌بهمن‌ حرف‌ ما اینست‌ كه‌ «عقاب‌» چرا از آن‌ اوج‌ به‌ این‌ حضیض‌گندیده‌ سقوط‌ كرد؟ چرا در آن‌ سال‌ها شعرش‌ «محرك‌ هسته‌های‌ مبارزه‌ و پیكار بود» ولی‌ امروز «محرك‌» صرفاً سر خادی‌ها و عناصری‌ می‌شود كه‌ با این‌ و آن‌ باند جنایت‌پیشه‌ی‌ بنیادگرا تار دوانده‌ اند؟ و لطفاً این‌ سوال‌ قدیمی‌ ما را هزاران‌ بار در گوش‌ تان‌ بگیرید كه‌ چرا خاطره‌ی‌ «شهیدان‌ بزرگی‌ چون‌ مجیدكلكانی‌، داكترفیض‌احمد، مینا و حفیظ‌آهنگرپور (كه‌) با خون‌ خویش‌ روی‌ آفتاب‌ تبعیدی‌ را سرخ‌ كردند و اسطوره‌وار در راه‌ استقرار دموكراسی‌ و عدالت‌اجتماعی‌ جان‌ سپردند»، در «تابناكترین‌ چهرهٔ‌ شعر معاصر» و همقطارانش‌، انگیزه‌ سروده‌ شدن‌ شعری‌ «انقلابی‌، جانبخش‌ و همت‌آفرین‌» نشد؟

آقای گلنور بهمن، در پاسخ تان به ما، زندگی و تفکر شاعر «بزرگ و معصوم‌» را با این گفته های محمد مختاری مقایسه نمایید:

«در جامعه ستمزده ما انسان همواره انسانی سیاسی است. و انسان سیاسی نیز همواره در برابر غاصبان حقوق انسانی قرار دارد. و در این تقابل هیچگاه مجال آن نمی یابد که لحظه ای از فشار و تحمیل و ستیز دشمن برکنار ماند... خط خون همواره فاصل میان این دو صف است. در نتیجه انسان، خون، انسان قهرمان یک واقعیت و شخصۀ تفکیک ناپذیر از زندگی اینجاست. گزینش زندگی گزینش راه خون است. یعنی گزینش زندگی گزینش مرگ است. زیرا آن وجه دیگر، چشم پوشیدن از شاًن انسان و ارزش های بشری است.‌»

دوست عزیز بفرمایید که در عرض ۲٠ سال اخیر آیا «معصوم‌» شما هم کدام روزی، لحظه ای «راه خون‌» را گزیده بود؟

آیا با در نظر داشت‌ آنچه‌ گفتیم‌ منطقی‌ و منصفانه‌ است‌ كه‌ از «بزرگی‌ و معصومیت‌» واصف‌باختری‌ حرف‌ زد؟ ما به‌ نوبه‌ خود هنگامی‌ نه‌ «بزرگی‌» بلكه‌ «معصومیت‌» و به‌ عبارت‌ دقیقتر «معذوریت‌» وی‌ را مورد توجه‌ قرار می‌دادیم‌ كه‌ می‌نوشتید: «بزرگترین‌ نظریه‌پرداز فرهنگی‌ پس‌ از استعفا دادن‌ از گفتن‌ شعر انقلابی‌، جانبخش‌ و همت‌ آفرین‌، دچار فلج‌ فكری‌ شده‌ از دنیا و مافیها بریده‌ است‌؛ نه‌ می‌خواند، نه‌ می‌نویسد و نه‌ می‌گوید و چشمش‌ در نقطه‌ای‌ ساعت‌ها و روزها خیره‌ می‌ماند كه‌ شاید باز هم‌ به‌ قول‌ روانكا و خادی‌اش‌ در كار نقب‌زدن‌ به‌ اعماق‌ ذهن‌ مشغول‌ باشد.»!

آری‌، اگر چنین‌ می‌نوشتید هر آدمی‌ سرشار از نفرت‌ خاصی‌ نسبت‌ به‌ خاینان‌ پوشالی‌ و اخوانی‌ می‌شد كه‌ چگونه‌ شاعری‌ بی‌زبان‌، معذور و لنگ‌ و لاش‌ را به‌ طرز رذیلانه‌ای‌ مورد سؤاستفاده‌ قرار داده‌ اند طوری‌ كه‌ او را بدون‌ آنكه‌ خودش‌ بویی‌ ببرد رئیس‌ اتحادیه‌ ساخته‌، به‌ سفرها می‌فرستادند و از زبانش‌ مصاحبه‌هایی‌ كذابی‌ توسط‌ «شورشگر كوهستان‌ سوخته‌ی‌ میهن‌» وغیره‌ انتشار می‌دادند!!

اگر رد نمایید كه‌ خیر، خیر خدا نكند «تابناكترین‌ چهرهٔ‌ شعر معاصر» بكلی‌ سلامت‌ بوده‌، كتاب‌ «تورق‌» می‌كند، مجموعه‌های‌ شعر انتشار می‌دهد و مصاحبه‌ها به‌ عمل‌ می‌آورد، آنگاه‌ باید پذیرفت‌ كه‌ او مسئله‌ای‌ را كه‌ در شعر منصوراوجی‌ آمده‌، برای‌ خودش‌ حل‌ كرده‌ است‌. او با اختیار كردن‌ سكوتی‌ سنگكی‌، راه‌ مرگی‌ تدریجی‌ را در بحبوحه‌ خون‌ و خیانت‌ حاكم‌ بر مرز و بوم‌ بد طالعش‌ انتخاب‌ كرده‌ است‌. سكوت‌ او در برابر دژخیمان‌ پوشالی‌ و جهادی‌ بر وجود كوچكترین‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌» در وی‌ چلیپایی‌ سرخ‌ می‌كشد.

بی‌جهت‌ پهلوان‌ تراشی‌ می‌كنید دوست‌ عزیز متأسفانه‌ انسان‌ مثل‌ شیر نیست‌ كه‌ وقتی‌ ترش‌ كرد او را بتوان‌ پنیر ساخت‌. واصف‌باختری‌ سال‌هاست‌ كه‌ «بزرگی‌ و معصومیت‌»اش‌ را در پیشگاه‌ پوشالیان‌ و تبهكاران‌ جهادی‌ به‌ حراج‌ گذاشته‌ است‌ .هر چند در شماره‌ ۵۰ برای‌ وی‌ آرزوی‌ بیداری‌ و غیرت‌ نمودیم‌ تا در باقی‌ عمرش‌ صد دل‌ را یك‌ دل‌ كرده‌ چند تا از آن‌ سنگ‌های‌ نهان‌ در «فلاخن‌ نفرین‌»اش‌ را به‌ سوی‌ دشمنان‌ مردم‌ رها سازد، ولی‌ چه‌ می‌دانیم‌ كه‌ این‌ آرزویی‌ واهی‌ نباشد.

شما آقای‌ بهمن‌ وظیفه‌ دارید به‌ استاد «معصوم‌» تان‌ حالی‌ سازید كه‌ دیگر از اتكا به‌ سیاست‌ مداراجویی‌ با بی‌ناموس‌ترین‌ خون‌ آشامان‌ تاریخ‌ دست‌ كشد؛ تقریظ‌ از سوی‌ «ادبا»ی‌ خادی‌ چون‌ حسین‌گل‌كوهی‌ها را ننگ‌ بشمارد و عبای‌ درویشی‌ و ملنگی‌ را پاره‌ كرده‌ دور بیندازد؛ از ابتذال‌ و پوشالی‌گرایی‌ كه‌ در برخورد به‌ داكتراكرم‌عثمان‌، رهنوردزریاب‌ و در مصاحبه‌ با فاروق‌فارانی‌ و... بازتاب‌ دارد عذرخواهی‌ كند؛ او دیندار سرافگنده‌ی‌ كلیه‌ شهیدان‌ و بخصوص‌ پیشگامان‌ سیاسی‌ و هنرمندان‌ شهید می‌باشد كه‌ با شعر گفتن‌ برای‌ شاملو ـكه‌ خیلی‌ دیر شده‌ و بسیار تصنعی‌ به‌ نظر می‌آیدـ جبران‌ نمی‌شود (۸) ، سعی‌ كند با یاد سیدال‌سخندان‌ها، رستاخیزها، سرمدها و نیز سعیدسلطانپورها، گلسرخی‌ها، محمدمختاری‌ها، پوینده‌ها و... ذهنش‌ را از ترسب‌ چند دهه‌ آلودگی‌ پاك‌ سازد؛ به‌ او بفهمانید كه‌ در بغل‌ گوشش‌ در ایران‌ «غباری‌ طاعونی‌» كه‌ شاملو ۲۰ سال‌ پیش‌ از آن‌ خبر داد روز تا روز شدیدتر می‌روبد و می‌بلعد و قربانی‌ می‌گیرد، به‌ دختران‌ باكره‌ی‌ اسیر قبل‌ از اعدام‌ تجاوز می‌شود؛ نویسندگان‌ و شاعران‌ مخالف‌ را جمهوری‌ جنایتكار اسلامی‌ ربوده‌، زیر آزار و شكنجه‌ گرفته‌ و بعد جنازه‌ آنان‌ را در سرك‌ها می‌اندازد، بناءً با سكوت‌ شرم‌آورش‌ مقابل‌ این‌ همه‌ بیداد كم‌نظیر دینی‌ در ایران‌، موجب‌ بزرگترین‌ خواری‌ و خفت‌ برای‌ خود و همفكران‌ خود شده‌ است‌ و با دفاع‌ متشنجانه‌ از قهارعاصی‌، بوی‌ آن‌ شرمساری‌ و خفت‌ را بیشتر دامن‌ می‌زند. ما بارها گفته‌ایم‌ كه‌ محكوم‌ ساختن‌ جنایات‌ رژیم‌ ایران‌، از كلفت‌ترین‌ داغ‌های‌ ننگ‌ در پیشانی‌ وی‌ و انصارش‌ به‌ حساب‌ می‌رود.

واصف‌ و پرومته

پرومته‌ی‌ در زنجیر به‌ صخره‌ای‌ به‌ جرم‌ بردن‌ آتش‌ برای‌ انسان‌، به‌ هرمس‌ فرستاده‌ی‌ خدایان‌ كه‌ پیشنهاد زئوس‌ دایر بر رهایی‌ او را آورده‌ بود، گفت‌:

به‌ زبانی‌ ساده‌
از تمامی‌ خدایان‌ نفرت‌ دارم‌
مطمئن‌ باش‌ كه‌ من‌ راه‌ و سرنوشت‌ تلخم‌ را به‌ بهای‌ بردگی‌ به‌ تو تغییر نخواهم‌ داد
بهتر است‌ خادم‌ این‌ صخره‌ باشم‌
تا چاكرك‌ سرسپرده‌ی‌ زئوس‌.

هنرمندانی‌ كه‌ در برابر دژخیمان‌ سرفرود نمی‌آرند، پرومته‌های‌ مردم‌ شان‌ اند.

ولی‌ آقای‌ بهمن‌، خود مسخرگی‌ كراهت‌ انگیزی‌ نخواهد بود اگر آدم‌ واصف‌باختری‌ها را هم‌ به‌ پرومته‌ تشبیه‌ كند؟

واقعاً بر شما و دیگر قبولداران‌ واصف‌باختری‌ كه‌ وجدان‌ تكریم‌ از شهیدان‌ راه‌ آزادی‌ را دارند، است‌ كه‌ زیربغلش‌ در آمده‌، «فلاخن‌ نفرین‌»اش‌ را سوار كرده‌، شمشیر شعرش‌ را از مخفیگاه‌ بیرون‌ كشیده‌ و او را بر اسب‌ شهامت‌ و محبت‌ به‌ مردم‌ نشانده‌ به‌ سوی‌ جنایتكاران‌ اخوانی‌ و مالكان‌ خارجی‌ شان‌ قمچین‌ كنید. این‌ حیاتی‌ترین‌ و ارزنده‌ترین‌ و یگانه‌ خدمت‌ به‌ «شاعر بزرگ‌ كشور ما و فعلاً در سطح‌ بالا یگانه‌ شاعر» می‌باشد.و اگر به‌ نتیجه‌ای‌ نرسیدید، كم‌ از كم‌ مناسبتر خواهد بود از باد پوقانه‌ای‌ بنام‌ واصف‌باختری‌ بكاهید.

در پایان‌ اجازه‌ بدهید همصدا با محمدمختاری‌ شهید بگوییم‌ از آنجایی‌ كه‌ واصف‌باختری‌ به‌ اردوی‌ استبداد پیوست‌ و نه‌ به‌ اردوی‌ آزادی‌؛ با دژخیمان‌ بود نه‌ با قهرمانان‌؛ و در دهشتبارترین‌ چرخش‌های‌ تاریخ‌ ما شهامت‌ ستایش‌ ستیز یعنی‌ ستایش‌ ارزش‌ها و عظمت‌های‌ انسانی‌ را نداشت‌ و ندارد، بنابراین‌ او در گودال‌ رنگمالی‌ دشمن‌،سازشكاری‌، انفعال‌، بی‌عملی‌ و تبلیغ‌ و توجیه‌ ابتذال‌ در نفرت‌انگیزترین‌ اشكالش‌، فرورفته‌ است‌.

و از آنجایی‌ كه‌ معیار ما هم‌ در تعیین‌ شخصیت‌ و جایگاه‌ هنرمندان‌ همان‌ بوده‌ كه‌ محمدمختاری‌ گفته‌ است‌، واصف‌باختری‌ و هر شاعر و نویسنده‌ دیگری‌ را شناخته‌ و شناسانده‌ایم‌. ما می‌خواهیم‌ در برابر سیاست‌ و معیارهای‌ خادی‌ـجهادی‌ در زمینه‌ ادبیات‌ و هنر كه‌ باب‌ روز می‌باشد، درفش‌ آن‌ سیاست‌ و معیارهای‌ ادبی‌ و هنری‌ را برافرازیم‌ كه‌ محمدمختاری‌ها با نثار خون‌ شان‌ حقیقت‌ و كارایی‌ آن‌ها را به‌ اثبات‌ رسانیده‌ اند. و هیچ‌ باكی‌ نداریم‌ كه‌ با به‌ كاربرد این‌ محك‌ها، بسیاری‌ از «بزرگترین‌»، «تابناكترین‌» و «معصوم‌ترین‌» «غول‌»های‌ پاگلین‌ ادبی‌ و هنری سوار بر انگشتان‌ پوشالیان‌ و جنایت‌پیشگان‌ بنیادگرا، پاشان‌ پاشان‌ شوند!

دوست‌ محترم‌ گلنوربهمن‌، امید این‌ پاسخ‌ ما به‌ نامه‌ی‌ تان‌ را عاری‌ از «خشونت‌ لفظی‌» یافته‌ (وای‌ كه‌ شاعران‌ ما در این‌ ایام‌ خرسواری‌ اهریمنان‌ «امارت‌»ی‌ چقدر «حساس‌»، اندك‌ رنج‌ و شیشه‌ای‌ دل‌ اند!) و برای‌ گشودن‌ «دریچه‌یی‌ به‌ سمت‌ یك‌ بحث‌ و مناقشهٔ‌ آزاد» هیچ‌ مانعی‌ در كار نبینید. اما خواهش‌ موكد اینكه‌ ادعاهای‌ ما علیه‌ آقای‌ واصف‌باختری‌ را كه‌ مخصوصاً در شماره‌ ۵۰ «پیام‌ زن‌» آمده‌ در پاسخنامه‌ی‌ احتمالی‌ تان‌ ولو با «خشونت‌ لفظی‌» زحمت‌ كشیده‌ و حتماً در نظر بگیرید تا كمتر موردی‌ برای‌ تكرار پیدا شود.

بااحترام‌




یادداشت ها:

۱) مگر معنی‌ دیگر آن‌ راه‌پیمایی‌ با لب‌ فروبستگی‌ و در كمال‌ خضوع‌ و خشوع‌ وی‌ این‌ نبود كه‌ به‌ روس‌ها و پوشالیان‌ بازبان‌ بی‌زبانی‌ برساند: نه‌ موتر می‌خواهم‌ نه‌ گادی‌ و نه‌ به‌ هیچ‌ نحو دیگری‌ می‌خواهم‌ سر بار دولت‌ زحمتكشان‌ شوم‌ و با جان‌ و دل‌ هم‌ برای‌ تان‌ كار می‌كنم‌، فقط‌ قول‌ بدهید كه‌ نه‌ مرا می‌كشید و نه‌ به‌ زندان‌ می‌اندازید؟

۲) در این‌ مورد به‌ مطلب‌ «داكتر اكرم‌ عثمان‌ اجنت‌ یا اجنتِ اجنت‌؟» در همین‌ شماره‌ رجوع‌ شود.

۳) در سفرها به‌ «سرزمین‌ همسایه‌ بزرگ‌ شمالی‌» چطور، آیا آنجا هم‌ در سخنرانی‌هایش‌ در حضور روس‌ها و جاسوسان‌ وطنی‌ شان‌، ممكن‌ بود در توصیف‌ و مدح‌ آنان‌ ... جمله‌ای‌ بر زبان‌ نیاورده‌ و نمك‌خور نمكدان‌ شكن‌ بوده‌ باشد؟ آیا متن‌ صحبت‌هایش‌ در شوروی‌ یا اقمار را شما دارید؟ ما هم‌ نداریم‌ ولی‌ منطقاً می‌شد رئیس‌ اتحادیه‌ كشور مستعمره‌ی‌ شان‌، دعوت‌ به‌ مسكو و سایر شهرها را با خوشی‌ و افتخار بپذیرد لیكن‌ در برابر آنان‌ در ستایش‌ از آزادی‌ و مقاومت‌ مردمش‌ بگوید؟!

۴) واصف‌باختری‌ طی‌ سخنرانی‌ای‌ در كابل‌ در زمان‌ پوشالیان‌، در ارتباط‌ شعرهای‌ سال‌های‌ فعال‌ بودنش‌ برضد پرچم‌ و خلق‌ و اخوان‌ گفته‌ بود: «خوب‌، آدم‌ گاهگاهی‌ دچار جنایت‌ می‌شود، پشت‌ آن‌ها نگردید» (نقل‌ به‌ معنا)

۵) در بازجویی‌ها معمولاً می‌گویند حكم‌ تو اعدام‌ است‌ مگر آنكه‌ واقعاً توبه‌ كنی‌. توبه‌ واقعی‌ نه‌تنها دادن‌ تمامی‌ اطلاعات‌، بلكه‌ همكاری‌ در تمام‌ مدت‌ بازداشت‌ و سپس‌ در زندان‌ عمومی‌ است‌. اما چه‌ بسیاری‌ از اینان‌ كه‌ پس‌ از توبه‌ واقعی‌ باز به‌ اعدام‌ محكوم‌ شده‌ اند. وقتی‌ توابی‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ می‌شود به‌ او می‌گویند كه‌ باید جان‌ و دل‌ این‌ حكم‌ را بپذیرد. می‌گویند قصاص‌ حكمی‌ اسلامی‌ است‌ و آنكه‌ به‌ اسلامی‌ حقیقی‌ ایمان‌ آورده‌ است‌ نباید به‌ قصاص‌ اعتراضی‌ داشته‌ باشد. و می‌گویند اگر توبه‌اش‌ واقعی‌ بوده‌ پس‌ وعده‌ دیدار در بهشت‌ و در برابر التماس‌های‌ او می‌گویند: تواب‌ واقعی‌ از حكم‌ وحشت‌ ندارد.

«در راهروهای‌ خون‌» دفتر دوم‌ از یاداشت‌های‌ زندان‌ ـ سازمان‌ اتحاد فداییان‌ خلق‌ ایران‌.

۶) به‌ «تابناكترین‌ چهرهٔ‌ شعر معاصر دری‌» تان‌ نظر بیندازید كه‌ به‌ جای‌ قهرمانان‌، خود را وقف‌ ستایش‌ چه‌ مردان‌ و زنانی‌ كرده‌ است‌ كه‌ هر یك‌ مثال‌ كم‌نظیری‌ از پیوستن‌ به‌ اردوی‌ دژخیمان‌ پوشالی‌ و جهادی‌ به‌ شمار می‌رود. برخی‌ از این‌ نام‌ها را كه‌ «بزرگترین‌ نظریه‌پرداز فرهنگی‌» در «پرورش‌ سالم‌» اغلب‌ آنان‌ سهم‌ بارزی‌ دارد، مجدداً به‌ یاد تان‌ می‌دهیم‌: رهنوردزریاب‌، رازق‌رویین‌، خالده‌فروغ‌، اسداله‌حبیب‌، قهارعاصی‌، محب‌بارش‌، لطیف‌پدرام‌، اكرم‌عثمان‌، یوسف‌آیینه‌، بیرنگ‌كوهدامنی‌، لیلاصراحت‌روشنی‌، محمودفارانی‌، سلیمان‌لایق‌ و...

۷) «عقاب‌ زخمی‌» شما انسان‌ را بی‌اختیار به‌ یاد لقب‌ تهوع‌آور یكی‌ دیگر از «نویسندگان‌ توانای‌ وطن‌» بنام‌ داكتررنگین‌دادفرسپنتا می‌اندازد كه‌ وقتی‌ فاروق‌فارانی‌ «شاعر فرهیخته‌»، به‌ منظور داماد شدن‌ در كابل‌، آلمان‌ را ترك‌ گفت‌، او را طی‌ نوشته‌ای‌ كم‌نظیر، «شورشگر كوهستان‌ سوخته‌ی‌ میهن‌» نامید! («راه‌» شماره‌ اول‌، جولای‌ ۱۹۹۴)

۸) واصف‌باختری‌ می‌توانست‌ تا ۳۰ سال‌ دیگر هم‌ برای‌ شاملو شعری‌ نسراید ولی‌ كاش‌ آن‌ شعور و آگاهی‌ را می‌داشت‌ كه‌ بداند (واقعاً نمی‌داند؟) مرثیه‌ خوان‌ بزرگ‌علوی‌ شدن‌، تأیید و تبلیغ‌ و توجیه‌ سیاست‌ معامله‌گری‌ و جور آمد با رژیم‌ ایران‌ وجیره‌خواران‌ وطنی‌ آن‌ است‌. كاری‌ كه‌ رهنوردزریاب‌ و اكرم‌عثمان‌ به‌ خوبی‌ آن‌ را پیش‌ می‌برند.

آخرین مطالب