بقیـه از شمـاره قبـلی
...و دروغی دیگر از دروغستانی
رهنورد زریاب در نوشتهاش از سیاوش كسرایی طوری یاد میكند كه خواننده فقط باید از آنهمه خوبیها و «لبخندهایی نمكین و مقداری هم محجوبانه»اش (۱) زانوی غم در بغل گرفته و بخاطر رفتنش از این دنیا اشك بریزد.
آیا این تصادفی است؟ آیا نویسنده «غیر سیاسی» با انتشار سوگنامهاش سیاست و هدفی را دنبال نمیكند؟
![]()
و حالا كه بنیادگرایان خاین وطنی از بخت بد، دولت و سركردهای دولتی ندارند، در این قافلهی مزدوران جاسوس، جای داكتر روان فرهادی، ا.نگارگر، داكترهاشم صاعد، جنرالرحمتالله صافی و... خالی است.
چرا. به استثنای «فرهنگیانی» كه در عرصه ادبیات و مطبوعات و تبلیغات جان سگ را برای روس ها و پوشالیان كندند و حالا هم در برابر خاینان بنیادگرا سر تسلیم فرود آورده اند، هیچ فرد آگاه و شرافتمندی فعالیتهای آقایان و خانمهای «فرهنگی» را «غیرسیاسی» و «ناب فرهنگی» نمی پندارد.
به نظر ما، آقای رهنورد زریاب در اولین تلاشهای بندگیش به منظور زیرزدن شخصیت وكارنامهی ناپاكش،خواسته تابا ترسیم چهرهای معصوم از سیاوشكسرایی از وی صابونی ساخته و با آن داغهای سیاه همدستی خودش با میهنفروشان پرچمی و خلقی را بشوید، غافل از آنكه «صابون» آلودهای را بكار گرفته كه كف نداشته و قادر نیست آنهمه چرك و لكهی سالهای سال كله جنباندن با میهنفروشان و مالكان روسی شان را بزداید.
نویسندهی ما فراموش میكند كه حتی اگر خاطرههایی از دیدار با این و آن شاعر انقلابی را مینوشت كه «خندههایی نمكین و مقداری هم محجوبانه» بیشتری هم نسبت به كسرایی میداشت، باز نمیشد زخم ناسور نوكر بودنش در رژیم پوشالی و نگونساری نشان و مدال گرفتن از روسها و سگان شان را بپوشاند چه رسد به نوشتن خاطرههایی از سیاوشكسرایی كه شاعر درجه یك حزب خاین توده بود؛ برای احزاب میهنفروش پرچم و خلق شعر گفت؛ در اوج سوختن میهن و مردم ما زیر پایتجاوز كارانروسی،برایالمپیك مسكو شعر ساخت و حتی از ادای نقش رابط بین میهنفروشان پرچمی و خلقی و حزب میهنفروش خودش ابانه ورزید.
اكنون ببینیم نویسندهی ساده دل بیچارهی ما كه فراوان قسم و قرآن میخورد كه «كارت حزبی» نداشته و بناءً نباید در عداد پرچمیها یا خلقی به حساب رود، چگونه با لحنی داغتر و وقیحتر از یك پرچمی سخن میگوید.
رهنوردها چرا گلسرسبد مجالس میهنفروشان بودند؟
سال ۶۲ یا ۶۳ بود ـ درست به خاطر ندارم ـ یك روز اطلاع یافتم كه برای دیدار با سیاوش كسرایی به تالار هوتل آریانا بروم. و رفتم. عصر روز بود. شماری از فرهنگیان ـ غالباً جوان ـ گرد آمده بودند و كادرهای بخش تبلیغ و فرهنگ حزب هم. و كسرایی هم آمد كه بر صدر مجلس جایش دادند. چشمهای درخشنده داشت. لبخندهایی نمكین و مقداری هم محجوبانه تحویل مان داد كه خیلی بهش میآمد.
آقای رهنورد، اگر شما علیالرغم نداشتن كارت حزبی، در جیب كوچك روسها و سگان آنان تشریف نداشتید پس چگونه و چرا از شما برای دیدار با عامل حزب خاین توده دعوت به عمل میآمد؟ اگر مهمانداران میهنفروش آن شاعرِ دلال شده، ذرهای بو میبردند كه جناب شما با تجاوزكاران روسی، حزب دست نشانده یا حزب خاین توده، سر مویی مخالفت واقعی دارید به آن تالار دعوت تان میكردند؟
آن «شماری از فرهنگیان» كیها بودند؟ آنان هم شرف و وجدانی بهتر از شما نداشتند كه اولاً از سوی روسها و سگان دعوت میشوند و بعد هم همگی شادی مرگگ شده و با افتخار در تالار حضور می یابند. اكثر این «فرهنگیان» همانهایی اند كه اكنون خود را به بنیادگرایان می فروشند. شاید به این «دلیل» معمول ولی مسخره و پوچ متوسل شوید كه اگر خود یا آن «فرهنگیان» در مجالسی از آن قبیل شركت نمیجستید، كارتان به زندان و حتی اعدام میكشید. جان مطلب همین جاست. علت اینكه شما و شركاء را متهم به رندی و دروغگویی میكنیم همین است. اگر شما همانند مثلاً همدل تان بیرنگكوهدامنی صاف و پوست كنده میگفتید كه به ننگ ابدی داشتن دوستی با «اندیشه ورزان و پایه گذاران حزب دموكراتیك خلق» و «رهبران جهادی» مفتخرید و از آن احساس ذلت و سرافكندگی نمیكنید، ما نیز شما را فقط مزدوران حقیر «فرهنگی» آن خاینان میخواندیم و نه مضافاً دروغگویان و ریاكاران. ولی مسئله اینست كه هیچكدام شما آقایان و خانمهایی كه ۱۵ سال تمام در دامن روسها و سگان شان خفتید و مقام و مدال گرفتید و به جنگ مقاومت و به خون هزاران دلدادهی آزادیخواه این مرز و بوم با بی وجدانی غریبی پشت كردید، اكنون ناگهان خود را سمبلهای «مقاومت درونمرزی» (۲) در صحنه ادبیات و هنر، و نه چاكران پوشالیان بلكه متعارضان با آنان مینامید! (۳) ولی واقعیت اینست آقای رهنورد كه شما و همكاران نه به رغم علاقه تان بلكه با كمال میل در ضیافتهای میهنفروشان حضور مییافتید و میبالیدید كه هیچوقت نام تان از لیست «فرهنگیان»ی كه باید سروكله شان در آن گونه مجالس پیدا باشد، حذف نمیشود یعنی میبالیدید كه آدمهای مهمی به حساب میرفتید! اگر از این وضع حظ نمیبردید ممكن نبود كه از اول تا آخر كار میهنفروشان یعنی ۱۵ سال تمام این كثیفترین دست نشاندگان تاریخ را تحمل كرده، برای شان قلم بزنید، در مهمانیهای شان بنوشید و بخورید و بخندید و با حقارت خاصی جایزهها و نشانها و مدالهای شان را بپذیرید و با آنها فخر بفروشید. شما بهترین و كار آمدترین مهرههای «فرهنگی» رژیم به شمار میآمدید چون «كارت حزبی» نداشتید و این میتوانست به عنوان فاكت غیر قابل انكارِ «نفوذ» و «جاذبه» حزب بین كلیه فرهنگیان كشور مورد استفاده قرار گیرد.
پس شما كه حساب «شماری از فرهنگیان» را از حساب «كادرهای بخش تبلیغ و فرهنگ» حزب جدا میسازید كار بی فایدهای انجام میدهید. تنها و تنها آن فرهنگیانی شریف بودند كه آزار و شكنجه و زندان و مرگ را استقبال میكردند. اما با روسها و غلامانشان لحظهای هم نمیساختند و مؤید و مبلغ فرهنگ ضد مردمی یعنی فرهنگ حاكم میهنفروشان نمیشدند.
یاد تان باشد آقای رهنورد كه مردم ما از پس گردن تان گرفته و شما و همكاران را بسیار ساده با این استدلال پشت میز محاكمه مینشانند كه: فرق بین شما از یك طرف و مثلاً خاینانی چون كاوونتوفانی، فریدمزدك و عبدالهنایبی از طرف دیگر چه بود؟ كدام بیشتر برای میهنفروشان قلمك زد و بیشتر به ذلت دریافت جوایز مختلف گرفتار آمد؟ بیك كلام آقای «كارمند شایسته فرهنگ» كه همانقدر كه «لبخندهایی نمكین و مقداری هم محجوبانه»ی سیاوشكسرایی «بهش» میآید، همانقدر هم «بهتان» میآید اگر سچ و صریح و به وكالت از جانب همه «فرهنگیان» تسلیم طلب عضو اتحادیه نویسندگان وغیره بگویید كه: «ما از حزب بودیم و حزب از ما تا زمانی كه دولت و رهبر ما نجیب سقوط كرد. و آنگاه چون بی سرپرست ماندیم، لاجرم لبخند زدن وتعظیمدربرابر برادران بنیادگرا راپیشه كردیمتاماو قلممارا بخرند!»
آیا سیمای میهنفروشان «نجیبانه» نیست؟
در باب وضع كسرایی مینویسید:
بسیار سرحال معلوم میشد. با دل زندهگی و نشاط گپ میزد. سیمای نجیبانه و جذابی داشت كه بر بیننده اثری نیك و مطبوع برجای میگذاشت.
ببینید نویسندهی «چیره دست»، سال ۱۳۶۱ یا ۱۳۶۲ است یعنی سالی كه فاشیزم جمهوری اسلامی ایران چهره خونین و مخوفش را نمایانده؛ نشانی از آزادیهای اوایل انقلاب برجا نمانده، هزاران آزادیخواه در خیابانها یا در زندانهای تهران و سایر شهرهای ایران به شهادت رسیده اند؛ كلیه سازمانهای مخالف سركوب شده به استثنای حزب توده و چریكهای اكثریت. آن دو كاملاً به رژیم تسلیم شده و به مثابه سگان شكاری رژیم در بگیروببند آزادیخواهان انجام وظیفه میكردند.
بناءً كسی مثل سیاوش كسرایی كه به نمایندگی از حزب توده حزبی در حد حزب پرچم خاین و میهنفروش، در كابل سخنسرایی كند، باید هم «بسیار سر حال» و «دل زنده» و «بانشاط» باشد چرا كه توطئه حزبش در ایران گرفته بود. ولی یكچنین فردی فقط و فقط در چشم كور و كلوخی رهنورد زریابها كه اشغال افغانستان و سلاخی مردم فقیرش را در عشقِ مسند ننگین ریاست اتحادیه یا نشریهای مزدور و شركت در ضیافتها و سفرها به خارج و ... به فراموشی میسپرد، میتوانست «سیمای نجیبانه» داشته باشد كه «بربیننده» هم «اثری نیك و مطبوع بر جای میگذاشت».
شما اگر با تمام تارو پود وابسته به میهنفروشان نمیبودید، ممكن نبود كه قلم تان برای یك شاعر پرچمی ایرانی تبارِآلوده به خیانت، اینطور مستی كند. چرا ما باید بخود بقبولانیم كه جناب تان در سیمای یكی از سران حزب خاین توده یعنی سیاوشكسرایی «نجابت» را میبیند اما اگر گپ بر سر فرضاً بارق شفیعی، سلیمان لایق، اسداله حبیب، دستگیرپنجشیری، عبداله نایبی، ظاهرطنین و وطنفروشان خرد و كلان دیگر ازین قبیل باشد، ناگهان «غیرتی» شده، چشمان تان را «خون» گرفته و عین «نجابت» را در سیمای آن اراذل جنایتكار مشاهده نخواهید كرد؟ آنان چه گناهی بزرگتر از كسرایی دارند كه «جذابیت» سیمای «نجیبانه» شان كمتر از سیمای كسرایی «بر بیننده اثری نیك و مطبوع» برجای بگذارد؟
«كارمند شایسته فرهنگ» شما به آنان كه آنان به شما! شما هم پیمان و همدست با روسها و سگان شان، عمری را به خوبی و خوشی سپری كردید و شیدای سیمای «نجیبانه»ی یك عامل و همتای ایرانی شان هم میشدید و در نتیجه به نشانها و مدالها دست مییافتید. نمیدانیم دیگر چه جای باز هم آب در هاون كوبیدن و اكت غیر پرچمی بودن میماند كه باید ادامه دهید زیرا شما و نظایر تان را كه جنایتكاران بنیادگرا با همان گذشته ملوث خریدار اند؟
«بحث» با سایهی كسرایی
حین سخنرانی سیاوشكسرایی، همه گان، به ویژه اعضای حزب، خیلی به او احترام میگذاشتند و با تسلیم و رضای كامل به سخنانش گوش میدادند و سر میجنبانیدند و كیف میكردند.
شما اگر با تمام تارو پود وابسته به میهنفروشان نمیبودید، ممكن نبود كه قلم تان برای یك شاعر پرچمی ایرانی تبارِآلوده به خیانت، اینطور مستی كند. چرا ما باید بخود بقبولانیم كه جناب تان در سیمای یكی از سران حزب خاین توده یعنی سیاوشكسرایی «نجابت» را میبیند اما اگر گپ بر سر فرضاً بارق شفیعی، سلیمان لایق، اسداله حبیب، دستگیرپنجشیری، عبداله نایبی، ظاهرطنین و وطنفروشان خرد و كلان دیگر ازین قبیل باشد، ناگهان «غیرتی» شده، چشمان تان را «خون» گرفته و عین «نجابت» را در سیمای آن اراذل جنایتكار مشاهده نخواهید كرد؟ آنان چه گناهی بزرگتر از كسرایی دارند كه «جذابیت» سیمای «نجیبانه» شان كمتر از سیمای كسرایی «بر بیننده اثری نیك و مطبوع» برجای بگذارد؟آقای رهنورد، اگر تبرا جویی نكرده و از آن جمع زبون خود را مستثنی نسازید، باید یك راستگویی تان را نشانی نمود كه «همهگان به او (سیاوش كسرایی) احترام میگذاشتند و با تسلیم و رضای كامل به سخنانش گوش میدادند و ...»
همین جا هم كافی است كه شما منحیث فردی افشاء شوید كه اراده و غرور و وجدانش را باخته و در شرایطی كه مردمش زیر پای ماشین جنگی جنایتبار اشغالگران لگد مال میشود، از شنیدن حرفهای یك سخنگوی ایرانی تجاوزكاران روسی و سگهای وطنی شان، در باره هنر و ادبیات، «سر میجنبانیدید و كیف میكردید.» این از هركس ساخته نیست. بیحسی، بیعزتی و بی غیرتی فراوان میخواهد آقای رهنورد كه در آن اوضاع به مزخرفات شاعری بندهوار گوش داد كه اینك در كسوت دلال محبت اشغالگران میخواست خیانت بالاتر و تازهی حزبش مبنی بر همدستی با رژیم فاشیستی مذهبی ایران را نیز توجیه نماید.
با شناختی كه اكنون از شما داریم یقیناً اعتراض خواهید كرد كه در آن مجلس سكوت نكرده و گپ كسرایی را راجع به اینكه «در دوران شاه، مقامات با ارائه ابتذال و پوچی ـ عمداً و به نام هنر ـ مردم را فریب میدادند و مسحور میكردند (با) مثلاً بكت و یونسكو و چیغ بنفش و ...» رد نموده و گفته اید كه غیر از آنگونه آثار، كتابهای خوب هم منتشر میشد و هم اظهارات وی راجع به پدیدههای فولكلوریك را صحیح ندانسته و شرحكشافی در مورد داده اید!
و نمیدانید محترم « كارمند شایسته» كه این ادعای حقیرانه، طناب محكومیت دیگری بر گردن شماست. محكوم ساختن كسرایی در این و آن مسئله به اصطلاح ادبی و هنری بدون طرد و محكومیت سیاست خاینانهای كه تاآخر شعر و شخصیتش را میشكست، به اندازه یك پشكل هم اهمیت نداشت و ندارد. آن جنگ و جدال ادبی سوای برخورد به تجاوز شوروی به افغانستان و جاسوس رژیم خمینی شدن حزب خاین توده را، به زبان مردم ما در چشمان خود و كسرایی درآرید. اگر مانند یك افغان آگاه و با شرف شهامت میداشتید نباید سنگكی را ترسان و لرزان بر سایه كسرایی میزدید بلكه باید ماهیت او را برملا میساختید، باید از او میپرسیدید چگونه است كه پس از خیانتهای عظیم حزب توده باز هم باآن دارودسته رسوا است و چگونه است كه از سرودن شعر برای كنگره ۲۷ حزب خاین و متجاوز شوروی و عقآورتر از آن حتی برای «حزب دموكراتیك خلق افغانستان» هم شرم نمیكند؟ (۴)
البته ما میدانیم شما چنان از دل و جان تابع سیاست میهنفروشان و خاد بودید كه مطمئناً حتی در خلوت در خانهی تان هم ـ كه كسرایی چندین بار به آن سر زده بود ـ از آن حرفهای «خطرناك» به او نزدید. چرا؟ آیا از كسرایی می ترسیدید كه فوری به خاد خبر بدهد؟ یا وجدان در گرو رفقای میهنفروش تان اجازه آن «فضولی»ها را به شما نمیداد؟
و در جریان همین «قهرمانی» بحث با كسرایی است كه «نویسنده چیره دست وطن» چند دروغ دیگر میپراند.
اگر رهنورد وجدانی بیدار میداشت
و از این مقوله سخنهای دیگری هم گفتم كه البته آن كادرهای حزبی را هیچ خوش نیامد و هی با نگاههای منكر به سویم میدویدند ـ به ویژه كه كسرایی را به جای «رفیق»، «جناب» خطاب كرده بودم ـ انتظار داشتند كه كسرایی پاسخ كوبنده و دندان شكنی به من بدهد، كه برخلاف تصور ایشان ـ و برخلاف انتظار خودم هم ـ دیدم كسرایی مقدار بیشتری از آن لبخندهای نمكین و تا اندازهیی هم محجوبانهاش را تحویل داد و گفت: «شما درست میفرمایید...»
درست است كه «كادرهای حزبی» در مقابل اربابی چون سیاوش كسرایی، خود را بیمقدارتر از سگ می دیدند اما به هیچوجه نمیتوان قبول كرد كه آن سخنهای تان، «كادر»های خادی را «خوش» نیامده باشد. زمین قِر كرده بود و آسمان تِر و در آن جمع خاینان و تسلیم طلبان، شما نكاتی بدیهی را به زبان آورده بودید بدون آنكه مطلقاً هیچ جانبی از سیاست كسرایی و یا حزب خاینش یا مسكو و پوشالیان وطنی زیر سوال رفته باشد، پس به چه دلیل «فرهنگیان» و «كادر»های شكنجهگر «هی با نگاههای منكر» شما را باید میخورد؟ واقعیت اینست كه اگر شما كوچكترین غلطی كرده و نالهای ولو گذرا و جانبی از ضمیر یك میهنپرست از حلقوم بیرون مینمودید، خادیان حاضر در تالار همان دم ضمن نواختن چند سیلی بروی تان، از گوش تان گرفته از مجلس اخراجتان كرده و «كارمند شایسته فرهنگ» را در توقیفگاهی میانداختند تا بعد تحقیقات صورت گیرد.
انتظار تان از كسرایی هم كه احتمالاً «پاسخ كوبنده و دندان شكنی» به شما خواهد داد، سخت اشتباه بود. بنظر میرسد آن انتظار بیشتر ناشی از ترس، احساس حقارت و بیاعتمادی نسبت به خود در مقابل یك بادار «فرهنگی» بود، تا چیز دیگر. تقریباً درست همان حالتی كه مثلاً مقابل سلیمان لایق و میهنفروشانی همردیف وی به شما دست میداد كه مبادا در برابر شان دچار خطایی لفظی شده و مآلاً از «مقام» در اتحادیه یا «سباوون» افتیده و مغضوب واقع گردید.
كسرایی و مهماندارانش هرگز از آن حرفهای شما بدشان نمیآمد بلكه دهان شما را هم میبوسیدند، گو اینكه در آخر، كسرایی بجای قهر و بد خُلقی، «از آن لبخندهای نمكین و تا اندازهیی هم محجوبانهاش» را تحویل شما داد. آن مرده حرفهای پوك شما چاشنی آن گونه مجالس میهنفروشانه به شمار میرفت. كسرایی و مهمانداران خاینش از آن وحشت داشتند كه اگر در مجلس ناگهان فرد شرافتمندی پیدا شود و به سیاست پرخیانت او و حزبش و سگان بومی مسكو اشاره نماید، چه خاك بر سركنند. بلی آقای رهنورد، اگر آن فرد شرافتمند، شما میبودید یا واصف باختری، اكرم عثمان، بیرنگ كوهدامنی، داكترجاوید وغیره یاران «بیكارت» رژیم دست نشانده، قضاوت در مورد شما فرق میكرد و جای تان در كنار میهنفروشان و بنیادگرایان خاین، در تف دانی تاریخ نمیبود.
دلیل دیگر چشم كشیدن و «نگاههای منكر» مخدومان تان را كه استفاده از كلمه «جناب» بجای «رفیق» در خطاب به كسرایی ذكر نموده اید، از آن «دلیل»های پر كاهی، تصنعی و مسخره است كه احدی آن را جدی نخواهد گرفت. اول اینكه گفتن و نگفتن «رفیق» چه جرأت میخواست؟ شما اگر هزار بار هم كسرایی را «رفیق» خطاب میكردید ولی مثل یك وطنپرست در برابر او زبان میگشودید، شاید میتوانست اهمیتی داشته باشد. ولی حال كه در آن مجلس او را با كلمه «جناب» مخاطب قرار داده اید لیكن لرزیده اید كه حرفی آزادیخواهانه به زبان آرید، این هیچ تاجی ولو آهنی هم برسر فارغ از سودای مردم شما، تلقی شده نمیتواند. دوم اینكه «كادر»های فرهنگی و غیر فرهنگی حزب میفهمیدند كه شما نه آنقدر بیادب هستید و نهبیسواد كه برای بادار كسرایی خطاب نامناسبی كنید و «جناب» نامیدن، خوب یا زشت، عادت شما بوده (۵) و برای آنان هیچ اهمیتی نداشت كه حتی رهبر تان نجیباله را هم «جناب نجیب» بخوانید، اما مهم این بود كه بندهاش باشید و آنقدر عزت نفس نداشته باشید كه دریافت جایزهها و نشانها از دست هرزهی او و یا صاحبان روسیش را بیشرافتی و مرگ بپندارید.
در فرصتهای دیگری هم از وجدان خفتهی نویسنده «چیره دست» ما ندایی هر چند آرام و زیرگوشی برنخاسته است:
آن روز هم كسرایی سخنرانی كوتاهی ایراد كرد. او از یك رهگذر محفل را ستود و گفت لازم است آدمهای شایسته تجلیل و تبجیل شوند. اما از رهگذر دیگری انتقاد كرد و گفت كه حاضران این محفل همه دكتر زیار را میشناسند و دكتر زیار هم حاضران را میشناسد. بهتر میبود اگر مردم به این محفل راه مییافتند یا این محفل را در میان مردم برگزار میشد تا آنان دكتر زیار را بشناسند و از كارها و اندیشههایش آگاهی یابند.
اگر عنان اراده و تفكر نویسندهی ما در اختیار پوشالیان قرار نمیداشت، باید به شاعری كه نمیفهمید یا تجاهل مینمود و به خود اجازه آن درفشانیها را میداد حالی میكرد كه اگر «مردم» به آن محفل میهنفروشان راه داده میشدند یا محفل در میان آنان برگزار میشد، آنگاه، محفل و محفل داران و مهمانان و منجمله سیاوشكسرایی و هر تودهای و اكثریتی خاین دیگر و تمامی «فرهنگیان» پیر و جوان در آتش خشم و گلولهی مردم قیام كردهی ما میسوختند و آقای داكتر بحاراحمد زیار نیز شادی جشن پنجاهمین سالگرد تولدش را باخود به گور می برد. «كارمند صاحب شایسته فرهنگ»، چرا با كسرایی در مورد آن توهم احمقانهاش گپ نزدید؟ چرا به او نگفتید كه روشنفكران وطنپرست و آزادیخواه ما كه او را بخاطر «آرش كمانگیر» و سایر شعرهای خوبش دوست میداشتند، پس از آن كه به سخنگوی حزب خاین توده بدل میشود و مرداری را به جایی میرساند كه وظیفه دلالی بین كابل، حزب توده، چریكهای اكثریت و مسكو را هم به عهده می گیرد، به او در حد سلیمان لایق و اسداله حبیب و كاوون طوفانیو سایر میهنفروشان شاعر، ارزش قایل اند و نه بیش؟
اینگونه حقایق را به رخ شاعر حزب توده نكشیدید، چون مطمئن بودید كه دیگر از آن «لبخندهای نمكین و تا اندازه یی هم محجوبانه» تحویل تان نداده بلكه بر عكس اولاً شما را زیر مشت و لگد میگرفت و بعد هم پیش خاد و یا مستقیماً سفارت شوروی رفته و كار تان را یكسره میكرد؟ اگر تایید نمایید، پس باید او را به عنوان جاسوس خطرناك روسها و پوشالیان افشاء میساختید. اگر بگویید نه، آنگاه باید بپذیرید كه ذهنیت و شخصیت شما ـ با وصف نداشتن كارت!ـ با ذهنیت و شخصیت میهنفروشان تفاوتی نداشت؛ شما همانقدر شرافت و حیثیت داشتید كه آن جاسوسان جنایتكار.
كسرایی در كابل چه میكرد؟
این سوال را باید نویسنده جواب بدهد. لیكن او بكلی اظهار بیاطلاعی میكند:
نمیفهمیدم برای چه كاری به كابل آمده است و كجا زندهگی میكند. خودش در این مورد چیزی نمیگفت. از آن اعضای حزب هم كه همراهش میبودند، چیزی نمیپرسیدم، چون كه یقین داشتم چیز مهمی نمیدانند. ولی اگر میپرسیدم، حتماً چنان نشان میدادند كه میدانند، اما صلاح نمیبینند چیزی بگویند. كه این خودش آدم را حسابی عصبانی میساخت. گذشته از این، آن روزها از چپهای ایران در كابل زیاد بودند.
و پسانترها، همان طور كه بیخبر و ناگهانی آمده بود، بیخبر و ناگهانی هم كابل را ترك گفت و رفت و ندانستم به كجا رفت.
نتیجه اینكه ۱) سیاوش كسرایی آدم «بسیار مهمی» برای پوشالیان بود. ۲) اینكه «كارمند شایسته فرهنگ» با حمل چندین نشان و مدال روسها و سگان شان در گردنش، از كار و حتی جای زندگی او بویی نمیبرد و همراهان حزبیش نیز «چیز مهمی» درین باب نمیدانستند، پس آن سالها، كسرایی به حیث مهره اصلیای در دست مسكو در كدام بازیای از این ابرقدرت در منطقه به كار گرفته شده بود. ۳) خود كسرایی هم با آنكه چند بار به خانه «كارمند شایسته»، «رئیس اتحادیه نویسندگان» و «مدیر مسئول سباوون» آنهم «غالباً سر زده و بی خبر» رفت و آمد داشت، از «كار» و «جای زندگیش» در كابل به او (رهنورد) چیزی نمیگفت: چرا؟ مگر غیر از این میتوان حدس زد كه شاعر بدبخت به ذلت تقبل وظیفهای جاسوسی بین یكابر قدرت و سگهایایرانی و افغانیش نیز گردن نهاده است؟
جا داشت آقای رهنورد كه شما را این واقعیتهای نفرتبار و غمانگیز، این كه چگونه سراینده «آرش كمانگیر» به حرفهایش صادق نمانده و خود تیری در كمان امپریالیزم شوروی شده و گردهی مردم ایران و افغانستان را نشانه رفته، این كه چگونه شاعری نامدار به سرخی و سفیدهزدن به روی كثیفترین میهنفروشان پوشالی در جهان همت گماشته، «حسابی عصبانی» میساخت؛ این كه كسرایی پس از انجام مأموریت ننگینش، باز هم به شما بهایی قایل نشده و ندانستید كه از كابل كی و كجا رفت، باید شما را «حسابی عصبانی» میساخت و نه ادا و اطوار آن سگان كوچك خادی كه شاعر زبون را همراهی میكردند. راستی آیا شما از آن گونه عشوهها و سبكسریهای میهنفروشان واقعاً «حسابی عصبانی» میشدید؟ فكر نمیكنیم. زیرا شما عمری را در جلفترین مجمع اراذل «فرهنگی» دست نشاندگان یعنی اتحادیه نویسندگان تیر كرده بودید و یقیناً فرومایگیهای یاد شده اگر شما را مزه نمیداد لااقل نسبت به آنها معافیت پیدا نموده بودید و گرنه آنقدر محشور بودن با عبدالله نایبیها، لطیفپدرامها، لیلاكاویانیها، اسدالهحبیبها، عنایتپژوهانها، صدیقكاوون طوفانیها، واحدنستوهها وغیره پلیس شاعران و شكنجهگر شاعران، كار هركس نیست.
قابل توجه آن دوستداران كسرایی كه خیانتپیشه نیستند!
نویسنده «چیره دست» در جریان گلگشت پرمباهاتش در مسكو در سال ۱۳۶۶ به معیت دو «فرهنگی» دیگر روسها و رژیم دستنشانده (صدیقكاوون طوفانی و داكتر اكرم عثمان)، برای بار ثانی به دیدار كسرایی مشرف میشود كه البته با همان «لبخندهای نمكین و تا اندازهیی محجوبانهاش» مواجه میگردد و از صحبتهایش سه جمله به یاد ماندنی را نقل میكند:
در آن شب، كسرایی را تا اندازه یی سرخورده ومأیوس یافتم. از آن نشاط و دلزندهگی كابل اثر چندانی در او ندیدم. میگفت: «این جا همه چیز دگرگون شده. من خودم شنیدم كه گرباچف به ریگان، رئیس جمهور امریكا، میگفت "تَوَریش ریگان" یعنیرفیق ریگان... خوب، كه چی!»
آیا درك كسرایی بیچاره از جامعه خیانت زده و رو بهزوال اتحاد شوروی و رهبران مافیاییاش در همین سطح بود و واقعاً تازه فهمیده بود كه در آن «همه چیز دگرگون شده»؟ آیا اگر گورباچف به ریگان «تَوَریش» نمیگفت، شاعر وابسته به حزبی خاین، آن جامعه را «دگرگون شده» نمییافت؟
كاش «كارمند شایسته» در آن لحظه به یاد وطن اشغال شدهاش میافتاد و از كسرایی درباره تمایل مسكو به بیرون كشیدن تجاوزكارانش از افغانستان میپرسید تا چه جوابی میداد. كسرایی حتماً سروصدای «انتقاد» در داخل شوروی از لشكركشی به افغانستان و خروج از آن را، یكی دیگر از بارزترین نشانههای «دگرگونی» و فساد قبله آمالش میخواند!
جمله دوم:
این سخن كسرایی هم خوب به یادم مانده است كه گفت: «به شما توصیه میكنم كه تاریخ تان را مرور مجدد كنید. ما هم باید تاریخ مان را مرور مجدد بكنیم. همه چیز را باید از نو بررسی كرد. آری، همه چیز را و از نو!»
باز افسوس كه در آن جا كدام ایرانی یا افغان آگاه و باشرفی وجود نداشت كه بگوید: آقای كسرایی، بجای تاریخ بهتر است خود تان را «مرور مجدد» كنید كه چه شد كه از اوج یك شاعر مردمی بودن به حضیض سخنگوی حزب خاین توده و عامل شوروی شدن سقوط كردید و از آن ورطه هم به لجن همكاری با فاشیستیترین رژیم بنیادگرای جهان فرو رفتید. شما حق ندارید به كسی «توصیه» بفرمایید؛ مناسبترین توصیه هم به خود و حزب تان اینست كه صریح و ساده بخواهید از خیانت دست بردارند. به دوستان افغان تان نیز ارزنده ترین نصیحت و وصیت اینست كه آنان را از ادامه میهنفروشی و خیانت زیر نام «ادبیات و هنر» برحذر داشته و با توجه به تجربه و سرنوشت سیاه و رقتبار خود، آنان را به هر چیزی كه باور داشتند قسم میدادید كه اگر حكومت پوشالی شان سرنگون شود و احیاناً بنیادگرایان روی صحنه بیایند، برای دومین بار خود را نفروشند و آنهم به آن جنایتكاران پلید. آری «همه چیزها را باید از نو بررسی كرد» اما در محراق این «بررسی» مطلقاً باید این مسئله قرار داشته باشد كه بعضیها چگونه اول مبارز و عدالتجو میباشند ولی در نیمه راه به خیانت گراییده و به تمامی آرمانهای آزادیخواهانه و انسانی شان پشت كرده و درین نقطه هم متوقف نمانده به تبانی با بنیادگرایان پلشت و تبهكار میپردازند.
به راستی افسوس كه كسرایی از هیچ زن و مرد وطندوست و نجیب افغان، حرف لازم را نشنیده از جهان رفت.
و وجیزه سومی در حقیقت مهر باطلهی نكبت انگیزیست كه سیاوش كسرایی بر خود زده است و شاید تاكنون جز دوستان میهنفروش افغانش، كسان دیگری از آن آگاه نباشند.
یكی دو بار متوجه شدم كه وقتی از ایران صحبت میكرد، بغض ضعیفی در گلویش میپیچید و او میكوشید آن را پنهان كند. و سر انجام هم پاك و پوست كنده گفت: «من فقط آرزوی روزی را دارم كه امام عفو عمومی اعلان بكند و من برگردم به آن جا، به ایران!»
آه، چه تباهی و حقارتی! شاعری كه زمانی گفته بود «سگ رامی شدهایم، گرگ هاری باید»، اینك بجای «گرگ هار» شدن، در سطح دونترین «فرهنگیان» تسلیم طلب وطنی ما، «سگ رام» شده و در پای «امام» چونگس می زند!
طبیعتاً برای «كارمند شایسته» كه هیچگاهی در زندگی، حتی در لفظ هم كه شده لاف «گرگهار» شدن را نزده و همیشه ازین كه نمكخوار مرتجعان و پوشالیان بوده شكر خدا را بجا آورده، آن استغاثهی ذلیلانهی كسرایی مسئلهای نبوده بلكه بر عكس در دلش نشسته است:
من خیلی متأسفم كه در آن هنگام غصة بزرگ او را درك نكردم، و حالا كه خود به درد او گرفتار شده ام ـ درد غربت ـ میدانم كه او چه میكشید. هرچند غصه و رنج او یك سر دیگر هم داشت: او به چشم سر میدید كه كاخ آرمانهای دیرینهاش ـ دژ سوسیالیزم ـ آرام آرام فرو میریزد و از هم میپاشد.
آه، چه تباهی و حقارتی! شاعری كه زمانی گفته بود «سگ رامی شدهایم، گرگ هاری باید»، اینك بجای «گرگ هار» شدن، در سطح دونترین «فرهنگیان» تسلیم طلب وطنی ما، «سگ رام» شده و در پای «امام» چونگس می زند!دروغ نگویید آقای رهنورد. كسی غصه دار و بیمار وطنش میشود كه قبل از همه، آن را رها از اسارت خونآلود فاشیزم مذهبی بخواهد. در غیر آن برای كسرایی و كسراییها كه چشم براه «اعلان عفو عمومی» از سوی «امام» باشنـد، « غصه بزرگ » بیمعنی است، زیرا اگر رحمت «عفو عمومی امام» از آنان دریغ گردد، بخوبی بلدند كه چگونه با توبه نامهای از نوع «معراج مؤمن» استاد نرشیر، خود را به پای رژیم افگنند تا نهایتاً «شادی بزرگ» را جاگزین «غصة بزرگ» سازند. مگر كسرایی و همفكران در اینگونه جامه بدل كردنها، از جاسوس «شاعران» وطنی نظیر ناصر طهوری، ضیارفعت، لطیف پدرام، اسداله حبیب و... دست كمی داشتند كه نتوانند بدون تحمل رنجِ انتظار «عفو عمومی امام عزیز» چرخشی زده و از كاسهلیسی روسها به مردار خواری فاشیستهای بنیادگرا رو بیاورند؟
ازینها گذشته معلوم نیست كسرایی چه مشكل جدی با رژیم امامش داشت كه با فرار از ایران مجبور به تحمل «غصه بزرگ» شود؟ مگر حزب خاینش به پادو بیمزد جمهوری اسلامی بدل نشده بود؟ اگر آن جاسوس پیشگان «شاعر مشرب» قبلالذكر وطنی، برای خاینان جهادی «نامطلوب» تلقی میشدند، میتوان گفت كه كسرایی هم برای «امام» و دولتش چندان عنصر «مطلوب» به شمار نمیرفت!
شما «كارمند شایسته فرهنگ» وطن هم خدا نكند كه به «درد او گرفتار» شده باشید. شما و همنفسان ـ كه برخی از نمایندگان آنان را در «پیامزن» افشا نموده ایم ـ خود را به هزار شوق باپشتوانهی «كارمند عالی مقام دولت سابق افغانستان» با صدها چال بازی به اروپا و امریكا و آسترالیا رسانیده و از آنجاها هم با بیشرمی خاینانهای به تبهكاران بنیادگرا صلوات فرستاده، در برابر آنان ضجه وزاری میكنید، «برادران» را به صلح و آشتی فرا میخوانید تا یكدست و نیرومندتر خنجر بیداد و بیناموسی شان را تا استخوان مردم فرو برند و حتی روسپیوارتر از ا.نگارگر و هر روسپی سیاسی دیگری از دهان نبیمصداق علیه زنان ستمدیده میهن ما فریاد میزنید (۶). و آنوقت از «درد غربت» كاذبانه ناله سرمیدهید! آقای «كارمند شایسته»، شما و امثال تان چرا «افغانستان اسلامی» شده را ترك گفتید؟ آخر شما كه از تبسم مقابل بنیادگرایان از جنس جهادی و طالبی و شیعه و سنیاش، خود را خسته و مانده ساختید، چرا «برادران» را در جهاد شان تنها میگذارید؟ البته آنان به جیره خواران قلمزن یا «دیپلمات» و مبلغ در كشورهای غربی نیاز دارند اما بهر حال شاید خدمتگذاری زیر ریش آنان لذت دیگری داشته باشد، این را از همرزم تان لطیف پدرام بپرسید.
راجعبه «سردیگر»آن «غصه ورنج»كسرایی باید گفت، درست است كه او شاهد انفجار قبله آمالش بود، ولی آقـای رهنورد خود شما چطـور؟ مگـر سقوط رژیم میهنفروش كه ۱۵ سال سایـهی آن را غنیمت دانستید و در مقـابل این اطـاعت و تسلیـم به نشـانها و انعامها و مخصـوصاً لقب پرشوكت و شان «كارمند شایسته فرهنگ» نایل شدید، «سردیگر» «درد غربت» شما را نیز تشكیل نمیدهد؟ مگر شما با كسراییها، لطیفناظمیها، عبدالهشادانها، ظاهرطنینها، لطیفپدرامها، اكرم عثمانها، فریدمزدكها و... از یك سرشت نیستید؟ مگر شما به «نشانهای
افتخار» بیشتری نسبت به بسیاری از آنان نرسیدهبودید كه حالا به «درد» مضاعفی گرفتار نباشید؟
«دژ سوسیالیزم» كسرایی و دژ پوشالی رهنورد زریاب
نویسنده «چیره دست» پیوسته تقلا میورزد با ادعای «بیكارت» بودن «معصومیت»ش را به اثبات برساند، اما از یاد میبرد كه هیچگاه دستش را از دامن حزبیهای «كارت دار» رها نمیكند، در ایام مشعشع تفرج در شوروی و ملاقاتها با اربابان تجاوز كار روسی، او ركابدار میهنفروشانی مثل كاوون طوفانی است و در ایامی كه به مجرد انفلاق رژیم پوشالی به مسكو پناه میبرد، باز هم نمیتواند از یاران میهنفروشش مثل بارق شفیعی دل بكند.(۷)
«من فقط آرزوی روزی را دارم که امام عفو عمومی اعلان بکند»زمستان سال ۱۳۷۲ فرا رسید. در آن زمستان، من باز هم در مسكو بودم. روزی شاعر معروف ما، بارق شفیعی ـ و همدبستان كسرایی در اندیشه و ایدیالوژی ـ از كسرایی یادی كرد و گفت كه او هنوز در مسكو است. شماره تیلفونش را گرفتم و شب بهش تیلفون زدم.
مقصود اصلی جملهی بالا خطاب كراهت انگیز و در عینحال كودكانهی نویسنده «هوشیار» و «موقع شناس» ما به بنیادگرایان بومی و ایرانی است، یعنی كه وی با كسرایی تودهای و بارق پرچمی همایدیولوژی نیست!! یعنی «حلال» ثابت كردنش به دژخیمان اسلامی كه فكر میكند او را «حرام» میشمارند!!
مردم ایران در عكسالعمل به یكچنین حقهبازیهای كهنه میگویند: «خر خودت هستی»!
باری، ما بیشتر به مسئله نمیپردازیم چرا كه در شماره ۴۵ «پیام زن» به حد كافی روی آن گپ زده و «كارمند شایسته» را توجه داده ایم كه وقتی شوق به این گونهحاشاكردنهابه كلهاش میزند باید یادش نرودكه در اثر سنگینی نشانها و مدالها و كیسههای پول نقد اعطایی روسها و چاكران به گردنش، سرش نزد مردم خم است.
حالا ببینیم پس از دومین دیدار با صاحب «لبخند های نمكین و تا اندازهیی هم محجوبانه و چشمانی كه برق میزند» چه چیزی را بازگو میكند:
این بار كسرایی را بسیار شكسته یافتم. شاید من هم در نظر او شكسته آمده بودم. جسماً و روحاً شكسته شده بود. اصلاً آدمی در یك مرحله زندهگی زود شكسته میشود. به خصوص اگر غصه و درد هم بخورد. او بیمار بود. مثل این كه بیماریش جدی هم بود. خوب میدید كه دیگر از آن كاخ آرمانهایش، از دژ استوار سوسیالیزم، چیزی باقی نمانده است. این كاخ باخاك برابر شده بود و تند باد تاریخ گردو خاكش را با خود میبرد. هیهات ... چه رنجی!
این حدیث نفس خودتان است آقای رهنورد. همه برباد رفتگی را صرف ازآن كسرایی ندانید به اضافه اینكه او بیمار هم بود. اگر تن و جان او زیر آوار یك «دژ» میشكست، ایمان شما با پف شدن «دژ استوار سوسیالیزم» و «دژ نا استوار میهنفروشان» هردو، كوچ كرده وخود را مانند كلیه «فرهنگیان» مماشات گر و تسلیم طلب اتحادیهی ننگین نویسندگان تان در برهوت خوفناك ناامیدی، بی سرپرستی، بی مقامی و بیمردمی احساس كردید. بلی «آدمی در یك مرحله زندهگی زود شكسته میشود» و اگر دارای اندك غیرت باشد خودكشی میكند وقتی ناگهان دریابد دیگر دولت و رهبرانی نمانده كه بر سرش دست نوازش كشیده نشان و مدال بر سینهاش سنجاق كنند؛ به لقب آكادمیسین، محقق یا «كارمند شایسته فرهنگ» مفتخرش سازند؛ رئیس فلان اتحادیه و بهمان نشریه خود مقررش دارند؛ كتابهایش را چاپ كنند، برای عشق ومستی به خارج بفرستندش و...
«هیهات ... چه رنجی!»
واقعاً ازین رنج هیچ انسانی زنده بر آمده نمیتواند مگر آنكه تا اندازهای از شرف و اعتماد بخود برخوردار باشد و با طلب پوزش از مردم بدون اما و اگرهای حرامزادهوار و روشنفكرانه، به مبارزهی قاطع و تابه آخر علیه خاینان بنیادگرا و مالكان خارجی شان بپیوندد، یا آنكه به مرحلهی نوینی از فرومایگی و غداریش یعنی عرضه كردن خود به بنیادگرایان چشم دوخته باشد.
«كمونیستها دروغگو هستند» یا نوكران «فرهنگی» میهنفروشان؟
آن شب ـ و نمیدانم چراـ با گستاخی تمام به او گفتم كه كمونیستها دروغگو هستند و من هرگز جوی از صداقت در آنان ندیدهام.
آقای رهنورد، اگر شما و همردیفان تا آخر عمر، از این هم حقه بازانه تر، وقیحانه تر، داربازانه تر و مداری گرانه تر بکوشید تاریخ متعفن و داغدار خدمت خفتبار تان به میهن فروشان را کتمان و توجیه نمایید، سند بالا و امثالش تمام رشتههای شما را پنبه میکنند.نه «كارمند شایسته»، این را دیگر با هیچ قسم و قرآن تان نمیتوان قبول كرد كه شما اینقدر بینزاكت، بیادب، ناسپاس، نمك خوار و نمكدان شكن و بالاخره اینقدر بوغمه و بیربط پورته كن باشید كه به سیاوش كسرایی بگویید «كمونیستها دروغگو هستند و جوی از صداقت در آنان» ندیده اید. آخر چرا اینچنین بیتربیتی و بیحیایی؟ خود هم اعتراف میكنید كه «نمیدانم چرا». اگر همه «كمونیستهادروغگو» هستند، از همین بیچاره كسرایی كه گویا از نظر «تیزبین» و «دقیق» شما حتماً شش قاطه «كمونیست» بود در طی چندین سال آشنایی چه دروغی و چه عدم صداقتی دیده بودید؟ اگر راست میگویید چرا مهربانی ننموده و افشا نساختید كه پشت آنهمه «لبخندهای نمكین و تا اندازهیی محجوبانه و چشمهایی كه میدرخشیدند» دروغگویی پنهان است كه حتی «جوی صداقت» ندارد؟ باز چطور است كه شما آقای دروغگو شناس و صداقت سنج، پشت این زبده «كمونیست»های دروغگو و فاقد جوی صداقت (لااقل كسرایی و بارق شفیعی) را در مسكو هم ایلا نكرده از دروغها و فقدان صداقت شان به وجد آمدید؟
نه، نه «كارمند شایسته» محترم، تصور نمیكنیم آن گستاخی را در برابر شاعر «كمونیست» مرتكب شده باشید زیرا كه مطمئنیم در جواب سیلی سختی بروی شما حواله كرده و میپرسید «از دیگران تیر، من كسرایی چه دروغی به تو آدم احمق و مفتری گفته و چه عدم صداقتی به خرج داده ام كه اینطور بیمورد دشنام می دهی؟»
«كارمند شایسته»، حالا كسرایی نیست و بین خود هستیم، از كی به اینسو و چگونه به «دروغگو» و «ناصادق» بودن «كمونیستها» یعنی عمدتاً همان مخدومان و دوستان میهنفروشان پرچمی و خلقی تان و مالكان كرملین نشین شان، پی بردید؟ آخر آنان كه شما را از پلچرخی كشیده، اشكهای تان را پاك نموده، ناز تان داده و تا وقت زوال شان شمارا همچون گلگلاب در حضانت خود گرفته، هرچه لقب و نشان و جایزه مخصوص نوكران خود در سطح شما را داشتند ارزانی تان كردند و شمارا به چوكی ریاست هم نشاندند؟ آیا چوكی كدام وزارت را وعده داده بودند و به آن وفا نكردند؟ آیا روسها قول داده بودند مبلغ كلانی را برای تان میپردازند یا مستقیماً شما را به مقامی در كابل نصب میكنند ولی بعد بدقولی كردند؟ اگر هیچكدام اینها نه پس میهنفروشان و صاحبان را با مثالهای از دروغ و عدم صداقت شان و برخورد خود تان با آنان را معرفی و توضیح نمی فرمایید؟
نه.هرگز.هرچه عمیقتر بنگریم، بیشتر متقاعد میشویم كه شما ولو هم «حسابی عصبانی» شده باشید، با آن «گستاخی» مقابل كسرایی حرف نزده اید. پس دلیل این دروغ نویسی چیست؟
دلیل و در واقع ضرورتش همان نكتهای است كه پیشتر به آن اشاره رفت. شما همانند سایر «فرهنگیان» سازش پیشه و مشاطهگر باندهای بنیادگرا و مالكان، در این «مرحلهی نوین» خود فروختگی، در عصر ایمانآوری روشنفكران ایمانباخته به «نظم نوین جهانی»، خود را ملزم به ارائه هر نوع دروغ و تحریف و تظاهر و ابتذال می دانید: شما پرچمیها، خلقیها، حزب تودهایها و اربابان روسی شان را میهنفروش، جاسوس، خاین و تجاوزكار نه بلكه «كمونیست» مینامید و از «امام» یاد میكنید (كه بلافاصله تایید فتوای «امام» در مورد قتل سلمانرشدی توسط همتای تان قهارعاصی را در ذهن آدم تداعی میكند) و هم به ماهنامهای «امامی» مثل «كلك» مینویسید (۸) تا اولاً طبق اصول «نظم نوین جهانی» خود را از كلنتن و یلتسین هم «ضد كمونیستتر» به نمایش بگذارید ونیز برای همه باندهای بنیادگرا چه از جنس شیعه و چه سنی و چه جیرهخوار ایرانی، پاكستانی، عربستانی یا امریكاییش، خود را «كارآمد» نشان دهید كه تا دیر نشده بشتابند و جهت مخصوصاً ارتقای عظیمتر فرهنگ جهادی و طالبی از فیض وجود یك «كارمند شایسته فرهنگ» بهرهمند گردند!
آیا آنچه را گفتیم قبول خواهید كرد؟ بهر حال این زیاد مهم نیست چون قبول آنها شما را به انتقاد بیرحمانه از شخصیت و كارنامهی آلودهی تان در ۱۵ سال گذشته نخواهد كشاند كه یگانه اقدام شرافتمند از سوی شما و امثال شما به حساب خواهد رفت، مهم این است كه «حسابی عصبانی» نشوید بلكه بكوشید ثابت نمایید كه اگر چه «كارت» نداشتید ولی بحمداله شرافت داشتید و بناءً هیچگاه در خدمت اشغالگران و میهنفروشان نبوده اید؛ كه فرهنگ و سیاست به هم ارتباطی ندارند و اشغالگران و پوشالیان در «صف مرصوص ِ» «فرهنگیان» عضو اتحادیه غرور برانگیز نویسندگان و هیئتهای تحریر پارهای از نشریات زیر نظارت دستگیر پنجشیری یا سلیمان لایق نظیر «ژوندون» و «سباوون» كوچكترین اثری نگذاشته و آنان تا آخرین لحظه كه پدران پوشالی هر طرف متواری شدند، به بارور ساختن فرهنگ مشغول بودند بطور نمونه كلمههای «خوانش» و «بیشترینه» را توانستند در دهان فرد فرد دست اندركاران «فرهنگی» اندازند كه خوشبختانه از جانب برادران جهادی هم به نیكویی مورد استقبال قرار گرفت؛ كه با این لحن و مضمون در «كلك» نوشتن، به معنی عشوهگری مقابل بنیادگرایان نبوده بلكه نوشتن با مایههای اخوانی از قدیمالایام شیوه كار تان را میساخته و خود میرساند كه «در اندیشه و ایدیولوژی» بیشتر «همدبستان» با «شهید مظلوم مزاری» و «معصوم مظلوم گلبدین» و «امیر ربانی» هستید تا بارق شفیعی و كسرایی؛ و بالاخره بكوشید ثابت كنید كه ما اشتباه میكنیم و شما تا پایان عمر به ننگ در راه شرف سوز ا.نگارگر شدن (كه چشم و پای امیرالمومنیناش را بوسید)، فاروق فارانی شدن (كه در عهد جلادان اخوانی با پشت كردن به شعر مردمی و مقاومت، در گرداب نوشتن شعر جنسی و مطالب باب دندان اخوان و سایر مرتجعان گم شد)، قیومبیسد شدن (كه از یك كمیدین خوب، با تقلید شكلیات حفظ اطوار پرچمی به صورت سخنگوی خیلی «جدی» جنایتكاران دوستمی در آمده است)، لطیف پدرام شدن (كه به قومندانی در ساحه «فرهنگ» خادی ـ جهادی اكتفا نورزیده و به قول و همدمش داكترعسكر موسوی، قومندان نظامی بنیادگرایان شده است)، بزرگ علوی شدن (كه در آخرهای عمر تسلیم رژیم «امام» شد)، بیرنگ كوهدامنی شدن (كه در چشم دریدگی اعتراف به رابطه داشتن با میهنفروشان درجهیك پرچمی و خلقی و خاینان مختلف بنیادگرا، تاكنون گوی سبقت از شما و كلیه «فرهنگیان» كلان شده و تعلیم یافته در اتحادیه نویسندگان پوشالیان را ربوده است) و... گام نخواهید گذاشت و با انصراف از اینگونه خاطره نویسیهای مجعول و بنیادگرا پسندانه، از پیشروی به «مرحله نوین» خیانت، یكبار و برای همیشه باز خواهید ایستاد. یعنی خلاصه ثابت كنید كه چون شما حیثیت و كرامت داشتید، كارت حزبی نداشتید و نه اینكه چون اولی را نداشتید به دومی هم نیازی نبود و اكنون هم هر نوع مرگ را نسبت به همكاری یا سكوت در برابر بقایای پوشالیان و جلادان بنیادگرا ترجیح میدهید. این امری خیر و مبارك است آقای رهنوردزریاب و چه بسا تعدادی دیگر از نویسندگان و شاعران كه نشانی از عزت نفس و آزادی دوستی در آنان موجود باشد، به شما تأسی جویند.
و اگر این توان را در خود نمیبینید، پس تراژدی مردی را بپردازید كه وقتی اژدرهای سرخپوش به سرزمینش تجاوز كرد او به آن خوشآمد گفت و بعد كه گم شدند و مولودات را قایم مقام تعیین كردند، او سینه چاكتر از قبل خود را خاك پای آن طفیلیها ساخت، و سرانجام كه سرزمین جهنمی شدهاش زیر پای اژدرهای سبز پوش خرد و خمیر شد، او هم بیمحابا لبخند زد و تملق گفت و بیرق سبز و سفید در دست گرفت. لیكن حین این آخرین رقصیدنش به ساز خون آشامان سبزقبا كه خود را بشدت نفرین شده و مطرود مردم ناكام و نزارش دید، از فرط عذاب و جدان و احساس تنهایی، اول ورقه «كارمند شایسته فرهنگ» و مدالها ونشانهای یادگاریرا بهامواج رود سن سپرد وسپس ازبالاترین نقطهیبرج ایفل خود را به پایین افگند! و در وصیت نامه ای كه از جیبش پیدا شد نوشته بود:
«فرهنگیان عزیز اتحادیه نویسندگان جمهوری دموكراتیك افغانستان و اتحادیه اسلامی نویسندگان جمهوری اسلامی افغانستان! ما و شما به یك اندازه در خدمت وطنفروشان و جلادان مختلف بوده ایم. اگر پس از اینهمه خیانتكاری، هنوز هم عرضهی رد و طرد گذشته را ندارید، به عنوان پیشكسوت تان به شما توصیه میكنم كه انتحار را به مرگِ زیرِ سیلِ تف و لعنت مردم ترجیح دهید كه حسابی شرمآگین و شكنجهاش هزاربار بیشتر است»!
ژوندون
مدیر مسئول: واصف باختری
معاون: ثریاصدیق
هیئت تحریر:
پوهاند جاوید، پوهاند زیار، دكتور اسدالله حبیب، محمد صدیق روهی، اعظم رهنورد زریاب، عبدالله نایبی، محمد صدیق كاوون توفانی، عبدالرحیم اوراز، خداینظرسرمچار و واصف باختریآقای رهنورد، اگر شما و همردیفان تا آخر عمر، از این هم حقهبازانهتر، وقیحانهتر، داربازانهتر و مداریگرانهتر بكوشید تاریخ متعفن و داغدار خدمت خفتبار تان به میهن فروشان را كتمان و توجیه نمایید، سند بالا و امثالش تمام رشتههای شما را پنبه میكنند.
زیرنویس عکس زریاب و کسرایی:
"من فقط آرزوی روزی را دارم كه امام عفو عمومی اعلان بكند"![]()
آقای رهنورد، آیا شما و شركاء از نام تان بر پیشانی نشریات پوشالی با آن محتوای كثیف و خاینانه، فقط «حسابی» كیف میكنید یا قدری هم احساس شرمساری؟
_________________________
(۱) این «خندههایی نمكین و مقداری هم محجوبانه» كسرایی آنقدر نویسنده زبردست ما را گرفته بود كه بار بار نوشتهاش را با آن آذین بسته كه در نتیجه سوگنامه را هم «نمكین» ولی شدیداً «نامحجوب» ساخته است!(۲) رجوع شود به مقاله «داكترجاوید، از قهارعاصی تا سمنك پزی از سمنك پزی تا كجا؟»، «پیامزن» شماره ۴۴
(۳) واصف باختری در شبنشینیای كه فاروق فارانی بر سر جنازههای مردم كابل برایش ترتیب داده بود و صیت رسواییاش در همه جا پیچید، میگوید: «شما میدانید كه همراه هیچكدام ازینه ا(بارق و لایق) من هیچگونه تعلق سیاسی ندارم و نداشتهام و برعكس تعارض سیاسی بسیار بوده و تعارض فكری بسیار زیاد بوده»!!
(۴) هر دو شعر در «پیوند» دفتر شعر سیاوشكسرایی از انتشارات حزب توده ایران، آمده است.
(۵) «كارمند شایسته فرهنگ» فراموش میكند كه در نامهاش به مجله «كلك» مینویسد: «دانشمندگرامی، جناب علیدهباشی، السلام علیكم!» و در خانهاش كه با كسرایی تنهاست به او میگوید: « جناب كسرایی، ما اتاق غذا خوری نداریم و...»! آیا در هر دو مورد قصد ایشان به قول داكتر جاوید «مقاومت درون مرزی»بوده است؟
(۶) نبی مصداق پس از زیارت امیرالمومنیناش گفت:« ممكن یك تعداد زنان كه فاحشه هستند یا در "خاد" كار میكردند متاثر باشند لیكن دیگر تمام زنان افغانستان خوشحال اند.» «پیام زن» شماره ۴۶
(۷) این گوشههای كوچك حقایق احتمالاً از سر بی توجهی «نویسنده چیره دست» به روی كاغذ آمده ور نه گور و گردنش كه در همان مسكو چند بار به عیادت ببرك كارمل رفته و چند بار شبها را در مجالست با وطنفروشان خرد و كلان دیگر روز كرده است.
(۸) البته چشمداشت شما از رژیم امام سابقه طولانی تری دارد و در «سباوون» شعر «امام» را نیز منظور فرموده بودید .